یادداشت Emperor of the book

        هیچ‌چیز ساده نبود. نه یک تصمیم، نه یک احساس، نه حتی یک نگاه.
گامبی نهایی رو تموم کردم.
و هنوز ذهنم درگیر بازی‌ایه که تموم شده، اما هنوز ادامه داره… توی قلبم، توی افکارم، توی نبض لحظه‌هایی که بعد از بستن کتاب، هنوز از نفس نیفتادن.

این کتاب، ترکیبی از درد، کشف، انتخاب… و عشق بود.
عشقی که خودش معما بود، بازی بود، ریسک بود.
جیمسون.
نه قهرمان بود، نه ناجی. نه حتی مطمئن.
اما چیزی در وجودش بود که نمی‌شد نادیده گرفت…
شبیه طوفانی که با سر می‌ری توش، چون نمی‌تونی مقاومت کنی.
همه‌چیز رو به بازی می‌گرفت. 
او از خطر تغذیه می‌کرد…
از معما، از ریسک، از مرز باریکی که بین برد و باخت کشیده شده بود.
جیمسون باهات بازی نمی‌کرد چون بی‌اهمیت بودی.
بازی می‌کرد چون خودش جزئی از بازی شده بود. چون تنها راهی که بلد بود، جنگیدن با همه‌چیز بود. حتی با احساس خودش.
و شاید…
همین واقعیت تلخ، دل‌نشین‌ترین چیز در موردش بود.

گامبی نهایی، پایانی بود که نه فقط معماها رو جمع کرد، بلکه چیزهای عمیق‌تری رو هم به‌جا گذاشت:
یاد داد قوی بودن همیشه به‌معنای بی‌احساس بودن نیست،
یاد داد که انتخاب کردن، گاهی خودش دردناکتر از انتخاب نشدنه،
و مهم‌تر از همه…
یاد داد که عشق، گاهی بی‌منطق‌ترین تصمیم دنیاست، اما تنها تصمیمیه که ارزش خطر کردن رو داره.💚

      
79

17

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.