سید محمد بهروزنژاد

تاریخ عضویت:

مهر 1401

سید محمد بهروزنژاد

بلاگر
@Behrooz1383

119 دنبال شده

350 دنبال کننده

                "به نام خدا"
«سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم»

اللهم لم أعصِک حین عصیتُک

              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        «به نام خداوند»
«نیه‌توچکا نیزوانُوا»، که در کشورمان بیشتر به نام «نیه‌توچکا» شناخته می‌شود، سومین رمان داستایفسکی و آخرین اثری است که قبل از تبعیدش به سیبری نوشت. البته در میانه‌ی نوشتن، داستایفسکی را تبعید کردند. اما او پس از بازگشتن از تبعید دستی به نوشته کشید و پایان را در همان نیمه‌ داستان رقم زد و دیگر ادامه‌اش را ننوشت.
به همین خاطر معروف است که «نیه‌توچکا...» ناتمام است. پیرنگ اولیه‌ای که قرار بود رمان بر اساس آن نوشته شود هم این سخن را تأیید می‌کند اما پایان‌بندی‌ای که داستایفسکی برای رمان نوشت و تغییراتی که در آن ایجاد کرد باعث شد «نیه‌توچکا...» تا همین‌جا هم اثری تام و تمام باشد.

داستان اینگونه شروع می‌شود:
«پدرم یادم نیست. دو سالم بود که مرد. مادرم یک‌بار دیگر ازدواج کرد. این ازدواج دوم، با این‌که از روی عشق بود، غم‌وغصه‌ی زیادی برایش به همراه آورد...»

و بعد راوی شروع می‌کند به تعریف خاطرات کودکی‌اش اما قبل از آن، داستان زندگی ناپدری‌اش را از زبان دوست او بیان می‌کند چرا که در ادامه می‌خواهد از تأثیر ناپدری در زندگی خودش بگوید.

این روایت در روایتِ ابتدای داستان به خوبی در ادامه مورد ارجاع قرار می‌گیرد و کارکرد زیادی دارد. همچنین فرصتی برای شخصیت‌پردازی ناپدری نیه‌توچکا‌ است.
شخصیتی رؤیا‌پرداز و بی‌عمل.
ویولن‌زنی که فکر می‌کند استعداد فوق‌العاده‌ای دارد اما حاضر نیست در مراسم‌های معمولی ویولن بزند و منتظر پیشرفت ناگهانی و رسیدن به برنامه‌های بزرگ و تشریفاتی است. در حالی که الان در فقر به سر می‌برد و مرتب مست می‌کند.

این شخصیت و دعوا‌های مستمر او با مادر نیه‌توچکا اثری شگفت‌انگیز بر او می‌گذارد چرا که دختربچه را مجبور می‌کند میان مادر و پدر به یکی مهر بورزد و از دیگری تنفر داشته باشد و چه چیزی بیش از این می‌تواند روح یک کودک را آزار دهد؟

بیش از این از داستان نمی‌گویم تا فاش نشود.

هنر داستایفسکی در روانکاوی انسان را من در این اثر از نزدیک احساس کردم. او تأثیر رفتار والدین بر کودک و اثر کودکی بر آینده‌‌ی یک شخص را بسیار خوب و عمیق بررسی می‌کند.
کمبود محبت، زودرنجی و نیز خیال‌پردازی را به زیباترین شکل در شخصیت اصلی به تصویر می‌کشد.

به راستی همین عمق روابط انسانی و تشریح درونیات انسان، این رمان را ویژه ‌می‌گرداند وگرنه اگر اتفاقات داستان به سادگی روایت می‌شدند جذابیت بسیار کمتری داشتند و چنین اثر باشکوهی را شکل نمی‌دادند.

تمام داستان در واقع قوس یا سفر شخصیتی‌ِ نیه‌توچکا نیزوانوا است. او در ابتدا کاملاً تحت تأثیر محیط زخم‌های شدیدی می‌خورد و روح و روانش آزرده و تصمیم‌گیری و قوه تعقلش مختل می‌شود. اما پس از گذشت سال‌ها خودش را پیدا می‌کند و از یک انسان اثرپذیر منفعل به یک عنصر فعال مثبت تغییر می‌کند.

پایان‌بندی داستان هم به همین نکته اشاره دارد و شاید به همین خاطر داستایفسکی داستان را ادامه نداد چون شخصیت دیگر تغییر کرده بود و مسیر روح و روانش در آینده مشخص شده بود.

«نیه‌توچکا نیزوانُوا» شناخت عمیق داستایفسکی از شیوه عملکرد روان انسان در تقابل با محیط ،که بارزترین مصداق آن خانواده است، را نشان می‌دهد. داستایفسکی در عین اقرار به تأثیرپذیری شدیدِ انسان از محیط با نوع پایان‌بندی نشان می‌دهد چیزی فراتر از این‌ها هم هست و می‌شود در برابر محیط عصیان کرد و خود بود!

پ.ن: ترجمه آقای عباس‌علی عزتی بسیار خوب بود و مقدمه ایشان بر کتاب بسیار راهگشا.
البته که بهتر این است که بعد از داستان خوانده شود چرا که نکاتی از داستان را فاش می‌کند.


      

24

        «به نام خدا»

عنوان خیال‌انگیز کتاب می‌گوید با رمانی فانتزی سروکار داریم اما کمی که می‌خوانیم با یک آشنایی‌زدایی مواجه می‌شویم:

نام کتاب ریشه در تخیلات شخصیت اصلی دارد. پسری سیزده ساله که خودش را در رمان‌های علمی_تخیلی غرق کرده، ژول ورن را از ته دل دوست دارد، بیشتر وقتش را به خواندن این رمان‌ها یا تخیل درباره‌شان می‌گذراند و حتی وقتی مشغول کارهای روزمره است به همه‌چیز جلوه‌ای فراواقعی می‌دهد. مانند پسر هفت ساله خانواده تمپلتون در انیمیشن «بچه‌رئیس».
او فیزیک و شعبده‌بازی‌های مربوط به آن را خیلی دوست دارد و همین هم علت اصلی علاقه‌اش به رمان‌های علمی‌_تخیلی است. همیشه دنبال یادگرفتن چیز جدیدی درباره فیزیک و انجام شعبده‌بازی‌ با چاشنی این علم است.
برای همین هم به خودش می‌گوید:«جادوگر».

تابستان شده و این پسر می‌خواهد کار کند تا بتواند با پولش یک دوچرخه ویوای اِف سون ۲۴ دنده‌ نارنجیِ سایز ۲۶ بخرد. (ببخشید دیگر خودش خیلی تأکید دارد روی اسم کاملش!) در این حین پیشنهاد کاری می‌آید که خیلی عجیب است و به قول خود پسر «مشکوک می‌زند»: اگر یک روز پیش خانواده‌ای برود، همه پول خرید دوچرخه جور می‌شود!
حالا مخاطب می‌ماند و یک سؤال اصلی: «این دیگر چجور کاری است؟»
 و سؤالات فرعی‌‌ای که از پی‌ آن می‌آید: «آن‌ها چطور خانواده‌ای هستند؟» و ... .

نویسنده ماجرا را از میانه شروع می‌کند:

پسری در حال صحبت کردن با خانمی نقاش است و بینشان دیالوگ‌های مبهمی برقرار می‌شود که مشخص می‌کند چندساعتی هست در حال صحبت هستند.
 این گفت‌گو ادامه پیدا می‌کند و خط روایی اول را تشکیل می‌دهد: زمان حال.

هر بخش که تمام می‌شود. فضا و زمان تغییر می‌کند و ما به خط روایی دوم منتقل می‌شویم: زمان گذشته.

در اینجا ما مسیر رسیدن پسر به این خانه را دنبال می‌کنیم و با جزئیاتی از شخصیت خودش و نقاش خانم ( که پسر «ملکه» صدایش می‌کند) و خانواده او آشنا می‌شویم که داستان را برایمان روشن‌تر می‌کنند.

این دو خط روایی به موازات هم جلو می‌روند و آرام‌آرام فاصله‌شان بایکدیگر کمتر می‌شود.  نویسنده مدام بین دو زمان جابه‌جا می‌شود و نمی‌گذارد رمان حالت یکنواخت پیدا کند.
البته این جابه‌جایی‌ها گیج‌کننده نیست و فهمشان فقط کمی دقت می‌خواهد.

جذابیت داستان از سنخ رمان‌های هیجانی و اکشن نیست. بلکه از جنس نیاز خواننده به رفع شدن ابهامات داستان و همچنین سردرآوردن از روابط و انگیزه‌های شخصیت‌ها و معنای پشت کنش‌هایشان است‌.


پایان باشکوه رمان هرچند در ظاهر باز به نظر می‌رسد اما غیرمستقیم تمام پرسش‌ها را پاسخ می‌دهد و یادآوری می‌کند که مهم نیست بعد از این چه می‌شود بلکه مهم این است که ارتباطی انسانی و مادر_فرزندی شکل گرفت: «پیام دریافت شد!»

خانیان نویسنده خاصی است و این مسئله را با مطالعه همین یک اثر هم می‌توان فهمید:
او بارها گل‌ها، گیاهان و درختان خاصی را نام می‌برد و از آن‌ها در داستان استفاده می‌کند‌، پای ریاضی و فیزیک و مسائل تخیلی مربوط به این‌دو را به رمان باز می‌کند، اسم نویسندگان، رمان‌ها، فیلم‌ها و بازیگران مختلفی را بیان می‌کند و حتی برای نمادپردازی از تابلوی «زنی با گل‌های داوودی» اثر «اِدگار دِگا» و «شب پرستاره‌» از «ون‌گوگ» استفاده می‌کند. نویسنده با این همه بینامتنیت و ارجاع، اثرش را غنی‌سازی می‌کند.
او گاهی یک جمله را در چند بخش رمان تکرار می‌کند و در واقع به مخاطب باهوش کد می‌دهد که منظورش از فلان صحنه یا فلان اتفاق چیست.

همه این‌ها یعنی جمشید خانیان ادبیات نوجوان را جدی گرفته و روی هوش و حواس خواننده نوجوانش حساب باز کرده است. کاری که کمتر نویسنده‌ای انجام می‌دهد.

در پایان، این شاهکار آنقدر لایه‌لایه است که برای نوجوان و جوان و بزرگسال حرف برای گفتن داشته باشد و البته آنقدر بی‌اتفاق و معناگرا و فرهیخته هم هست که قابل توصیه به هر کسی(چه نوجوان،چه بزرگسال) نیست. ولی قطعاً اگر به وقتش، به دست اهلش برسد، لذت بسیار بزرگی نصیبشان خواهد کرد.

عکس: «زنی با گل‌های داوودی» از «اِدگار دِگا»
      

5

        «به نام خدا»

من از طریق ترجمه صحیفه سجادیه با استاد گرمارودی آشنا شدم و از همان زمان شیفته نثر و شعرش شدم. جوری که در زمان نوشتن این یادداشت ترجمه او از سه کتاب مقدس نهج‌البلاغه، صحیفه سجادیه و قرآن را دارم، صحیفه را خوانده‌ام و دو کتاب دیگر را دارم می‌خوانم. همچنین مجموعه شعر‌های زیادی از ایشان دارم و همچنان هم به خرید کتاب‌هایشان ادامه می‌دهم.

این‌ها را گفتم که بدانید با گرمارودی بیگانه نیستم.

«برآشفتن گیسوی تاک» مجموعه غزل‌های ایشان است. اشعار چه از جهت زبان و چه شبکه معنایی کهن محسوب می‌شوند. زبان خراسانی دارند و فکر عراقی.
به همین خاطر من آن‌ قوت شعری‌ای که از استادی مثل ایشان انتظار داشتم را در این دفتر نیافتم. چرا که غزل‌ها از تکرار مکررات رنج می‌بردند چه در ردیف چه در قافیه و چه در معنا.
البته که بیت‌های درخشان و غزل‌های خوبی هم داشت و به همین خاطر ارزش یک‌بار خواندن دارد اما به پای نثر گرمارودی نمی‌رسد.

 با خواندن این کتاب ذهنم متوجه دو نکته شد که بیانشان را خالی از لطف ندیدم:

۱:  انحصار مضامین و ردیف و قافیه‌ در کلیشه‌های قدمایی_حداقل در این دفتر_ حتی استادی مثل گرمارودی را هم به دام انداخته. پس مشخصاً اشکال جدی و ریشه‌داری است. 
در آثار شاعران جوان هم من بیشتر دنبال فرار از این قالب‌ها یا ترکیب آن‌ها با خلاقیتی نو هستم که کم پیدا می‌شود. و اصلاً اگر نیما نبود و آن تحول بنیادین را ایجاد نمی‌کرد آیا ما همین مقدار رهایی از کلیشه را داشتیم یا نه؟

۲: شعر را باید به شدت آرام خواند و هر جزء آن را تصور کرد و اگر شعر خوبی بود بیش از یک بار خواند مثلاً همین دو بیت از شفیعی کدکنی را بدون تصور کردن  و با سرعت بخوانید:

« ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران
بیـداری سـتـاره در چشـم جویبـاران
آیینه نگاهـت پیوند صبـح و ساحـل
لبخند گاه‌گاهت صبـح ستـاره‌بـاران»

اصلاً حق مطلب ادا نمی‌شود! نه برگ را تصور کردید که چگونه باران به آن بوسه می‌زند و نه توانستید پیوندی بین صبح و ساحل برقرار کنید. اما اگر برگردید و آرام و با طمأنینه شعر را بخوانید می‌بینید که معنا و عمق دیگری می‌گیرد که با بار دیگر خواندن بهتر هم می‌شود.

زیاده عرضی نیست.



      

18

        به نام خدا

«همزاد» دومین رمان داستایفسکی است که پانزده روز پس از «بیچارگان» و در اوایل شهرت این نویسنده منتشر شد.

برخلاف «بیچارگان» منتقدان از این رمان استقبال چندانی نکردند و این باعث سرخوردگی داستایفسکی شد.

هرچند، ناباکوف که منتقد سرسخت او است این رمان را بهترین اثر این نویسنده می‌داند. و البته در ادامه آن را «تقلیدی بی‌شرمانه از دماغ گوگول» می‌خواند!

«همزاد» سفری به اعماق شخصیت دوپاره و از هم‌گسیخته‌ی آقای گالیادکین است. سفری که قطعاً آسان نخواهد بود. و البته پایان خوشی نیز نخواهد داشت.

از همان ابتدای داستان غیرعادی بودن وضعیت شخصیت اصلی مشخص می‌شود اما هرچه جلوتر می‌رویم ویژگی‌های عجیب گالیادکین بیشتر نمود پیدا می‌کنند‌.
پارانویا، خود‌درگیری، وسواس، و شاید بسیاری بیماری دیگر را بشود در شخصیت تشخیص داد و درباره‌شان بحث کرد. 

آشفتگی و بلاتکلیفی او به تمام داستان سرایت کرده؛
وقایع خیلی ناگهانی و بی‌نظم و دیوانه‌وار‌اند گویی همه محصول ذهنی هذیان‌زده هستند. (به راستی هم نمی‌توان تشخیص داد داستایفسکی رئالیسم جادویی نوشته یا این‌ها همه توهمات شخصیت اصلی‌اند.)
دیالوگ‌های گالیادکین پر از جملات نیمه‌تمام و نامفهوم و تکرار اسم مخاطب‌اند. طوری که بی‌تصمیمی‌ و سردرگمی او را خیلی خوب نشان می‌دهند. 
داستایفسکی از کنش و دیالوگ و روایت و حتی متنِ توصیفات، بهترین استفاده را می‌برد و شخصیت را قدم به قدم تکامل‌یافته‌تر می‌کند.

 نویسنده در مقام راوی دانای کل، داستان را روایت می‌کند، اما کاملاً منطبق با نگاه گالیادکین و نظرات بیمارگونه‌ی او وقایع را شرح می‌دهد و اشخاص را تحلیل می‌کند. یعنی ما حتی به اطلاعاتی که خود نویسنده می‌دهد هم نمی‌توانیم اعتماد کنیم چرا که او ذهن‌ شخصیت را می‌نویسد نه حقیقت را.

«همزاد» با اینکه در سال ۱۸۴۶ منتشر شد اما در ذات خود یک رمان مدرن تمام‌عیار محسوب می‌شود.
شخصیت‌محوری، ابهام و آشفتگی، روان‌کاوی شخصیت و راوی غیرقابل اعتماد همه مؤلفه‌هایی مدرن هستند.

به نظر می‌رسد منتقدانِ رمان به خاطر پیشرو بودن اثر آن را درک نکرده‌اند و صرفاً تشابهاتی را که به داستان دماغ گوگول دارد دیده و آن را مقلدانه دانسته‌اند.


«همزاد» رمانی آشفته، مبهم و دیوانه‌وار است؛ اثری کاملاً متفاوت از «بیچارگان».
 داستایفسکی هربار چیز تازه‌ای در آستین دارد.

پ.ن: ترجمه سروش حبیبی خوب است اما استفاده بی‌جایش از ترکیبات اینچنینی توی ذوق می‌زند:
«به سوی در حرکت‌کُنان» در برابر:
«همان‌طور که به سوی در حرکت می‌کرد.»
در بعضی بخش‌ها‌ی دیگر هم فارسی نامأنوسی به کار می‌بَرد که البته موارد اندکی هستند.


      

69

        «به نام خدا»

«از برهان تا عرفان» توضیح خلاصه و روان دو برهان صدیقین و حرکت جوهری است.

استاد طاهرزاده تلاش کرده بدون پیچیدگی‌های فلسفی، کلیت این دو برهان و نتایجشان را توضیح دهد و به کمک آن‌ها نگاه عرفا را تبیین کند. مطالب کتاب در عین خلاصه بودن جامع‌اند و مؤلف تلاش کرده به اکثر جوانب موضوع بپردازد.

کتاب از مثال‌های خوبی تشکیل شده و زبان روانی دارد. بخش‌‌های کوتاه نیز باعث شده مخاطب با سرعت بیشتری کتاب را بخواند. در میان بحث سؤالاتی مطرح و به آن‌ها جواب داده شده که فهم مطلب را آسان‌تر می‌کند.

درکی _ولو ابتدایی_ از برهان صدیقین و حرکت جوهری، در نگاه موحدانه انسان بسیار اثرگذار است و می‌توان گفت تنها با مواجه‌ای مختصر با این دو برهان جهان‌بینی فرد تحت شعاع قرار می‌گیرد. 

الزاماً نیازی نیست مخاطب این کتاب از فلسفه یا عرفان اسلامی مطلبی به ذهن داشته باشد بلکه تنها باید کمی با منطق آشنا باشد یا حداقل ذهن منطقی‌ای داشته باشد و از فکر کردن درباره‌ی بدیهیات و رد و اثبات و این‌جور مسائل خسته نشود.

اگر علاقه‌مند به فلسفه‌ اسلامی هستید این کتاب می‌تواند پنجره‌ای رو به فلسفه اسلامی باشد و به شما منابع و موضوعاتی برای مطالعه بیشتر معرفی کند.
 و اگر علاقه‌ای به این علم ندارید «از برهان تا عرفان» می‌تواند نظرتان را تغییر دهد.

      

2

        «به نام خدا»
پس از انتشار «بیچارگان»، داستایفسکی به شهرتی ناگهانی رسید. چرا که بلینسکی، منتقد معروف آن زمان، پس از خواندن این کتاب گفت: «گوگول دیگری ظهور کرده است».

 داستان درباره‌ی ارتباط کارمندی ساده و پیر با دختر جوانی بیمار و فقیر است. ماهیت این ارتباط ابتدا برای ما مشخص نیست اما کم‌کم معلوم می‌شود که رابطه‌ای عاشقانه نیست و پیرمرد_که قوم و خویش دختر هم هست_ او را تنها نقطه‌ی روشن زندگی‌اش می‌داند و می‌خواهد هرطور شده حامی او باشد.

تمام رمان به صورت نامه‌نگاری‌های بین دو شخصیت اصلی است. «بیچارگان» نمونه‌ی خوبی برای درهم‌تنیدگی فرم و محتوا است. 
ترسیم فقر و درماندگی را می‌توان هدف نهایی داستایفسکی دانست. و چه چیزی بهتر از نامه‌نگاری یک کارمند دون‌پایه‌ی سالخورده و یک دختر جوان بیمار و ندار  این پدیده را ترسیم می‌کند؟
 آن‌ها در نامه‌هایشان جزئیات زندگی‌شان را برای هم می‌گویند: وضعیت نابسامان آپارتمانی که ساکن آن‌اند. رفتار بد و تحقیر اطرافیان، ماجراهای خوب و بد روزمره و هرچه که به آن‌ها مربوط می‌شود. در ابتدا هرقدر هر دو تلاش می‌کنند حرف به فقر و نداری نکشد در نهایت بحث از همان‌جا سردرمی‌آورد و این کاملاً طبیعی است. هر اتفاقی که برای یک فقیر بیفتد فقرش را فریاد می‌زند. 
این تأثیر همه‌جانبه و بی‌رحمانه‌ی فقر _که از نظر من دغدغه‌ی داستایفسکی است_ از زبان خود شخصیت‌ها بیان می‌شود و ما سایه‌ی شوم بی‌چارگی را بر سر آن‌ها احساس می‌کنیم.

از میان تمام جنبه‌های نداری، توجه ویژه‌ی نویسنده بر رابطه‌ی فقر و منزلت اجتماعی است. در روسیه آن روز (و در جهان امروز!) بی‌پولی برابر است با نداشتن جایگاه و احترام و در نهایت طردشدن. 
این قانون یک جامعه‌ی طبقاتی است: وقتی شخصیت‌ها پول دم دستشان هست، نامه‌ها خبر از شادی و زیبایی زندگی‌شان می‌دهد و وقتی بی‌چیز می‌شوند لحن نامه‌ها سراسر غم‌آلود و حسرت‌انگیز است‌.
متأسفم اما ظاهراً اشتباه به عرضتان رسانده‌اند:
 پول خوشبختی می‌آورد و بی‌پولی بدبختی.

به خاطر همین توصیفات نویسنده از جامعه‌ی طبقاتی من «بیچارگان» را نقد سرمایه‌داری هم ‌می‌بینم. 
شنیده‌ام بعضی مارکسیست‌ها تلاش کرده‌اند داستایفسکی را معتقد به عقاید خودشان نشان بدهند. طبیعی است با این قدرتی که او در توصیف فقر و طبقات فرودست دارد من هم اگر مارکسیست بودم او را به زور هم که شده به حزب خودمان می‌چسباندم!

برگردیم به جمله‌ی ابتدای یادداشت:
«گوگول دیگری ظهور کرده است»

پس بیایید «بیچارگان» را با «شنل» مقایسه کنیم:
⛔(خطر لو رفتن هر دو داستان)⛔

در «شنل» شخصیت اصلی کارمندی به شدت فقیر و دون‌پایه است. در «بیچارگان» نیز.
شرایطی که گوگول و داستایفسکی از این دو شخصیت ترسیم می‌کنند هم بسیار به هم شبیه است: غرق در روزمرگی اداری، فاقد هرگونه تمیزی ظاهری و طرد شده از جامعه.

آنجا شخصیت ناآگاهانه از طبقه‌ و جایگاه مقدر شده‌ی خودش فراتر می‌رود: او برای خودش شنلی می‌خرد.
اینجا نیز پیرمرد به خرج‌ خودش اهمیت نمی‌دهد و از دختر‌ رنجور همسایه حمایت می‌کند.

هردو نظم طبقاتی را به هم زدند و هزینه‌اش را می‌دهند:
آکاکی آکاکی‌یویچ شنلش را _که آن‌ همه برای به دست‌آوردنش تلاش کرده بود_ از دست می‌دهد و نهایتاً می‌میرد.
ماکار دیووشکین نیز در پایان داستان رفتن دختر _یعنی تنها نقطه‌ی روشن زندگی‌اش را_ و  تماشا می‌کند و کاری از دستش برنمی‌آید.

ولی آن دو تفاوت‌هایی نیز دارند:

آکاکی آکاکی‌یوچ  درباره‌ی منزلت اجتماعی و میزان بیچارگی‌اش اطلاعی ندارد بلکه گوگول او را روایت می‌کند. اما از نامه‌های دیووشکین مشخص است او کاملاً به تفاوتش با دیگران و حقارت منزلتش نزد ایشان ‌واقف است و حتی به این وضع معترض است. او یک فرودست خودآگاه است.

تفاوت دیگر اینکه در صحنه‌ای ماندگار از «بیچارگان» دیووشکین یکی از نسخه‌هایی که رونویس می‌کرده را خراب می‌کند و نزد رئیسش فراخوانده می‌شود. مخاطب انتظار دارد که رئیس حسابی از خجالت شخصیتمان در بیاید و حتی او را اخراج کند اما در کمال تعجب رئیسِ مهربان با دیدن وضع فاجعه‌بار ظاهرِ کارمند، به او ترحم می‌کند و صد روبل تقدیمش می‌کند. در حالی که در «شنل» از این خبرها نیست و کسی برای آکاکی آکاکی‌یویچ دلش به رحم نمی‌آید.

این تفاوت‌ها در پایان داستان تأثیری نمی‌گذارد و به نظرم داستایفسکی در این اثر می‌خواهد بگوید نه لطف‌های ناگهانی طبقات بالاتر نه خودآگاهی شخصیت‌های فرودست، هیچ‌کدام نمی‌تواند جایگاه واقعی آن‌ها را در چنین جامعه‌ای تغییر دهد.
و اینجاست که نوعی جبر‌گرایی هم دیده می‌شود. 
تقدیری که قابل تغییر نیست.

 «بیچارگان» اثری خوش‌خوان، غم‌آلود و دردناک است و برای شروع از داستایفسکی گزینه‌ی مناسبی است.

پ.ن۱: ترجمه اثر از خانم آشتی‌جو بسیار روان و خوب بود و پانوشت‌های مفید و دقیقی‌ داشت که با توجه به این‌ها به گمانم ترجمه از اصل روسی است.

پ.ن۲: خدا را شکر با خواندن این کتاب اولین قدم جدی در داستایفسکی‌خوانی را برداشتم.




      

7

        «به نام خدا»
«ایشان نقش ارزشمندی در همه‌ی عرصه‌های علمی و اجتماعی و دانشگاهی خوزستان ایفا می‌کردند و از امید‌های آینده بودند.»
بخشی از پیام تسلیت مقام معظم رهبری در پی درگذشت حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدمحسن شفیعی، ریاست نهاد نمایندگی رهبری در دانشگاه‌های استان خوزستان.

«آقاسیدمحسن» مجموعه روایت‌هایی از زندگی ایشان است که خیلی فراتر از یک مسئول بودند.
  سی‌وسه روایت از راویان مختلف، هم تنوع خوبی به اثر بخشیده و هم ابعاد متفاوت شخصیتی این عالم بزرگوار را نمایان می‌کند. ولی کاش غیر از نام راوی، نسبت او با آقاسیدمحسن هم مشخص می‌شد تا خواننده سردرگم نشود.
 هرچند نویسنده کوشیده همه‌ی نوشته‌ها روایت _به معنای یک گونه‌ی خاص ادبی_ باشند اما بعضی از آن‌ها در حد خاطره باقی مانده‌اند. اما نام‌گذاری بخش‌های کتاب بسیار خوب انجام شده و ارزش ادبی جداگانه‌ای دارد.
  می‌توان گفت تفاوت لحن راویان در روایت‌ها مشخص است با این حال نویسنده می‌توانست بیشتر به لحن متناسب با هر راوی نزدیک شود. نثر نویسنده روان است و بازی‌های زبانی زیبایی در آن دیده می‌شود اما جا داشت پخته‌تر و ویژه‌تر باشد. شروع بی‌مقدمه و ناگهانی روایت‌ها به خوبی باعث نوعی تعلیق شده که مخاطب را تشویق به ادامه‌دادن می‌کند. این شروع‌های هنرمندانه اغلب به پایان‌هایی اثرگذار و زیبا می‌رسند.
 در مجموع، سطح کتاب از آثار مشابه‌ در این سبک_ حداقل آن‌ها که من پیش‌تر مطالعه کردم_ بالاتر است و نمونه‌ی خوبی برای افزودن هنر و خلاقیت به خاطره‌نگاری شخصیت‌ها است‌.
 البته که دلیل اصرار من به خواندن کتاب، این نیست. 
 چرا که زیبایی این عکس بیش از آنکه از عکاس باشد از سوژه آن است:

سه سال پیش بود که خبر رفتنش را شنیدیم‌‌. صبح زود بود. تازه از خواب بیدار شده بودیم و همه از شنیدن خبر مبهوت. پدرم ارادت ویژه‌ای به آقاسیدمحسن داشت و ما هم به واسطه‌ی او و هم به خاطر دیدار‌های گاه و بی‌گاه خودمان احترام و محبت او را در دل داشتیم و اصلاً مگر می‌شد کسی ببیند او را و مهرش را به دل نگیرد؟
من آ‌ن‌وقت به خیال خودم خیلی آدم سنگ‌دل و بی‌رحمی بودم اما وقتی خبر را شنیدم عمیقاً ناراحت شدم و گریه کردم‌. ولی اندوه تنها احساسم نبود بلکه از تصور نبودِ «حاج‌آقا» حیرت کرده بودم:
او امام جماعت مسجدمان بود. از بچگی پای منبر و روضه‌اش نشسته بودم. شب‌ عاشورا مقتل‌خوانی‌هایش را شنیده بودم و شب‌های قدر «بِکَ یااللّه» هایش را. هنوز آن لحن حزین و متضرعانه‌اش یادم هست. 
آن‌قدر نمی‌توانستم باور کنم رفتنش را که سال بعد از فوتش در مراسم احیا‌ی مسجد یک لحظه دیدمش. یعنی کاملاً تصور کردم که او را دیده‌ام. همان‌شب، کمی بعد از این اتفاق، صوتی پخش کردند از قرآن‌ به‌سر خواندن‌ سال‌های قبلش. صدای گریه‌ی مردم هم در پس‌زمینه‌ی صوت شنیده می‌شد و هم از صحن مسجد. هم از یاد خدا گریه می‌کردند و هم به یاد آقاسیدمحسن. من هم یکی از آن همه بودم. هنوز هم وقتی نامش می‌آید اگر به خودم سخت‌ نگیرم اشکم جاری می‌شود. و این به خاطر خیلی‌چیز‌ها است:
 من را که آن‌وقت بچه‌ای بیش نبودم به شدت تحویل می‌گرفت. البته با تمام بچه‌ها و حتی بزرگ‌تر‌ها این‌گونه بود.
به همه بی‌دریغ محبت می‌کرد. دل بزرگش برای همه‌ جا داشت. او برایم تجسم محبت و اخلاق بود. برای منی که از خیلی‌ها متنفر بودم او یک آدم دوست‌داشتنی بود.
 نگاه جامع و اندیشه‌ای چندبعدی داشت. اگر رمان خارجی می‌خواندی یا اسم فلان متفکر غربی را می‌آوردی از دین خارجت نمی‌کرد!، با شعر هم به خوبی آشنا بود، تو را به یک نویسنده یا اندیشمند محدود نمی‌کرد. مثلاً نمی‌گفت فقط شهید مطهری بخوان. شریعتی را از دایره انقلاب بیرون نمیکرد و مثل بعضی‌ها عین‌.صاد را در لیست سیاه نمی‌گذاشت. اطرافیانش را طوری رشد داده بود که فکر کنند، نه اینکه فقط بله بگویند. می‌گفت باید حرف متفکران را از خودشان بشنوید نه من.
 اخلاق حسنه و فکر روشنش باعث شد عده‌ای او را برنتابند. و چه جفاها که در حقش نکردند. همان‌ها که برده تربیت‌ می‌کردند نه انسان‌.
در این جدال دو اسلام، اصلاً اغراق نیست اگر بگویم من مسلمانِ اسلام او شدم. اسلامی که انسانیت و مهربانی و تفکر داشت نه تعصب و تحجر و جمود.
از وقتی هم که به حوزه آمدم سؤالاتی برایم پیش می‌آمد و به راهنمایی‌ نیاز داشتم. کسی را می‌خواستم که به پیچ و خم مسیر آگاه باشد. اینجا بود که بیش از پیش جای خالی‌اش را احساس کردم. اما سیره‌اش را در ذهن داشتم و از شاگردان او راهنمایی گرفتم. عکسش را به دیوار کمدم تکیه دادم و قاب چوبی‌اش را در کتابخانه‌ام گذاشتم. 
به آن نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم می‌توان «حاج‌آقا» شد: اندیشمندِ روشن‌بین، مهربانِ بی‌دریغ و روحانیِ حقیقی.

خاطرات چنین بزرگواری خواندن دارد و چقدر زیباست که می‌بینم او به چه جزئیاتی توجه می‌کرده و در چه سطحی می‌اندیشیده‌ و عمل می‌کرده.

می‌دانم که یادش ما را رها نمی‌کند و او برایمان نوری است در تاریکی. به او تکیه می‌کردیم و حالا امید می‌دهد به آینده‌مان. همه را می‌دانم. و درست است که حافظ می‌گوید:
«هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق»
اما با همه‌‌ی این‌ها، باز این حرف ابتهاج هر بار نزدیک عید و در سالگرد رفتن او رهایم نخواهد کرد:
«این چه رازی است که هر سال بهار
با عزای دل ما می‌آید؟»

«اسفند۱۴۰۳ در آستانه‌ی سومین سالِ بی‌بهار»
      

22

        به نام خدا 
مجموعه دو جلدی آموزش کلام اسلامی به عنوان کتاب درسی برای سطح متوسط آموزش کلام در حوزه تدوین شده.

تأکید بجای نویسنده بر روش عقلی باعث شده خواندن کتاب نیاز به آشنایی حداقلی با علم منطق داشته باشد.(۱) مخصوصاً در جلد اول که درباره خداشناسی است، گاهی بحث کاملاً فلسفی می‌شود. نویسنده به روش نقلی بی‌توجه نبوده اما تا قبل از اثبات خداوند، آیات و روایات صرفاً اشاراتی به حکم عقل هستند و مستقلاً در اثبات مسئله‌ای مؤثر نیستند. البته طبیعتاً در جلد دوم که مباحث نبوت و امامت آغاز می‌شود، با توجه به اثبات صفت صدق برای خداوند، بر مبنای آیات قرآن استدلال‌هایی مطرح می‌شود. در ادامه نیز برای اثبات امامت تکیه بر روایات وارده از پیامبر(ص) است. هرچند در اینجا هم نویسنده روش عقلی را کاملاً کنار نمی‌گذارد و در خلال بحث از آن استفاده می‌کند.

زبان کتاب برخلاف برخی همتایان خودش، یکدست، متقن و به دور از آرایه‌های ادبی، تشبیه و استعاره است؛ همان‌گونه که شایسته‌ی یک اثر علمی است.

روش پرداخت مؤلف به مطالب هم عالمانه است به طوری که 
 با برهان‌های مشهوری مثل نظم نیز متفاوت برخورد کرده و موارد اختلافی را هم تا آنجا که کتاب طولانی نشود در متن آورده. مثلاً برای معنای نظم در  این برهان سه قول ذکر کرده و بعد به جمع‌بندی رسیده.
او همچنین منابع و کتاب‌های مرجع بسیاری معرفی کرده و از متکلمان تراز اول شیعه و سنی مطالبی را در کتاب گنجانده.
 به همین دلیل این کتاب برای ورود به حوزه تخصصی کلام گزینه مناسبی است.


آموزش کلام اسلامی از آقای سعیدی‌مهر برای مواجهه عقلی با مبنای عقایدی که بارها فقط شنیده‌ایم، اثر بسیار خوبی است. زبانی یکدست و علمی دارد، نه بحث را بیهوده ساده کرده و نه بیش از حد درگیر پیچیدگی‌های اختلافی شده.


(۱): آشنایی حداقلی می‌تواند خوب خواندن فلسفه و منطق دبیرستان باشد یا حتی صرفاً داشتن ذهنی منطقی که از استدلال‌های تماماً عقلی خسته نشود.
      

9

        «به نام خدا»
شکر خدا که این کتاب بی‌نیاز از معرفی و مقدمات معمول یادداشت‌نویسی‌ است. 
از بین قدما سعدی را ساده‌تر از دیگران می‌دیدم و چندباری هم شده بود که بیتی از او بخوانم و لذت ببرم.
همین شد که تصمیم گرفتم اولین پارسی‌گوی کهنی که می‌خوانم سعدی باشد.
بعد از خواندن گلستان و تلاش نافرجام برای اتمام بوستان به سراغ غزلیات آمدم، با این ذهینت که لذت‌های بسیاری پیش‌رو دارم.
در این شش ماهی که غزلیات سعدی دستم بود و به صورت رفت و برگشتی می‌خواندمش، ذهنیتم به واقعیت پیوست.
هرچند تا صفحات آخر نتوانستم نوع عشق سعدی به معشوقش را درک و با آن همزاد‌پنداری کنم یا پیش می‌آمد که از فضای عاشقانه‌ی اشعار خسته شوم و احساس کنم دیگر تکراری شده اما حالا که مدتی از تمام کردن کتاب گذشته وقتی برمی‌گردم و بعضی بیت‌ها را مرور می‌کنم یا وقتی جلد قهوه‌‌ایِ گِلی کتاب را می‌بینم، تجربه‌ی کلی اثر را چیزی فراتر از لذت‌بخش می‌یابم: شاید چیزی شبیه حظ وافر، یا سرخوشی.

پیدا کردن علت تامه برای چنین حالی بی‌ذوقی است و قصد من هم این نیست و فقط تعدادی عامل اثرگذار را می‌نویسم:

چیزی که در گلستان هم من را متعجب کرد ردپای سعدی در گفته‌ها و نوشته‌های امروز ما بود.
 وقتی می‌رسیدم به اینکه:«چو دخلت نیست خرج آهسته‌تر کن...» و می‌دیدم ای دل غافل این را که سعدی گفته یا وقتی در همان دیباچه گلستان می‌خواندم:«کمال همنشین در من اثر کرد...» یا «ای که پنجاه رفت و در خوابی...» را می‌خواندم و می‌فهمیدم این بیتی که زمزمه‌ی پدربزرگم است هم از سعدی است، دقیقاً احساس خواندن اثری کلاسیک در من ایجاد می‌شد.
در  غزلیات هم از این موارد کم نبود:
«ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا 
حلوا به کسی دِه که محبت نچشیده»
و
«از دشمنان بَرَند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بَریم؟»
و گل سر سبدشان:
«ای که گفتی مَرو اندر پی خوبان زمانه 
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟»

مورد دیگر این بود که  بعضی از ساختار‌های زبانی، ضرب المثل‌ها یا تشبیهاتی در اشعار می‌دیدم که اصلاً انتظار نداشتم از هشتصد سال پیش در زبانمان باقی مانده باشند!

«شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان 
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت»
تعبیر دلخوش بودن، چیزی است که امروز هم در محاوره استفاده می‌کنیم مثلاً: «تو هم دلت خوشه ها»
«حکایت شب هجران که باز داند گفت؟
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد»
ستاره شمردن به نشانه انتظار امروز هم کاربرد دارد و اتفاقاً تعبیر لطیف و عاشقانه‌ای هم محسوب می‌شود.
«به زیر بار تو سعدی چو خر به گِل درماند
دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد»
بی‌نیاز از شرح به نظر می‌رسد!

البته در نگاهی وسیع‌تر نه فقط ضرب المثل‌ها و تشبیهات و  ساختارها بلکه همسانی عمده‌ی زبان قرون‌ گذشته و امروزمان مدیون شعرایی مانند سعدی است. 

مورد آخر هم برمی‌گردد به مضمون اشعار. درست است که فهم منِ نوعی با فهم سعدی از عشق متفاوت است اما وقتی عینک سعدی را به چشم می‌زنم و می‌بینم که سعدی در اوج قدرت هنری از معشوقش گفته و او را ستایش کرده، لذت می‌برم. از طرفی این‌طور نیست که تمام غزلیات سعدی فقط بر معشوقی آسمانی یا عرفانی تطبیق کند بلکه کم نیستند مواردی که بر معشوق زمینی هم قابل تطبیق‌اند. کما اینکه بعضی اشعار در مرحله اول فقط بر معشوق زمینی قابل تطبیق‌اند و برای عرفانی دانستنشان باید دست به تأویل زد.

نهایتاً برای شروع خواندن از شعرای کهن فارسی پیشنهاد من سعدی است اما سعدی را هم نمی‌شود یا بهتر بگویم نباید در مرحله اول شعرخوانی خواند بلکه باید قبل از آن حداقل چند جلدی شعر خوب معاصر خواند. 
درباره مطالعه آثار کهن فارسی معتقدم نه باید از ترس بزرگی‌شان کنارشان گذاشت و نه باید بی‌گدار به آب زد.
باید از ساده‌ترین‌شان شروع کرد و همان را هم آرام و با طمأنینه خواند.
      

21

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

اتود در قرمز لاکیجعبه مقوایینشانه چهار

221B، آدرسی که گم نمی کنیم...

7 کتاب

برترین های شرلوک هلمز. البته که اگر کسی بخواهدحرفه ای واردِ وادی شرلوک خوانی شود ، تا تهِ این سیزده جلد را درنیاورد، ول کنِ ماجرا نیست. اما من توی این لیست از این سیزده جلد شش تا را انتخاب کردم که از نظر خودم قوی ترین داستان های کانن دویل هستند و به یادماندنی ترین استنتاج ها را درون خود دارند. از استاد موریارتی هم غافل نشدم و تک داستانی که حضور دارد را هم آورده ام. جلد آخر را به توصیه دوستی اضافه کردم. پ.ن: سعی می کنم ارتباط داستان ها با سریال شبکه بی بی سی را هم آنقدر که یادم می آید بنویسم، که کدام قسمت از چه داستانی اقتباس شده. شاید به درد خورد . همه کتاب ها از نشر هرمس اند. 1. اتود در قرمز لاکی. ترجمه کریم امامی. (داستان بلند) این اول ماجراست . ورود شرلوک به ادبیات ، داستان اول کانن دویل با محوریت این شخصیت . اقتباس در قسمت اولِ فصل اولِ "شرلوک"به نام "مطالعه صورتی". 2.جعبه مقوایی. ترجمه مژده دقیقی. (مجموعه داستان) 3.نشانه چهار. ترجمه مژده دقیقی. (داستان بلند) مبارک بادِ واتسونِ این داستانش !. قسمت دوم از فصل سومِ "شرلوک" به اسم "سه نشانه" . 4.مردان رقصان. ترجمه حشمت الله صباغی. (مجموعه داستان) جریان ربودن بچه های سفیر از پانسیون در قسمت سومِ فصل دومِ "شرلوک" به نام "سقوط رایخن باخ" از داستانِ "مدرسه پرایوری" اقتباس شده و قسمت دومِ فصل اولِ "شرلوک" به اسم "بانکدار کور" از داستانِ "مردان رقصان" . 5.سیمای زرد. ترجمه کریم امامی. (مجموعه داستان ) فکر کنم جریان نقشه های بروس پارتینگتن در قسمت سوم از فصل اولِ "شرلوک" به نام" بازی بزرگ" از داستانِ "عهدنامه دریایی" اقتباس شده و کلیتِ قسمت سوم از فصل دومِ "شرلوک" به اسم "سقوط رایخن باخ" از داستان "آخرین مسئله". 6.عینک دور طلایی. ترجمه کریم امامی. (مجموعه داستان ) قسمت اول از فصل سومِ "شرلوک" به اسم "نعش کش خالی" از داستانِ "خانه خالی" اقتباس شده ، قسمت سوم از فصل سومِ "شرلوک" به نام "آخرین سوگند او" از داستانِ "چارلز آگوستوس میلورتن" و قسمت اول از فصل چهارمِ "شرلوک" به نام "شش تاچر" از داستانِ "شش ناپلئون". ۷. برق‌ نقره‌ای به پیشنهاد عزیزی اضافه شده و از جهت تطبیق با سریال بررسی نشده.

99

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.