یادداشت مینا
دیروز
باز این مرد ما رو با پایانبندیش خون به جیگر کرد... با هر کتابی که از اشتاینبک میخونم بیشتر و بیشتر عاشق قلمش میشم! مروارید یه رمان کوتاهه و داستان خیلی سرراستی داره: یکی از بومیانِ سرخپوستِ شهر ساحلی لاپاز/لاپاس در مکزیک، که همراه با مردم قومش در کپرهای کنار شهر زندگی میکنه، مروارید بسیار بزرگ و گرانبهایی پیدا میکنه و حالا یهو کل شهر دشمنش میشن: یعنی نوادگان همون اسپانیاییهایی که چهار قرنْ پیش از تاریخِ این داستان به مکزیک اومدن و اونجا رو مستعمرهی خودشون کردن. با وجود اینکه مکزیک یک قرن پیش آزادی خودش رو به دست آورده، هنوز هم اسپانیاییهای مقیم مکزیک در جایگاههای بالای طبقاتی قرار دارن و بومیان اصلی رو به زحمت آدم حساب میکنن. دیالوگی هست بین دکتر اسپانیایی و خدمتکارش که میگه: «یعنی من آنقدر بیکار شدهام که بخواهم عقربگزیدگی یک سرخپوست آسوپاس را درمان کنم؟ من دکترم، دامپزشک که نیستم.» دکتره حال آدمو بهم میزنه... *هشدار اسپویل* نقش اصلی داستان، کینو، یه مروارید پیدا میکنه و کل دنیای خودش، همسرش و طفل تازه بهدنیا اومدهشون که عقرب اونو گزیده واژگون میشه... حالا سیستم شهر بهم خورده: حالا دیگه یکی از بومیها میخواد پولدار شه، برای خودش کسی بشه، بچهشو به مدرسه بفرسته تا دیگه قومش بخاطر جهل و بیسوادی در دام مردم زورگوی این شهر نیوفتن. و شهر، یا همون نظام استعماری، اینو نمیخواد. و به قول خوآنا (همسر کینو): «در جنگ انسان با دریا و کوه، انسان در عمق دریا غرق میشود و در برابر سختی کوه در هم میشکند، اما کوه پابرجا و دریا موّاج میماند.» شاید اگه کینو اون مرواریدو پیدا نمیکرد یا در برابر استعمار قد علم نمیکرد، تنها خسارتی که بهش وارد میشد مرگ بچهش از عقربگزیدگی میبود، اصلاً شاید بچه نجات پیدا میکرد. ولی حالا نه تنها بچهشون کشته شد، بلکه کپرشون آتیش گرفت، دست کینو به خون چندین نفر آلوده شد، رو زن عاقل و عاشقش دست بلند کرد، و آوارگی و فشار و ترس و خشم کاری با اونها کرد که دیگه هیچوقت نتونن همون آدمای سابق باشن. صلحی در کار نیست. کینو و خوآنا دیگه نمیتونن به گذشته برگردن. حتی در آخر مروارید رو هم نگه نداشتن. انگار در فاصلهای کوتاه، یک چیز به دست اوردن و خیلی چیزها از جمله همون یک چیز رو از دست دادن... پایان تلخی داشت. ولی آیا کینو نباید قد علم میکرد؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.