یادداشتهای سید محمد بهروزنژاد (111) سید محمد بهروزنژاد 6 روز پیش فلاسفه بزرگ: آشنایی با فلسفه غرب برایان مگی 3.9 5 «به نام او» «فلاسفه بزرگ» متن پیاده شدهی گفتوگوی برایان مگی با پانزده فیلسوف معاصر خودش است. موضوع هر گفتوگو بخشی از تاریخ فلسفه است. کتاب از افلاطون شروع میکند و با ویتگنشتاین به پایان میرسد. مباحث جذاب و مفیدند و پر از نکته برای آموختن. گفتوگو بودن کتاب و از طرفی حضور خود برایان مگی سبب شده کتاب خیلی دشوار نباشد و در اکثر اوقات برای خواننده فلسفه نخوانده هم قابل فهم باشد. با این حال بخشهایی هست که فهمش سخت به نظر میرسد و جملاتی هست که فقط کلیتی از آن در ذهن آدم نقش میبندد و منظور دقیق گوینده را متوجه نمیشود. قطعاً یک فلسفهخوانده از این گفتوگوها بسیار بیشتر میآموزد تا یک تازهوارد. اما از آنجا که هیچکس از همان ابتدا قرار نیست همهچیز را بفهمد. من به خوانندهی مشتاقِ فلسفه و دوستدار چالشهای ذهنی میگویم از این کتاب هم میتوان آغاز کرد. 7 39 سید محمد بهروزنژاد 7 روز پیش مردی از ناکجا: فانتزیهای پرونک الکساندر همن 3.2 3 «بسمالله» یوزف پرونِک، جوانی بوسنیایی که حالا در آمریکا زندگی میکند بهانه روایت الکساندر هِمن شده تا نشان بدهد زندگی چیزی جز«روزمرگی»های پیدرپی نیست. در طول داستان شاهد اتفاق ویژهای نیستیم و حتی قوس شخصیتیِ فردی را نمیبینیم بلکه تنها با روایت خلاقانه روزمرگی مواجهیم. پرونِک راجع به اتفاقاتِ خاصی که میتوانست بیفتد زیاد خیالپردازی میکند تا این روزمرگی را قابل تحمل کند. در واقع او از نوعی آشنازدایی برای معنابخشی به زندگیاش استفاده میکند. همانکاری که ما در شوخیهایمان انجام میدهیم. هنر نویسنده در این است که رمانی نوشته که نه پیرنگ خاصی دارد نه شخصیت و اتفاق ویژهای اما باز زیباست. چرا که بسیار شبیه زندگی است. به قول فروغ: «زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی یا نگاه گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر میدارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید «صبح بخیر» زندگی شاید...» 4 6 سید محمد بهروزنژاد 1404/4/20 روستای استپانچیکووا و ساکنانش فیودور داستایفسکی 3.8 13 «به نام خدا» در ادامهی ترتیبخوانیِ داستایفسکی به این کتاب رسیدم که عنوان اصلی آن «روستای استپانچیکووا و ساکنانش» است. البته با زیرعنوانِ «از یادداشتهای یک ناشناس». ترجمهای که من خواندم همان عنوان اصلی را گذاشته بود اما نشر هرمس با نام «ناشناس» هم این کتاب را منتشر کرده. در رمان یک شخصیت راوی داریم که نقش چندانی در وقایع ندارد و انگار نماینده نویسنده در داستان است و وظیفهاش فقط روایت. بنابراین شخصیت پردازی خاصی هم ندارد. که البته عیب نیست. راوی داستان طی اتفاقاتی به روستای استپانچیکووا و ملک خصوصی سرپرست کودکیاش میرود و همانطور که شنیده متوجه میشود آنجا خیلی چیزها تغییر کرده که مهمترینشان آمدن شخصیتی است به اسم فوما فومیچ. پرداخت شخصیت فوما نمونه موفق «تعلیق در شخصیت» است. از همان ابتدای داستان ما از شخصیتهای مختلف درباره رفتارهای فوما، بسیار میشنویم. نظرات ضد و نقیضی که ما را سردرگم میکنند که بالاخره این فوما فومیچ چطور آدمی است؟ رذل و نابکار است؟ یا شرافتمند و نجیب؟ گمانهزنیها ادامه پیدا میکند تا اواسط داستان که اولین حضور فومیچ نشان داده میشود. از آنجا که از ابتدا این شخصیت در هالهای از اهمیت شدید فرو رفته هر حرکتش برای مخاطب جذاب و مهم است. یک چیزی شبیه به سلبریتیهای الان. او ویژگیهای عجیب زیادی دارد اما خلاصه شخصیتش همین است: یک خودشیفتهی عابدنمای بیاخلاق که با ادای زهد درآوردن و حتی گاهی واقعاً زاهد بودن میخواهد طرفدار جمع کند و محبوب باشد. همانطور که از توضیحاتم مشخص شد بیشتر بار رمان بر دوش شخصیت فوما فومیچ است. اما در کنارهی پردازش شخصیت او ماجراهای جالب توجه زیادی رخ میدهند که بعضی مستقیم و بعضی غیر مستقیم به او مربوط میشوند. البته بعضی هم مربوط نمیشوند. این خرده روایتها باعث شده غیر از موارد معدود رمان از نفس نیفتد و همیشه ماجرایی برای دنبال کردن داشته باشد. غیر از فوما فومیچ باقی شخصیتها هم هرکدام پردازش جداگانه و مفصلی دارند. روانکاوی معروف داستایفسکی در این اثر هم جلوهگر است و به زیبایی حتی شخصیتهای فرعی را هم دربر میگیرد. خلق موقعیتهای پرتنش و شلوغ هم مهارت دیگر داستایفسکی است که در چندین صحنه این رمان نقش پررنگی دارد و ضرباهنگ اثر را تند نگه میدارد. انگیزهای اشخاص و تداخلشان با یکدیگر به خوبی پیرنگی مستحکم ساخته و ماجراهای زیبایی رقم زده. درباره حرف داستایفسکی در این رمان هم اگر بخواهم بنویسم به نظرم در همان تکبیتی خلاصه میشود که مترجم بر پیشانی مقدمه نوشته: زاهدان کین جلوه بر محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند و البته شاید آرمان داستایفسکی این بوده که ما همچون حافظ باشیم و بگوییم: دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم 0 21 سید محمد بهروزنژاد 1404/3/29 خواب عموجان فیودور داستایفسکی 3.6 6 «به نام خدا» «الان معلوم شد شما مطلقاً مردم اینجا را نمیشناسید، مطلقاً نمیشناسید! آخر این فقط نمایشی از شایستگیهای شنیدهنشده و دیدهنشده است، نمایشی کمدی از احساسات پاک و شریف، فقط روکشش طلاست. اگر این پوسته را کنار بزنید، آن وقت جهنم واقعی را حتماً زیر گلها میبینید، لانهی زنبور و آشیانهی دشمنیها، جایی که قورتتان میدهند و حتی نمیگذارند یک نشانه و ردی از شما بماند!» (صفحه ۹۶) «خواب عموجان» اولین اثری است که داستایفسکی پس از دوره ده سالهی تبعید نوشت. رمانی کوتاه درباره شهری کوچک. شاهزادهی محبوب و متمول اما سادهلوحی که در یکی از آبادیهای اطراف مارداسوف زندگی میکند یک روز به آنجا میآید و این اتفاق سرآغاز زنجیرهای از رقابتها، نیرنگها و چشم و همچشمیهای ساکنان مارداسوف میشود. در این میان ماریاآلکساندروونا که با حقههای بسیار، خودش را بانوی اول شهر کرده هم میخواهد هر چه بیشتر از مزایای حضور شاهزاده بهرهمند شود... ضرباهنگ داستان تند است و دائماً شاهد اتفاقات جدیدی هستیم. سیر اتفاقات به خوبی جلو میرود و از نظم منطقی برخوردار است. انگیزههای شخصیتها به درستی پرداخته شده و جنجالِ منافعِ اشخاص خیلی دقیق به نمایش گذاشته شده. دیالوگها که بار اصلی رمان را به دوش میکشند کاملاً با گوینده متناسباند و نقشی کلیدی در شخصیتپردازی ایفا میکنند. در «خواب عموجان» شخصیت مثبتی نداریم و پاکترین افراد هم در نهایت به اشخاصی ریاکار و فرصتطلب تبدیل میشوند. حتی وقتی که فکر میکنید همه دستشان رو شد و آبرویشان رفت و دیگر کسی نیست که فکر منفعتطلبی باشد، باز میبینید که وقتی فرصتش پیش بیاید همان افراد اعمال گذشتهشان را تکرار میکنند. در آثار قبل از تبعید داستایفسکی هرچقدر هم تاریکی و ناپاکی وجود داشته باشد روشنایی و پاکی هم دیده میشود اما من هرقدر گشتم اثری از نیکی در این اثر ندیدم. آنقدر شخصیتها منفی هستند و هیچ شخصیت پاکی در داستان نیست که رمان تنه به تنهی آثار ویرانشهری میزند. در حد یک گمانهزنی میتوان گفت شاید داستایفسکی تحت تأثیر دوران سخت تبعید بدبینتر از گذشته شده. نمایش دورویی و ریاکاری در این رمان خیلی دقیق و عمیق انجام شده مثلاً خطابههای سنگین و رنگین شخصیت اصلی بسیار خوب از آب درآمدهاند. آنقدر توجیهاتی که او برای کارهایش میتراشد و علتهایی که بیان میکند منطقی به نظر میرسند که گاهی مخاطب هم با او همزادپنداری میکند و حق و حقیقت را گم میکند. اما خوانندهی باهوش هر اندازه دقیقتر میشود میبیند که هرچند در ظاهر همه چیز درست است اما باز چیزی سر جایش نیست و وجدان آدمی چنین عملی را نمیپذیرد. در نهایت، «خواب عموجان» تجربهای کوتاه، گیرا و اثرگذار خواهد بود و نگاه شما را به ریا و دورویی عمیقتر خواهد کرد. پ.ن۱: زنان در رمان حضور بسیار موثری دارند. شخصیت اصلی زن است و شخصیتهای زن مهم هم کم نیستند. از آن طرف مردان یا حضور ندارند یا نقش منفعلی دارند. مثل خود شاهزاده که بیشتر شکل عروسک خیمهشببازی است تا عنصری اثرگذار. پ.ن۲: ترجمه خوب و روان بود و پانوشتهای راهگشایی داشت. 0 24 سید محمد بهروزنژاد 1404/3/22 چایت را من شیرین می کنم زهرا اسعدبلنددوست 4.0 141 به نام خدا. چند نفر از اطرافیان از این کتاب خیلی تعریف میدادند. مشخص بود که خیلی دوستش داشتند. من هم با اینکه به این انتشارات و این نویسنده و بالاتر به این سبک رمانها اعتماد نداشتم کتاب را شروع کردم. تا صفحه صد هم با دقت خواندم. باقیماندهاش را ولی تورق کردم. نه! این رمان اصلاً شاهکار نیست. در بهترین حالت اثری معمولی است. زبان خیلی ضعیف و مناسب متنهای اینترنتی و اینستایی(کپشن) است. روایت هم هیچ نوآوریای ندارد. خطیِ خطی است. دیالوگها و صحنهها و اتفاقات همه سرشار از کلیشهاند. توصیفات بسیار محدود و ناقص و صحنهپردازی نیز بسیار بیدقت و سرسری است. پیرنگ اثر که طرفداران، آن را نقطه قوت این اثر میدانند در روزگار خودش جدید بوده اما الان چیزی برای ارائه ندارد. مهمتر از آن پیچش داستانی(توئیستِ) اواسط داستان اصلاً هنرمندانه اجرا نمیشود و بیشتر به فریب مخاطب میماند. چون تا الان اطلاعات از او پنهان شده بودند و هیچ سرنخی برای پیدا کردنشان نبود! در نهایت شعارزدگی و تحول شخصیتیِ سادهانگارانه_که اشکال اغلب رمانهای مذهبی است_ همان نیمه رمق اثر را میگیرد و به تمامی آن را زمین میزند. من نه موافق داعشم و نه مخالف جانفشانیهای مدافعان حرم اما هنرمند متعهد باید بداند که حرف خوب را «باید» خوب زد. چرا که اگر این طور نشد میشود مصداق تبلیغ منفی: بهترین راه برای تخریب یک عقیده این است که به بدترین شکل تبلیغش کنی. در نهایت به خاطر دغدغهمندیِ اثر و فضل تقدمش و طرح جلد و استفاده از استعاره زیبای چای در رمان این دو ستاره را دادم. اینکه چرا معروف شده هم خودش قصه پرغصهای است: یکی اینکه کتاب جزو اولینهای درباره داعش است دو اینکه بخواهیم یا نه بسیارند کسانی که از اینجور رمانهای اینترنتی و سانتیمانتال(احساساتگرایانه) خوششان میآید. شهرت کتابهای اینچنینی نشان میدهد ما کتابخوانان چقدر سلیقههای پرورشنیافتهای داریم. به قول یک عزیزی(با دخل و تصرف!) آثار تورگنیف در قفسهها خاک میخورند اما کتابهای جوجو مویز پشت سرهم چاپ میشوند. 20 38 سید محمد بهروزنژاد 1404/3/7 عقرب های کشتی بمبک فرهاد حسن زاده 4.0 26 «به نام خدا» زیاد که از خواندن کتابی بگذرد نوشتن برایش سخت میشود پس کوتاه_برای خالی نماندن عریضه_ نکاتی مینویسم: شخصیت اصلی_راوی بسیار خوب کار شده و لحن گیرا و بیان ویژهای دارد. پرگوییهایش نه تنها خستهکننده نیست بلکه لذتبخش هم هست. طنز بیریا و سادهدلانهی اثر هم مدیون همین راویِ بیشیلهپیله است. یک نوجوان جنوبیِ خونگرمِ دوستداشتنی. فضا و ایده و شخصیتهای داستان اغلب بدیع و کمنظیراند. داستان هم با اینکه مبتنی بر هیجان نیست اما هیجانانگیز هست. نویسنده اشارات سیاسی جالبی در اثر گنجانده اما دیدگاه سیاسی خودش مشخص نمیشود. هرچند رگههایی از چپگرایی در کتاب هست اما با شناخت من از آقای حسنزاده جور درنمیآید و به نظرم بیشتر به خاطر پردازش فضای آن زمان آبادان است. در رمان به عشق نوجوانی نیز پرداخته شده اما کاملاً عفیفانه. پایانبندی هم بیش از اینکه سیاسی باشد عاشقانه و انسانی است. گویی نویسنده میخواهد بگوید آخرش آنچه میماند همین رفاقتها و عاشقی هاست. پ.ن: یکی از نکات جالب کتاب این بود که راوی گاهی با نویسنده( اسم آقای حسنزاده را میآورد!) حرف میزد و گاهی هم با خود مخاطب صحبت میکرد. این ترفندهای واقعگرایانه خیلی دلنشین بودند. 0 14 سید محمد بهروزنژاد 1404/2/30 نیه توچکا نیزوانوا فیودور داستایفسکی 4.2 3 «به نام خداوند» «نیهتوچکا نیزوانُوا»، که در کشورمان بیشتر به نام «نیهتوچکا» شناخته میشود، سومین رمان داستایفسکی و آخرین اثری است که قبل از تبعیدش به سیبری نوشت. البته در میانهی نوشتن، داستایفسکی را تبعید کردند. اما او پس از بازگشتن از تبعید دستی به نوشته کشید و پایان را در همان نیمه داستان رقم زد و دیگر ادامهاش را ننوشت. به همین خاطر معروف است که «نیهتوچکا...» ناتمام است. پیرنگ اولیهای که قرار بود رمان بر اساس آن نوشته شود هم این سخن را تأیید میکند اما پایانبندیای که داستایفسکی برای رمان نوشت و تغییراتی که در آن ایجاد کرد باعث شد «نیهتوچکا...» تا همینجا هم اثری تام و تمام باشد. داستان اینگونه شروع میشود: «پدرم یادم نیست. دو سالم بود که مرد. مادرم یکبار دیگر ازدواج کرد. این ازدواج دوم، با اینکه از روی عشق بود، غموغصهی زیادی برایش به همراه آورد...» و بعد راوی شروع میکند به تعریف خاطرات کودکیاش اما قبل از آن، داستان زندگی ناپدریاش را از زبان دوست او بیان میکند چرا که در ادامه میخواهد از تأثیر ناپدری در زندگی خودش بگوید. این روایت در روایتِ ابتدای داستان به خوبی در ادامه مورد ارجاع قرار میگیرد و کارکرد زیادی دارد. همچنین فرصتی برای شخصیتپردازی ناپدری نیهتوچکا است. شخصیتی رؤیاپرداز و بیعمل. ویولنزنی که فکر میکند استعداد فوقالعادهای دارد اما حاضر نیست در مراسمهای معمولی ویولن بزند و منتظر پیشرفت ناگهانی و رسیدن به برنامههای بزرگ و تشریفاتی است. در حالی که الان در فقر به سر میبرد و مرتب مست میکند. این شخصیت و دعواهای مستمر او با مادر نیهتوچکا اثری شگفتانگیز بر او میگذارد چرا که دختربچه را مجبور میکند میان مادر و پدر به یکی مهر بورزد و از دیگری تنفر داشته باشد و چه چیزی بیش از این میتواند روح یک کودک را آزار دهد؟ بیش از این از داستان نمیگویم تا فاش نشود. هنر داستایفسکی در روانکاوی انسان را من در این اثر از نزدیک احساس کردم. او تأثیر رفتار والدین بر کودک و اثر کودکی بر آیندهی یک شخص را بسیار خوب و عمیق بررسی میکند. کمبود محبت، زودرنجی و نیز خیالپردازی را به زیباترین شکل در شخصیت اصلی به تصویر میکشد. به راستی همین عمق روابط انسانی و تشریح درونیات انسان، این رمان را ویژه میگرداند وگرنه اگر اتفاقات داستان به سادگی روایت میشدند جذابیت بسیار کمتری داشتند و چنین اثر باشکوهی را شکل نمیدادند. تمام داستان در واقع قوس یا سفر شخصیتیِ نیهتوچکا نیزوانوا است. او در ابتدا کاملاً تحت تأثیر محیط زخمهای شدیدی میخورد و روح و روانش آزرده و تصمیمگیری و قوه تعقلش مختل میشود. اما پس از گذشت سالها خودش را پیدا میکند و از یک انسان اثرپذیر منفعل به یک عنصر فعال مثبت تغییر میکند. پایانبندی داستان هم به همین نکته اشاره دارد و شاید به همین خاطر داستایفسکی داستان را ادامه نداد چون شخصیت دیگر تغییر کرده بود و مسیر روح و روانش در آینده مشخص شده بود. «نیهتوچکا نیزوانُوا» شناخت عمیق داستایفسکی از شیوه عملکرد روان انسان در تقابل با محیط ،که بارزترین مصداق آن خانواده است، را نشان میدهد. داستایفسکی در عین اقرار به تأثیرپذیری شدیدِ انسان از محیط با نوع پایانبندی نشان میدهد چیزی فراتر از اینها هم هست و میشود در برابر محیط عصیان کرد و خود بود! پ.ن: ترجمه آقای عباسعلی عزتی بسیار خوب بود و مقدمه ایشان بر کتاب بسیار راهگشا. البته که بهتر این است که بعد از داستان خوانده شود چرا که نکاتی از داستان را فاش میکند. 8 32 سید محمد بهروزنژاد 1404/2/26 گفت و گوی جادوگر بزرگ با ملکه ی جزیره ی رنگ ها جمشید خانیان 3.9 9 «به نام خدا» عنوان خیالانگیز کتاب میگوید با رمانی فانتزی سروکار داریم اما کمی که میخوانیم با یک آشناییزدایی مواجه میشویم: نام کتاب ریشه در تخیلات شخصیت اصلی دارد. پسری سیزده ساله که خودش را در رمانهای علمی_تخیلی غرق کرده، ژول ورن را از ته دل دوست دارد، بیشتر وقتش را به خواندن این رمانها یا تخیل دربارهشان میگذراند و حتی وقتی مشغول کارهای روزمره است به همهچیز جلوهای فراواقعی میدهد. مانند پسر هفت ساله خانواده تمپلتون در انیمیشن «بچهرئیس». او فیزیک و شعبدهبازیهای مربوط به آن را خیلی دوست دارد و همین هم علت اصلی علاقهاش به رمانهای علمی_تخیلی است. همیشه دنبال یادگرفتن چیز جدیدی درباره فیزیک و انجام شعبدهبازی با چاشنی این علم است. برای همین هم به خودش میگوید:«جادوگر». تابستان شده و این پسر میخواهد کار کند تا بتواند با پولش یک دوچرخه ویوای اِف سون ۲۴ دنده نارنجیِ سایز ۲۶ بخرد. (ببخشید دیگر خودش خیلی تأکید دارد روی اسم کاملش!) در این حین پیشنهاد کاری میآید که خیلی عجیب است و به قول خود پسر «مشکوک میزند»: اگر یک روز پیش خانوادهای برود، همه پول خرید دوچرخه جور میشود! حالا مخاطب میماند و یک سؤال اصلی: «این دیگر چجور کاری است؟» و سؤالات فرعیای که از پی آن میآید: «آنها چطور خانوادهای هستند؟» و ... . نویسنده ماجرا را از میانه شروع میکند: پسری در حال صحبت کردن با خانمی نقاش است و بینشان دیالوگهای مبهمی برقرار میشود که مشخص میکند چندساعتی هست در حال صحبت هستند. این گفتگو ادامه پیدا میکند و خط روایی اول را تشکیل میدهد: زمان حال. هر بخش که تمام میشود. فضا و زمان تغییر میکند و ما به خط روایی دوم منتقل میشویم: زمان گذشته. در اینجا ما مسیر رسیدن پسر به این خانه را دنبال میکنیم و با جزئیاتی از شخصیت خودش و نقاش خانم ( که پسر «ملکه» صدایش میکند) و خانواده او آشنا میشویم که داستان را برایمان روشنتر میکنند. این دو خط روایی به موازات هم جلو میروند و آرامآرام فاصلهشان بایکدیگر کمتر میشود. نویسنده مدام بین دو زمان جابهجا میشود و نمیگذارد رمان حالت یکنواخت پیدا کند. البته این جابهجاییها گیجکننده نیست و فهمشان فقط کمی دقت میخواهد. جذابیت داستان از سنخ رمانهای هیجانی و اکشن نیست. بلکه از جنس نیاز خواننده به رفع شدن ابهامات داستان و همچنین سردرآوردن از روابط و انگیزههای شخصیتها و معنای پشت کنشهایشان است. پایان باشکوه رمان هرچند در ظاهر باز به نظر میرسد اما غیرمستقیم تمام پرسشها را پاسخ میدهد و یادآوری میکند که مهم نیست بعد از این چه میشود بلکه مهم این است که ارتباطی انسانی و مادر_فرزندی شکل گرفت: «پیام دریافت شد!» خانیان نویسنده خاصی است و این مسئله را با مطالعه همین یک اثر هم میتوان فهمید: او بارها گلها، گیاهان و درختان خاصی را نام میبرد و از آنها در داستان استفاده میکند، پای ریاضی و فیزیک و مسائل تخیلی مربوط به ایندو را به رمان باز میکند، اسم نویسندگان، رمانها، فیلمها و بازیگران مختلفی را بیان میکند و حتی برای نمادپردازی از تابلوی «زنی با گلهای داوودی» اثر «اِدگار دِگا» و «شب پرستاره» از «ونگوگ» استفاده میکند. نویسنده با این همه بینامتنیت و ارجاع، اثرش را غنیسازی میکند. او گاهی یک جمله را در چند بخش رمان تکرار میکند و در واقع به مخاطب باهوش کد میدهد که منظورش از فلان صحنه یا فلان اتفاق چیست. همه اینها یعنی جمشید خانیان ادبیات نوجوان را جدی گرفته و روی هوش و حواس خواننده نوجوانش حساب باز کرده است. کاری که کمتر نویسندهای انجام میدهد. در پایان، این شاهکار آنقدر لایهلایه است که برای نوجوان و جوان و بزرگسال حرف برای گفتن داشته باشد و البته آنقدر بیاتفاق و معناگرا و فرهیخته هم هست که قابل توصیه به هر کسی(چه نوجوان،چه بزرگسال) نیست. ولی قطعاً اگر به وقتش، به دست اهلش برسد، لذت بسیار بزرگی نصیبشان خواهد کرد. عکس: «زنی با گلهای داوودی» از «اِدگار دِگا» 0 10 سید محمد بهروزنژاد 1404/2/18 برآشفتن گیسوی تاک علی موسوی گرمارودی 2.8 2 «به نام خدا» من از طریق ترجمه صحیفه سجادیه با استاد گرمارودی آشنا شدم و از همان زمان شیفته نثر و شعرش شدم. جوری که در زمان نوشتن این یادداشت ترجمه او از سه کتاب مقدس نهجالبلاغه، صحیفه سجادیه و قرآن را دارم، صحیفه را خواندهام و دو کتاب دیگر را دارم میخوانم. همچنین مجموعه شعرهای زیادی از ایشان دارم و همچنان هم به خرید کتابهایشان ادامه میدهم. اینها را گفتم که بدانید با گرمارودی بیگانه نیستم. «برآشفتن گیسوی تاک» مجموعه غزلهای ایشان است. اشعار چه از جهت زبان و چه شبکه معنایی کهن محسوب میشوند. زبان خراسانی دارند و فکر عراقی. به همین خاطر من آن قوت شعریای که از استادی مثل ایشان انتظار داشتم را در این دفتر نیافتم. چرا که غزلها از تکرار مکررات رنج میبردند چه در ردیف چه در قافیه و چه در معنا. البته که بیتهای درخشان و غزلهای خوبی هم داشت و به همین خاطر ارزش یکبار خواندن دارد اما به پای نثر گرمارودی نمیرسد. با خواندن این کتاب ذهنم متوجه دو نکته شد که بیانشان را خالی از لطف ندیدم: ۱: انحصار مضامین و ردیف و قافیه در کلیشههای قدمایی_حداقل در این دفتر_ حتی استادی مثل گرمارودی را هم به دام انداخته. پس مشخصاً اشکال جدی و ریشهداری است. در آثار شاعران جوان هم من بیشتر دنبال فرار از این قالبها یا ترکیب آنها با خلاقیتی نو هستم که کم پیدا میشود. و اصلاً اگر نیما نبود و آن تحول بنیادین را ایجاد نمیکرد آیا ما همین مقدار رهایی از کلیشه را داشتیم یا نه؟ ۲: شعر را باید به شدت آرام خواند و هر جزء آن را تصور کرد و اگر شعر خوبی بود بیش از یک بار خواند مثلاً همین دو بیت از شفیعی کدکنی را بدون تصور کردن و با سرعت بخوانید: « ای مهربانتر از برگ در بوسههای باران بیـداری سـتـاره در چشـم جویبـاران آیینه نگاهـت پیوند صبـح و ساحـل لبخند گاهگاهت صبـح ستـارهبـاران» اصلاً حق مطلب ادا نمیشود! نه برگ را تصور کردید که چگونه باران به آن بوسه میزند و نه توانستید پیوندی بین صبح و ساحل برقرار کنید. اما اگر برگردید و آرام و با طمأنینه شعر را بخوانید میبینید که معنا و عمق دیگری میگیرد که با بار دیگر خواندن بهتر هم میشود. زیاده عرضی نیست. 2 18 سید محمد بهروزنژاد 1404/1/23 شوهر حسود فیودور داستایفسکی 3.4 4 «به نام خدا» کتاب از دو داستان تشکیل شده که هردو متعلق به اوایل نویسندگی داستایفسکی هستند. از آنجا که داستان دوم (رمانی در نُه نامه) را_ که خیلی روسی بود_ متوجه نشدم چند خطی که در ادامه میآید، ناظر به داستان شوهر حسود است: کتاب طنز موقعیتی قویای داشت و خیلی بجا از این طنز استفاده شده بود. دیالوگها بسیار کار شده و خوب بودند. نتیجه داستان ترکیبی از پیام اخلاقی و نقد اجتماعی بود. در مجموع اثر ضعیفی نبود اما در حد «همزاد» و «بیچارگان» هم نبود. پ.ن: ترجمهی آقای اسماعیلی سیگارودی بسیار خوب بود و پر بود از پانوشتهای واقعاً مفید و جزئینگرانه. باعث شد ترغیب بشم باقی ترجمههاشون رو هم بخونم. 0 18 سید محمد بهروزنژاد 1404/1/20 همزاد فیودور داستایفسکی 3.6 49 به نام خدا «همزاد» دومین رمان داستایفسکی است که پانزده روز پس از «بیچارگان» و در اوایل شهرت این نویسنده منتشر شد. برخلاف «بیچارگان» منتقدان از این رمان استقبال چندانی نکردند و این باعث سرخوردگی داستایفسکی شد. هرچند، ناباکوف که منتقد سرسخت او است این رمان را بهترین اثر این نویسنده میداند. و البته در ادامه آن را «تقلیدی بیشرمانه از دماغ گوگول» میخواند! «همزاد» سفری به اعماق شخصیت دوپاره و از همگسیختهی آقای گالیادکین است. سفری که قطعاً آسان نخواهد بود. و البته پایان خوشی نیز نخواهد داشت. از همان ابتدای داستان غیرعادی بودن وضعیت شخصیت اصلی مشخص میشود اما هرچه جلوتر میرویم ویژگیهای عجیب گالیادکین بیشتر نمود پیدا میکنند. پارانویا، خوددرگیری، وسواس، و شاید بسیاری بیماری دیگر را بشود در شخصیت تشخیص داد و دربارهشان بحث کرد. آشفتگی و بلاتکلیفی او به تمام داستان سرایت کرده؛ وقایع خیلی ناگهانی و بینظم و دیوانهواراند گویی همه محصول ذهنی هذیانزده هستند. (به راستی هم نمیتوان تشخیص داد داستایفسکی رئالیسم جادویی نوشته یا اینها همه توهمات شخصیت اصلیاند.) دیالوگهای گالیادکین پر از جملات نیمهتمام و نامفهوم و تکرار اسم مخاطباند. طوری که بیتصمیمی و سردرگمی او را خیلی خوب نشان میدهند. داستایفسکی از کنش و دیالوگ و روایت و حتی متنِ توصیفات، بهترین استفاده را میبرد و شخصیت را قدم به قدم تکاملیافتهتر میکند. نویسنده در مقام راوی دانای کل، داستان را روایت میکند، اما کاملاً منطبق با نگاه گالیادکین و نظرات بیمارگونهی او وقایع را شرح میدهد و اشخاص را تحلیل میکند. یعنی ما حتی به اطلاعاتی که خود نویسنده میدهد هم نمیتوانیم اعتماد کنیم چرا که او ذهن شخصیت را مینویسد نه حقیقت را. «همزاد» با اینکه در سال ۱۸۴۶ منتشر شد اما در ذات خود یک رمان مدرن تمامعیار محسوب میشود. شخصیتمحوری، ابهام و آشفتگی، روانکاوی شخصیت و راوی غیرقابل اعتماد همه مؤلفههایی مدرن هستند. به نظر میرسد منتقدانِ رمان به خاطر پیشرو بودن اثر آن را درک نکردهاند و صرفاً تشابهاتی را که به داستان دماغ گوگول دارد دیده و آن را مقلدانه دانستهاند. «همزاد» رمانی آشفته، مبهم و دیوانهوار است؛ اثری کاملاً متفاوت از «بیچارگان». داستایفسکی هربار چیز تازهای در آستین دارد. پ.ن: ترجمه سروش حبیبی خوب است اما استفاده بیجایش از ترکیبات اینچنینی توی ذوق میزند: «به سوی در حرکتکُنان» در برابر: «همانطور که به سوی در حرکت میکرد.» در بعضی بخشهای دیگر هم فارسی نامأنوسی به کار میبَرد که البته موارد اندکی هستند. 9 73 سید محمد بهروزنژاد 1404/1/18 از برهان تا عرفان اصغر طاهرزاده 4.3 3 «به نام خدا» «از برهان تا عرفان» توضیح خلاصه و روان دو برهان صدیقین و حرکت جوهری است. استاد طاهرزاده تلاش کرده بدون پیچیدگیهای فلسفی، کلیت این دو برهان و نتایجشان را توضیح دهد و به کمک آنها نگاه عرفا را تبیین کند. مطالب کتاب در عین خلاصه بودن جامعاند و مؤلف تلاش کرده به اکثر جوانب موضوع بپردازد. کتاب از مثالهای خوبی تشکیل شده و زبان روانی دارد. بخشهای کوتاه نیز باعث شده مخاطب با سرعت بیشتری کتاب را بخواند. در میان بحث سؤالاتی مطرح و به آنها جواب داده شده که فهم مطلب را آسانتر میکند. درکی _ولو ابتدایی_ از برهان صدیقین و حرکت جوهری، در نگاه موحدانه انسان بسیار اثرگذار است و میتوان گفت تنها با مواجهای مختصر با این دو برهان جهانبینی فرد تحت شعاع قرار میگیرد. الزاماً نیازی نیست مخاطب این کتاب از فلسفه یا عرفان اسلامی مطلبی به ذهن داشته باشد بلکه تنها باید کمی با منطق آشنا باشد یا حداقل ذهن منطقیای داشته باشد و از فکر کردن دربارهی بدیهیات و رد و اثبات و اینجور مسائل خسته نشود. اگر علاقهمند به فلسفه اسلامی هستید این کتاب میتواند پنجرهای رو به فلسفه اسلامی باشد و به شما منابع و موضوعاتی برای مطالعه بیشتر معرفی کند. و اگر علاقهای به این علم ندارید «از برهان تا عرفان» میتواند نظرتان را تغییر دهد. 0 3 سید محمد بهروزنژاد 1404/1/9 بیچارگان فیودور داستایفسکی 3.8 87 «به نام خدا» پس از انتشار «بیچارگان»، داستایفسکی به شهرتی ناگهانی رسید. چرا که بلینسکی، منتقد معروف آن زمان، پس از خواندن این کتاب گفت: «گوگول دیگری ظهور کرده است». داستان دربارهی ارتباط کارمندی ساده و پیر با دختر جوانی بیمار و فقیر است. ماهیت این ارتباط ابتدا برای ما مشخص نیست اما کمکم معلوم میشود که رابطهای عاشقانه نیست و پیرمرد_که قوم و خویش دختر هم هست_ او را تنها نقطهی روشن زندگیاش میداند و میخواهد هرطور شده حامی او باشد. تمام رمان به صورت نامهنگاریهای بین دو شخصیت اصلی است. «بیچارگان» نمونهی خوبی برای درهمتنیدگی فرم و محتوا است. ترسیم فقر و درماندگی را میتوان هدف نهایی داستایفسکی دانست. و چه چیزی بهتر از نامهنگاری یک کارمند دونپایهی سالخورده و یک دختر جوان بیمار و ندار این پدیده را ترسیم میکند؟ آنها در نامههایشان جزئیات زندگیشان را برای هم میگویند: وضعیت نابسامان آپارتمانی که ساکن آناند. رفتار بد و تحقیر اطرافیان، ماجراهای خوب و بد روزمره و هرچه که به آنها مربوط میشود. در ابتدا هرقدر هر دو تلاش میکنند حرف به فقر و نداری نکشد در نهایت بحث از همانجا سردرمیآورد و این کاملاً طبیعی است. هر اتفاقی که برای یک فقیر بیفتد فقرش را فریاد میزند. این تأثیر همهجانبه و بیرحمانهی فقر _که از نظر من دغدغهی داستایفسکی است_ از زبان خود شخصیتها بیان میشود و ما سایهی شوم بیچارگی را بر سر آنها احساس میکنیم. از میان تمام جنبههای نداری، توجه ویژهی نویسنده بر رابطهی فقر و منزلت اجتماعی است. در روسیه آن روز (و در جهان امروز!) بیپولی برابر است با نداشتن جایگاه و احترام و در نهایت طردشدن. این قانون یک جامعهی طبقاتی است: وقتی شخصیتها پول دم دستشان هست، نامهها خبر از شادی و زیبایی زندگیشان میدهد و وقتی بیچیز میشوند لحن نامهها سراسر غمآلود و حسرتانگیز است. متأسفم اما ظاهراً اشتباه به عرضتان رساندهاند: پول خوشبختی میآورد و بیپولی بدبختی. به خاطر همین توصیفات نویسنده از جامعهی طبقاتی من «بیچارگان» را نقد سرمایهداری هم میبینم. شنیدهام بعضی مارکسیستها تلاش کردهاند داستایفسکی را معتقد به عقاید خودشان نشان بدهند. طبیعی است با این قدرتی که او در توصیف فقر و طبقات فرودست دارد من هم اگر مارکسیست بودم او را به زور هم که شده به حزب خودمان میچسباندم! برگردیم به جملهی ابتدای یادداشت: «گوگول دیگری ظهور کرده است» پس بیایید «بیچارگان» را با «شنل» مقایسه کنیم: ⛔(خطر لو رفتن هر دو داستان)⛔ در «شنل» شخصیت اصلی کارمندی به شدت فقیر و دونپایه است. در «بیچارگان» نیز. شرایطی که گوگول و داستایفسکی از این دو شخصیت ترسیم میکنند هم بسیار به هم شبیه است: غرق در روزمرگی اداری، فاقد هرگونه تمیزی ظاهری و طرد شده از جامعه. آنجا شخصیت ناآگاهانه از طبقه و جایگاه مقدر شدهی خودش فراتر میرود: او برای خودش شنلی میخرد. اینجا نیز پیرمرد به خرج خودش اهمیت نمیدهد و از دختر رنجور همسایه حمایت میکند. هردو نظم طبقاتی را به هم زدند و هزینهاش را میدهند: آکاکی آکاکییویچ شنلش را _که آن همه برای به دستآوردنش تلاش کرده بود_ از دست میدهد و نهایتاً میمیرد. ماکار دیووشکین نیز در پایان داستان رفتن دختر _یعنی تنها نقطهی روشن زندگیاش را_ و تماشا میکند و کاری از دستش برنمیآید. ولی آن دو تفاوتهایی نیز دارند: آکاکی آکاکییوچ دربارهی منزلت اجتماعی و میزان بیچارگیاش اطلاعی ندارد بلکه گوگول او را روایت میکند. اما از نامههای دیووشکین مشخص است او کاملاً به تفاوتش با دیگران و حقارت منزلتش نزد ایشان واقف است و حتی به این وضع معترض است. او یک فرودست خودآگاه است. تفاوت دیگر اینکه در صحنهای ماندگار از «بیچارگان» دیووشکین یکی از نسخههایی که رونویس میکرده را خراب میکند و نزد رئیسش فراخوانده میشود. مخاطب انتظار دارد که رئیس حسابی از خجالت شخصیتمان در بیاید و حتی او را اخراج کند اما در کمال تعجب رئیسِ مهربان با دیدن وضع فاجعهبار ظاهرِ کارمند، به او ترحم میکند و صد روبل تقدیمش میکند. در حالی که در «شنل» از این خبرها نیست و کسی برای آکاکی آکاکییویچ دلش به رحم نمیآید. این تفاوتها در پایان داستان تأثیری نمیگذارد و به نظرم داستایفسکی در این اثر میخواهد بگوید نه لطفهای ناگهانی طبقات بالاتر نه خودآگاهی شخصیتهای فرودست، هیچکدام نمیتواند جایگاه واقعی آنها را در چنین جامعهای تغییر دهد. و اینجاست که نوعی جبرگرایی هم دیده میشود. تقدیری که قابل تغییر نیست. «بیچارگان» اثری خوشخوان، غمآلود و دردناک است و برای شروع از داستایفسکی گزینهی مناسبی است. پ.ن۱: ترجمه اثر از خانم آشتیجو بسیار روان و خوب بود و پانوشتهای مفید و دقیقی داشت که با توجه به اینها به گمانم ترجمه از اصل روسی است. پ.ن۲: خدا را شکر با خواندن این کتاب اولین قدم جدی در داستایفسکیخوانی را برداشتم. 0 8 سید محمد بهروزنژاد 1404/1/3 هفت خوان و خرده ای احمد اکبرپور 3.2 3 «به نام خدا» این کتاب مجموعهی هفت داستان کوتاه بههم پیوسته است که یک داستان بلند را تشکیل میدهند: قصهی زندگی داوود، نوجوان روستایی. هنر اکبرپور در این است که چند ماجرای ساده_ شاید حتی خاطراتی از خودش_ را با لطافت و جذابیت به مخاطب نوجوانش عرضه میکند و او را پای حرف خود مینشاند. پای خاطره، دوستی و یکرنگی. «هفتخوان و خُردهای» یک جمله از ترانهی نوستالوژی «علیکوچولو» را به خاطرم آورد و وقتی دوباره ترانه را گوش دادم دیدم که عجیب به این کتاب میآید: جای خالی پدر، مهربانیهای مادر، روستا شبیه خانهای با صفا و خود داوود که: «...تو قصهها نیست؛ مثل من و تو، اون دور دورا نیست نه قهرمانه، نه خیلی ترسو نه خیلی پرحرف، نه خیلی کمرو» 0 6 سید محمد بهروزنژاد 1403/12/28 رئال مادرید محمد طلوعی 3.1 11 .به نام خدا. نمیدانم محمد طلوعی برای بزرگسال چطور مینویسد اما این کتابش که چنگی به دل نمیزند: اتفاق غیرمنطقی کم ندارد؛ حتی اگر با منطق رمانهای نوجوان بسنجیم. جذابیت خاصی ندارد. نه شخصیتی را عمق داده و نه روایت ویژهای دارد. ایدهاش هم ذبح شده. 6 10 سید محمد بهروزنژاد 1403/12/27 طبقه ی هفتم غربی شهلا انتظاریان 3.6 16 .به نام خدا. ساده، صمیمی، خوشساختار و معناگرا بود. جا داشت طولانیتر باشد و روابط شخصیتها عمیقتر شود اما حیف... 0 5 سید محمد بهروزنژاد 1403/12/26 آنومالی اروه لوتلیه 4.0 4 .به نام خدا. این یک یادداشت سرسری است!: آنومالی(ناهنجاری) رمانی پر شخصیت، معمایی، علمی_تخیلی، فلسفی، هیجانی و در مجموع دیوانهوار است. طنز تلخ نویسنده به خوبی با محتوای کتاب هماهنگ است. اطلاعات سرسامآور نویسنده از فیلم و سریال و رمان و مذهب و خیلی چیزهای دیگر به خوبی در رمان جایگذاری شده است. ایده هم که نابِ ناب. خلاصه همهچیز تمام است این رمان. پ.ن: مدتی از خواندنش میگذشت و این که چرا برایش ننوشتم رهایم نمیکرد. بیشتر که فکر کردم دیدم کتاب بس که عظیم است باید دوباره بخوانمش تا بتوانم یادداشت درخوری برایش بنویسم پس اینجا خیلی کوتاه چند جملهای برایش نوشتم و تفصیلش را گذاشتم برای وقتی که دوباره خواندمش. 0 13 سید محمد بهروزنژاد 1403/12/24 آقا سید محسن زهرا محسنی فر 4.5 1 «به نام خدا» «ایشان نقش ارزشمندی در همهی عرصههای علمی و اجتماعی و دانشگاهی خوزستان ایفا میکردند و از امیدهای آینده بودند.» بخشی از پیام تسلیت مقام معظم رهبری در پی درگذشت حجتالاسلاموالمسلمین سیدمحسن شفیعی، ریاست نهاد نمایندگی رهبری در دانشگاههای استان خوزستان. «آقاسیدمحسن» مجموعه روایتهایی از زندگی ایشان است که خیلی فراتر از یک مسئول بودند. سیوسه روایت از راویان مختلف، هم تنوع خوبی به اثر بخشیده و هم ابعاد متفاوت شخصیتی این عالم بزرگوار را نمایان میکند. ولی کاش غیر از نام راوی، نسبت او با آقاسیدمحسن هم مشخص میشد تا خواننده سردرگم نشود. هرچند نویسنده کوشیده همهی نوشتهها روایت _به معنای یک گونهی خاص ادبی_ باشند اما بعضی از آنها در حد خاطره باقی ماندهاند. اما نامگذاری بخشهای کتاب بسیار خوب انجام شده و ارزش ادبی جداگانهای دارد. میتوان گفت تفاوت لحن راویان در روایتها مشخص است با این حال نویسنده میتوانست بیشتر به لحن متناسب با هر راوی نزدیک شود. نثر نویسنده روان است و بازیهای زبانی زیبایی در آن دیده میشود اما جا داشت پختهتر و ویژهتر باشد. شروع بیمقدمه و ناگهانی روایتها به خوبی باعث نوعی تعلیق شده که مخاطب را تشویق به ادامهدادن میکند. این شروعهای هنرمندانه اغلب به پایانهایی اثرگذار و زیبا میرسند. در مجموع، سطح کتاب از آثار مشابه در این سبک_ حداقل آنها که من پیشتر مطالعه کردم_ بالاتر است و نمونهی خوبی برای افزودن هنر و خلاقیت به خاطرهنگاری شخصیتها است. البته که دلیل اصرار من به خواندن کتاب، این نیست. چرا که زیبایی این عکس بیش از آنکه از عکاس باشد از سوژه آن است: سه سال پیش بود که خبر رفتنش را شنیدیم. صبح زود بود. تازه از خواب بیدار شده بودیم و همه از شنیدن خبر مبهوت. پدرم ارادت ویژهای به آقاسیدمحسن داشت و ما هم به واسطهی او و هم به خاطر دیدارهای گاه و بیگاه خودمان احترام و محبت او را در دل داشتیم و اصلاً مگر میشد کسی ببیند او را و مهرش را به دل نگیرد؟ من آنوقت به خیال خودم خیلی آدم سنگدل و بیرحمی بودم اما وقتی خبر را شنیدم عمیقاً ناراحت شدم و گریه کردم. ولی اندوه تنها احساسم نبود بلکه از تصور نبودِ «حاجآقا» حیرت کرده بودم: او امام جماعت مسجدمان بود. از بچگی پای منبر و روضهاش نشسته بودم. شب عاشورا مقتلخوانیهایش را شنیده بودم و شبهای قدر «بِکَ یااللّه» هایش را. هنوز آن لحن حزین و متضرعانهاش یادم هست. آنقدر نمیتوانستم باور کنم رفتنش را که سال بعد از فوتش در مراسم احیای مسجد یک لحظه دیدمش. یعنی کاملاً تصور کردم که او را دیدهام. همانشب، کمی بعد از این اتفاق، صوتی پخش کردند از قرآن بهسر خواندن سالهای قبلش. صدای گریهی مردم هم در پسزمینهی صوت شنیده میشد و هم از صحن مسجد. هم از یاد خدا گریه میکردند و هم به یاد آقاسیدمحسن. من هم یکی از آن همه بودم. هنوز هم وقتی نامش میآید اگر به خودم سخت نگیرم اشکم جاری میشود. و این به خاطر خیلیچیزها است: من را که آنوقت بچهای بیش نبودم به شدت تحویل میگرفت. البته با تمام بچهها و حتی بزرگترها اینگونه بود. به همه بیدریغ محبت میکرد. دل بزرگش برای همه جا داشت. او برایم تجسم محبت و اخلاق بود. برای منی که از خیلیها متنفر بودم او یک آدم دوستداشتنی بود. نگاه جامع و اندیشهای چندبعدی داشت. اگر رمان خارجی میخواندی یا اسم فلان متفکر غربی را میآوردی از دین خارجت نمیکرد!، با شعر هم به خوبی آشنا بود، تو را به یک نویسنده یا اندیشمند محدود نمیکرد. مثلاً نمیگفت فقط شهید مطهری بخوان. شریعتی را از دایره انقلاب بیرون نمیکرد و مثل بعضیها عین.صاد را در لیست سیاه نمیگذاشت. اطرافیانش را طوری رشد داده بود که فکر کنند، نه اینکه فقط بله بگویند. میگفت باید حرف متفکران را از خودشان بشنوید نه من. اخلاق حسنه و فکر روشنش باعث شد عدهای او را برنتابند. و چه جفاها که در حقش نکردند. همانها که برده تربیت میکردند نه انسان. در این جدال دو اسلام، اصلاً اغراق نیست اگر بگویم من مسلمانِ اسلام او شدم. اسلامی که انسانیت و مهربانی و تفکر داشت نه تعصب و تحجر و جمود. از وقتی هم که به حوزه آمدم سؤالاتی برایم پیش میآمد و به راهنمایی نیاز داشتم. کسی را میخواستم که به پیچ و خم مسیر آگاه باشد. اینجا بود که بیش از پیش جای خالیاش را احساس کردم. اما سیرهاش را در ذهن داشتم و از شاگردان او راهنمایی گرفتم. عکسش را به دیوار کمدم تکیه دادم و قاب چوبیاش را در کتابخانهام گذاشتم. به آن نگاه میکنم و با خودم میگویم میتوان «حاجآقا» شد: اندیشمندِ روشنبین، مهربانِ بیدریغ و روحانیِ حقیقی. خاطرات چنین بزرگواری خواندن دارد و چقدر زیباست که میبینم او به چه جزئیاتی توجه میکرده و در چه سطحی میاندیشیده و عمل میکرده. میدانم که یادش ما را رها نمیکند و او برایمان نوری است در تاریکی. به او تکیه میکردیم و حالا امید میدهد به آیندهمان. همه را میدانم. و درست است که حافظ میگوید: «هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق» اما با همهی اینها، باز این حرف ابتهاج هر بار نزدیک عید و در سالگرد رفتن او رهایم نخواهد کرد: «این چه رازی است که هر سال بهار با عزای دل ما میآید؟» «اسفند۱۴۰۳ در آستانهی سومین سالِ بیبهار» 4 22 سید محمد بهروزنژاد 1403/12/10 آموزش کلام اسلامی: خداشناسی جلد 1 محمد سعیدی مهر 4.5 2 به نام خدا مجموعه دو جلدی آموزش کلام اسلامی به عنوان کتاب درسی برای سطح متوسط آموزش کلام در حوزه تدوین شده. تأکید بجای نویسنده بر روش عقلی باعث شده خواندن کتاب نیاز به آشنایی حداقلی با علم منطق داشته باشد.(۱) مخصوصاً در جلد اول که درباره خداشناسی است، گاهی بحث کاملاً فلسفی میشود. نویسنده به روش نقلی بیتوجه نبوده اما تا قبل از اثبات خداوند، آیات و روایات صرفاً اشاراتی به حکم عقل هستند و مستقلاً در اثبات مسئلهای مؤثر نیستند. البته طبیعتاً در جلد دوم که مباحث نبوت و امامت آغاز میشود، با توجه به اثبات صفت صدق برای خداوند، بر مبنای آیات قرآن استدلالهایی مطرح میشود. در ادامه نیز برای اثبات امامت تکیه بر روایات وارده از پیامبر(ص) است. هرچند در اینجا هم نویسنده روش عقلی را کاملاً کنار نمیگذارد و در خلال بحث از آن استفاده میکند. زبان کتاب برخلاف برخی همتایان خودش، یکدست، متقن و به دور از آرایههای ادبی، تشبیه و استعاره است؛ همانگونه که شایستهی یک اثر علمی است. روش پرداخت مؤلف به مطالب هم عالمانه است به طوری که با برهانهای مشهوری مثل نظم نیز متفاوت برخورد کرده و موارد اختلافی را هم تا آنجا که کتاب طولانی نشود در متن آورده. مثلاً برای معنای نظم در این برهان سه قول ذکر کرده و بعد به جمعبندی رسیده. او همچنین منابع و کتابهای مرجع بسیاری معرفی کرده و از متکلمان تراز اول شیعه و سنی مطالبی را در کتاب گنجانده. به همین دلیل این کتاب برای ورود به حوزه تخصصی کلام گزینه مناسبی است. آموزش کلام اسلامی از آقای سعیدیمهر برای مواجهه عقلی با مبنای عقایدی که بارها فقط شنیدهایم، اثر بسیار خوبی است. زبانی یکدست و علمی دارد، نه بحث را بیهوده ساده کرده و نه بیش از حد درگیر پیچیدگیهای اختلافی شده. (۱): آشنایی حداقلی میتواند خوب خواندن فلسفه و منطق دبیرستان باشد یا حتی صرفاً داشتن ذهنی منطقی که از استدلالهای تماماً عقلی خسته نشود. 0 9 سید محمد بهروزنژاد 1403/11/25 خلوت پیکاسو آریل دورفمن 3.3 2 .به نام خدا. نویسندهْ پیکاسو، نقاشیاش گرنیکا و جنگ جهانی دوم را با روایتی موازی و با رفت و برگشتهای بسیار بین دو زمان، فضایی مبهم و رازآلود و داستانی که به زیرژانر تاریخ جایگزین نزدیک میشود در میآمیزد. تا حرف خودش را بزند یا مانند دیگر آثارش سؤال خودش را بپرسد. 0 10