یادداشت سید محمد بهروزنژاد
1404/1/9

«به نام خدا» پس از انتشار «بیچارگان»، داستایفسکی به شهرتی ناگهانی رسید. چرا که بلینسکی، منتقد معروف آن زمان، پس از خواندن این کتاب گفت: «گوگول دیگری ظهور کرده است». داستان دربارهی ارتباط کارمندی ساده و پیر با دختر جوانی بیمار و فقیر است. ماهیت این ارتباط ابتدا برای ما مشخص نیست اما کمکم معلوم میشود که رابطهای عاشقانه نیست و پیرمرد_که قوم و خویش دختر هم هست_ او را تنها نقطهی روشن زندگیاش میداند و میخواهد هرطور شده حامی او باشد. تمام رمان به صورت نامهنگاریهای بین دو شخصیت اصلی است. «بیچارگان» نمونهی خوبی برای درهمتنیدگی فرم و محتوا است. ترسیم فقر و درماندگی را میتوان هدف نهایی داستایفسکی دانست. و چه چیزی بهتر از نامهنگاری یک کارمند دونپایهی سالخورده و یک دختر جوان بیمار و ندار این پدیده را ترسیم میکند؟ آنها در نامههایشان جزئیات زندگیشان را برای هم میگویند: وضعیت نابسامان آپارتمانی که ساکن آناند. رفتار بد و تحقیر اطرافیان، ماجراهای خوب و بد روزمره و هرچه که به آنها مربوط میشود. در ابتدا هرقدر هر دو تلاش میکنند حرف به فقر و نداری نکشد در نهایت بحث از همانجا سردرمیآورد و این کاملاً طبیعی است. هر اتفاقی که برای یک فقیر بیفتد فقرش را فریاد میزند. این تأثیر همهجانبه و بیرحمانهی فقر _که از نظر من دغدغهی داستایفسکی است_ از زبان خود شخصیتها بیان میشود و ما سایهی شوم بیچارگی را بر سر آنها احساس میکنیم. از میان تمام جنبههای نداری، توجه ویژهی نویسنده بر رابطهی فقر و منزلت اجتماعی است. در روسیه آن روز (و در جهان امروز!) بیپولی برابر است با نداشتن جایگاه و احترام و در نهایت طردشدن. این قانون یک جامعهی طبقاتی است: وقتی شخصیتها پول دم دستشان هست، نامهها خبر از شادی و زیبایی زندگیشان میدهد و وقتی بیچیز میشوند لحن نامهها سراسر غمآلود و حسرتانگیز است. متأسفم اما ظاهراً اشتباه به عرضتان رساندهاند: پول خوشبختی میآورد و بیپولی بدبختی. به خاطر همین توصیفات نویسنده از جامعهی طبقاتی من «بیچارگان» را نقد سرمایهداری هم میبینم. شنیدهام بعضی مارکسیستها تلاش کردهاند داستایفسکی را معتقد به عقاید خودشان نشان بدهند. طبیعی است با این قدرتی که او در توصیف فقر و طبقات فرودست دارد من هم اگر مارکسیست بودم او را به زور هم که شده به حزب خودمان میچسباندم! برگردیم به جملهی ابتدای یادداشت: «گوگول دیگری ظهور کرده است» پس بیایید «بیچارگان» را با «شنل» مقایسه کنیم: ⛔(خطر لو رفتن هر دو داستان)⛔ در «شنل» شخصیت اصلی کارمندی به شدت فقیر و دونپایه است. در «بیچارگان» نیز. شرایطی که گوگول و داستایفسکی از این دو شخصیت ترسیم میکنند هم بسیار به هم شبیه است: غرق در روزمرگی اداری، فاقد هرگونه تمیزی ظاهری و طرد شده از جامعه. آنجا شخصیت ناآگاهانه از طبقه و جایگاه مقدر شدهی خودش فراتر میرود: او برای خودش شنلی میخرد. اینجا نیز پیرمرد به خرج خودش اهمیت نمیدهد و از دختر رنجور همسایه حمایت میکند. هردو نظم طبقاتی را به هم زدند و هزینهاش را میدهند: آکاکی آکاکییویچ شنلش را _که آن همه برای به دستآوردنش تلاش کرده بود_ از دست میدهد و نهایتاً میمیرد. ماکار دیووشکین نیز در پایان داستان رفتن دختر _یعنی تنها نقطهی روشن زندگیاش را_ و تماشا میکند و کاری از دستش برنمیآید. ولی آن دو تفاوتهایی نیز دارند: آکاکی آکاکییوچ دربارهی منزلت اجتماعی و میزان بیچارگیاش اطلاعی ندارد بلکه گوگول او را روایت میکند. اما از نامههای دیووشکین مشخص است او کاملاً به تفاوتش با دیگران و حقارت منزلتش نزد ایشان واقف است و حتی به این وضع معترض است. او یک فرودست خودآگاه است. تفاوت دیگر اینکه در صحنهای ماندگار از «بیچارگان» دیووشکین یکی از نسخههایی که رونویس میکرده را خراب میکند و نزد رئیسش فراخوانده میشود. مخاطب انتظار دارد که رئیس حسابی از خجالت شخصیتمان در بیاید و حتی او را اخراج کند اما در کمال تعجب رئیسِ مهربان با دیدن وضع فاجعهبار ظاهرِ کارمند، به او ترحم میکند و صد روبل تقدیمش میکند. در حالی که در «شنل» از این خبرها نیست و کسی برای آکاکی آکاکییویچ دلش به رحم نمیآید. این تفاوتها در پایان داستان تأثیری نمیگذارد و به نظرم داستایفسکی در این اثر میخواهد بگوید نه لطفهای ناگهانی طبقات بالاتر نه خودآگاهی شخصیتهای فرودست، هیچکدام نمیتواند جایگاه واقعی آنها را در چنین جامعهای تغییر دهد. و اینجاست که نوعی جبرگرایی هم دیده میشود. تقدیری که قابل تغییر نیست. «بیچارگان» اثری خوشخوان، غمآلود و دردناک است و برای شروع از داستایفسکی گزینهی مناسبی است. پ.ن۱: ترجمه اثر از خانم آشتیجو بسیار روان و خوب بود و پانوشتهای مفید و دقیقی داشت که با توجه به اینها به گمانم ترجمه از اصل روسی است. پ.ن۲: خدا را شکر با خواندن این کتاب اولین قدم جدی در داستایفسکیخوانی را برداشتم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.