یادداشت سید محمد بهروزنژاد

«به نام خد
        «به نام خدا»

عنوان خیال‌انگیز کتاب می‌گوید با رمانی فانتزی سروکار داریم اما کمی که می‌خوانیم با یک آشنایی‌زدایی مواجه می‌شویم:

نام کتاب ریشه در تخیلات شخصیت اصلی دارد. پسری سیزده ساله که خودش را در رمان‌های علمی_تخیلی غرق کرده، ژول ورن را از ته دل دوست دارد، بیشتر وقتش را به خواندن این رمان‌ها یا تخیل درباره‌شان می‌گذراند و حتی وقتی مشغول کارهای روزمره است به همه‌چیز جلوه‌ای فراواقعی می‌دهد. مانند پسر هفت ساله خانواده تمپلتون در انیمیشن «بچه‌رئیس».
او فیزیک و شعبده‌بازی‌های مربوط به آن را خیلی دوست دارد و همین هم علت اصلی علاقه‌اش به رمان‌های علمی‌_تخیلی است. همیشه دنبال یادگرفتن چیز جدیدی درباره فیزیک و انجام شعبده‌بازی‌ با چاشنی این علم است.
برای همین هم به خودش می‌گوید:«جادوگر».

تابستان شده و این پسر می‌خواهد کار کند تا بتواند با پولش یک دوچرخه ویوای اِف سون ۲۴ دنده‌ نارنجیِ سایز ۲۶ بخرد. (ببخشید دیگر خودش خیلی تأکید دارد روی اسم کاملش!) در این حین پیشنهاد کاری می‌آید که خیلی عجیب است و به قول خود پسر «مشکوک می‌زند»: اگر یک روز پیش خانواده‌ای برود، همه پول خرید دوچرخه جور می‌شود!
حالا مخاطب می‌ماند و یک سؤال اصلی: «این دیگر چجور کاری است؟»
 و سؤالات فرعی‌‌ای که از پی‌ آن می‌آید: «آن‌ها چطور خانواده‌ای هستند؟» و ... .

نویسنده ماجرا را از میانه شروع می‌کند:

پسری در حال صحبت کردن با خانمی نقاش است و بینشان دیالوگ‌های مبهمی برقرار می‌شود که مشخص می‌کند چندساعتی هست در حال صحبت هستند.
 این گفت‌گو ادامه پیدا می‌کند و خط روایی اول را تشکیل می‌دهد: زمان حال.

هر بخش که تمام می‌شود. فضا و زمان تغییر می‌کند و ما به خط روایی دوم منتقل می‌شویم: زمان گذشته.

در اینجا ما مسیر رسیدن پسر به این خانه را دنبال می‌کنیم و با جزئیاتی از شخصیت خودش و نقاش خانم ( که پسر «ملکه» صدایش می‌کند) و خانواده او آشنا می‌شویم که داستان را برایمان روشن‌تر می‌کنند.

این دو خط روایی به موازات هم جلو می‌روند و آرام‌آرام فاصله‌شان بایکدیگر کمتر می‌شود.  نویسنده مدام بین دو زمان جابه‌جا می‌شود و نمی‌گذارد رمان حالت یکنواخت پیدا کند.
البته این جابه‌جایی‌ها گیج‌کننده نیست و فهمشان فقط کمی دقت می‌خواهد.

جذابیت داستان از سنخ رمان‌های هیجانی و اکشن نیست. بلکه از جنس نیاز خواننده به رفع شدن ابهامات داستان و همچنین سردرآوردن از روابط و انگیزه‌های شخصیت‌ها و معنای پشت کنش‌هایشان است‌.


پایان باشکوه رمان هرچند در ظاهر باز به نظر می‌رسد اما غیرمستقیم تمام پرسش‌ها را پاسخ می‌دهد و یادآوری می‌کند که مهم نیست بعد از این چه می‌شود بلکه مهم این است که ارتباطی انسانی و مادر_فرزندی شکل گرفت: «پیام دریافت شد!»

خانیان نویسنده خاصی است و این مسئله را با مطالعه همین یک اثر هم می‌توان فهمید:
او بارها گل‌ها، گیاهان و درختان خاصی را نام می‌برد و از آن‌ها در داستان استفاده می‌کند‌، پای ریاضی و فیزیک و مسائل تخیلی مربوط به این‌دو را به رمان باز می‌کند، اسم نویسندگان، رمان‌ها، فیلم‌ها و بازیگران مختلفی را بیان می‌کند و حتی برای نمادپردازی از تابلوی «زنی با گل‌های داوودی» اثر «اِدگار دِگا» و «شب پرستاره‌» از «ون‌گوگ» استفاده می‌کند. نویسنده با این همه بینامتنیت و ارجاع، اثرش را غنی‌سازی می‌کند.
او گاهی یک جمله را در چند بخش رمان تکرار می‌کند و در واقع به مخاطب باهوش کد می‌دهد که منظورش از فلان صحنه یا فلان اتفاق چیست.

همه این‌ها یعنی جمشید خانیان ادبیات نوجوان را جدی گرفته و روی هوش و حواس خواننده نوجوانش حساب باز کرده است. کاری که کمتر نویسنده‌ای انجام می‌دهد.

در پایان، این شاهکار آنقدر لایه‌لایه است که برای نوجوان و جوان و بزرگسال حرف برای گفتن داشته باشد و البته آنقدر بی‌اتفاق و معناگرا و فرهیخته هم هست که قابل توصیه به هر کسی(چه نوجوان،چه بزرگسال) نیست. ولی قطعاً اگر به وقتش، به دست اهلش برسد، لذت بسیار بزرگی نصیبشان خواهد کرد.

عکس: «زنی با گل‌های داوودی» از «اِدگار دِگا»
      
40

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.