بریدهای از کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند: روایتی از زندگی شهید بابک نوری هریس اثر فاطمه رهبر
1403/12/7
صفحۀ 165
-رضا، میدونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم. -از چی؟ -از اینکه پادگان ما تو چندکیلومتری اسرائیل بود و اون نمیتونست هیچ غلطی بکنه. علیپور نگاهش میکند. بابک با هیجان ادامه میدهد: این میدونی یعنی چی، رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرتایم؛ یعنی به اونها هم ثابت شده با ما نمیتونن دربیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتریِ اونها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن. هیجان به صدایش اوج میدهد: میدونی علت همه اینها چیه؟ علیپور در سکوت سر تکان میدهد. در این مدت، بابک هیچوقت اینهمه حرف نزده بود. بابک در جیب پیراهنش دست میکند. قرآن کوچکی درمیآورد و زیر لب صلوات میفرستد و لایش را باز میکند: -به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف میزنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همهی ما. علیپور خم میشود روی عکس. تصویر حضرت خامنهای، زیر نور اندک ماه روشن میشود. -خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. میخوام بفهمه یکی از سربازهاش منام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری میکنم.
-رضا، میدونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم. -از چی؟ -از اینکه پادگان ما تو چندکیلومتری اسرائیل بود و اون نمیتونست هیچ غلطی بکنه. علیپور نگاهش میکند. بابک با هیجان ادامه میدهد: این میدونی یعنی چی، رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرتایم؛ یعنی به اونها هم ثابت شده با ما نمیتونن دربیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتریِ اونها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن. هیجان به صدایش اوج میدهد: میدونی علت همه اینها چیه؟ علیپور در سکوت سر تکان میدهد. در این مدت، بابک هیچوقت اینهمه حرف نزده بود. بابک در جیب پیراهنش دست میکند. قرآن کوچکی درمیآورد و زیر لب صلوات میفرستد و لایش را باز میکند: -به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف میزنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همهی ما. علیپور خم میشود روی عکس. تصویر حضرت خامنهای، زیر نور اندک ماه روشن میشود. -خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. میخوام بفهمه یکی از سربازهاش منام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری میکنم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.