یادداشت‌های عطیه عیار (189)

            ایده داستان درباره قاتل سریالی روانی همیشه جذابه. اگه کسی بلد باشه خوب بهش بپردازه موفقیتش ردخور نداره و به نظرم الکس نورث کاملا به این موفقیت رسیده. هرچند اگر بخوایم وارد فاز نقد و دقیق دیدن بشیم اشکالات حسابی و قابل توجهی داره اما حداقل تا دو سوم کتاب رو خیلی خوب و منسجم پیش برده.
نگرانی، ترس، وحشت و کشش برای خوندن احساسات قوی من بودن موقع خوندن کتاب. واقعا احتیاج داشتم درباره‌ش با کسی حرف بزنم تا از حجم اون هیجانات کم بشه. اینکه آدم رو تا اواخر داستان تو فضایی بین ژانر کارآگاهی و ژانر وحشت و ماورایی معلق نگه می‌داشت جالب بود.
پلات داستان خیلی پیچیده بود و همین کار رو برای پایانش سخت می‌کرد اما اون هم خوب جمع شده بود.
فقط بزرگترین ایرادش از نظر من رفت و آمد زیاد نویسنده بین شخصیت‌ها بود. به غیر تام کندی که با اول شخص روایت می‌شد، ما چهار شخصیت دیگه رو هم با زاویه دید سوم شخص داشتیم که نویسنده از دیدگاه اونا برامون ماجرا رو توضیح می‌داد. همیشه بهمون گفتن "انتخاب" زاویه دید یکی از چالشی‌ترین بخش‌های داستان‌نویسیه و نمونه عیانش همین کتابه. به نظرم اومد نویسنده با این همه جابه‌جایی بین شخصیت‌ها خواسته از دردسر نشانه و راهنما ارائه دادن بگذره. به جای اینکه بیشتر به توصیف و نشان دادن بگذرونه، با رفتن به ذهن شخصیت و بازگو کردن احساسات و افکار اونها خودش رو خلاص کرده.
و اشکال نهایی که هر چی پیش رفتم برام آزاردهنده‌تر شد: جیک بالاخره چندسالش بود؟ برداشت اولیه من یه بچه پنج شش ساله بود. جایی هم میگه مهدکودک میره. اما بعد می‌بینیم توانایی خوندن داره، اونم خوندن نوشته‌های باباش روی کامپیوتر. واکنش‌هاش و افکارش (اونجاهایی که نویسنده از زاویه دید اون ماجرا رو میگه) شبیه بچه‌های حدودا ده ساله‌اس. 

یه سوال در آخر: فرانک کارتر چرا از بچه خودش متنفر بود؟ این هیچ جوابی نداشت.

با توجه به این موارد، داستان نجواگر برخلاف پلات خوبش، شخصیت‌پردازیش ایراد‌های بزرگی داره که همین لذت خوندن داستان رو کم می‌کرد.
          
            قبل از هر چیز یه صلواتی برای مرحوم خلیل ساحوری بفرستین. خداوند رحمتش کنه که انقدر اهل حق بود. 

صفحه نویسنده رو تو اینستاگرام مدتیه دنبال می‌کنم. بعد ماجرای هفت اکتبر در خلال پست‌هاش متوجه شدم کتاب نوشته در رابطه با خانمی اهل غزه. اول تصور کردم داستان نوشته ولی بیشتر یه روایته. برای همین نمیشه از نظر داستانی و تکنیک‌های نویسندگی بهش امتیاز داد. از منظر اصول داستانی نه شخصیت‌پردازی داره، نه تصویرسازی، نه تعلیق درست و نه فراز و فرودی دوست‌داشتنی.
برای همین و به خاطر همین تصور ابتدایی اشتباهم، از اواسط کتاب، کشش و ذوق اولیه رو برای ادامه نداشتم. نمی‌دونم چرا طول کشید تا بفهمم رمان دستم نیست و دارم گزارش یه ماجرای واقعی رو می‌خونم که از اخبار حوادث روزنامه‌ای یا گزارش‌های نهایتا دو صفحه‌ای مجله‌های خانواده خیلی طولانی‌تره و طبیعتا سر و شکل کتاب گرفته. بعد درک این مسئله، با رغبت بیشتری ادامه دادم و دو ساعته تمومش کردم.

در تمام مدت مطالعه ناخودآگاه با کتاب "آن دختر یهودی" مقایسه‌اش می‌کردم. اون کتاب هم داستانی واقعیه و اتفاقا شخصیت اصلی به خاطر عشق تغییر دین و آیین میده و تو این مسیر خیلی سختی می‌کشه. درست مثل خانم آلاء تو این کتاب. داستان زندگی آلاء هم ظرفیت این رو داشت که یه رمان بشه و با شخصیت‌پردازی درست و تصویرسازی‌های فوق‌العاده تو این دسته کتاب‌ها جا بگیره. مخصوصا که با ترجمه‌اش برای مخاطب عرب‌زبان به نوعی تبلیغ و روشنگری می‌شد درباره ایران، نقشش تو منطقه و وضعیت فلسطین، کیفیت رابطه‌اش با رژیم جعلی و قس علی‌هذا.

البته که همه این مطالب پاراگراف دوم برای مملکت ما رویایی دوره. ما تو هرچی موفق باشیم تو تبلیغ و تبیین خودمون برای خودمون و بقیه افتضاحیم. نمونه‌اش رو تو همین کتاب هم می‌خونیم که خلیل ساحوری به اتکای ایرانی‌ها دو بار سعی می‌کنه تو شیلی برنامه تبلیغ مذهب شیعه بذاره و هر دوبار طرف محترم (!) ایرانی دستش رو میذاره تو پوست گردو. 

کتاب برای کسایی که با شرایط فلسطین آشنا نیستن و زندانی بودن مردم غزه رو نمی‌فهمن اطلاعات خوبی داره. هر چند شاید مفصل نباشه. اما میشه برای کسب اطلاعات بیشتر جستجو کرد.




          
            من عموما کتاب‌های آمریکایی اونم از سال‌های دور و دهه‌های قدیم رو دوست ندارم. قاعدتا این کتاب هم باید می‌رفت تو همون دسته و تنها دلیل اینکه سراغ یه کتاب که حدودا ۹۰ سال پیش نوشته شده رفتم این بود که تو "باشگاه کارآگاهان" جزو فهرست بود.
نتیجه؟ برخلاف نظر قبلی خودم و علیرغم انبوه نظرهای منفی که تو طاقچه درباره‌ش خوندم، خیلی دوستش داشتم. نمی‌دونم لحن و زبان کتاب تو زبان اصلی چطور بوده که بهرنگ رجبی اون رو به صورت محاوره با لحنی لمپنی و حتی با کلماتی نسبتا قدیمی و از مد افتاده ترجمه کرده. اما این ویژگی‌ها از نظر من نقطه قوت ترجمه بود. ما داستان رو داریم از زبون یه ولگرد دم اعدام تو دهه سی میلادی می‌خونیم پس عجیب نیست اگه لات و بی‌ادب باشه و قدیمی حرف بزنه.
ترجمه دیگه‌ای هم ازش هست برای خانم بخت مینو از انتشارات مینو. نمونه‌اش رو تو طاقچه خوندم. با اینکه با ترجمه آقای رجبی فرق داشت اما اونم خوب تونسته بود حس و حال رو منتقل کنه. 

قدم بعدیم دیدن فیلمشه. تو دهه هشتاد میلادی ازش به اقتباس داشتن با بازی جک نیکلسون. ازش بدم میاد و عمدتا فیلم‌هاش برام قابل تحمل نیست. ولی شاید این یکی رو بتونم ببینم.

راستی می‌دونستین کتاب‌های این جناب کین تا مدت‌ها تو آمریکا ممنوعه بوده؟ به خاطر محتوای جنسی و غیراخلاقیش! اما الان یه داستان عادی محسوب میشه.
          
            من رو در حالی تصور کنید که مدتی زل زدم به در و دیوار و تلویزیون خاموش و آشپزخونه به هم ریخته تا بلکه بتونم ذهنم رو جمع کنم و از این کتاب بنویسم.
به نظرم جزو معدود کتاب‌های رمان تاریخی- مذهبی است که میشه با اطمینان به همه معرفیش کرد. بدون هیچ ادعایی، بدون انبوه جملات قصار، بدون شعار و بدون هتک حرمت مقدس‌ترین‌ها شرح حال حاضرین در یکی مهم‌ترین وقایع تاریخ بشر رو نوشته.
انتخاب کلام، لحن و چند راوی برای تعریف ماوقع هوشمندانه بوده. و چه کار سختی بوده برای نویسنده تا به این نتیجه برسه. در خلال این کتاب بود که تونستم تا حدی از حال و هوای بیت امام دوم بفهمم. به واسطه این کتاب اگرچه هنوز فاصله قابل توجهی تا امام حسین داشتم، اما علی اکبر و ابالفضل رو فاصله نزدیک‌تری دیدم. شاید حتی سرم رو لای چین‌های عبای ابالفضل عباس هم پنهان کردم و بو کشیدم.
بعد کنار نفیله همسر امام حسن نشستم که مادر چند پسر رشید بود، از بزرگ شدنشون لذت می‌برد، دلش پر ذوق می‌شد و احساس آرامش داشت. همین مادر با قلبی که از فشار شرحه‌شرحه بود برای رضای خدا و همسر شهیدش، شهادت پسران نوجوانش رو تماشا کرد. 
به خاطر این کتاب درباره حسن مثنی و فاطمه بنت حسین بیشتر خوندم.
کنار قاسم نوجوان راه رفتم و با شک و تردیدهاش همراه شدم.
و برای بار چندم برام مرور شد که ولایتمداری کاری بسیار سخته. از حرف و ادعا تا عمل راه زیاده و در این راه چه چیزها که باید فدا کنی. ولایتمداری یکی از سخت‌ترین امتحان‌های الهیه.
          
            ابدا توصیه نمی‌کنم. نمی‌دونم چی شده بود که این کتاب رو تو طاقچه گذاشتم تو کتابخونه‌ام. ولی به دردنخور بود. مثل اینکه یه آمریکایی داستان زندگی گوگوش رو بخونه مثلا. خب که چی؟ گوگوش برای یه جامعه و گروه خاص خاطره‌ساز و محبوب بود. دلیل نمیشه بقیه هم درباره‌ش همون فکر رو بکنن.
مونرو هم برای مردم آمریکا اونم تو دوره ای خاص مطرح بوده. تازه این کتاب ناقص هم بود با روایتی به هم ریخته و نامرتب. 
ترجمه بدی هم داشت. بعضی جاها اصلا مفهوم نبود و حتی به ویراستاری ساده هم خرجش نکرده بودن. 

پ.ن: بعد این کتاب فیلم blonde رو دیدم که اقتباسی از کتاب جویس کارول اوتس بود. خود کتاب هم برداشت آزادی از زندگی مونرو بوده. این رو بگم که کتاب و فیلم بلوند ابدا منطبق بر زندگی واقعی مونرو نیست. پس با این ذهنیت سراغش نرید.
از صحنه‌های زیادی اروتیک و نود فیلم که بی‌جا هم بود، بگذریم دو نکته جالب داشت.

یکی پررنگ کردن نقش پدر و نبودش تو زندگی نورماجین، پدری هم همیشه فقط یه عکس بوده براش و هیچ‌وقت نمی‌تونه بفهمه کیه. و دیگری حسرت نورماجین برای مادر شدن. در واقع کارول اوتس این دو فقدان مهم رو از زندگی این زن برداشته و داستانی نیمه خیالی ساخته و پرداخته که از زاویه دید روانشناختی کاملا قابل قبوله.
مونرو تو همین کتاب هم چندجا گفته بود که بین خودش به عنوان نورما جین و شخصیت ساختگی مریلین مونرو تمایز قائله و گفته بود دوست داره همه خودش رو ببینن نه مونروی جذاب و سکسی رو. همه فقدان‌ها و مشکلات روحی نورماجین، ناکامی‌های بزرگش تو بچه‌دارشدن و دنیای بی‌رحم هالیوود اون رو به سمت خودکشی سوق داد. 
          
            معمولا تو نظر نوشتن برای کتاب سعی می‌کنم دو جنبه احساس شخصی خودن نسبت یه کتاب و کیفیت فنی کتاب رو مطرح کنم.
این کتاب وقتی تموم شد اصلا احساس خوبی نداشتم. البته از نیمه کتاب هم احساس خوبی نداشتم اما امیداور بودم تا انتها که بخونم نظرم عوض بشه و بگم ارزش داشت این‌همه صفحه‌ای که ورق زدم اومدم جلو. 
گرگ‌سالی یه ایده جالب داره. خود گرگ و حضورش تو داستان هم موجب تعلیقه و هم نخ تسبیح و هم نماد. کارکردهاش زیاده. اما نویسنده نتونسته از ظرفیت این مفهوم و نماد پرکارکرد استفاده کنه. از طرفی انگار با خودش به جمع‌بندی نرسیده بود که داستان رئال باشه یا سوررئال. برای همین بین این دو در رفت و آمد بود. 
مثلا اون صحنه مواجهه اسماعیل و راننده مداح با اون افسر آمریکایی که تبدیل به گرگ شد و راننده رو برد، در نظر بگیرید. خب این وضعیت کاملا غیرواقعی و نمادینه. اما بی هیچ توضیح و پیامدی داستان دوباره واقعی میشه.
حالا تو این داستان رئال یه سری آدم روستایی می‌بینیم که روابطشون با هم عجیبه. به عنوان آدم‌هایی که دائم با هم چشم تو چشم هستن انگار هیچ ربطی به هم ندارن. 
دو شخصیت نوجوان تو داستانه که بود و نبودشون یکیه. حتی اگه برای مقدمه‌چینی باشن برای اتفاقات بعدی، باز هم توجیه اون همه پرداختن ندارن.
اتفاقات و رخدادهای داستان هیچ ربطی به هم ندارن. بیصتر یه سری واقعه و صحنه داستانی بودن که یه طوری به هم وصل شدن.
تنها نکته قابل توجه داستان توصیف‌ها از زندگی روستایی دورافتاده اواخر دهه پنجاهه که بازم تاثیر خاصی تو روند داستان نداره. 
توصیه می‌کنم؟ نه!
          
            با خوندن این کتاب پر از نظرات متناقضم.
نسبت به کتاب‌های قبلی نویسنده پیشرفت محسوس داشته. البته هنوز پر از شعاره اما قابل تحمل‌تر از قبلیا.
این شعار و بیانیه‌ها دادن‌هاش رومخ اما در عین حال درست بود.
یعنی از نظر من درست بود. و تناقض‌ها از همین‌جا شروع میشه.
من با موندن تو ایران، با تلاش برای ساختنش، با رو برگردوندن از کشورهای دیگه -چه شرق و چه غرب- و اتکا به هوش و اعتقاد و انگیزه خودمون موفقم. من با خوش‌رقصی برای غریبه و له‌له زدن برای مرحمت پرمنت اونا مخالفم. از ذهن استعمارزده و توسری‌خورده اکثر ایرانی‌ها بیزارم. اما کسی که عقیده دیگه داره هم می‌تونه این تتاب رو بخونه و تحمل کنه؟ یا اصلا سراغش نمیره یا احتمالا همون ده بیست صفحه اول ولش می‌کنه. و این میشه که حرف همدیگه رو نمی‌خونیم و گوش نمیدیم.

یه مقایسه‌ای هم بین این کتاب و اعتقادات شخصیت اصلی با کتاب‌های ایرانی از نشر‌هایی مثل چشمه و ثالث و از این قبیل بکنم. اکثر این کتاب‌ها شخصیتی ناامید، خسته، کلافه، بی‌هدف و پر از نفرت و حس انتقام و بدبختی هستن. این حجم از ناامیدی و بیخود بودن رو حتی تو کتابای خارجی هم نمیشه دید. اما شخصیت این کتاب هم جوون بود، هم اهل فکر و تحلیل، هم پویا و هم امیدوار اونم از نوع متوکل به خالق. جوونی که به تربیت خانواده‌اش و بحث توکل اعتماد کرده بود و داشت سخت و آسون پیش می‌رفت. 
          
            داستان گل و نوروز منظومه‌ای عاشقانه‌اس از خواجوی کرمانی در قرن هشتم. تو جست‌وجوهای اینترنتی این‌طور توصیف شده: از جمله قصه‌های مهیج و پرماجرای ادبیات فارسی.

همین‌طور هم بود. البته این که من خوندم تفاوت مهمی با نسخه جناب خواجو داشت. شهروز بیدآبادی سنت‌شکنی بزرگی کرده و این بار به جای اینکه شاهزاده‌ای رو شوریده‌سر پس شاهدختی زیبارو بفرسته، خود دختر رو ماجراجو و تعیین‌کننده سرنوشتش تعریف کرده. تو نسخه بیدآبادی، این دختر رومی به نام گل تصمیم می‌گیره بره دنیا رو بگرده و همه ماجراهایی که توی کتاب اصلی برای شاهزاده نوروز رخ میده، اینجا برای گل اتفاق میفته. در واقع مسیر داستان رو برعکس میره، تعدادی از شخصیت‌ها رو حذف و شخصیت‌هایی جدید اضافه می‌کنه.
نوآوری جالبی بود به شرطی که تو مقدمه این موضوع رو دقیق‌تر توضیح می‌دادن. توضیحات و مقدمه فعلی مبهمه.
همین تغییر بزرگ تو داستان، حالتی امروزی‌تر به داستان داده و دیگه با زن‌های منفعل و همیشه منتظر روبه‌رو نیستیم. تصویرسازی‌های کتاب به خصوص تو صحنه‌های نبرد هم خیلی خوب بود.

          
            با کسب اجازه از محضر جناب اشتری ، دامت قلمه!

انتخاب سوژه داستان و بهانه‌اش برای بیان یه دوره مهم و یه اتفاق برجسته تاریخی عالی بود. آدم هر چی تاریخ بخونه و توالی رخدادها رو به خاطر بسپاره باز به اندازه یه داستان و روایتش در قالب شخصیت‌ها و اتفاقات ساخته پرداخته یه نویسنده کارکرد نداره. ما به بهانه همراهی هاشم تو یه ماموریت با اوضاع غبارگرفته بعد توپ بستن مجلس آشنا میشیم. کاملا مشخصه نویسنده حسابی کتاب‌های مربوط به اون دوره رو زیر و رو کرده. حتی اونجا که کانگوروی تو باغ‌وحش پاریس رو توصیف می‌کرد یاد خاطرات ناصرالدین‌شاه از سفرش به پاریس و توصیف شاه شهید (!) از این موجود افتادم. الحق هم که چه توصیف قشنگی کرده بود اعلی‌حضرت.

فراز و فرود داستان، واگویه‌های هاشم با خودش، مسیری که از یقین به شک و از شک به یقینی دوباره طی کرده بود به اندازه بیان شده بود، نه زیاده‌گویی و اطناب کلام و نه خلاصه‌وار بی‌منطق. نکات مختلفی هم به طور زیرپوستی و غیرشعاری مطرح شده بود. مثلا طرح مسئله فتنه، علت مخالفت شیخ فضل‌الله با مشروطه، تفرعن اروپایی‌ها، اسلام انگلیسی و غیره.

اما...
بریم سر وقت دو ایراد بزرگ از نظر حقیر.
اول اینکه اگه کسی با تهران و محله‌هاش آشنا باشه می‌دونه مسیرهایی که هاشم با قاطرش می‌رفت و میومد انقدر زیاد بود که باعث می‌شد داستان از حالت منطقی خارج بشه. نقطه مرکز داستان محله سنگلج سابقه که رضاخان طی یه اقدام خصمانه و سر لجبازی با مردم اون محله، زد با خاک یکسانش کرد و بعدها پارک شهر رو جاش ساخت. این محله الان پایین شهر محسوب میشه و نزدیک بازار بزرگ و کاخ گلستان. از اونجا تا میدون بهارستان فعلی و نگارستان اون سال‌ها فاصله زیادی نیست اما کم هم نیست. طبیعتا با یه قاطر نمیشده فرتی از سنگلج به نگارستان رسید.
حالا شما در نظر بگیرید از این محله پایین تا تجریش اون موقع چقدر راه بوده. و عجیب‌تر اینکه برادران مسگر تو محله سنگلج خونه داشتن و تو بازار تجریش مسگری!؟؟؟ تجریش و شمیرانات اون دوره اصلا ییلاق محسوب می‌شده و قریه‌ای خارج "طهران". به نظرم این اشتباه بزرگی از جانب جناب نویسنده بود.

ایراد دیگه اینکه بخش‌های مربوط به علی‌قلی‌خان دقیقا چه کارکردی داشت؟ چرا زاویه دید داستان هاشم سوم شخص بود و زاویه دید سردار اسعد اول شخص؟ مسلما سردار اسعد شخصیت اصلی نبود که بخواد این زوایه دید رو بگیره. اصلا اگر همه بخش‌های علی‌قلی خان از کتاب حذف بشن هیچ ایرادی به کتاب و داستانش و روندش وارد نمیشه. ما هر آنچه از علی‌قلی‌خان سردار اسعد باید می‌دونستیم تو فلش‌بک‌های هاشم فهمیده بودیم. برای همین تا آخر کتاب منتظر بودم ببینم این دو داستان موازی قراره چطوری به هم برسن. البته که پایان خیلی متفاوت بود و ما رویارویی ندیدیم. 

نکته دیگه که نمی‌دونم به نویسنده برمی‌گرده یا نه، اشکالات تایپی زیاد کتاب بود. مسئولین رسیدگی کنن لدفن.

خوندنش رو توصیه می‌کنم؟ بله. به خصوص برای حدود سنین ۱۷-۱۸ سال. برای کوچکترش به خاطر بخش‌های پاریس و تصویر عیاش از سردار اسعد مناسب نیست. و برای بزرگترها - به شرط اینکه تاریخ بدونن - داستان ساده است و همون اولا لو میره که قراره هاشم چه مسیری رو طی کنه.