بریدههای کتاب اَمیرْرِضا|Amirreza اَمیرْرِضا|Amirreza 4 روز پیش اول خیابون قنات محمد چرم شیر 3.7 7 صفحۀ 44 دلخوری یدالله قفلساز از آقاماشاءالله قناتی برمیگشته به کلونِ درِ خونهی آقاماشاءالله قناتیاینها. یدالله قفل ساز، که از چند سال پیش چشمش کلونِ درِ آقاماشاءالله قناتیاینها رو گرفته بوده، یهدفعه رو انداخته که آقاماشاءالله قناتی کلونِ در رو بفروشه به یدالله قفلساز. آقاماشاءالله قناتی هم از اتفاق گفته میفروشم به شرطی که یدالله قفل ساز شیش دفعه بگه کشتم شپشِ شپشکُشِ ششپا را، که یدالله قفلساز نتونسته بوده بگه. 0 0 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/4/19 خودسازی به سبک شهدا از مشارطه تا معاقبه زهرا موسوی 4.5 11 صفحۀ 160 شهید حسن باقری سرباز که بود دو ماه صبح تا ظهر آب نمیخورد. نماز نخوانده هم نمیخوابید. میخواست یادش نرود که دو ماه پیش، یک شب نمازش قضا شده. در دفتر خاطراتش، خاطرهی قضا شدن نماز آن شب را نوشته بود: «دیشب متاسفانه بدون اینکه وضو بگیرم روی تختم خوابیدم و زیر پتو رفتم تا بعدا قبل از خواب وضو بگیرم. ولی خاک بر سرم شد، خوابم برد. از لطف امام عصر (عج) دور ماندم. حالا چرا؟ خدا میداند. در اینجا پاک ماندن مشکل است و خیلی چیزها قاطی میشود. وقتی انسان از نظر روحی خراب شود، از توجه امام عصر (عج) هم دور میشود. وقتی بیدار شدم یک ربع به پنج صبح بود. نماز مغرب و عشا را ما فیالذمه به جا آوردم. در اینجا اذان صبح، ساعت پنج است. امروز خیلی ناراحتکننده است. دل خوشیام این بود که نمازم قضا نشده است. ولی چه نمازی! یک مشت الفاظ را خواندن و نفهمیدن. نمازهایم اصلا روح ندارد و من فقط نگران خواندن آن هستم. از صبح تا ظهر آب نخوردم. خیلی عصبانی بودم. ولی چه فایده؟ با این همه کبکبه و دبدبه، نماز مغرب و عشای دیروز را نخواندم. کاش نیامده بودم سربازی و اینطور نمیشد. تنها امیدم بخشایش حیّ متعال است. ولی هرچه بوده از تنبلی و سستی و بیایمانی بوده است و بس. شرط کردهام تا آخر این ماه تا نمازم را نخوانم، شبها نخوابم. همین داغ برای یک نفر که خودش را نوکر حضرت میداند بس است. دیروز نامهای به ... نوشتم و حرفهایی زدم. امروز آن نامه را پاره میکنم تا به خودم گفته باشم من غلط میکنم دیگران را نصیحت کنم، در حالی که نماز مغرب و عشای خودم قضا میشود.» 0 2 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/4/3 داستان های شهر جنگی حبیب احمدزاده 3.4 4 صفحۀ 74 آدم برای یک چیز دیگر به جبهه میآید و چیز دیگری نصیبش میشود. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/3/14 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 40 صفحۀ 20 نام آیتالله دستغیب به نگاهم فرمان ایست داد. سربرگردانم، کلماتِ روی پارچه، پشت سر هم، ردیف شدند: «مَن اَطَاعَ الْخُمَیْنیِ فَقَدْ اَطَاعَ اْللهْ» 0 6 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/2/15 هفت قصه از بلوچستان سید مرتضی آوینی 3.8 4 صفحۀ 29 بچهها از همون اول که پاشون به دنیای ما میرسید، سیا بودن. سیاها هم همشون کنیز و غلام اربابا بودن. دیگه یادشون میرفت، اونجا، وقتی که پیش خدا بودن، سیاه و سفید با هم فرقی نداشت. نطفهها پسر یا دختر میشدن، بچهها شاد بودن، وقت بچگی که آزاد بودن. اما وقتی که بزرگتر میشدن، کم کمَک میفهمیدن سیا بودن گتاهه اینجا هر کس سیاهه، یا غلامه یا کنیز گریه کن، اشک بریز. 0 3 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/2/3 استانبولچی معصومه صفایی راد 3.4 15 صفحۀ 142 آقای همسفر دوربینش را روشن کرد و از من جدا شد. صدای مداحی آشنایی در گوشهای از خیابان دوباره ما را به هم رساند. تصویر سید جواد ذاکر درودیوار موکبی را پر کرده بود و مداحی فارسی پخش میکردند. آقای همسفر عکس گرفت و من ذوق زده سؤال کردم. -ایرانی هستید؟ -نه. -چرا مداحی فارسی؟سید ذاکر؟! -چون دوستشون داریم! واقعاً انتظار دیدن عکس سید ذاکر را، بعد از این همه سال که از فوتش میگذشت، در زینبیه استانبول نداشتم. این معجزه صدا بود. این معجزه نامی بود که او عمر و صدا به پایش گذاشت. این معجزه حسین بود. 0 2 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/24 کهکشان نیستی: داستانی بر اساس زندگی آیت الله سیدعلی قاضی طباطبایی محمدهادی اصفهانی 4.6 208 صفحۀ 414 شادآباد تبریز کجا و نجف اشرف کجا؟! درست بود که آبوهوای روستا و اوضاع معیشت با نجف فرق داشت، اما کسی که رایحه آن شهر را استشمام کرده باشد و مدتی در آن زیسته باشد، هر کجای دنیا جز نجف روزگار بگذراند، همچون قناریِ در قفس خواهد بود. 0 2 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/20 پروانه ها گریه نمی کنند مرضیه اعتمادی 3.9 23 صفحۀ 123 دنیا شبیه گرگ توی قصهها، بیرحم بود. چرا پای دخترم را پس نمیداد؟ 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/9 تمثیلات سیاسی اجتماعی جلد 1 محمدصادق حائری شیرازی 4.8 2 صفحۀ 42 طرح دشمن برای تضعیف رهبری کیشومات در شطرنج: در شطرنج، شاه سفید یا سیاه را نمیکشند. ماتش میکنند که نتواند حرکت کند. وقتی حرکت نکرد، باخته است. اجانب دنبال این نیستند که رهبر ما را ترور کنند، دنبال این هستند که ماتش کنند، انفعال در او ایجاد کنند. درصدد این هستند که حرفش اثر نکند. فرمانش اثر نکند. یعنی راههای حرکت او را ببندند. تحرکش را ببندند. از هر راهی برود کیش بشود، از هر نقطهای بخواهد حرکت کند راهها را بر او ببندند. آنها دنبال این هستند که مطلبی از ایشان صادر بشود اما واقع نشود. مثلاً بگوید «اقتصاد مقاومتی»، اما هیچ تغییری نکند. بگوید «همدلی و همزبانی»، اما همانطور که بودند باشند. اگر اینطور شد، این بزرگترین ضرر است. بزرگترین خطر در جمهوری اسلامی این است که رهبر در یک موردی حرف بزند و یکچیز دیگر از آب دربیاید. این «کیش» شدن است. اگر تکرار شد، «مات» شدن است و ما نباید بگذاریم کار به اینجا بکشد. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/9 مین آراء: روایت 20 سال برگزاری انتخابات در سرحدات شمال غربی از 78 تا 98 به روایت یک ناظر معمولی حسین شرفخانلو 3.1 3 صفحۀ 43 پرسیدم:«عمو! چه شد در یک هفته رأیت برگشت؟» یک نگاه عاقلاندرسفیهی بهم کرد و جواب داد:«یک بار بهش رأی دادم که رئیسجمهور شود. میخواست عرضه داشته باشد و حواسش را جمع کند که با همان یک بار، کار را تمام کند که کار به دوباره خطخطیکردن سجلیِ من نکشد! الکی که نیست هی خانههای خالیِ سجلیام را بهخاطرش سیاه کنند. حالا هم دندش نرم، چشمش کور! به رقیبش رأی میدهم که بعد از این، قدر رأی مردم را بداند. الکی که نیست!» 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/6 ایران؛ نرسیده به امارات: روایتی از بوموسی، جنوبی ترین جزیره ایران علیرضا رافتی 3.4 16 صفحۀ 134 روی صندلیهای استوانهای جاگیر میشویم و جلیقههای نجاتمان را تن میکنیم. دو شناور تندرو پشت هم و آرام از اسکله فاصله میگیرند. هنوز کاملاً از محوطۀ اسکله خارج نشدهایم که قایق در دو سه ثانیه شتاب میگیرد و با سرعت بسیار زیاد میزند به دل آب. نفس در سینهام مانده. سرعتش بیش از سه، چهار برابر سرعت قایق موتوری حسن است. هر چه میگذرد سرعت قایق تندتر میشود و بیشتر سر جایم میخکوب میشوم. تصور این حد از سرعت بر روی آب را نداشتم. آقا مهدی اما انگار بدش نیامده. نگاهم میکند. نیم متر با هم فاصله داریم، اما با تمام قدرت داد میزند تا صدایش باد متراکم بینمان را بشکافد و به من برسد. _میدونستی... این... سریعترین... شناور... نظامی... دنیاست؟ 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/5 شهری در آسمان سید مرتضی آوینی 4.9 3 صفحۀ 13 آنان را که ریشه در خاکِ استوار دارند از طوفان هراسی نیست. جنگ میآمد تا مردانِ مرد را بیازماید. جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه ای به کربلا باز شود. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/26 برای مهمانی خدا آماده شویم علیرضا پناهیان 3.9 9 صفحۀ 15 نگهبانان شهر، شیطان و قبیلهاش را که به آدم حسادت کرده بودند، به این مهمانی بزرگ را نمیدهند، تا اهالی شهر در خلوتی بیمانند، با خدای خود تنها بمانند، و در نهایت آسودگی از شر شیاطین با آرامش تمام در آغوش پر مهر خداوند پناه بگیرند. محافظان شهر، روز و شب از تک تک ساکنان مراقبت میکنند و با انوار خود هر گونه کدورت و کراهتی را از آنان میزدایند. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/19 درضیه: شهید علی شرفخانلو به روایت مادر حسین شرفخانلو 4.3 2 صفحۀ 33 روزی سه نوبت قبل اذان صبح و ظهر و مغرب میرفتیم زیارت و هر بار برگشتنی، مشحسینآقا یک چیزی برای بچهها و ما میخرید. صبح ها که نوبت شیر داغ بود و بعدازظهر ها هلو و گلابی که پُرشان میکرد لای دستمال بزرگی که همیشه توی جیبش داشت و شبها یکی یک سیخ کباب. سهم بزرگتر ها سوا بود. مال من و خودش و عمه خانم را میآورد توی اتاق. خوبیت نداشت زنها بیرون چیزی بخورند. مشحسین خدابیامرز هم که از همان اول روی این چیزها حساس بود. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/15 چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟ علیرضا پناهیان 4.5 97 صفحۀ 163 بعد از نماز مؤدبانه، نوبت به نماز متفکرانه و با معرفت میرسد. نماز متفکرانه، نماز بامعنا است. کمکم داریم به باطن نماز راه پیدا میکنیم. در واقع نماز مؤدبانه رعایت کردن ادب ظاهری نماز است و نماز متفکرانه هم یک نوع رعایت کردن «ادب باطنی نماز» است. بعد از اینکه مدتی نماز مؤدبانه خواندیم به تدریج میتوانیم از نماز مؤدبانه به نماز متفکرانه برسیم و بعد از نماز متفکرانه است که میتوانیم نماز عاشقانه و با محبت و با احساس قلبی بخوانیم. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/14 ممنوع الخروج: روایت پرفراز و فرود اعزام یک مدافع حرم محمد حکم آبادی 4.0 3 صفحۀ 34 میدانستم پاس و ویزا و گذر بازی بینالمللی است؛جواز دفاع از حرم دست خود حضرت زینب(س) است. 0 2 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/7 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 3.9 29 صفحۀ 165 -رضا، میدونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم. -از چی؟ -از اینکه پادگان ما تو چندکیلومتری اسرائیل بود و اون نمیتونست هیچ غلطی بکنه. علیپور نگاهش میکند. بابک با هیجان ادامه میدهد: این میدونی یعنی چی، رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرتایم؛ یعنی به اونها هم ثابت شده با ما نمیتونن دربیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتریِ اونها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن. هیجان به صدایش اوج میدهد: میدونی علت همه اینها چیه؟ علیپور در سکوت سر تکان میدهد. در این مدت، بابک هیچوقت اینهمه حرف نزده بود. بابک در جیب پیراهنش دست میکند. قرآن کوچکی درمیآورد و زیر لب صلوات میفرستد و لایش را باز میکند: -به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف میزنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همهی ما. علیپور خم میشود روی عکس. تصویر حضرت خامنهای، زیر نور اندک ماه روشن میشود. -خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. میخوام بفهمه یکی از سربازهاش منام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری میکنم. 0 11 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/7 بی بابا: روایت هایی از فقدان پدر حسین شرفخانلو 4.2 10 صفحۀ 23 کلاس دهمی بودم پشت لبم تازه سبز شده بود و تا وقتی پدرم زنده بود، خیلی اجازه نداشتم با بچه های محل بگردم. خانهمان قانون داشت و قاعده این بود که حتماً باید قبل از آمدن پدر، در خانه میبودم. چون الواطی و بگو بخند و شبنشینی توی پارک، تازه بعد از غروب شروع میشد، با اینکه دلم پر میزد برای سر کوچه ایستادن و شبنشینی تو قهوهخانه و قلیان دودکردن، اما نمیتوانستم از این کارها بکنم و رفیقبازی در بیاورم. پدرم که رفت، قاعده خانه را هم برد و هنوز چهلمش نشده بود که سیگار دستم بود و تا ساعت یازده، دوازده شب سر کوچه پای ثابت الواطی بچه محلها شده بودم. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/11/28 اثریا نیما اکبرخانی 4.0 30 صفحۀ 10 یاد حرف یکی از بچهها افتادم. همیشه میگفت جنگ بچهها رو زود بزرگ میکنه. 0 2 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/11/28 تسخیرشدگان مینا شائیلوزاده 3.8 6 صفحۀ 9 صدای مامان که از بغض دورگه شده، دوباره توجهم را جلب میکند: -باباتونم یه شب انقدر دیر کرد که دیگه ندیدمش. من از این دیر اومدنا میترسم بهار! و چشمهای خیسش را با گوشهی روسری پاک میکند. با ناراحتی زل میزنم به صورت شکسته مامان و موهایی که تا همین یک سال پیش یک تار سفید هم بینشان نبود، اما حالا پر شده بود از سفیدی و هرچه اصرار میکردم که رنگی یا حنایی بگذارد، راضی نمیشد. 0 1
بریدههای کتاب اَمیرْرِضا|Amirreza اَمیرْرِضا|Amirreza 4 روز پیش اول خیابون قنات محمد چرم شیر 3.7 7 صفحۀ 44 دلخوری یدالله قفلساز از آقاماشاءالله قناتی برمیگشته به کلونِ درِ خونهی آقاماشاءالله قناتیاینها. یدالله قفل ساز، که از چند سال پیش چشمش کلونِ درِ آقاماشاءالله قناتیاینها رو گرفته بوده، یهدفعه رو انداخته که آقاماشاءالله قناتی کلونِ در رو بفروشه به یدالله قفلساز. آقاماشاءالله قناتی هم از اتفاق گفته میفروشم به شرطی که یدالله قفل ساز شیش دفعه بگه کشتم شپشِ شپشکُشِ ششپا را، که یدالله قفلساز نتونسته بوده بگه. 0 0 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/4/19 خودسازی به سبک شهدا از مشارطه تا معاقبه زهرا موسوی 4.5 11 صفحۀ 160 شهید حسن باقری سرباز که بود دو ماه صبح تا ظهر آب نمیخورد. نماز نخوانده هم نمیخوابید. میخواست یادش نرود که دو ماه پیش، یک شب نمازش قضا شده. در دفتر خاطراتش، خاطرهی قضا شدن نماز آن شب را نوشته بود: «دیشب متاسفانه بدون اینکه وضو بگیرم روی تختم خوابیدم و زیر پتو رفتم تا بعدا قبل از خواب وضو بگیرم. ولی خاک بر سرم شد، خوابم برد. از لطف امام عصر (عج) دور ماندم. حالا چرا؟ خدا میداند. در اینجا پاک ماندن مشکل است و خیلی چیزها قاطی میشود. وقتی انسان از نظر روحی خراب شود، از توجه امام عصر (عج) هم دور میشود. وقتی بیدار شدم یک ربع به پنج صبح بود. نماز مغرب و عشا را ما فیالذمه به جا آوردم. در اینجا اذان صبح، ساعت پنج است. امروز خیلی ناراحتکننده است. دل خوشیام این بود که نمازم قضا نشده است. ولی چه نمازی! یک مشت الفاظ را خواندن و نفهمیدن. نمازهایم اصلا روح ندارد و من فقط نگران خواندن آن هستم. از صبح تا ظهر آب نخوردم. خیلی عصبانی بودم. ولی چه فایده؟ با این همه کبکبه و دبدبه، نماز مغرب و عشای دیروز را نخواندم. کاش نیامده بودم سربازی و اینطور نمیشد. تنها امیدم بخشایش حیّ متعال است. ولی هرچه بوده از تنبلی و سستی و بیایمانی بوده است و بس. شرط کردهام تا آخر این ماه تا نمازم را نخوانم، شبها نخوابم. همین داغ برای یک نفر که خودش را نوکر حضرت میداند بس است. دیروز نامهای به ... نوشتم و حرفهایی زدم. امروز آن نامه را پاره میکنم تا به خودم گفته باشم من غلط میکنم دیگران را نصیحت کنم، در حالی که نماز مغرب و عشای خودم قضا میشود.» 0 2 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/4/3 داستان های شهر جنگی حبیب احمدزاده 3.4 4 صفحۀ 74 آدم برای یک چیز دیگر به جبهه میآید و چیز دیگری نصیبش میشود. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/3/14 آخرین فرصت سمیرا اکبری 4.4 40 صفحۀ 20 نام آیتالله دستغیب به نگاهم فرمان ایست داد. سربرگردانم، کلماتِ روی پارچه، پشت سر هم، ردیف شدند: «مَن اَطَاعَ الْخُمَیْنیِ فَقَدْ اَطَاعَ اْللهْ» 0 6 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/2/15 هفت قصه از بلوچستان سید مرتضی آوینی 3.8 4 صفحۀ 29 بچهها از همون اول که پاشون به دنیای ما میرسید، سیا بودن. سیاها هم همشون کنیز و غلام اربابا بودن. دیگه یادشون میرفت، اونجا، وقتی که پیش خدا بودن، سیاه و سفید با هم فرقی نداشت. نطفهها پسر یا دختر میشدن، بچهها شاد بودن، وقت بچگی که آزاد بودن. اما وقتی که بزرگتر میشدن، کم کمَک میفهمیدن سیا بودن گتاهه اینجا هر کس سیاهه، یا غلامه یا کنیز گریه کن، اشک بریز. 0 3 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/2/3 استانبولچی معصومه صفایی راد 3.4 15 صفحۀ 142 آقای همسفر دوربینش را روشن کرد و از من جدا شد. صدای مداحی آشنایی در گوشهای از خیابان دوباره ما را به هم رساند. تصویر سید جواد ذاکر درودیوار موکبی را پر کرده بود و مداحی فارسی پخش میکردند. آقای همسفر عکس گرفت و من ذوق زده سؤال کردم. -ایرانی هستید؟ -نه. -چرا مداحی فارسی؟سید ذاکر؟! -چون دوستشون داریم! واقعاً انتظار دیدن عکس سید ذاکر را، بعد از این همه سال که از فوتش میگذشت، در زینبیه استانبول نداشتم. این معجزه صدا بود. این معجزه نامی بود که او عمر و صدا به پایش گذاشت. این معجزه حسین بود. 0 2 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/24 کهکشان نیستی: داستانی بر اساس زندگی آیت الله سیدعلی قاضی طباطبایی محمدهادی اصفهانی 4.6 208 صفحۀ 414 شادآباد تبریز کجا و نجف اشرف کجا؟! درست بود که آبوهوای روستا و اوضاع معیشت با نجف فرق داشت، اما کسی که رایحه آن شهر را استشمام کرده باشد و مدتی در آن زیسته باشد، هر کجای دنیا جز نجف روزگار بگذراند، همچون قناریِ در قفس خواهد بود. 0 2 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/20 پروانه ها گریه نمی کنند مرضیه اعتمادی 3.9 23 صفحۀ 123 دنیا شبیه گرگ توی قصهها، بیرحم بود. چرا پای دخترم را پس نمیداد؟ 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/9 تمثیلات سیاسی اجتماعی جلد 1 محمدصادق حائری شیرازی 4.8 2 صفحۀ 42 طرح دشمن برای تضعیف رهبری کیشومات در شطرنج: در شطرنج، شاه سفید یا سیاه را نمیکشند. ماتش میکنند که نتواند حرکت کند. وقتی حرکت نکرد، باخته است. اجانب دنبال این نیستند که رهبر ما را ترور کنند، دنبال این هستند که ماتش کنند، انفعال در او ایجاد کنند. درصدد این هستند که حرفش اثر نکند. فرمانش اثر نکند. یعنی راههای حرکت او را ببندند. تحرکش را ببندند. از هر راهی برود کیش بشود، از هر نقطهای بخواهد حرکت کند راهها را بر او ببندند. آنها دنبال این هستند که مطلبی از ایشان صادر بشود اما واقع نشود. مثلاً بگوید «اقتصاد مقاومتی»، اما هیچ تغییری نکند. بگوید «همدلی و همزبانی»، اما همانطور که بودند باشند. اگر اینطور شد، این بزرگترین ضرر است. بزرگترین خطر در جمهوری اسلامی این است که رهبر در یک موردی حرف بزند و یکچیز دیگر از آب دربیاید. این «کیش» شدن است. اگر تکرار شد، «مات» شدن است و ما نباید بگذاریم کار به اینجا بکشد. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/9 مین آراء: روایت 20 سال برگزاری انتخابات در سرحدات شمال غربی از 78 تا 98 به روایت یک ناظر معمولی حسین شرفخانلو 3.1 3 صفحۀ 43 پرسیدم:«عمو! چه شد در یک هفته رأیت برگشت؟» یک نگاه عاقلاندرسفیهی بهم کرد و جواب داد:«یک بار بهش رأی دادم که رئیسجمهور شود. میخواست عرضه داشته باشد و حواسش را جمع کند که با همان یک بار، کار را تمام کند که کار به دوباره خطخطیکردن سجلیِ من نکشد! الکی که نیست هی خانههای خالیِ سجلیام را بهخاطرش سیاه کنند. حالا هم دندش نرم، چشمش کور! به رقیبش رأی میدهم که بعد از این، قدر رأی مردم را بداند. الکی که نیست!» 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/6 ایران؛ نرسیده به امارات: روایتی از بوموسی، جنوبی ترین جزیره ایران علیرضا رافتی 3.4 16 صفحۀ 134 روی صندلیهای استوانهای جاگیر میشویم و جلیقههای نجاتمان را تن میکنیم. دو شناور تندرو پشت هم و آرام از اسکله فاصله میگیرند. هنوز کاملاً از محوطۀ اسکله خارج نشدهایم که قایق در دو سه ثانیه شتاب میگیرد و با سرعت بسیار زیاد میزند به دل آب. نفس در سینهام مانده. سرعتش بیش از سه، چهار برابر سرعت قایق موتوری حسن است. هر چه میگذرد سرعت قایق تندتر میشود و بیشتر سر جایم میخکوب میشوم. تصور این حد از سرعت بر روی آب را نداشتم. آقا مهدی اما انگار بدش نیامده. نگاهم میکند. نیم متر با هم فاصله داریم، اما با تمام قدرت داد میزند تا صدایش باد متراکم بینمان را بشکافد و به من برسد. _میدونستی... این... سریعترین... شناور... نظامی... دنیاست؟ 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1404/1/5 شهری در آسمان سید مرتضی آوینی 4.9 3 صفحۀ 13 آنان را که ریشه در خاکِ استوار دارند از طوفان هراسی نیست. جنگ میآمد تا مردانِ مرد را بیازماید. جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه ای به کربلا باز شود. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/26 برای مهمانی خدا آماده شویم علیرضا پناهیان 3.9 9 صفحۀ 15 نگهبانان شهر، شیطان و قبیلهاش را که به آدم حسادت کرده بودند، به این مهمانی بزرگ را نمیدهند، تا اهالی شهر در خلوتی بیمانند، با خدای خود تنها بمانند، و در نهایت آسودگی از شر شیاطین با آرامش تمام در آغوش پر مهر خداوند پناه بگیرند. محافظان شهر، روز و شب از تک تک ساکنان مراقبت میکنند و با انوار خود هر گونه کدورت و کراهتی را از آنان میزدایند. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/19 درضیه: شهید علی شرفخانلو به روایت مادر حسین شرفخانلو 4.3 2 صفحۀ 33 روزی سه نوبت قبل اذان صبح و ظهر و مغرب میرفتیم زیارت و هر بار برگشتنی، مشحسینآقا یک چیزی برای بچهها و ما میخرید. صبح ها که نوبت شیر داغ بود و بعدازظهر ها هلو و گلابی که پُرشان میکرد لای دستمال بزرگی که همیشه توی جیبش داشت و شبها یکی یک سیخ کباب. سهم بزرگتر ها سوا بود. مال من و خودش و عمه خانم را میآورد توی اتاق. خوبیت نداشت زنها بیرون چیزی بخورند. مشحسین خدابیامرز هم که از همان اول روی این چیزها حساس بود. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/15 چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟ علیرضا پناهیان 4.5 97 صفحۀ 163 بعد از نماز مؤدبانه، نوبت به نماز متفکرانه و با معرفت میرسد. نماز متفکرانه، نماز بامعنا است. کمکم داریم به باطن نماز راه پیدا میکنیم. در واقع نماز مؤدبانه رعایت کردن ادب ظاهری نماز است و نماز متفکرانه هم یک نوع رعایت کردن «ادب باطنی نماز» است. بعد از اینکه مدتی نماز مؤدبانه خواندیم به تدریج میتوانیم از نماز مؤدبانه به نماز متفکرانه برسیم و بعد از نماز متفکرانه است که میتوانیم نماز عاشقانه و با محبت و با احساس قلبی بخوانیم. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/14 ممنوع الخروج: روایت پرفراز و فرود اعزام یک مدافع حرم محمد حکم آبادی 4.0 3 صفحۀ 34 میدانستم پاس و ویزا و گذر بازی بینالمللی است؛جواز دفاع از حرم دست خود حضرت زینب(س) است. 0 2 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/7 بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس فاطمه رهبر 3.9 29 صفحۀ 165 -رضا، میدونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم. -از چی؟ -از اینکه پادگان ما تو چندکیلومتری اسرائیل بود و اون نمیتونست هیچ غلطی بکنه. علیپور نگاهش میکند. بابک با هیجان ادامه میدهد: این میدونی یعنی چی، رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرتایم؛ یعنی به اونها هم ثابت شده با ما نمیتونن دربیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتریِ اونها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن. هیجان به صدایش اوج میدهد: میدونی علت همه اینها چیه؟ علیپور در سکوت سر تکان میدهد. در این مدت، بابک هیچوقت اینهمه حرف نزده بود. بابک در جیب پیراهنش دست میکند. قرآن کوچکی درمیآورد و زیر لب صلوات میفرستد و لایش را باز میکند: -به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف میزنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همهی ما. علیپور خم میشود روی عکس. تصویر حضرت خامنهای، زیر نور اندک ماه روشن میشود. -خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. میخوام بفهمه یکی از سربازهاش منام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری میکنم. 0 11 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/12/7 بی بابا: روایت هایی از فقدان پدر حسین شرفخانلو 4.2 10 صفحۀ 23 کلاس دهمی بودم پشت لبم تازه سبز شده بود و تا وقتی پدرم زنده بود، خیلی اجازه نداشتم با بچه های محل بگردم. خانهمان قانون داشت و قاعده این بود که حتماً باید قبل از آمدن پدر، در خانه میبودم. چون الواطی و بگو بخند و شبنشینی توی پارک، تازه بعد از غروب شروع میشد، با اینکه دلم پر میزد برای سر کوچه ایستادن و شبنشینی تو قهوهخانه و قلیان دودکردن، اما نمیتوانستم از این کارها بکنم و رفیقبازی در بیاورم. پدرم که رفت، قاعده خانه را هم برد و هنوز چهلمش نشده بود که سیگار دستم بود و تا ساعت یازده، دوازده شب سر کوچه پای ثابت الواطی بچه محلها شده بودم. 0 1 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/11/28 اثریا نیما اکبرخانی 4.0 30 صفحۀ 10 یاد حرف یکی از بچهها افتادم. همیشه میگفت جنگ بچهها رو زود بزرگ میکنه. 0 2 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/11/28 تسخیرشدگان مینا شائیلوزاده 3.8 6 صفحۀ 9 صدای مامان که از بغض دورگه شده، دوباره توجهم را جلب میکند: -باباتونم یه شب انقدر دیر کرد که دیگه ندیدمش. من از این دیر اومدنا میترسم بهار! و چشمهای خیسش را با گوشهی روسری پاک میکند. با ناراحتی زل میزنم به صورت شکسته مامان و موهایی که تا همین یک سال پیش یک تار سفید هم بینشان نبود، اما حالا پر شده بود از سفیدی و هرچه اصرار میکردم که رنگی یا حنایی بگذارد، راضی نمیشد. 0 1