بعضی کتابها فقط قصه نیستند؛ شبیه جادو عمل میکنند. یک جادو که همینکه صفحهی اول را باز میکنی، دستت را میگیرد و میبردت جایی دیگر، جایی آنقدر واقعی که یادت میرود داری کتاب میخوانی. سریر شیشهای دقیقاً از همین جنس بود.
از همان سطرهای آغاز، فهمیدم که این داستان فرق دارد. تاریک بود، خشن بود، و در عین حال پر از شکوهی عجیب. دنیایی که پر از راز و سایه است، اما درست همانجا در دل تاریکی، جرقههایی از امید میدرخشند. هر بار که ورق میزدم، بیشتر حس میکردم بخشی از وجودم دارد بین خطوط کتاب جا میماند.
جلد اول برای من مثل دریچهای بود که باز شد به جهانی تازه. جهانی پر از هیجان، پر از رقابت، پر از نبردهایی که نفس را در سینه حبس میکند. اما چیزی که این کتاب را بینظیر میکرد، فقط ماجراهایش نبود. کتاب با احساساتت بازی میکند. یکجا قلبت را میلرزاند، جایی دیگر لبخند روی لبهایت مینشاند، و درست وقتی فکر میکنی آرام گرفتهای، دوباره با طوفانی تازه غافلگیرت میکند.
خواندنش مثل قدم زدن روی مرزی باریک بود؛ مرز میان امید و ناامیدی، میان شکست و پیروزی، میان زخم و درمان. کتاب مدام یادت میآورد که حتی وقتی همهچیز علیه توست، هنوز کورسویی از روشنایی وجود دارد. و همین نور کوچک است که باعث میشود ادامه بدهی.
هر صفحهی سریر شیشهای مثل ضربان قلبی بود که گاهی تند میشد، گاهی آرام، اما هیچوقت نمیایستاد. هیچ لحظهای در این داستان بیاهمیت نبود. همهچیز بهجا بود، همهچیز درست همانطور که باید باشد. وقتی غرقش میشوی، حس میکنی نویسنده تو را با خودش به سفری بلند و پرماجرا برده؛ سفری که هر لحظهاش پر از رنگ و صدا و تصویر است.
برای من، جلد اول فقط آغاز یک داستان نبود، آغاز یک دلبستگی بود. دلبستگی به دنیایی که با تمام تاریکیهایش زیباست، با تمام سختیهایش پر از شکوه است.
سریر شیشهای برای من به چیزی بیشتر از یک کتاب تبدیل شد؛ به تجربهای که تا مدتها در ذهن و قلبم میماند. تجربهای که نشان داد فانتزی فقط قصهای خیالی نیست؛ میتواند آیینهای باشد از واقعیت، از دردها، از امیدها، از ایستادگی.
جلد اول مثل شعلهای بود که روشن شد، اما روشناییاش فقط مقدمهای است برای آتشی بزرگتر. حالا مطمئنم که این فقط آغاز است. آغاز سفری که هرچه جلوتر بروم، بیشتر غرقش میشوم.