یادداشت Emperor of the book
1404/5/6
نمیدونم چطور میشه با کلمات گفت که این کتاب با من چه کرد... چطور کلماتش از صفحه پریدن و مستقیم رفتن توی رگهام. چطور هر خطش یه شعله بود، یه زبانهی آتش که قلبمو داغ کرد، وجودمو لرزوند، و روحم رو... سوزوند. شعله ورم کن فقط یه رمان نبود. یه انفجار احساسی بود، یه جنون شیرین. وقتی میخوندمش، انگار دنیا خاموش میشد و فقط "آرون و جولیت" بودن که نفس میکشیدن. دو قلب، در میان جنگ، قدرت، سکوت، و زخمهایی که فریاد میزدن. و عشقی... عشقی که نمیخواست وجود داشته باشه، اما بود. با قدرت، با درد، با نیاز، با همهی اون چیزی که انسان رو از درون میلرزونه. آرون... اون مرد لعنتیِ با قلبی زخمخورده... هر کلمهش، هر حرکتش، پر از تضاد بود. سرد اما سوزنده، بیرحم اما نجاتبخش، ساکت اما پر از فریاد. آرون وارنر نه فقط قهرمان این داستانه... بلکه یه زخمِ زندهست، یه عاشقِ زخمی، که وقتی دوست داره... همهچیز رو شعلهور میکنه. اونقدری عمیق که نمیتونی ازش خلاص شی. اونقدری واقعی که دیگه آدم عادیها رو نمیخوای. این مرد من رو دیوونه کرده... به طور تمام معنا. "شعله ورم کن" منو نابود کرد، منو ساخت، منو سوزوند، اما یه جایی وسط خاکسترها، فهمیدم چرا این کتاب با هیچکدوم قابل مقایسه نیست. چون این فقط یه داستان نبود؛ این من بودم، قلبم بود، اشکهام، نیازم، عشقِ خاموششدهای که دوباره روشن شد. و حالا... بعد از این شعلهی ویرانگر، تنها چیزی که باقی مونده، انتظاره. انتظاری بیپایان، سوزناک، پر از اشتیاق و دلتنگی... بینهایت منتظرم. برای لحظهای که دوباره بتونم برگردم به دنیای آرون و جولیت. به اون عشقِ سوزان، به زخمهایی که هنوز خوب نشدن، به نگاههایی که هزار حرف نگفته دارن. هر سلول وجودم، دلتنگ ادامهشونه. منتظر جلدهای بعدیم، نه فقط با شوق، که با تمام وجود… با قلبی که هنوز از "شعله ورم کن" داره میسوزه.
(0/1000)
Queen of Loneliness
1404/5/6
3