بریده‌ای از کتاب تسخیرشدگان اثر مینا شائیلوزاده

بریدۀ کتاب

صفحۀ 9

صدای مامان که از بغض دورگه شده، دوباره توجهم را جلب می‌کند: -باباتونم یه شب انقدر دیر کرد که دیگه ندیدمش. من از این دیر اومدنا می‌ترسم بهار! و چشم‌های خیسش را با گوشه‌ی روسری پاک می‌کند. با ناراحتی زل می‌زنم به صورت شکسته مامان و موهایی که تا همین یک سال پیش یک تار سفید هم بینشان نبود، اما حالا پر شده بود از سفیدی و هرچه اصرار می‌کردم که رنگی یا حنایی بگذارد، راضی نمی‌شد.

صدای مامان که از بغض دورگه شده، دوباره توجهم را جلب می‌کند: -باباتونم یه شب انقدر دیر کرد که دیگه ندیدمش. من از این دیر اومدنا می‌ترسم بهار! و چشم‌های خیسش را با گوشه‌ی روسری پاک می‌کند. با ناراحتی زل می‌زنم به صورت شکسته مامان و موهایی که تا همین یک سال پیش یک تار سفید هم بینشان نبود، اما حالا پر شده بود از سفیدی و هرچه اصرار می‌کردم که رنگی یا حنایی بگذارد، راضی نمی‌شد.

3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.