معرفی کتاب همزاد اثر فیودور داستایفسکی مترجم سروش حبیبی

همزاد

همزاد

3.6
150 نفر |
45 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

26

خوانده‌ام

285

خواهم خواند

248

ناشر
ماهی
شابک
9789642091447
تعداد صفحات
216
تاریخ انتشار
1399/5/25

توضیحات

        
همزاد در سی ام ژانویه ی 1846 منتشر شد، پانزده روز پس از انتشار اولین داستان داستایفسکی. این رمان ماجرای تکوین و تحول جنون آقای گالیادکین، یک کارمند اداره، است. داستایفسکی، در آغاز کار نویسندگی، در این کتاب با استاد خود، گوگول، به رقابت برخاسته و میان این اثر و داستان های «یادداشت های یک دیوانه»، «شنل» و «دماغ» تشابه هایی به چشم می خورد. گالیادکین آدمی خیلی معمولی است که دچار توهم می شود و شخصی چون خودش را می بیند. نفوذ گوگول در نویسندگان بعد از خود مسلم است اما این نفوذ در داستایفسکی بیش از پیش به چشم می آید؛ مثلاً در داستان «دماغ»، اثر گوگول، ماجرای جدا شدن بخشی از بدن یک کارمند روی می دهد و در همزاد، اثر داستایفسکی، روان کارمند است که دو نیم می شود. در هر دو ماجرا خصوصیاتِ دو بخش جداشده ضد هم است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به همزاد

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به همزاد

نمایش همه

پست‌های مرتبط به همزاد

یادداشت‌ها

          📔درباره همزاد داستایفسکی


رمان کوتاه همزاد دومین اثر داستایفسکی، که بلافاصله پس از بیچارگان منتشر شد، نمونه‌ای کامل (اگرچه نه چندان موفق)‌ از توجه رمان مدرن است به شخصیت و درونیات او به جای ماجراهای بیرونی و جذابیت‌های داستانی. اثری که اگرچه پیش‌نمونه‌ی بسیاری از ویژگی‌های آثار بعدی و قابل توجه داستایفسکی را (همچون درون‌نگری‌های طولانی و عمیق، نگاه روانشناسانه به شخصیت، همراه شدن با شخصیت بر سر بزنگاه‌های داستانی) در خود دارد اما البته از اطناب رنج می‌برد. اگرچه حجم رمان نسبت به آثار زمانه‌ی خود و نسبت به اغلب آثار داستایفسکی کوتاه است اما حجم متن/روایت نسبت به وقایع بسیار بالاست و سرشار است از تکرار مدام (چه در سطح زبان و چه ساختار) که تعمدا اثر را به ابهام بیشتر سوق می‌دهد.

در همزاد با شخصیتی به نام گالیادکین (کارمندی اداری در پترزبورگ سده نوزدهم)‌ همراه می‌شویم و با خودخوری‌ها و خود‌درگیری‌های مدامش (Overthinking) که با جملاتی مبهم و نصفه و نیمه، تمام ذهن او (و متن کتاب) را اشغال کرده‌اند و لحظه به لحظه مبهم‌تر، بی‌دلیل‌تر، بی‌معناتر و پارانوییدتر می‌شود اگرچه بهانه‌هایی از جنس عشق، تعهد کاری، نگرانی در بد فهمیده شدن، تلاش برای ارائه تصویر مناسب از خود و … نیز برایش دست و پا شده باشد. شخصیتی که حتی خودش هم معنا و دلیل رفتارها و گفته‌هایش را نمی‌داند و به محض آن که حرفی می‌زند یا کاری می‌کند پشیمان می‌شود و روزبه‌روز در درگیری‌های ذهنی و توهماتش اسیرتر و غرق‌تر می‌شود. گو آنکه جملات بریده بریده‌اش هم تصویر مردی را به ذهن می‌آورد که غرق شده و گاه به سطح آب می‌آید.

نابوکوف (که داستایفسکی را دوست نداشت)‌ همزاد را بهترین اثر داستایفسکی می‌داند که خود «تقلیدی بدیهی و بی‌شرمانه از دماغ گوگول» است. همزاد روند نابودی و غرق شدن مردی در منجلاب بوروکراسی را به تصویر می‌کشد که البته مضمون بسیاری از آثار مهم آغازین ادبیات مدرن (همچون بارتلبی محرر) است. اثری که صدالبته اگر کافکای آن زمان سیزده ساله آن را می‌نوشت قطعا شاهکاری دیگر به دنیای ادبیات افزوده می‌شد، با جذابیت داستانی و فضایی زنده از هراس و وهم و وحشت که خواننده را در کابوس گالیادکین همراه می‌کرد. اما همزاد در بهترین حالت (اگر خواننده کتاب را در میانه یا همان اوایل کنار نگذاشته باشد) پوزخندی دلسوزانه را بر لب خواننده می‌نشاند که «چنین… و چنان…»
        

18

به نام خدا
          به نام خدا

«همزاد» دومین رمان داستایفسکی است که پانزده روز پس از «بیچارگان» و در اوایل شهرت این نویسنده منتشر شد.

برخلاف «بیچارگان» منتقدان از این رمان استقبال چندانی نکردند و این باعث سرخوردگی داستایفسکی شد.

هرچند، ناباکوف که منتقد سرسخت او است این رمان را بهترین اثر این نویسنده می‌داند. و البته در ادامه آن را «تقلیدی بی‌شرمانه از دماغ گوگول» می‌خواند!

«همزاد» سفری به اعماق شخصیت دوپاره و از هم‌گسیخته‌ی آقای گالیادکین است. سفری که قطعاً آسان نخواهد بود. و البته پایان خوشی نیز نخواهد داشت.

از همان ابتدای داستان غیرعادی بودن وضعیت شخصیت اصلی مشخص می‌شود اما هرچه جلوتر می‌رویم ویژگی‌های عجیب گالیادکین بیشتر نمود پیدا می‌کنند‌.
پارانویا، خود‌درگیری، وسواس، و شاید بسیاری بیماری دیگر را بشود در شخصیت تشخیص داد و درباره‌شان بحث کرد. 

آشفتگی و بلاتکلیفی او به تمام داستان سرایت کرده؛
وقایع خیلی ناگهانی و بی‌نظم و دیوانه‌وار‌اند گویی همه محصول ذهنی هذیان‌زده هستند. (به راستی هم نمی‌توان تشخیص داد داستایفسکی رئالیسم جادویی نوشته یا این‌ها همه توهمات شخصیت اصلی‌اند.)
دیالوگ‌های گالیادکین پر از جملات نیمه‌تمام و نامفهوم و تکرار اسم مخاطب‌اند. طوری که بی‌تصمیمی‌ و سردرگمی او را خیلی خوب نشان می‌دهند. 
داستایفسکی از کنش و دیالوگ و روایت و حتی متنِ توصیفات، بهترین استفاده را می‌برد و شخصیت را قدم به قدم تکامل‌یافته‌تر می‌کند.

 نویسنده در مقام راوی دانای کل، داستان را روایت می‌کند، اما کاملاً منطبق با نگاه گالیادکین و نظرات بیمارگونه‌ی او وقایع را شرح می‌دهد و اشخاص را تحلیل می‌کند. یعنی ما حتی به اطلاعاتی که خود نویسنده می‌دهد هم نمی‌توانیم اعتماد کنیم چرا که او ذهن‌ شخصیت را می‌نویسد نه حقیقت را.

«همزاد» با اینکه در سال ۱۸۴۶ منتشر شد اما در ذات خود یک رمان مدرن تمام‌عیار محسوب می‌شود.
شخصیت‌محوری، ابهام و آشفتگی، روان‌کاوی شخصیت و راوی غیرقابل اعتماد همه مؤلفه‌هایی مدرن هستند.

به نظر می‌رسد منتقدانِ رمان به خاطر پیشرو بودن اثر آن را درک نکرده‌اند و صرفاً تشابهاتی را که به داستان دماغ گوگول دارد دیده و آن را مقلدانه دانسته‌اند.


«همزاد» رمانی آشفته، مبهم و دیوانه‌وار است؛ اثری کاملاً متفاوت از «بیچارگان».
 داستایفسکی هربار چیز تازه‌ای در آستین دارد.

پ.ن: ترجمه سروش حبیبی خوب است اما استفاده بی‌جایش از ترکیبات اینچنینی توی ذوق می‌زند:
«به سوی در حرکت‌کُنان» در برابر:
«همان‌طور که به سوی در حرکت می‌کرد.»
در بعضی بخش‌ها‌ی دیگر هم فارسی نامأنوسی به کار می‌بَرد که البته موارد اندکی هستند.


        

72

          - جنگ با غریبه ای در آینه.

- کتاب «همزاد»، دومین کتاب داستایوفسکی است که در سال ۱۸۴۶ بلافاصله پس از «بیچارگان» منتشر شد و داستان شخصیتی به اسم گالیادکین و درگیری او با همزادش را مورد روایت قرار داد.

- کمتر نویسنده ای ریسک عوض کردن سبک کتاب هایش را بلافاصله بعد از موفقیت اولین کتاب قبول میکند، اما داستایوفسکی در این کتاب برخلاف « بیچارگان» به درونیات انسان می پردازد و همچون یک روانشناس ماهر کشمکش های درونی انسان را برای نمایش قرار می‌دهد، به گونه ای که حتی نیچه گفته: « داستایوفسکی تنها روانشناسی است که چیزی از او یادگرفتم».

- با اینکه این کتاب جزو آثار کوتاه این نویسنده به شمار می آید، خواننده را با یک شخصیت پردازی بی نقص مواجه می‌کند که به دنبالش رفتن لذت بخش است.

- از طرف دیگر با کمی دقیق شدن در روح داستان، دیدن تاثیری که «گوگول» در این داستان گذاشته راحت است، مخصوصا داستان کوتاه « شنل» و «دماغ» که شباهت زیادی به این اثر دارد.

- محیط تاریک داستان، پر شدن قطر قطره ظرفیت روانی شخصیت و رسیدن اون به ورطه دیوانگی به همراه پایانی شدیدا مفهومی ، این کتاب را تبدیل به اثری کرده که مدت ها بعد از پایان به زندگی کردن در ذهن خواننده خود ادامه میده.

- در آخر بهترین ترجمه این اثر از نظر من ترجمه ی استاد حبیبی از نشر ماهی بوده که در آخر هم تحلیل مناسبی از داستان ارائه داده
        

35

          «معرفی همزاد داستایوفسکی»
تا به حال با خود به رقابت نشسته‌اید؟ 
با کسی مثل خودتان چطور؟
همان که در همان جایی می‌نشیند که شما می‌توانستید یا توانسته بودید بنشینید
همان که مثل شما پیراهن چهار‌خانه آبی تنش می‌کند
مثل شما موهایش را شانه می‌زند و دندان‌هایش مثل شما هنگام لبخند از سفیدی برق می‌زند
همانی که همه دوستش دارند و در قلب نگهبان بد اخلاق اداره هم جا دارد
شاید در ‌وهله‌ی اول با خودتان بگویید چرا با او رقابت کنم وقتی می‌شود رفاقت کرد
اما همیشه آن منِ دیگر شما، آن همزاد در نگاه اول دوست‌داشتنی(زیرا انسان ابتدا خودش را باید دوست بدارد)، آن‌طور که فکرش را می‌کنید دوستتان نمی‌ماند. او سرِ ناسازگاری با شما بر‌می‌دارد. با هزار حقه و کلک زیر پوستی میان دوستانتان، آبرویتان را می‌ریزد و وقتی چیزی مثل یک بهانه‌ی خیلی خوب برای خُرد کردن شما دستش آمد آن‌ را عین پتک بر سر شما می‌کوبد و بعد هر ضربه قهقهه‌ای شیطانی سر می‌دهد و در نهایت جایگاه‌تان را که سال‌ها برای به‌ دست آوردنش عرق جبین و کد‌ یمین خرج کرده بودید با همان طرفندهای شیطانی‌اش مال خود می‌کند و عین دستمال کهنه که زمین شوی و زیر دست پا‌ست شما را دور می‌اندازد.
فیودور داستایوفسکی در داستان همزاد به سراغ این پدیده رفته و با هنری تمام آن‌ را به قلم در‌آورده‌است. شخصیت پردازی داستایوفسکی از شخصیت‌ها در داستان به شکلی‌ست که ابتدا به‌نظرتان می‌رسد داستایوفسکی روانشناس بوده و سپس نویسنده شده است، از بس توصیفات دقیق و روان‌کاوانه در داستان‌ش وجود دارد.
خواندن این کتاب را به تمامی علاقه‌مندان به خود و همه‌ی آن‌هایی که خودشان را از بدی مبرا نمی‌دانند توصیه می‌کنیم.
#کتاب‌هایی‌که‌از‌خوردنشان‌لذت‌برده‌ام
#همزاد
#فیودور_داستایوفسکی
        

12

          همه‌چیز توی این کتاب زیادی پیچیده و قاطی‌پاتی ولی در عین حال ساده‌ست.
گالیادکن کارمند اداری مرتب و منظمی‌ست که عاشق دختر ریسش شده، پولدار نیست، ادای پولدارهارو درمیاره، میره بازار مثل اشراف خرید میکنه و چک میکشه، با روانپزشکش صحبت میکنه.، برای مهمونی‌ای که من نفهمیدم بهش دعوت شده یا نه لباس خوب میپوشه، کالسکه‌ی خوب میگیره، میره مهمونی ولی از اونجا میندازنش بیرون.
همه‌ی ما یک گالیادکن درون داریم، همونی که توی سرمون حرف میزنه، داد میکشه، قربون صدقه‌مون میره، تصمیم میگیره، انتخاب میکنه، دل میکشونه، دل به دست میاره و… 
گالیادکن یک انسان ساده بود، با زندگی سخت، اطرافیان سخت‌تر.
او هم مثل ما دوست داشت از دیگران تاییدیه بگیره، که بهش بگن چنین و چنان رو خوب انجام دادی، کارت درسته.
ما هم انسان‌های ساده‌ای هستیم، با زندگی‌های سخت.
ما هم دوست داریم تایید بشیم، دوست داریم بهمون اهمیت داده بشه،
 انتخاب اطافیانمون هستش که ما رو رشد میده یا باعث میشه یر از تیمارستان دربیاریم تا زندگی خودشون راحت بگذره. چون انسان در جامعه به خویش خویشتن میرسه یا کیلومترها ازش دور میشه.
ما همه گالیادکنی هستیم که در اطرافیانمون همزادمون رو دیدیم و بعدش اونارو انتخاب کردیم، وارد زندگی‌مون کردیم و بهشون اجازه میدیم که روی ما تاثیر بگذراند. ولی بهشون اجازه خواهیم داد که مارو به تیمارستان منتقل کنند؟
        

1

          فایت کلاب آقای داستایوفسکی 


انگار فایت کلاب را از روی همین همزاد ساخته اند. هر دو یک روانپریشی یکسان دارند با تفاوت مختصری در سر و ته ماجرا. اما پرداخت یکی بود. داستایوفسکی در همزاد مثل قمارباز و شب های روشن و غیره نقطه کانونی داستان را گذاشته روی شخصیت. نه صرفا کنش های قهرمانانه یا ضد قهرمانی، که احوالات شخص. مثل اینکه آدمی جلوی دستش گذاشته بودند و او می‌خواست که ازش حرف بکشد. به ما نشان بدهد که در سر گالیادکین چه می‌گذرد. و اصلا دیوانه ای به این مرض چه زندگی ای دارد. به خاطر همین تلاش آنچنانی در ایجاد حوادث شگفت انگیز نداشت. حوادث معمولی بودند اما شخصیت کاملا غیر معمولی. به فایت کلاب که نگاه میکنی مضمون فیلم در فضا سازی و استفاده از شخصیت و ایده موج می‌زند. فضای تیره و شخصیتی که رسما علیه همه چیز تغیان می‌کند. رفیقی هم در آمد که همزاد در اعتراض به بوروکراسی و اینطور خزعبلات نوشته شده. شاید! ولی من نفهمیدم. اولا به ته ماجرا همچین قضیه ای می‌خورد. بله. دوما میانه ماجرا از این خبر ها نبود. آدم های درگیر با نظام بوروکراسی اجمالا شاد و شنگول می‌زدند. از چشم هایشان کار و فرسودگی بیرون نمیزد. اینقدر درگیر نبودند که به آن مرحله از، از خود بیگانگی برسند. سوما به اشاره مختصری که به دکتر، در اول ماجرا می‌شود می‌شود به  بر مرضی دردی چیزی که آقای گالیادکین دارد پی برد. پس گمان نمی‌کنم قضیه به دیوانسالاری! ربط خاصی داشته باشد، چراه فرسودگی نداشت.
اما مسئله جالب نوع شخصیت ابتدایی گالیادکین بود. چه غرور عجیبی داشت و چه حرکات سر حال و سرپایی. حتی تا جایی که به دکتر میرفت هم این غرور توی چشم می‌آمد. غرور از امنیت در جایگاهش به هر واسطه ای. ولی این غرور(به عنوان جلوه ای از شخصیتش) به شدت شکننده بود. جلوتر هرچه بلا بیشتر سرش می‌آمد خوار تر میشد. ضعیف و زبون تر میشد تا جایی که مضطر به حرف زدن (با چه خفتی) با رئیس شد. نکته عجیب تر اینکه گالیادکین انگار اول ماجرا ما با پوسته رویی و شکننده شخصیت گالیادکین مواجهیم. بعد از هر ضربه ما این پوسته کننده تر میشود و بیماری بیشتر بالا می‌آید. بعد از مهمانی با خودش مواجه می‌شود. بعد تا نزدیک پایان ماجرا در همان سطح دیوانگی می‌ماند و فقط درگیری هایی دارد. اما در نهایت بعد از آنچه که به ظاهر مهمانی بود(بود یا نبود؟) به دیوانگی مطلق می‌رسد. از کنترل خارج می‌شود و رسما خِرش را می‌گیرند و می‌برند تيمارستان.

        

15

م

م

1401/3/24

        اولین کتابم از داستایوفسکی... بخش روانکاوانه اش رو خیلی دوست داشتم آدم رو به فکر میبره و دست روی موضوعات مهمی میذاره ولی کلا داستانهایی که قهرمان داستان به انحطاط  و زوال میره بدجوری منو مضطرب میکنه واسه همین من بهش 3 ستاره می دم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

        کتاب روان و خوش نگارشی از برهه‌ای کوتاه از زندگی جناب گالیادکین مشاور، که گرفتار منجلاب دسیسه‌های دشمنانش می‌شود. دشمنانی که البته آقای گالیادکین از همان ابتدا حدس می‌زد که باشند و به راستی همه چیز با عقل جور در می‌آمد. دشمنان از ساده دلی و مهربانی آقای گالیادکین سوء استفاده کرده بودند که هیچ برای آقای گالیادکین قابل بخشش نبود و البته که آقای گالیادکین نقشه‌های کارسازی برای رسوا کردن دشمنانش داشت و با تابیدن نور امید بر دلش، تصمیم محکمش را گرفته بود که در مواجهه با او (دشمن ناجوانمرد و قاصب هویتش) احساس کرد آنقدر هم آدم بدی نیست و اصلا آدم زحمتکشی است. در دل او را بخشید و با مهر با او دست داد. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

15