بریده‌ای از کتاب هفت قصه از بلوچستان اثر سید مرتضی آوینی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 29

بچه‌ها از همون اول که پاشون به دنیای ما می‌رسید، سیا بودن. سیاها هم همشون کنیز و غلام اربابا بودن. دیگه یادشون می‌رفت، اون‌جا، وقتی که پیش خدا بودن، سیاه و سفید با هم فرقی نداشت. نطفه‌ها پسر یا دختر می‌شدن، بچه‌ها شاد بودن، وقت بچگی که آزاد بودن. اما وقتی که بزرگ‌تر می‌شدن، کم کمَک می‌فهمیدن سیا بودن گتاهه این‌جا هر کس سیاهه، یا غلامه یا کنیز گریه کن، اشک بریز.

بچه‌ها از همون اول که پاشون به دنیای ما می‌رسید، سیا بودن. سیاها هم همشون کنیز و غلام اربابا بودن. دیگه یادشون می‌رفت، اون‌جا، وقتی که پیش خدا بودن، سیاه و سفید با هم فرقی نداشت. نطفه‌ها پسر یا دختر می‌شدن، بچه‌ها شاد بودن، وقت بچگی که آزاد بودن. اما وقتی که بزرگ‌تر می‌شدن، کم کمَک می‌فهمیدن سیا بودن گتاهه این‌جا هر کس سیاهه، یا غلامه یا کنیز گریه کن، اشک بریز.

2

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.