یادداشت‌های عطیه عیاردولابی (289)

          راستش می‌خوام در مورد این کتاب کاملا شخصی و مبتنی بر سلیقه خودم نظر بدم و از جنبه فنی و کارشناسی خیلی درگیرش نشم. شاید چون از نظر افکار شخصی خیلی درگیر این کتاب شدم و چالش‌هایی هم باهاش داشتم. 
سید محسن روحانی تو دهه ۹۰ شمسی با فامیلی شبیه رییس‌جمهور وقت تصمیم می‌گیره برای ادامه تحصیل بره آمریکا. اواخر کتاب متوجه میشیم برای راضی کردن پدرش گفته بوده برمی‌گرده ولی خودش هم مطمئن نبوده از این حرف. کما اینکه ظاهرا در آمریکا موندگار شده. تو نت گشتم درباره‌اش. هم به فارسی و هم انگلیسی. عجیبه که اطلاعات به روزی ازش پیدا نکردم که بدونم الان در چه حاله. اکثر خبرها و اطلاعات مربوط به همون سالهای انتشار این کتاب بود و بعد دوباره سکوت. اگر هنوز خارجه که امیدوارم موفق باشه و اگر برگشته خوشحالم و امیدوارم موفق‌تر و درخشان‌تر باشه.

محسن روحانی پسریه از خانواده‌ای مذهبی و احتمالا شرایط مالی مناسب. اونچه از فعالیت‌ها، تحصیل و تفریحات دوران نوجوانی و جوانیش نوشته چیزهایی نبود که یه خانواده متوسط بتونه داشته باشه. تو این کتاب بارها نوشته عادت ندارم گلگی‌ها و سختی‌هام رو بگم و ظاهرا این عادت نسبتا خوب تو روایت‌هاش و مرور خاطراتش از گذشته هم نمود داشته؛ چون به جز یه مورد از دوران دبیرستانش، بقیه چیزهایی که میگه این ذهنیت رو می‌رسونه که جوانی خوبی داشته و بدون خروج از حدود مذهبی، جوانی کرده و لذت بوده. 
نمی‌دونم تربیت و محیط خانواده‌اش بوده با محیط آموزشی یا هر دو که از اون پسری با هدف معین ساخته بود. هدفی اوایل جوانی برای خودش تعیین کرده بوده و با اینکه امیدی نداشته اما ده سال بعد موبه‌مو بهش رسیده بوده. یکی از چالش‌های من در مواجهه با این کتاب همین بود. من به هیچ‌کدوم از اهدافی که در نوجوانی و اوان جوانی در نظر داشتم نرسیدم. به بعضی‌هاش حتی نزدیک هم نشدم. عوامل مختلفی هم در این موضوع دخیل بودند و نمیشه تقصیر رو فقط گردن یک نفر یا یک وضعیت خاص انداخت. البته هیچ‌وقت درجا نزدم و سراغ نقشه‌ها و اهداف بعدی رفتم. بعضی از اونها هم محقق شد اما انگار جای خالی اون اهداف اولیه‌ی محقق‌نشده هنوز باقی مونده و همین حس شکست یا حداقل حس لذت نبردن کامل از وضعیت فعلی رو برام به ارمغان آورده.

محسن روحانی از همون دوران دانشجویی در ایران برای ارائه نقاله و شرکت در کنفرانس‌های متفاوت بین‌المللی سفر می‌کرده. با سفر به خارج و کلا زندگی به تنهایی غریبه نبوده. پیام ضمنی این قضیه باز برمی‌گرده به مادر و پدری که پسری رو طوری تربیت کردن که به جای اتلاف وقت و پول برای خوشگذرانی مدام، برای رشد و پیشرفت هزینه می‌کرده و از پس این سبک زندگی هم برمیومده، پس اگرچه دوری از فرزند سخت بوده بند پاش نشدن و اجازه دادن تجربه کنه. چالش بعدی من همین بود. من ۳ سال از محسن بزرگترم. هم‌نسل هستیم ولی هم به دلایل مالی و هم شرایط اجتماعی خانواده و البته جنسیتم محرومیت‌ها و محدودیت‌های شدیدی رو متحمل شدم. شاید خنده‌دار باشه ولی حداقل تو دور و اطرافیان ما من اولین دختری بودم که رفتم دانشگاه و اواخر دهه هشتاد اينترنت جمع و جوری داشتم. بعدها به گوشم رسید که مادران دختردار فامیل خوششون نمیومد دخترهاشون با من بچرخن مبادا به خاطر دانشگاه رفتن و اینترنت داشتن دخترهاشون رو از راه به در کنم. جالبه که من به ظاهر مترقی و متفاوت از خاندان، از محدودیت‌ها خسته بودم و برای من تنها راه آزادی از اون شرایط، ازدواج بود. :)  و کیست که نداند برای یه خانم ایرانی اون هم دهه شصتی ازدواج قطعا آزادی نداره!
چالش دیگه‌ای که تو همین مورد برام پیش اومد این بود که آیا من می‌تونم بچه‌هام رو طوری تربیت کنم که انقدر قاطع بدونن چی می‌خوان، براش تلاش کنن، سختی بکشن، سفر برن و از اون مهم‌تر آیا من طاقت دارم اونها رو به وقتش رها کنم تا بتونن پرواز کنن؟ چه مادرهایی که حتی طاقت ازدواج بچه‌هاشون رو هم ندارن و پیرپسر و پیردخترهایی در کنار خودشون نگه میدارن که هیچ لذتی از زندگی نمی‌برن.

محسن روحانی به حسب تجربه‌های قبلی یا  تجربه‌های جدیدش تو آمریکا تونست انواع تفکر، ملیت و نژاد و مذهب رو ببینه و تجریه زیسته‌ای غنی داشته باشه. برای من که این حجم تفاوت و تکثر رو هیچ وقت نداشتم و دائم درگیر مرور افکارم هستم و سعی می‌کنم از دریچه اینستاگرام و گفتگو با آدم‌های مختلف تیزی‌ها و تعصب‌هاش رو بگیرم، این ویژگی زندگی راوی کتاب خیلی جذاب بود. به شخصه هیچ‌وقت طالب مهاجرت نبودم. گشتن و دیدن و تجربه کردن رو دوست دارم اما بنه‌کن‌ کردن از ایران رو، نه! برای همین دیدن آمریکا از زاویه دید محسنی که سعی می‌کنه منصف باشه و همه‌جا صادقانه خوبی‌ها رو بگه و گله و بدی از مبدا و مقصد رو وسط نذاره، تجربه متفاوتی بود. محسنی که برای درس رفته و با بورس خوب تونسته هم درس بخونه، هم خونه زندگی قابل قبولی داشته باشه و هم درآمدی مکفی.
مواردی بود که احساس می‌کردم محسن روحانی در مواجهه با تفاوت‌های فرهنگی غربی واداده بود و نوع برخوردش و کوتاهی زبونش در برابر خارجی‌ها آزارم می‌داد. مثلا اون روایتی که استادش به خاطر ادب شرقی و ایرانی محسن در برابر بزرگتر به نوعی توبیخش کرده بود و برداشت من این بود محسن هم خوشش اومده یا اون روایتی که یکی از همکلاسی‌هاش بارها و بارها مردم خاورمیانه رو با لفظ جهان‌سومی، تنبل، بی‌عار، وقت تلف‌کن مورد عتاب قرار داده و فقط از موضع بالا برخورد کرده و محسن هم موافقش بود. 

محسن روحانی هم در مقدمه و هم در بخش‌هایی از کتاب بارها تاکید می‌کنه که مهاجرت یه انتخابه و کسی نباید بابت این انخاب دیگری رو مواخذه کنه. حتی جایی بعد از مکالمه‌ای با دوستی که بهش گفته بود غربزده، افکارش رو بلند بلند برای خودش و برای مای خواننده نوشته و از برآشفتگیش بابت این لقب گفته و حجت رو به همه تمام کرده.


متنم طولانی شد. اگر خوندین. ممنون. 
نکته آخر هم نثر کتاب بود که به نظرم خیلی خوب نوشته و حکایت از باسوادی و اهل تفکر بودن نویسنده داره.
        

27

        هشدار - حاوی لو رفتن داستان از همین خط اول
⚠️⚠️⚠️⚠️
هنوز هم فرصت داری نخونی 😄😄
بعدا شاکی نشی بیای بگی آی داستان رو لو دادیا!
.
.
.
.
چند سال پیش فیلمی سینمایی دیدم درباره دختری که به شدت بیمار بود و مادرش با فداکاری تمام همه عمر و جوونیش رو صرف نگهداری از اون کرده بود. اما طی اتفاقی دختر میفهمه که هیچ‌وقت بیمار نبوده و همه این مشکلاتی رو که داره تحمل می‌کنه مادرش به عمد براش ایجاد کرده تا اون و حتی سیستم درمانی رو فریب بده. دلیل این کارش هم این بوده که با این مراقبت دائمی از دخترش تحت توجه همه اعم از همسایه و همشهری و رسانه‌ها بوده و این توجه رو دوست داشته پس دخترش رو قربانی کرده بوده. وقتی دختر می‌فهمه سعی می‌کنه از این شرایط بیرون بیاد ولی مادر به قیمت جون دخترش حاضر بوده هر کاری بکنه اما نذاره واقعیت برملا بشه. اوج هیجان این فیلم هم تلاش دختر برای زنده موندن و فرار از دست مادرشه در حالی که بدنی ضعیف و ناتوان داره و کسی هم خبر نداره مادرش چه آدم وحشتناکیه.

بعدها فهمیدم این فیلم از ماجرایی واقعی الهام گرفته؛ مادری به نام دی‌دی نزدیک ۲۰ سال به دخترش جیپسی، همسر سابق و همه اطرافیان درباره سلامت دخترش دروغ گفته بوده. اون دختر رو از کودکی تو شرایطی نگه داشته بوده که بدنش ضعیف بشه و ضعیف بمونه طوری که حتی نتونه راه بره. وقتی جیپسی متوجه میشه هیچ‌وقت بیمار نبوده و این ناتوانی تو حرکت هم به خاطر حرکت نداشتن و ضعف معمولی عضلاته و وقتی باورش میشه مادرش همه این سالها چه خیانتی بهش کرده بوده، مادر رو می‌کشه و در فیسبوک به این قتل و دلیلش اعتراف می‌کنه. گویا دی‌دی برای اینکه بتونه از خیریه‌های مختلف پول بگیره چنین بلایی سر دخترش آورده بوده. 

کتاب فوق رو تو فیدی‌پلاس خوندم؛ طبق قاعده‌ی هر چی کتاب تو فیدی‌پلاس/ طاقچه بی‌نهایت هست رو بردار به کتابخونه‌ات اضافه کن. 😁 
البته این که برای نشر نون بود هم بی‌تاثیر نبود. معمولا کتاب‌های ترجمه‌ای این نشر قابل قبول هستن. این کتاب ماجراهای به اندازه، علت و معلول‌هایی کمابیش معمولی، شخصیت‌پردازی کمی تا قسمتی قابل قبول (می‌تونست بهتر باشه) و توصیف‌های عاطفی و احساسی بجا داره. همچنین مقدار خوب و جذابی عشق نوجوانانه داشت که در حین خوندن حس خلسه و آخی نازی و وای دلم خواست خوبی رو برای خواننده به ارمغان میاره.  (احتمالا با سانسور زیادی هم همراه بوده؛ از همین‌جا به مترجم بابت تلاش برای رسوندن منظور بدون ترجمه کامل خسته نباشید میگم.)

اما در کل داستانی قوی نبود. نویسنده خیلی نخواسته بود خودش و خواننده رو درگیر گره‌ها بکنه. مشکلات خیلی راحت‌تر از چیزی که انتظار داشتم حل می‌شد و مشکل بعد شروع می‌شد. شبیه این سریال‌های ترکی یا کره‌ای دویست قسمتی که هر دو سه قسمت یه چالش و ماجرا میندازن وسط که اون لحظه میگی وای خدا یعنی چی میشه و خیلی آبکی و راحت هم رفع میشه اتفاقا. راستش از یه رمان آمریکایی توقعم بالاتر بود. انگار خانم نویسنده با وجود اون چیزی که از دی‌دی و جیپسی شنیده بود، خواسته بود از تلخی ماجرا بکاهه و یه "همه‌چیز درست میشه" رو حقنه کنه به خواننده و خیلی صورتی‌وار شعار بده که همه ظلم‌ها و ستم‌کِشی‌ها ناشی از عشقه؛ عشق هم توجیه و هم توضیح و هم همه‌چیزه پس بیاین با هم دوست باشیم بابا، دنیا دو روزه.

ولی کلی ایراد میشه از داستان گرفت. مثلا چطور میشه یه دختر ۱۸ ساله با کارت خرید کنه و بره سفر به یه جای دور و مادری که اون قدر شدید چشمش به دختره‌اس نفهمه و بعد هم که فهمید یه روز طول بکشه تا بتونه ردیابیش کنه؟ 

ایراد دیگه‌اش هم وجود یه شخصیت همجنس‌باز بود که باز با هنر مترجم از تیزی ماجرا کم شده بود.

توضیحاتم زیاد شد. نکته آخرم هم سر ترجمه‌اس. اگرچه تلاش مترجم برای انتقال هر چه بهتر داستان و مفاهیم مثبت هجده ستودنی بود اما درکل ترجمه خوبی نبود. ضعیف نبود اما فوق‌العاده هم نبود. جاهایی خطاهای فاحش تو ترجمه‌ی اصطلاحات هم داشت و به نظرم این اصلا توجیه‌پذیر نیست.

بخونید یا نه؟
نمیگم نخونید. در هر حال کتابی بود که دوست داشتم ادامه بدم تا تموم بشه. شاید من زیادی سخت‌گیرانه این ایرادها رو ازش درآوردم ولی دنبال یه داستان شاهکار و متفاوت هم نباشید. نویسنده یه سوژه بکر و نادر رو خیلی دم‌دستی دراماتیک کرده و داستان عمیق نشده.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

          تو ایام عید تو گردونه شانس طاقچه کتاب رو برنده شدن و کلا کتابهای آگاتا کریستی و سر آرتور کانون دویل در هر شرایطی برای من هدیه‌ای دوست‌داشتنی هستند!
اما راستش از این کتای لذتی رو که باید نبردم. انگار پختگی متن‌ها و داستان‌های دیگه کریستی به خصوص داستان‌های پوآروی عزیز رو نداشت. تو گویی راوی به زور در متن چپانده شده بود. تاکیدهای بیش از حد سوفیا و به دنبالش چارلز برای مرموز نشون دادن خانواده لئونیدیز هم تو ذوق می‌زد.
از نظر ترجمه باید بگم ترجمه خوب و روانی داشت هر چند ایرادهای ویراستاری متعددی تو کار دیده می‌شد. ولی به نظرم لحن مترجم برای کتابی از انگلستان دهه ۴۰ و ۵۰ میلادی زیادی امروزی بود. حتی جاهایی دیگه زیادی فارسی بود. مثلا حایی ژوزفین ۱۲ ساله میگه تا بعدا همه بفهمن من چقدر خفن بودم. البته که تو بحث ترجمه، به جز اصول نظری، سلیقه شخصی و اقتضای زمانه هم خیلی تاثیرگذاره و شاید مترجم خواسته زبان داستان رو به این دوران نزدیک‌تر کنه اما من نپسندیدم. به نظرم اصالت لحن اصلی و اقتضای کلامی و زمانی داستان از بین رفته بود.
        

31

          واقعا این کتاب یادداشت‌های یه زن معمولی تو سال‌های ج‌ج۲ بوده؟
این زن یه نویسنده فوق العاده بوده که شاید بعد از جنگ هم کتاب نوشته و به نام خودش چاپ کرده اما این سه دفتر رو هیچ‌وقت لو نداده.
من کتاب رو صوتی گوش دادم با صدای خانم پروین دشتی.
نمی‌دونم متنش هم همین‌قدر جذابه یا خانم دشتی با اون خوانش بی‌نظیر و کاملا حرفه‌ای جذابش کرده اما انقدری خوب بود همه چیز که من فراری از کتاب صوتی برای پیدا کردن فرصتی جهت ادامه شنیدن کتاب لحظه‌شماری می‌کردم. پابه‌پای زن غصه خوردم، خودم رو منقبض کردم، گرسنگی کشیدم، تحقیر شدم، از خودم بدم اومد، به خودم حق دادم و ...
چه عادت خوبی داشته که حتی تو چنین شرایطی همه چیز رو می‌نوشته. به قول خودش جایی اواخر کتاب، همسایه‌اش بعد جنگ دائم کابوس می‌دیده اما زن هیچ‌وقت کابوس اون روزها و شبها رو نمی‌دیده شتید چون همه رو همون موقع رو کاغذ آورده بوده. راست میگه. نوشتن مداوم فارغ از اینکه برای علاقه‌مندان به نویسندگی یه فرضه، تو تخلیه ذهن هم خیلی موثره. 

کاش منم دوباره شروع کنم و البته بدون خود‌سانسوری یا اصرار به خاص‌نویسی بنویسم.
        

14

          تجربه شخصی میگه وقتی اول یه کتابی خیلی ازش تعریف و تمجید میارن قطعا خوشم نخواهد آمد. خب راستش تا حدود ۵۰ صفحه اول هم خوشم نیومد. ولی خب مرض "کتابی رو که شروع کردم حتما باید تموم کنم" در من درمان نشده و دیگه اصراری هم برای درمانش ندارم. 
فلذا کتاب رو به کندی و با فاصله و تنها از روی تکلیف و وظیفه ادامه دادم. اما در ادامه از اون کثافت اولیه فاصله گرفت و به شرایط بهتری رسید.
بذارید راحت‌تر بگم. گلنن یه دختر با اعتماد به نفس پایین بود. خودش چیزی نمیگه ولی احتمالا پدر و مادرش به سیاق خیلی از والدین نسل‌های قبلی تعریف هدف درستی برای بچه‌هاشون نداشتن و تاوانش رو گلنن پرداخت. تو کودکی و نوجوانی دچار مشکل خودن هراسی بود و حتی به خاطرش همون دوران مدتی تو آسایشگاه بستری میشه و چون اونجا نیاز به ظاهرسازی نداشته خیلی راضی بوده. بعد مرخص شدنش دوباره مجبور میشه نقاب مطلوب جامعه رو بزنه یا به قول خودش نماینده‌ای از خودش رو به جای خود واقعیش نشون بده تا طبق انتظار جامعه از یه دختر رفتار کنه. بعد از رفتن به کالج این تظاهر برای جلب توجه پسرها بوده و طبق گفته خودش مثل هرزه‌ها زندگی می‌کرده. جالبه که بر اساس معیارهای جامعه خودش، تو خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بوده و اهل کلیسا بودند و می‌دونسته کاراش اشتباهه. ولی تو یه دوره درگیر اعتیاد به الکل، سکس و مصرف هر از گاه کوکایین بوده و نمی‌تونسته از بین این اعتیادها و عذاب وجدان خودش رو نجات بده. اما در نهایت همون مذهب و عقبه دینی به دادش میرسه و حس آرامشی که از مریم مقدس به عنوان مادر می‌گرفته به دادش می‌رسه تا یه جا تصمیم بگیره در زندگیش تغییر ایجاد کنه.
گلنن برای زندگیش خیلی تلاش می‌کنه. با سبک زندگیش و عقایدش نمی‌تونم احساس همراهی داشته باشم. مثلا از زندگی کثیف دوران دانشجوییش که بگذریم، بعدها و در آستانه چهل سالگی و زمانی که دنبال یه کلیسای متفاوت بوده که با روحیه‌اش و افکارش جور باشه، کلیسایی رو پیدا می‌کنه که پرچم رنگین‌کمانی سر درش می‌زده و این برای گلنن نشونه خوبی بوده!!!! 
اما با احساسات و تلاش‌هاش به عنوان یه انسان و به خصوص به عنوان یه زن خیلی آشنا بودم. نمی‌خوام وارد بحث‌های افراطی فمینیستی بشم. اما انگار فرقی نمی‌کنه اهل کجا و از کدوم خاستگاه فرهنگی، اجتماعی، مذهبی باشی. در هر حال، صرف زن بودن باید خیلی تاوان بدی. مگر اینکه خیلی رو خودت کار کنی تا بفهمی خودت از خودت چه توقعی داری، چه هدفی داری، اگه مذهبی هستی بیفتی دنبال اینکه بفهمی خدا ازت چی می‌خواد و تو چه وظیفه‌ای داری و رشدت و کمالت در چیه. اون وقته که دیگه درگیر تعصب‌ها، افراطی‌گری‌ها با هر عنوان و ایسم آخرش نمیشی. هر چند که حالا به خاطر تفاوت و تفکر جدیدت دور بعدی مبارزاتت شروع میشه ولی خب حداقل این مبارزه انتخابته نه چیزی که بهت القا شده.

کتاب ترجمه خوبی داره ولی زیاده و پرگویی داره. یه جاهایی خیلی وعظ‌مانند شده که خب از زنی که کشیش شده چیز عجیبی نیست. اون قسمت‌ها رو بذارین کنار، تجربه‌های شخصی و روند تغییر تفکر گلنن و مسیری که برای بهبودی روح و جسم خودش در پیش می‌گیره، خوندنیه.
        

7

          شاید اگه کتاب هر کسی دیگه بود بهش ۴ یا ۴.۵ می‌دادم ولی صادقانه بگم برای آقای شرفی خبوشان نمی‌تونم این کار رو بکنم. 
کتاب با نثری به شدت سنگین و قاجاری نوشته شده به طوری که لازمه یا حدس بزنید معنی کلمات رو و یا حتی به لغتنامه‌ای فارسی مراجعه کنید تا متوجه بشید چی میگه.
(البته ما یه حضرت سلطان تو اینستا داشتیم که ترک اون ناگرام کردن و الان اینجا به صورت ناشناس فعالیت می‌نمایند. فکر کنم فقط ایشون بدون لغتنامه همه کتاب رو بفهمن 😄).

همین خانه‌نویسی باعث میشه کتاب برای هر کسی نباشه و یه رمان‌خوان حرفه‌ای ازش لذت ببره. برای نیمه‌حرفه‌ای‌ها هم می‌تونه چالش خوبی باشه تا از سطح دانش و مهارت زبانی‌شون مطلع بشن.
داستان از نظر زمانی خطی نیست. اصل ماجرا مربوط به سال و ماجرای به توپ بستن مجلس به دست لیاخوف و با اذن محمدعلی شاه قاجاره. اما بین روزهای پس و پیش واقعه و حتی گاهی و کمی به سال‌های قبل رفت و آمد داره تا شخصیت‌های مختلف رو ببینیم و بشناسیم.
میرزا شخصیت اصلی کتاب، آدمی عجیب و از نظر من نادوست‌داشتنیه که در عین حال عقاید قابل تامل و بعضا به حقی داره. نمی‌دونم واقعا یه آدم قاجاری تو اون دوران که از کودکی به فراخور محیط زندگی با انواع کتاب‌های نفیس و فاخر حشر و نشر داشته و واقعا باسواد بوده آیا واقعا همچین عقیده و دید جامعی داشته با شرفی خبوشان حرف خودش و شناخت خودش از ایرانی رو از زبان میرزا بیان کرده. مع‌الاسف ایرانی امروز با ایرانی دوره محمدعلی شاه فرق چندانی نداشته. (کلا الان چند وقته من فکرم درگیر این موضوعه که یکی از واداده‌ترین جماعت تاریخ بشریت ما ایرانی‌ها هستیم؛ چه از نظر فرهنگی، چه اقتصادی، چه اجتماعی و چه سیاسی. و چطور ممکنه با وجود این حد از وادادگی و یلخی بودگی هنوز در میان مرزی مشخص و با زبانی که هنوز میشه اسمش رو فارسی گذاشت  و با فرهنگی که هنوز میشه بهش گفت ایرانی، برقرار و ماندگاریم. بعد این‌ کتاب نه تنها جوابی پیدا نکردم که سردرگم‌تر شدم.)

شاید تنها چیزی که کمی من رو تو خوندن این کتاب سست می‌کرد و کار رو برام طولانی کرد، توصیف‌ها و پرگویی‌های بیش از حد و صحنه‌های طولانی کتاب بود. مثلا جایی از کتاب لسان‌الدوله، کتابدار سلطنتی برای اینکه دزدی‌هاش رو نشه همه کتاب‌ها و نسخی که از کتابخانه در طول کارش دزدیده بود در حوض زیرزمین خانه‌اش ریخت و روی حوض رو پوشوند تا نسق‌چی‌ها چیزی پیدا نکنن. میرزا که دزدکی وارد عمارت شده بود و این صحنه رو دیده بود نزدیک سه چهار صفحه روضه خوند از رنگ‌ها و شخصیت‌ها و آدم‌ها و پرندگان و چرندگان توی کتاب که در آب از بین می‌رفتند. این ویژگی (نمی‌دونم بهش میشه گفت ایراد یا نه) تو کتاب "روایت دلخواه پسری شبیه سمیر" هم بود. توصیف‌ها و تعریف‌های طولانی از و درباره آدم‌ها و اتفاقاتی که شاید حذفشون به داستان لطمه‌ای نمی‌زد ولی بود و به شخصه خیلی دوستشون داشتم. 
با دوستی در این باره صحبت می‌کردم و می‌گفت این خصوصیت نوشته‌های خبوشان در کارهاش به مرور کمتر و آثارش پخته‌تر شده و از این پرگویی‌ها دست کشیده. می‌گفت اوج کارهاش "کارخونه اسلحه‌سازی داوود داله" است که فعلا آخرین کتابش هم هست.

بی‌کتای رو توصیه می‌کنم. نثر خاص، اطلاعات تاریخی خوب، اطلاعات ادبی استثنایی و داستانی گیرا یکجا جمع شده و جایزه جلال هم گرفته؛ اون‌ هم زمانی که جایزه جلال هنوز معتبر بود و باری به هر جهت توزیع نمی‌شد. 
        

7

          نجیبه؛ زینب کوچک افغانستان.
بعد از خوندن کتاب هم معنی عنوانش رو نفهمیدم اما این عنوان برای شروع یادداشتم بهترین چیزی بود که تونستم بگم.

نجیبه از خانواده متفاوتی بود. پدرش ۵۰ سال از زمانه خودش جلوتر بود و به جای سرکوب روح فرزندش، دختری بزرگ کرد که مبارز و قوی بود، هرچند باز در برابر کلیت جامعه افعانستان زور چندانی نداشتن و خیلی جاها باید همرنگ جماعت می‌شدن. 

همین پشت و پناه بودن پدر بود که مسیر نجیبه رو برای زندگی روشن کرد. بهش یاد داد جایی که پای عقیده و شرفش باشه محکم بایسته و برای زندگیش هدف داشته باشه. اون سال‌هایی که زنان ایرانی دوران سختی جنگ رو طی کرده بودن و داشتن آرامش نسبی اجتماعی و تغییرات فرهنگی کمابیش مثبت رو تجربه می‌کردن، نجیبه و بقیه زنان افغانستانی درگیر بقا و زنده موندن و سالم موندن شده بودن. همین تجربه‌هایی کاملا متفاوت براشون رقم زد که سال‌ها و حتی قرن‌ها فاصله بین این دو دسته زن وطندار انداخت. 

دیالوگ‌های کتاب با گویش افغانستانی نوشته شده بود و به خوبی حس و حال رو رسونده بود.

چند نکته تو این کتاب قابل توجه بود. اول اینکه برای افغانستانی‌های شیعه معتقد، ایران همیشه در اولویت مهاجرت بوده چون براشون مهم بوده جایی زندگی کنن که با عقایدشون هماهنگ باشه و آزادی دینی داشته باشن. این حرف رو من از افغانستانی‌های زیادی شنیدم که شرایط اروپا و آمریکا رفتن داشتن اما به خاطر بچه‌هاشون ترجیح دادن ایران بیان یا بمونن. من واقعا در مورد سیاست‌های جمعیتی و مهاجرتی اطلاعات زیادی ندارم اما ای کاش درباره این موضوع و این جمعیت فکری می‌شد و انقدر اونها رو تو فشار نمیذاشتن. خیلی از افغانستانی‌های ساکن ایران الان نسل سوم و حتی چهارم هستن اما هنوز اینجا بلاتکلیفند. بچه‌های این نسل که تو شرایط امن ایران بزرگ شده و درس خوندن به مرور مهاجرت کردن به کشورهای غربی و اونجا در حال زندگی و کنش در جامعه جدید هستن؛ و درست مثل جوانان مهاجر ایرانی، درس رو اینجا خوندن و بهره‌برداریش رو به دیگری تقدیم کردن. بحث فرهنگسازی و درست کردن نگاه نژادپرستانه بین مردم ایران هم خیلی مهمه.

نکته دوم بحث روایت و مسائلی بود که تو کتاب گفته شده. تصویری که از زاویه دید نجیبه از محله افشار و وضعیت اجتماعی کابل ارائه شده بود خوب بود اما برای خواننده ایرانی کافی نبود. کاش نویسنده راهکاری پیدا می‌کرد و خلاصه‌ای از اوضاع افغانستان دهه ۶۰ و ۷۰ ارائه می‌داد. مخاطب موقع خوندن این طور کتاب‌ها نباید مجبور باشه برای تکمیل اطلاعاتش به گوگل مراجعه کنه. 

تا دو سوم کتاب اطلاعات درباره خود نجیبه و خانواده‌اش خوب بود هر چند گاهی اشتباهاتی یا کمبودهایی دیده می‌شد. مثلا دوستی صمیمی داشت به نام عاطفه که یهو همون اوایل کتاب غیب شد. این شخصیت و ماجراهایی که با نجیبه داشتن کجای این روایت نقش داشت که آورده بودن و بعد دیگه نبود؟ یا اسم زن برادر نجیبه یه جا لطیفه بود و جای دیگه جمیله. نمی‌دونم اشتباه نویسنده بود یا باز هم شخصیت‌هایی جا افتاده بودن و نصفه نیمه روایت شده بودن. مخصوصا که جایی گفته بود همسر برادر شهیدش با برادر کوچکتر نجیبه ازدواج کرده بود و من نفهمیدم لطیفه همون زن بود یا از اول چنین ازدواجی نبوده و جمیله یکی دیگه بود.

یا چرا هیچ‌جا نجیبه هیچ حرف و سخن خاصی از همسر اولش نداشت. آیا به خاطر مسائل خانوادگی و حفظ آبرو بوده یا با توجه به ازدواج نسبتا اجباری نجیبه، خودش خواسته از این شخص حرفی نباشه؟

هر چی روایت جلو رفت سرعت تعریف‌ها هم زیاد شد. انقدر که یهو دیدیم نجیبه از ازدواج دوم یه بچه داره و پسرش احمد رو مجبوره ببره خونه برادرش. این دوری از فرزند طبق روایت کتاب، نه به خاطر اعتراض همسر یا مسائل فرهنگی که به خاطر اذیت‌های جاری نجیبه بوده. من موندم تو خانواده‌های مردسالار افغانستانی، هیچ‌کس نبوده با این زن مقابله کنه که نجیبه حاضر میشه بچه دردونه‌اش رو از خودش دور کنه؟ 

بعد چند سال هم احمد همراه دایی‌اش میره افغانستان و اونجا زندگی می‌کنه. از این مهاجرت معکوس تا ظهور دوباره طالبان در افغانستان، ده سال دوری بین مادر و پسره و ما هیچ شناختی از شخصیت احمد نداریم تا اینکه دوباره برمی‌گرده ایران و اون هم فقط برای اینکه مدافع حرم بشه. تا آخر کتاب هم هیچ تعریف دیگه‌ای از شخصیت احمد ارائه نمیشه که آدم بتونه درک کنه این پسر جوون تو چه شرایطی بوده که حالا به این درجه از یقین و فداکاری رسیده.

بعد پایان کتاب و در کمال تعجب از اینکه به رسم این سبک کتاب‌ها عکسی از شهید نبود، سراغ گوگل جان رفتم. هم چهره شهید رو دیدم و هم کلی اطلاعات بیشتر از زبون خود نجیبه تو مصاحبه‌ها خوندم که توی کتاب نبود. بعضی جاهای خالی رو با اون مصاحبه‌ها پر کردم و این یه اشکال مهم این کتاب بود.

        

10

          چقدر تلخ بود این کتاب به اندازه همه اتفاقات تلخ و خونین این سرزمین. 
از روی علاقه و کنجکاوی شخصی درباره غائله کردستان و مهاباد و حکومت خودمختار آذربایجان کم نخوندم. اما خوندن اونها در قالب داستان یه اثر دیگه داره. قبلا کتاب "دو قدم این ور خط" احمد پوری رو خونده بودم که در سال ۲۵ و چندماه بعد کشتار ارتش توی آذربایجان رخ میده اما به خاطر رویکرد کاملا جانبدارانه نویسنده به نفع فرقه‌ای‌ها نشده بود به عمق ماجرا پی ببرم.

مردگان باغ سبز وسط ایستاده بود. یه طرف حکومت مرکزی و ارتشش بودند و یه طرف حکومت محلی و خودمختار و فدایی‌هاش. نه از این دفاع می‌کنه و نه از اون. نه این رو محکوم می‌کنه و نه اون. اما تمام مدت مرثیه‌ای به حق می‌خونه برای همه اونایی که گوشت قربونی بالایی‌ها شدن. تعجب می‌کنم چرا یه عده میگن این کتاب طرفدار تجزیه‌طلب‌هاست. این کتاب فقط حرف‌ها رو زده،حرف‌هایی که اگه هر دو طرف به درستی می‌شنیدن اوضاع فرق می‌کرد. ولی حیف که نه حکومت مرکزی و بالادستی‌های فرقه گوششون به حرف بدهکار بود و نه مردم کف جامعه. جالبه که این حرف گوش نکردن‌ها هنوز هم مصیبت گریبانگیر ماست. حالا گیرم الان حکومت مرکزی از روی بی‌فکری و گیجی بلد نیست گوش بده و مناطق مرزنشین و اقوام هم به جای تاثیر گرفتن از شوروی و گروه‌های تجزیه‌طلب، درگیر منوتو و ایران‌اینترنشنال هستن. 

نثر عجیب و به‌هم ریخته و مشتت بایرامی تو این کتاب فوق العاده‌اس. البته که گاهی دیگه خیلی زیاد بود ولی انقدر با آشفتگی داستان هماهنگ بود و سجع کلماتش به دل می‌نشست که اون گاهی گداری‌ها رو می‌شد تحمل کرد. مشکل همیشگی کتاب‌های بایرامی اینجا هم بود. اشخاص تو کتاب‌های بایرامی لحن ندارند. مرد ارتشی، مرد جوان روزنامه‌نگار، پسر ۱۷ ساله روستایی، پیرمرد جرچی دوره‌گرد و فقیر و ... همه و همه یه جور حرف می‌زنن. صاف و مرتب و اتو کشیده. این یه مورد رو کنار بذاریم عاشق واگویه‌های بولوت با خودش بودم. مگه وقتی فکر می‌کنیم همین‌طور ذهنمون از جایی به جای دیگه نمی‌کشه و نمیره و پرت نمیشه؟
گریزهای گاه و بیگاه نویسنده به ضرب‌المثل‌ها و اشعار و لالایی‌های ترکی جالب بود ولی برای خواننده غیرترک قابل درک نیست. خوب بود با کیوآرکدی چیزی کنار سطور ترکی این امکان برای خواننده غیر ترک ایجاد می‌شد تا اونها با همون لحن و ریتم مورد نظر نویسنده بشنوه. 

جایی خوندم کتاب خیلی مردانه‌اس و زنانش هیچ نقش خاص و فراتر از کلیشه‌ای ندارن. راست می‌گفتن. مدینه که در حد دو سه بار اسم بردن بود و مادر بالاش هم پیرزنی گریان و نگران. فکر کنم بایرامی حتی بچه‌داری هم نکرده یا خیلی ازش گذشته و یادش رفته وگرنه امیرحسین دوساله رو اون‌طور وسط برف و سرما تو بغل بالاش نمی‌انداخت، اونم ساکت و بی‌صدا و صبور تو اکثر مواقع. اگه کمی دید و حس زنانه تو این کتاب بود احتمالا اوضاع امیرحسین خیلی متفاوت بود، شاید حداقل یکی دو سالی بزرگتر بود تا قابل باورتر باشه حضورش تو داستان.

اواخر حضور بولوت تو روستا کم‌کم یه حال و هوای رئالیسم جادویی هم به داستان اضافه شد که دیگه بعد اون همه بلا و مصیبت عجیب نبود. به قول جرچی و بولوت با این چشم‌ها چه چیزها که ندیدیم!
کتاب پر از اشاره‌های وطن‌پرستانه بود و چقدر به آدم می‌چسبید. همین لحظات کوتاه و شاید ناچیز وطن‌پرستانه‌اس که این مرز رو سالهاست ثابت نگه داشته وگرنه اگر کار فقط به بالادستی‌ها سپرده بشه شاید الان جمهوری آذربایجان و عربستان سعودی و افغانستان و انگلیس و بقیه منتظرالفرصت‌ها تا خود تهران پیش اومده و سهمشون رو برداشته بودن..
        

10

          چند سال پیش تو صفحه دکتر قادری معرفی این کتاب رو دیدم. نوشته بود از روایت متفاوت این کتاب و قهرمان متفاوتش همون‌طور که ظاهرش هم با اون کلیشه‌ای که از همسران شهدا سراغ داریم متفاوته. همه این سال‌ها تنبلی کردم تو خرید و خوندن این کتاب تا الان که خوندم و  اون برنامه تلویزیونی رو یادم اومد که مکالمه یه زن و شوهر بعد از سالها دوری و اسارت مرد رو نشون می‌داد. اون سال نمی‌دونستم پس و پیش این مکالمه چه ماجراها بود و هست. صرف ۱۸ سال اسیری خودش ترسناکه، اونم اسارت تو زندان‌های مخوف بعث. بعد حالا بیای جزئیات بیشتری بخونی و بدونی.
مقدمه رو که خوندم و متوجه شدم حسین لشگری سال ۸۸ شهید شده آه از نهادم برآمد. کتاب رو که با چشم اشکی تموم کردم به دنبال اطلاعات بیشتر رفتم سراغ گوگل و متوجه شدم خانم لشگری هم سال ۹۸ فوت کرده؛ اصلا یخ زدم.
با دید مادی فقط میشه کلی غر زد و گفت این چه زندگی بود که این خانواده داشتن و فقط یه دید معنوی و الهیه که به آدم امکان میده طور دیگه به ماجرا نگاه کنه. این دو یه طور عجیبی برگزیده بودن.
بعد کتاب پاییز آمد دوست داشتم بقیه کارهای خانم جعفریان رو هم بخونم. از نظر سبک کار و متفاوت بودن مثل پاییز آمد بود تما نه به پختگی و موجزی اون. نمی‌دونم به خاطر تجربه کمتر نویسنده بود یا ملاحظات مربوط به خانواده اسرا و شهدا و حتی ملاحظات رده بالاتر. اما کتاب ریتم زیادی تندی داشت و می‌شد با جزئیات و توضیحات بیشتری پیش بره. تازه وقتی رفتم تو گوگل خیلی چیزها از زبان خانم لشگری خوندم که تو کتاب بهش اشاره‌ای هم نشده بود.
سختی‌های دوران ۱۸ ساله تنهایی خانم منیژه یا مشکلاتی که اوایل بازگشت شوهرش داشت و اختلاف‌هایی که تو ده سال زندگی مشترک داشتن می‌شد بیشتر بهش پرداخته بشه.
خداوند منیژه و حسین لشگری رو بیامرزه و به پسرشون صبر بده.
        

5

          عروس بیستم دقیقا همونیه که تو معرفی کتابش نوشته. دوره‌ای تاریخی با محوریت شخصیت مهرالنسا تبدیل به داستان شده. داستانش به اندازه کشش و جذابیت داشت هر چند به جاهایی بیشتر شبیه گزارش شده بود. شخصیت‌پردازیش برای بعضی شخصیت‌ها خوب و برای بعضی ضعیف بود. اما فضاسازی‌های دلچسبی داشت و آدم می‌تونست مثلا حال و هوای مکان‌های مختلف رو درک کنه.
نمی‌دونم توصیه کنم یا نه. کاملا به سلیقه و وقت و حوصله خودتون بستگی داره. بخوام شبیه‌سازی کنم چیزی شبیه سریال ترکی سلطان سلیمان  بود؛ یه پادشاهی بزرگ و شکوفا و ماجراهای دربار و حرمسرا و دعواهای تاج و تخت و خیانت و وفاداری. اگه این چیزا رو دوست دارین یا جنبه تاریخیش براتون جذابه، خوندنش خالی از لطف نیست. برای من اواخر داستان جالب بود که سر و کله کمپانی هند شرقی پیدا شد و شاه و مهرالنسا برای دفع انحصار پرتغالی‌ها، به انگلیسی‌ها روی خوش نشون دادن. همه هم می‌دونن که این انگلیس چه بلایی سر هند آورد.
ترجمه متفاوتی داره و سعی شده با زبانی قدیمی به فارسی برگردانده بشه. البته که بی ایراد نیست و برام عجیبه چرا با همین ایرادها منتشر شده. مثلا یهو وسط یه متن کهن کلمات خارجی وارداتی ۵۰ سال اخیر دیده می‌شد. کلماتی که به راحتی می‌شد با معادل قدیمیش جایگزین بشه.
        

7

          خواندم یا در واقع شنیدم و تمام شد.
چندان اهل کتاب صوتی نیستم. کلا نمی‌تونم باهاش ارتباط بگیرم. خودم با لحن‌ها و صداهای دلخواه خودم بخونم برام جذاب‌تره. از طرفی آدم شنیداری هم نیستم. برای همین شنیدن داستانی به این طویلی و البته پرشخصیت با اسم‌های مشابه و تکراری کاری دوچندان سخت بود برام؛ شاید در حد جهاد!!!
نمی‌دونم چرا تو اولین استفاده‌ام از اپ نوار این کتاب رو انتخاب کردم. شاید چون قبلا خونده بودم و فکر می‌کردم یه مروری  میشه برام.
ولی زنهار که انگار نه انگار زمانی خونده بودمش. به جز اسم ماکوندو، اینکه که آخرش نابود میشه، صحنه‌ای از سقط جنین نامشروع یکی از دختران خانواده بوئندیا و حرف "ف" در اسم یکی از شخصیت‌ها هیچ یادم نبود. کاملا داستان برام نو بود.
از جهتی جذاب بود. مرور یکی از شاهکارهای ادبیات جهان در وقت‌های مرده یا لابه‌لای جمعیت فشرده در مترو و اتوبوس برون اینکه نگران خراب شدن کتابم یا سنگینی وزتش بر کتف و گردنم باشم. 
اما از طرف دیگه همه خاطره خوشی که از مطالعه‌اش در بار اول داشتم از بین رفت. نمی‌دونم اون موقع چندساله بودم، احتمالا ۱۵ یا ۱۶؛ ترجمه کیومرث پارسای رو هم خوندم. یادمه غرق کتاب می‌شدم. برعکس این بازخوانی/شنوایی، موارد جنسی و زناهای ناتمامش برام آزاردهنده نبود یا شاید حتی چندان توجهم رو جلب نکرده بود. ولی این بار نمی‌فهمیدم چرا مارکز در این داستان سمبلیک، مردم خودش رو انقدر کثیف نشون داده. از نظر فکری، رفتاری و جسمی کثیف بودن. این حجم از عادی بودن بی‌بند و باری برام قابل تحمل نبود و بقیه ارکان داستان رو تحت تاثیر خودش قرار داده بود. ۷۰ درصد یه قبیله کامل زناکار و زنازاده بودن. شاید اگه داستان به جای دهه ۷۰ میلادی، در دهه ۲۰ قرن ۲۱ نوشته می‌شد ۳۰ درصد بقیه هم لگبت بودن!!! در تمام مدت داستان هی می‌خواستم از این مسئله عبور کنم اما هر چی من می‌پبچیدم، داستان نمی‌پیچید.

فارغ از این مسئله، بعد از تمام شدن داستان بیشتر از هر وقت دیگه‌ای دلم می خواست کتاب کاغذیش رو می‌خوندم. اون لحظه که آخرین سطر و کلمه رو می خونی و بعد کتاب رو می بندی، در دستت نگه می‌داری و مدتی فکر می‌کنی که چی خوندی و به چی رسیدی و الان احساست چیه، با هیچ مدل مطالعه دیگه‌ای قابل وصول نیست.

یادمه چند وقت پیش، آقای حمایت‌کار وقتی کتاب رو تموم کرده بود، نوشته بود فعلا حرفی ندارم باید یه مدت بگذره ببینم چی می‌خوام بگم. اون روز پیش خودم گفتم واااا فکر کردن نمی‌خواد، شاهکاره دیگه.
حالا خودم هم دلم می‌خواد بنویسم نمی‌دونم چی بگم. البته می‌دونم؛ حرف زیاد دارم ولی خیلیاش قبلا گفته شده، اون حرف خاص خودم هنوز تو ذهنم قوام نگرفته. 
        

7

          همین اول کار بگم من عاشق قلم خانم سلیمانی هستم پس صادقانه میگم که نظرم میتونه مبتلا به جانبداری باشه و از این بابت پنهان‌کاری هم ندارم.
نثر سلیمانی به ظاهر ساده و راحته اما مطمئنم پشت این سادگی وسواسی عمیق رو انتخاب کلمات و جملات و ترتیب همنشینی اونهاست. این سادگی همه‌جایی نیست و به نظرم هر کسی نمی‌تونه اینطور ساده اما درست بنویسه. 

ستاره می‌بارید داستان زنی جوونه شاید حدودا ۳۵ ساله که داره به زبون من‌راوی از زندگیش میگه. زنی ساکن تهران و از خانواده‌ای خیلی سنتی، اواخر دهه چهل ازدواج کرده، تو سال‌های قبل انقلاب از تو خونه شاهد فعالیت‌های سیاسی مردان حوان خانواده‌اش بوده و بعد انقلاب و شروع جنگ هم تو پشت صحنه، در صحن حیاط خونه‌اش - و نه بیرون از خونه- یه گروه تدارکات زنانه رو مدیریت می‌کنه.

یادمه برای کتاب "طلوع روز چهارم" نوشتم انگار یه گوشه فضای داخلی خونه کعبه نشسته بودم و داشتم گفتگوی چهار زن بهشتی رو با فاطمه بنت اسد خودم مستقیم نگاه می‌کردم. حالا تو این یکی داستان، ما انگار دقیقا وسط قلب محبوبه نشستیم؛ تو فکرش هم حتی نه. محبوبه صادقانه از عصبانیت‌هاش، خوشحالی‌هاش، افتخاراتش و خجالت‌هاش میگه. محبوبه قرار نیست یه قدیسه باشه. خودش میگه برای جوونای شهید محل یه نم اشکی اومده تو چشماش، برای فلان شهید که آشنا بوده نشسته گریه کرده و برای شهید خانواده جونش داشته از تن میرفته. برای پسر خودش هم طاقت نداشته مخصوصا که نه شهید شده بود و که جانباز بلکه به اسیری رفته بود. همین محبوبه رو دوست داشتم. اگرچه کتاب مادر شهید صبور و با صلابت رو هم نشون داده بود و دلیلش رو هم گفته بود که چرا این مادرها این طور هستن اما سری‌دوزی نکرده بود.

از اون‌ جالب‌تر این بود که خود رزمنده‌ها و شهدا رو هم تو هاله قدسی فرو نبرده بود. آدم‌هایی بودن مثل اکثر آدمها زندگی عادی داشتن، خوبی و بدی داشتن، بدجنسی و پررویی داشتن اما از یه جایی خودسازی می‌کنن و خودشون رو تغییر میدن. تازه این تغییرات هم تو آدم‌های مختلف درجه‌بندی داشته. 
واقعی نشون دادن آدم‌ها هم چیزی بود که تو کمتر کتابی به خصوص کتاب‌های ایرانی دیده میشه. مادر و پدر تو داستان‌های ما یا سفیدن یا سیاه. کمتر والدی رو با همه خصوصیات خوب و بدش دیدیم. اونایی که می‌خوان تو کتاباشون فاز غم و چیزناله و سیاهی بردارن پدر و مادراشون هم بد هستن؛ تازه برای اینکه خیلی دیگه میخ سیاهی رو کامل کنن پدر و مادر رو هم مذهبی و اهل دین و ایمون نشون میدن! اونایی هم که می‌خوان مثبت بنویسن و فرهنگ احترام به والدین رو چهارمیخه کنن تو اذهان یه حاج‌خانم حاج‌آقای گوگولی همه‌چیزدان عصمت-اکتسابی می‌سازن از اینا که تو فیلمای صدا و سیما همیشه سفیدپوشن و سر سجاده نشستن یا دارن ذکر میگن و فقط نصیحت می‌کنن.
اما والدین این داستان هم به جاش حامی و بزرگتر هستن و هم به رسم قدیم‌ها زورگو. انقدر یه وقتا این زورگویی‌هاشون رو مخ بود که لحظه به لحظه خدا رو شکر می‌کردم تو اون دوران زندگی نمی‌کنم. یعنی خیلی زور داشت که ازدواج کرده باشی، شوهرت هم پول از خودش داشته باشه ولی اختیارش با پدرشوهر باشه و هر خریدی بخوای بکنی اونا اول باید موافقت کنن. بگذریم که خودم هم اوایل ازدواج کمابیش این شرایط رو تجربه کردم اما برای محبوبه شورتر بود و سخت‌تر.
همه اینا که گفتم رو فقط کسی می‌تونه بنویسه که یا خودش درک کرده باشه یا خیلی درباره‌ش پرس و جو کرده باشه. برای همینه میگم قلم خانم سلیمانی ساده‌اس اما هر کسی نمی‌تونه این‌طور بنویسه. از پرش افکار محبوبه هم نگم براتون که در عین شلم شوربا بودن حرف‌ها و ذهنیاتش و درهم‌ریختگی زمانی اتفاقات باز یه داستان کامل و بی‌ناقصی خوندی که پایانی نسبتا باز اما پر امید داره.
        

8