یادداشت‌های عطیه عیاردولابی (305)

          صوتیش الان تموم شد ولی قطعا در اولین فرصت کتابش رو هم می‌خرم چون مرجع خوبیه و با ادبیات نسبتا ساده برای نوجوون‌های آینده خونه‌مون مناسبه. روخوانی آقای یامین‌پور هم خوب بود و آدم رو خسته نمی‌کرد. صوتی این کتاب در برنامه‌های نوار و طاقچه موجوده.

و اما درباره خود کتاب،
طبق گفته نویسنده، هدف این بوده تاریخ رو به زبانی متفاوت و داستانی برای مخاطب بگه تا جذاب‌تر بشه.
آیا موفق بوده؟ به نظرم نه. نتونسته یا کاملا نخواسته یا هر دلیل دیگه، در هر حال شما با داستانی تاریخی روبه‌رو نیستید. بلکه با کتابی تاریخی مواجه میشین که ترتیب روایت خوب و به‌قاعده‌ای داره، بعضی رویدادهای تاریخی رو با توصیف و صحنه‌سازی داستانی به تصویر کشیده و در فصل‌هایی هم چند شخصیت خیالی اضافه کرده و به بهانه اونها در وقایع مهمی مثل اعتراض‌ها و اعتصاب‌ها دست شما رو گرفته و در زمان و مکان ۴۲ تا ۵۷ چرخونده. اگر نخوایم مته به خشخاش بذاریم که چرا پس حرف اول کتاب عملی نشده، به نظرم همین هم قابل قبوله. 

از همون منظر داستانی، خودم اون فصل گسیل جمعیت از تهران به قم برای تشییع آیت‌الله بروجردی رو خیلی دوست داشتم و صحنه‌ای به شدت قوی بود.

خوبی و جذابیت کتاب این بود که امام و فعالیت‌ها و اقداماتش رو از زوایای مختلف و از زبان راویان متنوع نشون داده بود. اگرچه توی دو فصل آخر کمی به سمت توصیف‌ها و اظهارنظرهای شخصی رفته بود و از اون استقلال روایتش کم شده بود اما کلیت کار تونسته بود زاویه دید جدید و متفاوتی برای خواننده ایجاد کنه؛ حتی برای خواننده‌ای که امام رو درک کرده یا درباره‌ش زیاد خونده.
بعضی مطالبش هم برام کاملا جدید بود و نمی‌دونم تا به حال کسی بهش نپرداخته بود یا من اون طور که باید مطالعه نداشتم.

تو فصل آخر مقایسه‌ای بین شاه و امام کرده بود که باید بگم تا به حال اینطور و از این زوایه بهش نگاه نکرده بودم. مقایسه‌ای که از سطح و شعار فراتر رفته بود و دیدگاهی نقادانه و عمیق‌تر به دو متولی کشور داشت.

حرف آخر، حسرت همیشگی من برای انقلابی به این باشکوهیه که این چنین به خطا و انحراف رفت. اگر سیمای زیبای قدرت مسئولین رو اونطور مسحور نمی‌کرد که به قول شهید مدنی ترنج در دست خودشون رو ببازن چقدر شرایطمون متفاوت می‌شد و چشم و چراغ تاریخ و جهان و اسلام و بشریت می‌شدیم. در موارد زیادی از کتاب و به خصوص در بازخوانی سخنرانی‌های امام خطاب به محمدرضا پهلوی و افرادش می‌شد به راحتی مسئولین ادوار مختلف کشور رو جای اونها گذاشت. آیا ایران برای درست شدن و برگشتن انقلابش به مسیر اصلی به خمینی دیگری نیاز داره؟ آیا اصلا فرصتی هست؟ اون هم با توجه به اینکه در آستانه جنگی آخرالزمانی با رقیبی ایدئولوژیک‌تر از خودشه؟

        

12

          چند روزه تمومش کردم ولی هنوز از روی میزم برنداشتمش بذارم تو کتابخونه یا کارتن کتاب‌های خوانده شده. کتاب خوبی بود و خوبیش تا ۹۰ درصد به خاطر شخصیت خاص و متفاوت حاج‌آخوند بود و بقیه‌اش هم قلم مهاجرانی. ستاره‌های کم داده هم به خاطر این بود که از یه جایی مهاجرانی دیگه حاج‌آخوند رو گذاشت کنار و بیشتر از خودش و بقیه گفت و نهایت با یه جمله یا یه سرک کشیدن و سلام کردن حاج‌آخوند اون داستان شده بود یکی از ماجراهای حاج‌آخوند.
با یه دوستی صحبت می‌کردم و می‌گفت ترجیح میداده به غیر از لحظات معلمی و آموزگاری حاج‌آخوند، لحظات عادی‌تری هم از اون  تو کتاب بوده. این نظر اون مسئله من نبود چون به نظرم یه شخصیتی مثل حاج آخوند همه زندگیش و حرکات و سکناتش درس بود و فرقی نمی‌کرد کدوم رو بگیم و کدوم رو نه. مثلا کاری که برای گرگ پیر کرد چه فرقی با اون جلسه‌ای داشت که با سه تا آدم خداناباور درباره خیام برگزار کرده بود؟ همه‌اش به یه میزان درس داشت و تاثیرش رو روی مهاجرانی گذاشته بود.

این کتاب ارزش چند بار خوندن رو داره. من که توش کلی نوشتم و هایلایت کردم. اگه خدا قسمت کنه بعضی‌هاش رو اینجا تو بریده کتاب‌ها میارم. فقط کاش یکی مثل حاج‌آخوند جاویدان بود و حکایاتی که ازش نقل شد، بیشتر بود.
        

8

          خیلی کتاب نوجوان ایرانی نخوندم که الان بتونم این کتاب رو با کتاب‌های مشابه مقایسه کنم و بگم بهتره یا ضعیف‌تره. اما تو بررسی انحصاری خودش با در نظر گرفتن نکاتی که قرار بوده بهش برسه کتاب خیلی خوبیه.

ما به بهانه داستان یرحای یهودی‌زاده به روزگاری میریم که امام رضا تازه به مرو برده شده و ولیعهدی رو به گردنش انداختن. در خلال داستان یرحا اوضاع اون روز شهر مرو و چند دستگی مسلمان‌ها به خصوص شیعیان رو می‌بینیم. از مباحثه‌های دانشمندان اون عصر با امام رضا می‌شنویم و البته از توطئه‌هایی که یهود جماعت همیشه نسبت به پیامبر اسلام و اهل بیت روا داشته هم خبردار میشیم. این قسمت از توطئه‌های یهودی چیزی بوده که ما هیچ‌وقت هیچ جا نخوندیم و ندیدیم. تازه شاید حدود ده ساله که تو ادبیات و سینمای ایران اون هم به طور محدود داریم نقش این گروه همیشه در صحنه رو تو موقعیت‌های مختلف و مهم تاریخی اسلام می‌بینیم. حالا کو تا حضرات روشون بشه بیان از توطئه‌های این جماعت علیه ایران بگن. خلاصه که خیلی عقبیم. 
با این اوصاف یرحا قدم مهم و بزرگی برداشته. البته به قول یه منتقد ما دقیقا نمی‌دونیم مسئله کتاب یرحا چیه؟ رابطه عاطفی شخصیت یرحا با پدرش و نجات اون از عذاب؟ تغییر در رویکرد پدر و پدربزرگش؟ نشون دادن وضعیت مرو و ارائه روایت‌هایی از امام رضا برای نوجوون‌ها از زاویه دید یه نوجوون بی‌طرف تو اون دوران؟
اگه نخوایم مته به خشخاش بذاریم همه اینا کمابیش برآورده شده و تعلیق‌ها و چالش‌های جذابی رو هم برای خواننده ایجاد کرده.
شاید تنها ایرادی که بهش گرفت پایان رهای کتابه که کاملا مشخصه نویسنده قصد داره جلد دومی هم برای کتاب بنویسه و شاید تا حالا هم شروع کرده باشه و امیدوارم زودتر بیاد. 
        

6

          گرتا دختری دوازده ساله و آلمانی است که در هشت سالگی شاهد بالا رفتن دیوار برلین بوده، در شرایطی که درست دو روز قبل از اون شب، پدر و یکی از برادرهاش به قسمت غربی برلین رفته بودن تا ببینن شرایط چطوره و برگردن هر طور هست بقیه خانواده رو ببرن. این دیوار به همین راحتی گرتا رو از پدرش محروم می‌کنه تا چهار سال بعد که بالاخره راهی برای فرار از شرق و ملحق شدن خودش، مادر و برادر بزرگش به پدر در اون طرف دیوار پیدا می‌کنه.

ما در خلال تلاش‌های گرتا برای این فراز، تاریخ آلمان در جنگ جهانی رو به طور مختصر می‌خونیم و از شرایط برلین شرقی در اون دوران به تفصیل باخبر می‌شویم. شرایطی که اگر اهل خوندن کتاب‌های داستان و تاریخ مربوط به اون دوره باشید قطعا براتون تکراریه و می‌تونین همه رو از حفظ بگین. شرایطی که خیلی ترسناکه و همیشه همین‌قدر ترسناک هم گفتن و به نظرم تو این کتاب شاید خیلی شدیدتر و اغراق‌شده‌تر از کتاب‌های قدیمی‌تر ابراز شده.

داستان از نظر ویژگی‌های فنی و داستانی، شخصیت‌پردازی، فضاسازی، پیرنگ و هر چیزی در این حوزه ایرادی نداره. می‌تونین از این جهت با خیال راحت دست بگیرین (یا گوش بدین. من با ترجمه‌ای دیگه و به صورت صوتی تو اپلیکیشن کتابراه گوش کردم).

اما از جهت محتوا و پیامی که می‌خواد برسونه برای من آزاردهنده بود. پیام ظاهری داستان آزادگی، پافشاری بر اصول، تلاش برای رسیدن به هدف، مقاومت و البته حفظ انسانیت بود. چه عالی! اما به نظرم میزان ابراز تنفرش از پدیده‌ی-الان-محوشده‌ی بلوک شرق با همه مختصاتش خیلی زیاده از حد بود؛ انقدر که از جهاتی می‌شد گفت سبک کارش شبیه همون بلوک‌شرقی‌ها شده بود؛ یعنی تکرار یه شعار و اصرار بر درست بودن خودش و بد بودن دیگری اون هم به زور و با بدگویی. 

البته که منظور من تطهیر و تبرئه همه اندیشه‌های بلوک شرقی نیست که امتحانش رو پس داده و شکست‌خوردگیش مشخصه. اما خباثت و کثافت اون اندیشه دلیل بر درستی و پاکی اندیشه و مکاتب مخالفش در غرب نبوده و نیست. اینکه بعد از حدود ۳۰ سال از فروپاشی شوروی و بلوک شرق، هنوز نو به نو آثاری در محکومیت و سیاه‌نمایی اونها توسط غربی‌ها تولید میشه، به چه دلیله؟ خیلی خوش‌بینانه و ساده‌لوحانه‌اس که بگیم غرب می‌ترسه اون روزها تکرار بشه. بگذریم که خود غرب و تفکرات و مکاتبش حالا چی هست که بخواد نگران بازگشت شرق و به هم خوردن صلح جهانی بشه؟ اینا همه حرف و ادعای اوناست وگرنه دنیا همین الان هم با وجود تک‌قطبی بودن هیچ رنگی از آرامش نداره.

من قبلا هم بعد خوندن کتاب‌های مشابه همیشه این رو گفتم که اگر دنیا تو شرایط منصفانه‌تری بود، معلوم نبود ما چه کتاب‌ها و آثار دیگری رو در تقبیح غرب می‌خوندیم و چه جنایاتی از اونها رو می‌دیدیم که روی شرق رو سفید می‌کرد. البته که همین الان هم هر آدم باهوش و اهل فکری این جنایات رو می‌بینه و بهش اذعان داره ولی در مقایسه با کل جمعیت دنیا، این افراد درصد پایینی رو به خودشون اختصاص میدن. هنوز بخش زیادی از مردم دنیا غربی‌ها و به اصطلاح سفیدپوست‌ها رو قوه عاقله دنیا می‌دونن و در برابرشون تسلیم هستن.  

به این دلايل، با اینکه ویژگی‌های گرتا شخصیت اصلی داستان خیلی الهام‌بخشه و برای هر کسی می تونه انگیزه ادامه راه در زمانه سختی بشه، به شخصه این کتاب رو به هیچ نوجوانی معرفی نمی‌کنم چون اطلاعات جهت‌دار تاریخی که میده رو نمی‌پسندم.

اما برای خواننده آگاه و توانمند در تفکر انتقادی، داستان پر از تعلیق و هیجانه و می تونه لحظات دلچسبی رو فراهم کنه. از اون کتاب‌هاست که واقعا نمیشه زمین گذاشت و اضطراب زیاد آدم رو مجبور به خواندن و ادامه می‌کنه. انقدر که گاهی پیش خودم می‌گفتم آیا این کتاب واقعا برای سن نوجوان مناسبه؟ این حجم از هول و تکون آیا رواست که به خواننده نوجوانش منتقل بشه؟ 

و یه سوالی که برام مطرح بود آیا یه دختربچه ۱۲ ساله می‌تونه انقدر عاقل و توانا باشه؟ رفتارهایی که گرتا داشت حداقل برای یه دختر ۱۶ ساله بود و نه ۱۲ ساله، اونم ۱۲ ساله‌ای که در شرایط محدودیت و شستشوی مغزیه و منبع الهام فکریش یعنی پدرش رو ۴ ساله ندیده که بگیم از طریق اون به این شکل از تفکر و عمل رسیده. نمیدونم شاید هم ۱۲ ساله‌های دهه ۶۰ میلادی همین‌قدر عاقل و مقاوم و بیانیه‌خوان بودن.

*سه ستاره رو فقط به خاطر جذابیت داستان کتاب و ویژگی‌های داستانیش دادم وگرنه به خاطر رویکرد ایدئولوژیکش به نظرم حتی یه ستاره هم زیادشه.

پ.ن ۱: همین الان تو همین دنیای تک‌قطبی عاری از کمونیسم و مکتب شرق، یه دیوار بلندبالا و طولانی تو سرزمین فلسطين اشغالی کشیده شده به اسم دیوار حائل و اشغالگرها صاحبین واقعی اون خاک رو تو مناطقی محصور کردن و به واسطه اون دیوار حسابی اذیتشون می‌کنن. روایت این دیوار و سبعیت رژیم اشغالگر رو تو کدوم خبرگزاری غربی بدون هیچ سانسور یا موضع‌گیری میشه ببینیم؟

پ.ن ۲: یه عنوات یه طرفدار انیمه اتک و ارادتمند نویسنده مانگای اون، هاجیمه ایسایاما، باید بگم ایسا اون ذهنتو...
تو این داستان اول هر فصل یه نقل قول هست. فصل ۳۰ با نقل قولی از گونتر وِتزِل شروع میشه که با بالن از بالای دیوار فرار کرد. عین همین صحنه تو اتک هم بود و پدر و مادر آرمین اینطوری فرار کردن هر چند موفقیت‌آمیز نبود. باز باید بگم اون ذهنتو هاجیمه...
        

54

          سید عباس رو تا حالا از نزدیک ندیدم ولی از چند سال پیش تو اینستا با هم روابط فالویینگی داریم. پیگیر فعالیت‌هاش تو حوزه داستان و نویسندگی بودم و حسودیم می‌شد به بچه‌های بوشهر که پاتوقی دارن برای دور هم جمع شدن و مشق نویسندگی. پارسال یه دوره کوتاه تو جایی کار کردم و اون مدت دورادور - من تو تهران و ایشون تو بوشهر- همکار محسوب می‌شدیم. برای همینا که گفتم وقتی کتاب سید اومد یه طور دیگه برام مهم بود بخونمش.

کتاب همه اون چیزی بود که یه بوشهری اهل ادبیات می‌تونه و باید بنویسه. داستانی درباره دلاوری دلیران تنگسیر ولی با کمی فاصله و از دید جوانی وطن‌پرست و منزجر از بیگانه به نام یحیا. او برای وطن حاضر شد همه کاری بکنه، تاوان زیادی هم داد، تلاش کرد انتقام بگیره و هر آنچه از دستش برمیومد انجام داد. در خلال این داستان، چند روز از مقاومت بوشهر زمان رئیسعلی رو می‌خونیم، سبعیت بیگانه و دردناکی خیانت رو می‌بینیم و داغ همیشه تازه و مکرر این مملکت رو مرور می‌کنیم.

انگلیس از روز اول اومد که همه موجودیت ما رو به توبره بکشه. خیلی جاها هم موفق شد و این موفقیتش نه فقط به خاطر برتری تسلیحاتی و نفری و سیاسی که تا حد زیادی به خاطر خائنین ایرانی‌زاده بوده. تو این داستان هم از این ایرانی‌زاده‌ها می‌خونیم همون طور که این روزها و وسط جنگ با اسراییل دیدیم و شنیدیم. اصلا به نظرم موقع خوندن این کتاب همین الانه که از شکست‌ها ناامید نشیم و از وجود خائنین بینمون نترسیم. اینها همیشه بوده و با این حال ایران، الان اینجاست.

داغ رییسعلی و نحوه شهادتش من رو یاد شهید فرودگاه بغداد انداخت. هر دو مهمان بودن و هر رو به تیر نامردی شهید شدن. برای همینه میگم این داستان داغ همیشه تازه و مکرر ما رو مرور می‌کنه.

از لحاظ اصول فنی هم داستان کار شسته رفته‌ای بود. شخصيت پردازی، فضاسازی، استفاده از ویژگی‌های بومی مثل گویش یا طبیعت خاص بوشهر همه به اندازه بود. کمی ویرایش حرفه‌ای کار رو تمیزتر هم می‌کنه.

طرح جلد کتاب کار جدید و خاصی بود. تصویری از قطار فشنگ یحیا با برجستگی‌‌هایی براق روی جلد که حس خیسی و نم رو از نظر بصری برای آدم تداعی می‌کنه و با اون کلمه شرجی تو عنوان خوب جور شده.
        

10

          یه قول سید احمد مدقق سفرنامه درباره افغانستان زیاده. اگه خارجی‌ها نوشته باشن که با نگاهی به جنگ‌های طولانی و تاثیر اونها بر این سرزمین بوده و اگه ایرانی بودن با تاکید بر فرهنگ و تاریخ و زبان مشترکمون نوشته شده.
حالا سفرنامه‌ای اومده که کمی تفاوت داره. خانم قره‌باغی سالهاست مددکاره و از همون دوران کارورزی از هر روش و راه قانونی و غیرقانونی برای کمک به مهاجرین قانونی استفاده کرده. پیشنهاد می‌کنم مطالب و استوری‌هاش درباره مهاجرین افغانستانی رو حتما بخونید چون از زاویه‌ای حرفه‌ای و بدون تعصب به این مقوله که عده‌ای تبدیلش کردن به معضل، نگاه کرده.

بگذریم. همنشینی سالیانی نویسنده با مهاجرين باعث شده ایشون همه جا از افغانستانی‌ها با عنوان وطن‌دار (هموطن) یاد کنه. همین میشه که نوروز ۹۸ تصمیم میگیره سرزمین وطن‌دارهاش رو ببینه. اون موقع، دوره فترت افغانستان بین دو حکومت طالبانی بوده و شاید همه به آینده افغانستان امیدوارتر بودند. 
آشنایی قبلی نویسنده با فرهنگ افغانستانی و  داشتن دوستان و آشنایانی آنجا به واسطه دوستانش در ایران کمکش کرده تا به لایه‌های درونی‌تری از زندگی گروهی از افغانستانی‌ها بره. دیده‌هاش رو با بیانی طنزآمیز ترکیب کرده و برای ما نوشته. 
به نظرم تنها ایرادی که میشه به کارش گرفت اینه که کم بود. می‌شد با جزئیات بیشتر نوشت و حرف‌های بیشتری زد ولی نویسنده خیلی عجله داشت. 

ایراد دیگه که دخلی به نویسنده نداره شکل و قطع کتابه. نشر میخ کتاب‌هاش رو تو قطع بروشوری ( نمی‌دونم درستش چیه، برای اینکه بدونین چقدره این رو نوشتم) منتشر کرده و راستش خوندنش سخت بود. گتاب رو نه میشه یه دستی گرفت و نه دو دستی. هر کدوم یه طور نامانوسه.


        

11

          کتاب فوق از اولین جمله با تعلیق شروع میشه، با تعلیقی تمام وقت ادامه پیدا می‌کنه، با تعلیق تمام میشه و به گمونم با تعلیق محشور میشه. اگه بگم از شدت نگرانی و اضطراب و فشارهای اضافی دیگه گاهی احساس قلب درد هم کردم و خیلی جاها همراهش گریه کردن اغراق نکردم. یحتمل الان می‌پرسین پَ چرا باید این کتاب رو بخونیم؟
دقیقا به خاطر همین استفاده درستش از تعلیق و دلهره، فضاسازی‌ها، شخصیت‌پردازی‌هاش و بازی‌های عمیقی که با احساسات شما خواننده می‌کنه. مگه یه رمان خوب نباید همه اینا رو تو بهترین حالتش داشته باشه؟ خب بفرمایید. تازه آخرش هم پایان خوشه. 
پایانش خوشه؟ امیدوارم. 🤪

از شوخی گذشته رمان استانداردی بود. سوژه‌ای کم دستکاری شده، استفاده درست از سوژه، زاویه دید به شدت مناسب و شخصیت‌هایی که به حسب حس و حال اصر تا آخرین لحظه باید اونها رو بشناسید. پیچش پیرنگش هم به خوبی غافلگیرتون می‌کنه. با همه رمان‌های مشابه این ژانر متفاوت بود و حدسم اینه جزو اولین رمان‌های این سبک بوده و بقیه خواستن اداش رو دربیارن. 

ترجمه خیلی خوبی هم داشت که لذت خوندن رو دوچندان می‌کرد. 

فقط یه هشداری بدم که اگه به هر دلیلی خودتون تو حال روحی خوبی نیستین یا حوصله ندارین یا احیانا خدای نکرده سوگوار هستین خوندن کتاب رو به تعویق بندازین. اضطراب جاری در تمام لحظات کتاب و فقدان‌هایی که شخصیت اصلی تحمل می‌کنه می‌تونه موجب همذات‌پنداری عمیق بشه و شاید حال نامساعد روحی‌تون رو تشدید کنه. باز هم بستگی به شناختتون از خودتون داره. من که تو همون حال نامساعد خوندم و گاهی گریه هم کردم اما نتونستم از عطش فهمیدن آخر داستان دست بکشم.

سال ۲۰۱۴ از این کتاب فیلمی ساخته شد با همین نام که من قبلا دیده بودم ولی یادم نبود. اگه حوصله کتاب رو ندارید فیلمش هم قشنگه. بالاخره بانو نیکول کیدمن در اون ایفای نقش کرده و اصلا مگه میشه بد باشه؟
        

15

          دومین کتابیه که از چندلر می‌خونم. به مراتب از "سی و نه پله" بهتر بود ولی همچنان خوشم نیومد. فکر کنم من کلا با این مردی آبم تو یه جوب نره 😁 بامزه‌اش اینجاست که کتاب بعدیش رو تو طاقچه گذاشتم تو آب نمک بخونم. البته با فاصله از این یکی. بالاخره باید اثر این رو دتاکس کنم یا نه؟

خلاصه داستان رو بقیه گذاشتن و من تکرار نمی‌کنم ولی اینطوری بگم که هر چی با دقت می‌خوندم هیچی نمی‌فهمیدم. نویسنده وسط داستان نشسته بود و هی تاکید می‌کرد که: "مارلو" دنبال "راستی ریگن" نیست‌ها! ببین منو! دنبال اون نیست، خب؟ تو مخت فر روفت؟ 
اون وقت بعد کلی ماجرا و اتفاق تهش گفت اون‌ پیرمرده یه پرونده اخاذی داده دست مارلو تا امتحانش کنه و پرونده ریگن رو بسپره بهش. حالا چرا انقدر دنبال ریگن بود؟ چون جوون بود و چشم‌های یه سرباز رو داشت. فکر کنم دهه سی و چهل میلادی دلایل کارها همین‌قدر ساده بوده و می‌شده به خاطرش کلی هزینه کرد.

از ترجمه نگم براتون. این یکی که افتضاح بود. شاید یه ترجمه بهتر داستان رو دلچسب‌تر می‌کرد. مخصوصا که شخصیت مارلو به خاطر اینکه اصول و مبادی داشت برای خودش، برام شخصیتی قابل اعتنا و احترام شد. اگه خواستین بخونین گول بی‌نهایت بودن این ترجمه رو نخورین و اون بهتره رو بخونین.
        

14

          بی‌ارزش ❌❌❌❌❌❌
اگر می‌خواین درباره مادری بدونین و خودتون مادر نیستین به اولین مادر نزدیکتون مراجعه کنید و ازش بخواین براتون از همه ابعاد مادری و احساساتی که یادشه یا در حال تجربه‌اس بگه. به نظرم فرقی هم نمی‌کنه اون مادر یه تازه‌مادر باشه یا یه مادربزرگ. درهرحال کلی حرف و تجربه واقعی بدون بازی با کلمات بی‌ربط و بیخودی گنده دارن تا براتون تعریف کنن.

مادر بودن سخته؟ خیلی خیلی خیلی خیلی و میلیاردها بار خیلی. از اون لحظه که نطفه درون بدن زن بسته میشه سخته تا آخرش و شاید حتی بعد فوت مادر. چه بسیار مادرها که بعد از مرگ هم نگران فرزند می‌مونن و این رو به گواه خواب‌ها و رویاهای صادقه یا وصیت‌نامه‌های برجامونده از اونها می‌شنویم و می‌یینیم.

اما آیا باید از این مقوله سخت چیزی دهشتناک بسازیم؟ هرگز.
لزومی نداره بارداری و بچه‌داری رو با زندان، کار اجباری، دیکتاتوری، کمونیسم، اسرار مگوی انجمن‌‌های سری و حتی فمینیسم (در معنای منفی اون) عجین کنیم تا بخوایم بگیم چه اتفاق خاص و متفاوتیه.
ای کاش همه آدم‌ها، اعم از زن و مرد، عوام و مسئول، مذهبی و غیرمذهبی، سنتی و متجدد مادرها رو به حال خودشون بذارن و به خاطر تقابل با همدیگه انقدر برای دخترها و زن‌ها (که بالقوه مادرهای آینده هستن) خط مشی و باید و نباید ترسیم نکنن.

به خود خدای خالق انسان قسم که هر زنی بای‌دیفالت و طبق فطرتش می‌دونه یا می‌فهمه مادری با همه ویژگی‌هاش چیه و باید براش چه‌کار کرد.

اگر هم تمایل دارید کتابی بخونید تا سردربیارید این کتاب پر از حس منفی، سرگشتگی و بیچارگی شخص نویسنده، خودخواهی‌هاش و مادی‌گرایی بیش از حدش و تبختر غیرقابل تحملش رو نخونید.
اگر این متن نه تنها دلتون رو نزد بلکه کنجکاوتون کرد بخونیدش، عواقبش و وقت و هزینه تلف‌شده‌اش پای خودتون.

        

19

          از نظر داستانی و فنی اگه بخوایم نظر بدیم شاید داستان خیلی حرفه‌ای و سطح بالایی نباشه. گره‌های پیچیده نداره و حتی آخر داستان مشخصه.
اما از بعد انسانی کتاب خوبی بود و فکر می‌کنم  امتیاز نسبتا خوبش برای همینه که ما رو درگیر جنبه‌های عاطفی و انسانی زندگی می‌کنه. همه ما مستقیم و غیر مستقیم با پدیده‌هایی مثل سوگ، افسردگی، تنهایی، مشکل برقراری ارتباط، طردشدگی و ... درگیریم. حالا این موارد رو داریم تو یه کتاب درباره کتاب‌ها می‌خونیم.
درونمایه اصلی داستان هم همینه: خودت رو به کتاب‌ها بسپار و تحربیات دیگران رو بخون. هم از تنهایی درمیای و هم راهکاری مناسب خودت پیدا می‌کنی.
من تحول شخصیت موکش رو خیلی دوست داشتم. البته شاید تو زندگی واقعی بیشتر از اینها طول بکشه که همچین آدمی انقدر تغییر بکنه ولی باز هم قشنگ بود. 
به نظرم شخصیت اصلی کتاب هم ننا بود که تونسته بود حتی بعد از رفتنش هم اثرگذار باشه.
حالا به نظرتون (اگه کتاب رو خوندین) تو رمان‌های ایرانی چه فهرستی میشه پیشنهاد کرد که کتاب‌هاش بتونه تاثیرگذار باشه و به درد یه جمعی بخوره؟
خودم این چند روز درگیرش بودم. فکر کنم یه روزی همچین فهرستی درست کنم و به هر کی که نیاز به کمک داره بدم.

نظر خیلی شخصی من اینه که صدر این فهرست قرآنه. حیف که ما این گنج رو گذاشتیم تو صندوق سر طاقچه و برای راهکار  میریم دنبال چیزای دیگه. در برابر کسایی که گارد دارن یا مخالفن هم نمیشه قرآن رو مطرح کرد. پس باز باید بریم سراغ رمان‌ها.

شاید یه روز برگشتم همین‌جا و فهرستم رو نوشتم.
        

27

          راستش می‌خوام در مورد این کتاب کاملا شخصی و مبتنی بر سلیقه خودم نظر بدم و از جنبه فنی و کارشناسی خیلی درگیرش نشم. شاید چون از نظر افکار شخصی خیلی درگیر این کتاب شدم و چالش‌هایی هم باهاش داشتم. 
سید محسن روحانی تو دهه ۹۰ شمسی با فامیلی شبیه رییس‌جمهور وقت تصمیم می‌گیره برای ادامه تحصیل بره آمریکا. اواخر کتاب متوجه میشیم برای راضی کردن پدرش گفته بوده برمی‌گرده ولی خودش هم مطمئن نبوده از این حرف. کما اینکه ظاهرا در آمریکا موندگار شده. تو نت گشتم درباره‌اش. هم به فارسی و هم انگلیسی. عجیبه که اطلاعات به روزی ازش پیدا نکردم که بدونم الان در چه حاله. اکثر خبرها و اطلاعات مربوط به همون سالهای انتشار این کتاب بود و بعد دوباره سکوت. اگر هنوز خارجه که امیدوارم موفق باشه و اگر برگشته خوشحالم و امیدوارم موفق‌تر و درخشان‌تر باشه.

محسن روحانی پسریه از خانواده‌ای مذهبی و احتمالا شرایط مالی مناسب. اونچه از فعالیت‌ها، تحصیل و تفریحات دوران نوجوانی و جوانیش نوشته چیزهایی نبود که یه خانواده متوسط بتونه داشته باشه. تو این کتاب بارها نوشته عادت ندارم گلگی‌ها و سختی‌هام رو بگم و ظاهرا این عادت نسبتا خوب تو روایت‌هاش و مرور خاطراتش از گذشته هم نمود داشته؛ چون به جز یه مورد از دوران دبیرستانش، بقیه چیزهایی که میگه این ذهنیت رو می‌رسونه که جوانی خوبی داشته و بدون خروج از حدود مذهبی، جوانی کرده و لذت بوده. 
نمی‌دونم تربیت و محیط خانواده‌اش بوده با محیط آموزشی یا هر دو که از اون پسری با هدف معین ساخته بود. هدفی اوایل جوانی برای خودش تعیین کرده بوده و با اینکه امیدی نداشته اما ده سال بعد موبه‌مو بهش رسیده بوده. یکی از چالش‌های من در مواجهه با این کتاب همین بود. من به هیچ‌کدوم از اهدافی که در نوجوانی و اوان جوانی در نظر داشتم نرسیدم. به بعضی‌هاش حتی نزدیک هم نشدم. عوامل مختلفی هم در این موضوع دخیل بودند و نمیشه تقصیر رو فقط گردن یک نفر یا یک وضعیت خاص انداخت. البته هیچ‌وقت درجا نزدم و سراغ نقشه‌ها و اهداف بعدی رفتم. بعضی از اونها هم محقق شد اما انگار جای خالی اون اهداف اولیه‌ی محقق‌نشده هنوز باقی مونده و همین حس شکست یا حداقل حس لذت نبردن کامل از وضعیت فعلی رو برام به ارمغان آورده.

محسن روحانی از همون دوران دانشجویی در ایران برای ارائه نقاله و شرکت در کنفرانس‌های متفاوت بین‌المللی سفر می‌کرده. با سفر به خارج و کلا زندگی به تنهایی غریبه نبوده. پیام ضمنی این قضیه باز برمی‌گرده به مادر و پدری که پسری رو طوری تربیت کردن که به جای اتلاف وقت و پول برای خوشگذرانی مدام، برای رشد و پیشرفت هزینه می‌کرده و از پس این سبک زندگی هم برمیومده، پس اگرچه دوری از فرزند سخت بوده بند پاش نشدن و اجازه دادن تجربه کنه. چالش بعدی من همین بود. من ۳ سال از محسن بزرگترم. هم‌نسل هستیم ولی هم به دلایل مالی و هم شرایط اجتماعی خانواده و البته جنسیتم محرومیت‌ها و محدودیت‌های شدیدی رو متحمل شدم. شاید خنده‌دار باشه ولی حداقل تو دور و اطرافیان ما من اولین دختری بودم که رفتم دانشگاه و اواخر دهه هشتاد اينترنت جمع و جوری داشتم. بعدها به گوشم رسید که مادران دختردار فامیل خوششون نمیومد دخترهاشون با من بچرخن مبادا به خاطر دانشگاه رفتن و اینترنت داشتن دخترهاشون رو از راه به در کنم. جالبه که من به ظاهر مترقی و متفاوت از خاندان، از محدودیت‌ها خسته بودم و برای من تنها راه آزادی از اون شرایط، ازدواج بود. :)  و کیست که نداند برای یه خانم ایرانی اون هم دهه شصتی ازدواج قطعا آزادی نداره!
چالش دیگه‌ای که تو همین مورد برام پیش اومد این بود که آیا من می‌تونم بچه‌هام رو طوری تربیت کنم که انقدر قاطع بدونن چی می‌خوان، براش تلاش کنن، سختی بکشن، سفر برن و از اون مهم‌تر آیا من طاقت دارم اونها رو به وقتش رها کنم تا بتونن پرواز کنن؟ چه مادرهایی که حتی طاقت ازدواج بچه‌هاشون رو هم ندارن و پیرپسر و پیردخترهایی در کنار خودشون نگه میدارن که هیچ لذتی از زندگی نمی‌برن.

محسن روحانی به حسب تجربه‌های قبلی یا  تجربه‌های جدیدش تو آمریکا تونست انواع تفکر، ملیت و نژاد و مذهب رو ببینه و تجریه زیسته‌ای غنی داشته باشه. برای من که این حجم تفاوت و تکثر رو هیچ وقت نداشتم و دائم درگیر مرور افکارم هستم و سعی می‌کنم از دریچه اینستاگرام و گفتگو با آدم‌های مختلف تیزی‌ها و تعصب‌هاش رو بگیرم، این ویژگی زندگی راوی کتاب خیلی جذاب بود. به شخصه هیچ‌وقت طالب مهاجرت نبودم. گشتن و دیدن و تجربه کردن رو دوست دارم اما بنه‌کن‌ کردن از ایران رو، نه! برای همین دیدن آمریکا از زاویه دید محسنی که سعی می‌کنه منصف باشه و همه‌جا صادقانه خوبی‌ها رو بگه و گله و بدی از مبدا و مقصد رو وسط نذاره، تجربه متفاوتی بود. محسنی که برای درس رفته و با بورس خوب تونسته هم درس بخونه، هم خونه زندگی قابل قبولی داشته باشه و هم درآمدی مکفی.
مواردی بود که احساس می‌کردم محسن روحانی در مواجهه با تفاوت‌های فرهنگی غربی واداده بود و نوع برخوردش و کوتاهی زبونش در برابر خارجی‌ها آزارم می‌داد. مثلا اون روایتی که استادش به خاطر ادب شرقی و ایرانی محسن در برابر بزرگتر به نوعی توبیخش کرده بود و برداشت من این بود محسن هم خوشش اومده یا اون روایتی که یکی از همکلاسی‌هاش بارها و بارها مردم خاورمیانه رو با لفظ جهان‌سومی، تنبل، بی‌عار، وقت تلف‌کن مورد عتاب قرار داده و فقط از موضع بالا برخورد کرده و محسن هم موافقش بود. 

محسن روحانی هم در مقدمه و هم در بخش‌هایی از کتاب بارها تاکید می‌کنه که مهاجرت یه انتخابه و کسی نباید بابت این انخاب دیگری رو مواخذه کنه. حتی جایی بعد از مکالمه‌ای با دوستی که بهش گفته بود غربزده، افکارش رو بلند بلند برای خودش و برای مای خواننده نوشته و از برآشفتگیش بابت این لقب گفته و حجت رو به همه تمام کرده.


متنم طولانی شد. اگر خوندین. ممنون. 
نکته آخر هم نثر کتاب بود که به نظرم خیلی خوب نوشته و حکایت از باسوادی و اهل تفکر بودن نویسنده داره.
        

30

        هشدار - حاوی لو رفتن داستان از همین خط اول
⚠️⚠️⚠️⚠️
هنوز هم فرصت داری نخونی 😄😄
بعدا شاکی نشی بیای بگی آی داستان رو لو دادیا!
.
.
.
.
چند سال پیش فیلمی سینمایی دیدم درباره دختری که به شدت بیمار بود و مادرش با فداکاری تمام همه عمر و جوونیش رو صرف نگهداری از اون کرده بود. اما طی اتفاقی دختر میفهمه که هیچ‌وقت بیمار نبوده و همه این مشکلاتی رو که داره تحمل می‌کنه مادرش به عمد براش ایجاد کرده تا اون و حتی سیستم درمانی رو فریب بده. دلیل این کارش هم این بوده که با این مراقبت دائمی از دخترش تحت توجه همه اعم از همسایه و همشهری و رسانه‌ها بوده و این توجه رو دوست داشته پس دخترش رو قربانی کرده بوده. وقتی دختر می‌فهمه سعی می‌کنه از این شرایط بیرون بیاد ولی مادر به قیمت جون دخترش حاضر بوده هر کاری بکنه اما نذاره واقعیت برملا بشه. اوج هیجان این فیلم هم تلاش دختر برای زنده موندن و فرار از دست مادرشه در حالی که بدنی ضعیف و ناتوان داره و کسی هم خبر نداره مادرش چه آدم وحشتناکیه.

بعدها فهمیدم این فیلم از ماجرایی واقعی الهام گرفته؛ مادری به نام دی‌دی نزدیک ۲۰ سال به دخترش جیپسی، همسر سابق و همه اطرافیان درباره سلامت دخترش دروغ گفته بوده. اون دختر رو از کودکی تو شرایطی نگه داشته بوده که بدنش ضعیف بشه و ضعیف بمونه طوری که حتی نتونه راه بره. وقتی جیپسی متوجه میشه هیچ‌وقت بیمار نبوده و این ناتوانی تو حرکت هم به خاطر حرکت نداشتن و ضعف معمولی عضلاته و وقتی باورش میشه مادرش همه این سالها چه خیانتی بهش کرده بوده، مادر رو می‌کشه و در فیسبوک به این قتل و دلیلش اعتراف می‌کنه. گویا دی‌دی برای اینکه بتونه از خیریه‌های مختلف پول بگیره چنین بلایی سر دخترش آورده بوده. 

کتاب فوق رو تو فیدی‌پلاس خوندم؛ طبق قاعده‌ی هر چی کتاب تو فیدی‌پلاس/ طاقچه بی‌نهایت هست رو بردار به کتابخونه‌ات اضافه کن. 😁 
البته این که برای نشر نون بود هم بی‌تاثیر نبود. معمولا کتاب‌های ترجمه‌ای این نشر قابل قبول هستن. این کتاب ماجراهای به اندازه، علت و معلول‌هایی کمابیش معمولی، شخصیت‌پردازی کمی تا قسمتی قابل قبول (می‌تونست بهتر باشه) و توصیف‌های عاطفی و احساسی بجا داره. همچنین مقدار خوب و جذابی عشق نوجوانانه داشت که در حین خوندن حس خلسه و آخی نازی و وای دلم خواست خوبی رو برای خواننده به ارمغان میاره.  (احتمالا با سانسور زیادی هم همراه بوده؛ از همین‌جا به مترجم بابت تلاش برای رسوندن منظور بدون ترجمه کامل خسته نباشید میگم.)

اما در کل داستانی قوی نبود. نویسنده خیلی نخواسته بود خودش و خواننده رو درگیر گره‌ها بکنه. مشکلات خیلی راحت‌تر از چیزی که انتظار داشتم حل می‌شد و مشکل بعد شروع می‌شد. شبیه این سریال‌های ترکی یا کره‌ای دویست قسمتی که هر دو سه قسمت یه چالش و ماجرا میندازن وسط که اون لحظه میگی وای خدا یعنی چی میشه و خیلی آبکی و راحت هم رفع میشه اتفاقا. راستش از یه رمان آمریکایی توقعم بالاتر بود. انگار خانم نویسنده با وجود اون چیزی که از دی‌دی و جیپسی شنیده بود، خواسته بود از تلخی ماجرا بکاهه و یه "همه‌چیز درست میشه" رو حقنه کنه به خواننده و خیلی صورتی‌وار شعار بده که همه ظلم‌ها و ستم‌کِشی‌ها ناشی از عشقه؛ عشق هم توجیه و هم توضیح و هم همه‌چیزه پس بیاین با هم دوست باشیم بابا، دنیا دو روزه.

ولی کلی ایراد میشه از داستان گرفت. مثلا چطور میشه یه دختر ۱۸ ساله با کارت خرید کنه و بره سفر به یه جای دور و مادری که اون قدر شدید چشمش به دختره‌اس نفهمه و بعد هم که فهمید یه روز طول بکشه تا بتونه ردیابیش کنه؟ 

ایراد دیگه‌اش هم وجود یه شخصیت همجنس‌باز بود که باز با هنر مترجم از تیزی ماجرا کم شده بود.

توضیحاتم زیاد شد. نکته آخرم هم سر ترجمه‌اس. اگرچه تلاش مترجم برای انتقال هر چه بهتر داستان و مفاهیم مثبت هجده ستودنی بود اما درکل ترجمه خوبی نبود. ضعیف نبود اما فوق‌العاده هم نبود. جاهایی خطاهای فاحش تو ترجمه‌ی اصطلاحات هم داشت و به نظرم این اصلا توجیه‌پذیر نیست.

بخونید یا نه؟
نمیگم نخونید. در هر حال کتابی بود که دوست داشتم ادامه بدم تا تموم بشه. شاید من زیادی سخت‌گیرانه این ایرادها رو ازش درآوردم ولی دنبال یه داستان شاهکار و متفاوت هم نباشید. نویسنده یه سوژه بکر و نادر رو خیلی دم‌دستی دراماتیک کرده و داستان عمیق نشده.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

          تو ایام عید تو گردونه شانس طاقچه کتاب رو برنده شدن و کلا کتابهای آگاتا کریستی و سر آرتور کانون دویل در هر شرایطی برای من هدیه‌ای دوست‌داشتنی هستند!
اما راستش از این کتای لذتی رو که باید نبردم. انگار پختگی متن‌ها و داستان‌های دیگه کریستی به خصوص داستان‌های پوآروی عزیز رو نداشت. تو گویی راوی به زور در متن چپانده شده بود. تاکیدهای بیش از حد سوفیا و به دنبالش چارلز برای مرموز نشون دادن خانواده لئونیدیز هم تو ذوق می‌زد.
از نظر ترجمه باید بگم ترجمه خوب و روانی داشت هر چند ایرادهای ویراستاری متعددی تو کار دیده می‌شد. ولی به نظرم لحن مترجم برای کتابی از انگلستان دهه ۴۰ و ۵۰ میلادی زیادی امروزی بود. حتی جاهایی دیگه زیادی فارسی بود. مثلا حایی ژوزفین ۱۲ ساله میگه تا بعدا همه بفهمن من چقدر خفن بودم. البته که تو بحث ترجمه، به جز اصول نظری، سلیقه شخصی و اقتضای زمانه هم خیلی تاثیرگذاره و شاید مترجم خواسته زبان داستان رو به این دوران نزدیک‌تر کنه اما من نپسندیدم. به نظرم اصالت لحن اصلی و اقتضای کلامی و زمانی داستان از بین رفته بود.
        

33