ایده داستان درباره قاتل سریالی روانی همیشه جذابه. اگه کسی بلد باشه خوب بهش بپردازه موفقیتش ردخور نداره و به نظرم الکس نورث کاملا به این موفقیت رسیده. هرچند اگر بخوایم وارد فاز نقد و دقیق دیدن بشیم اشکالات حسابی و قابل توجهی داره اما حداقل تا دو سوم کتاب رو خیلی خوب و منسجم پیش برده.
نگرانی، ترس، وحشت و کشش برای خوندن احساسات قوی من بودن موقع خوندن کتاب. واقعا احتیاج داشتم دربارهش با کسی حرف بزنم تا از حجم اون هیجانات کم بشه. اینکه آدم رو تا اواخر داستان تو فضایی بین ژانر کارآگاهی و ژانر وحشت و ماورایی معلق نگه میداشت جالب بود.
پلات داستان خیلی پیچیده بود و همین کار رو برای پایانش سخت میکرد اما اون هم خوب جمع شده بود.
فقط بزرگترین ایرادش از نظر من رفت و آمد زیاد نویسنده بین شخصیتها بود. به غیر تام کندی که با اول شخص روایت میشد، ما چهار شخصیت دیگه رو هم با زاویه دید سوم شخص داشتیم که نویسنده از دیدگاه اونا برامون ماجرا رو توضیح میداد. همیشه بهمون گفتن "انتخاب" زاویه دید یکی از چالشیترین بخشهای داستاننویسیه و نمونه عیانش همین کتابه. به نظرم اومد نویسنده با این همه جابهجایی بین شخصیتها خواسته از دردسر نشانه و راهنما ارائه دادن بگذره. به جای اینکه بیشتر به توصیف و نشان دادن بگذرونه، با رفتن به ذهن شخصیت و بازگو کردن احساسات و افکار اونها خودش رو خلاص کرده.
و اشکال نهایی که هر چی پیش رفتم برام آزاردهندهتر شد: جیک بالاخره چندسالش بود؟ برداشت اولیه من یه بچه پنج شش ساله بود. جایی هم میگه مهدکودک میره. اما بعد میبینیم توانایی خوندن داره، اونم خوندن نوشتههای باباش روی کامپیوتر. واکنشهاش و افکارش (اونجاهایی که نویسنده از زاویه دید اون ماجرا رو میگه) شبیه بچههای حدودا ده سالهاس.
یه سوال در آخر: فرانک کارتر چرا از بچه خودش متنفر بود؟ این هیچ جوابی نداشت.
با توجه به این موارد، داستان نجواگر برخلاف پلات خوبش، شخصیتپردازیش ایرادهای بزرگی داره که همین لذت خوندن داستان رو کم میکرد.