بریده‌ای از کتاب بی بابا: روایت هایی از فقدان پدر اثر حسین شرفخانلو

بریدۀ کتاب

صفحۀ 23

کلاس دهمی بودم پشت لبم تازه سبز شده بود و تا وقتی پدرم زنده بود، خیلی اجازه نداشتم با بچه های محل بگردم. خانه‌مان قانون داشت و قاعده این بود که حتماً باید قبل از آمدن پدر، در خانه می‌بودم. چون الواطی و بگو بخند و شب‌نشینی توی پارک، تازه بعد از غروب شروع می‌شد، با این‌که دلم پر می‌زد برای سر کوچه ایستادن و شب‌نشینی تو قهوه‌خانه و قلیان دودکردن، اما نمی‌توانستم از این کارها بکنم و رفیق‌بازی در بیاورم. پدرم که رفت، قاعده خانه را هم برد و هنوز چهلمش نشده بود که سیگار دستم بود و تا ساعت یازده، دوازده شب سر کوچه پای ثابت الواطی بچه محل‌ها شده بودم.

کلاس دهمی بودم پشت لبم تازه سبز شده بود و تا وقتی پدرم زنده بود، خیلی اجازه نداشتم با بچه های محل بگردم. خانه‌مان قانون داشت و قاعده این بود که حتماً باید قبل از آمدن پدر، در خانه می‌بودم. چون الواطی و بگو بخند و شب‌نشینی توی پارک، تازه بعد از غروب شروع می‌شد، با این‌که دلم پر می‌زد برای سر کوچه ایستادن و شب‌نشینی تو قهوه‌خانه و قلیان دودکردن، اما نمی‌توانستم از این کارها بکنم و رفیق‌بازی در بیاورم. پدرم که رفت، قاعده خانه را هم برد و هنوز چهلمش نشده بود که سیگار دستم بود و تا ساعت یازده، دوازده شب سر کوچه پای ثابت الواطی بچه محل‌ها شده بودم.

2

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.