Queen of Loneliness

Queen of Loneliness

بلاگر
@sayeh_rozi
عضویت

فروردین 1404

49 دنبال شده

84 دنبال کننده

                "در فنجان داغ سکوت، دختری نشسته با هزار فریاد بی صدا...گم شده میان سایه های خودش "

              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        «احساس به دل شکستگی سختی منجر میشه رودا... »
_____
بسم الله

در عمق خانه‌ای بی‌نور  دختری بود که گونه اش هرگز طعم بوسه‌ای را نچشیده بود و گوش‌هایش هرگز زمزمه‌ی مهرورزی را نشنیده بود.  برای الساندرا  عشق واژه‌ای غریب و ناآشنا بود، اما عطش "توجه" و "محبت "، چون آتشی زیر خاکستر در سینه‌اش شعله‌ور بود. او بی‌رحمانه آموخت که چگونه از دنیا بگیرد، آنچه را که هرگز به او داده نشد.🔮
اولین بارقه‌ی توجه، از نگاه پسری به او رسید. هکتور که نمی‌دانست با چشم‌هایش، دریچه‌ای از نور را به تاریک‌خانه‌ی وجود این دختر می‌گشاید. او در آن نگاه، تمام آنچه را که از آن محروم بود، دید: دلبستگی، تعلق، و حس ارزشمند بودن. الساندرا وجودش را وقف آن پسر کرد، او را معبد عشق خود ساخت، و برای لحظه‌ای، طعم خوش وصال را چشید.💞
اما عشق، گاه خیانت‌کارترین واژه است. پسر او را ترک کرد، و در لحظه‌ی وداع، قلب الساندرا شکست، اما نه از غم عشق، بلکه از زخم کهنه‌ی "ترک شدن" و "بی‌ارزش بودن". خون در رگ‌هایش یخ بست و چشم‌هایش تاریک شد. خنجرش را بی‌درنگ در قلب پسری که به او امید بخشیده بود و سپس آن را ربوده بود، فرو رفت. همان شب، در عمق تاریکی، جسد او را در جایی دوردست دفن کرد.🥀💔
از آن روز، دخترک سابق مرد. از خاکستر عشق‌های سوخته، زنی برخاست که قلبش به سیاهی شب و سختی الماس بود. او از مردان استفاده می‌کرد، آن‌ها را مهره‌های شطرنج خود می‌ساخت و پس از بازی، دور می‌انداخت. این مردان، تنها ابزاری بودند اما ان دختر تشنه‌ی قدرتی بزرگ‌تر بود، قدرتی که بتواند بر همه‌ی سایه‌ها حکمرانی کند.🗡🧚🏼‍♀️

«عشق از من یک قاتل ساخت.»

تا اینکه نامه‌ی دعوت به ضیافتی مرموز، از جانب *کالیاس، پادشاه سایه‌ها* به دستش رسید. شایعه بود که پادشاه، در این گردهمایی، ملکه‌ی خود را برمی‌گزیند. در ان روز، الساندرا تنها میان جمعیتی که همه لباس‌های سبز فاخر بر تن داشتند، با ردایی از مخمل سیاه قدم گذاشت.🖤

 سیاهی‌اش در دریای سبز، چون نگینی نایاب، توجه‌ها را به خود جلب می‌کرد. کالیاس، پادشاه سایه‌ها، که خود تجسم تاریکی و قدرت بود، با نگاهی که عمق اقیانوس‌ها را در خود داشت، به او خیره شد. نگاهش روی سیاهی لباس زن و بی‌باکی چشمانش میخکوب شد.👀

او از همان لحظه، به طرز مرموزی مجذوب این زن شده بود. کششی ناخواسته، قلبی را که سال‌ها در حصار سایه‌ها پنهان کرده بود، به لرزه درآورد. اما کالیاس، استاد پنهان‌کاری بود. او که پادشاه سایه‌ها نامیده می‌شد، نه تنها بر تاریکی حکم می‌راند، بلکه خود نیز در میان سایه‌هایی زندگی می‌کرد که او را از هرگونه آسیب حفظ می‌کردند. این سایه‌ها، محافظان ابدی او بودند، اما در عین حال، او را از هرگونه لمس و نزدیکی عاطفی با دیگران محروم می‌کردند. لمس هر کس، برای او آسیب‌پذیری به ارمغان می‌آورد؛ زیرا سایه‌ها، تا زمانی که فاصله‌ای بین کالایاس و دیگری بود، محافظت می‌کردند، اما با نزدیکی، قدرتشان تحلیل می‌رفت.

کالیاس بخاطر شورا و مشاورانش به الساندرا پیشنهاد دوستی داد با اینکه لحنش سرد و بی‌تفاوت بود، اما در اعماق چشمانش، طوفانی از احساس در جریان بود. الساندرا لبخندی سرد زد. دعوت را پذیرفت، اما نه به قصد دوستی. هدفش واضح بود: کالیاس را عاشق خود کند، او را به زانو درآورد، سپس بکشد و بر تخت پادشاهی سایه‌ها بنشیند.❤️‍🔥

«تو نمی توانی مرا مجذوب خود کنی چون تا انقدر هم زیبا نیستی»

هر روزی که می‌گذشت، نزدیکی الساندرا و کالیاس بیشتر می‌شد. الساندرا در کالیاس، انعکاسی از خود را می‌دید: بی‌رحم، تشنه‌ی قدرت، و رنج‌کشیده.* هر روز با الساندرا بیشتر عاشق کالیاس میشدم و دلم برای او می‌رفت؛ دلم برای لمسش، برای لمس موهای مشکی‌اش که به سیاهی شب بود، دوست داشتم غرق شوم در چشمانش که اقیانوسی از رازها را در خود داشت، و حتی دلم می‌خواست سایه‌هایش را لمس کنم، آن محافظان مرموزی که او را از دسترس دور نگه می‌داشتند. الساندرا عاشق سایه‌های کالایاس شد؛ سایه‌هایی که او را احاطه کرده بودند و از هرگونه لمس بازمی‌داشتند. او عاشق "ناگفته‌ها" و "دست‌نیافتنی‌ها" در وجود کالایاس شد، همان چیزهایی که در درون خودش نیز پنهان کرده بود. هرچه بیشتر در کنار هم بودند، کالایاس بیشتر مجذوب بی‌باکی و هوش زن می‌شد. عشقش، مانند ریشه‌های یک درخت کهن، در قلبش ریشه می‌دواند، عشقی که هرگز فکر نمی‌کرد تجربه‌اش کند.
و در نهایت، کالایاس کاری کرد که هرگز برای هیچ‌کس نکرده بود. برای اولین بار در زندگی‌اش، به خاطر عشق، ریسک آسیب‌پذیری را پذیرفت. او به سایه‌های محافظش فرمان داد تا برای لحظه‌ای عقب بنشینند. با دستی لرزان، به سمت الساندرا پیش رفت، سایه‌هایش در اطراف او رقصیدند و او را آسیب‌پذیرتر از همیشه ساختند. نگاهش پر از تمنا بود؛ تمنایی برای لمسی که برایش ممنوع بود، اما اکنون، به خاطر او، می‌خواست این ممنوعیت را بشکند.
در آن لحظه قلب الساندرا که سال‌ها از سنگ بود، در برابر این فداکاری بی‌سابقه، ترک برداشت. او دیگر پادشاه سایه‌ها را به چشم طعمه‌ای برای قدرت نمی‌دید، بلکه مردی را می‌دید که از جنس خودش بود، زخم‌خورده اما تشنه‌ی عشق، مردی که حاضر بود برای او از تمام محافظت‌هایش بگذرد. دست الساندرا بالا رفت، نه برای ضربه زدن، بلکه برای لمس. او صورت کالایاس را لمس کرد، و در آن لمس، دنیایی از احساسات ناگفته رد و بدل شد. سایه‌ها به احترام عشق عقب نشستند و برای اولین بار، کالایاس لمس شد، نه برای آسیب، بلکه برای عشق. آن‌ها به هم رسیدند، دو روح تاریک و قدرت‌طلب، که عشق در نهایت راهشان را به سوی هم گشود🌱✨

پایان کتاب درسته جالب نبود پس خودم پایانش را برایتان نوشتم:
سال‌ها از آن روز گذشت. الساندرا و کالیاس بر تخت پادشاهی سایه‌ها حکم می‌راندند، اما نه با بی‌رحمی گذشته. عشق، آن‌ها را تغییر داده بود. قدرت در کنار هم، شیرین‌تر بود. و یک شب، پیش از آنکه خواب بر چشم‌هایشان غلبه کند، کالیاس نامه‌ای را خواند. نامه‌ای که با خط خوش و سایه‌های جوهر نوشته شده بود، برای الساندرا، ملکه‌ی سایه‌ها، و عشق ابدی زندگی‌اش؛ 

الساندرا ی عزیزم 
می‌دانم که همیشه در سایه‌ها زیسته‌ایم، و شاید همین تاریکی مشترک بود که ما را به هم پیوند زد. تو آمدی، با آن لباس سیاه در میان دریای سبز، و در یک نگاه  تمام حصارهای مرا فرو ریختی. سایه‌هایم برای سال‌ها مرا از دنیا محافظت کردند، اما تو، با چشمانی که عمیق‌تر از هر تاریکی بود، وارد قلبم شدی و بی‌آنکه لمسم کنی، مرا عاشق کردی.
یادت می‌آید آن شب که برای اولین بار لمست کردم؟ آن لحظه برایم مرگ بود، مرگ بر محافظت و تنهایی، اما تولد دوباره در عشق تو بود. تو مرا به دنیایی کشاندی که هرگز فکر نمی‌کردم وجود داشته باشد. تو به من آموختی که قدرت واقعی در داشتن نیست، بلکه در بخشیدن و تسلیم شدن به عشق است.
من پادشاه سایه‌ها بودم، اما تو مرا پادشاه قلب خودت کردی. هر نفسی که می‌کشم، بوی تو را دارد. هر سایه‌ای که می‌بینم، یادآور حضور توست. و هر طلوع و غروب، تنها تکرار عشق من به توست.
ای ملکه‌ی من، ای الساندرای من، تا ابد در سایه و نور، در قدرت و عشق، با تو خواهم بود.❤
با تمام وجود
از آن تو 
 پادشاه سایه ها کالیاس ماهراس....

 * در شب مهمانی، انگار خودم در آن لحظات بودم شاهد رقص بدون لمسشان ، خیره شدن به چشمان همدیگر همه ی ان ها را دیدم 
دیدم چگونه الساندرا بدون اینکه دستی به او بزند، یا حتی نفسی از او را استنشاق کند، با او می‌رقصید، به او نزدیک می‌شد. انگار تنها نگاهشان بود که این دو را به هم پیوند می‌داد، و این هم‌رقصی بی لمس، عمیق‌تر از هر لمسی بود.✨

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

Queen of Loneliness

Queen of Loneliness

6 روز پیش

ویدئو در بهخوان
        بسم رب العشق... 

در دل سرزمین مسحورکننده الف هیم، جایی که بال‌های پریان در نور ماه می‌درخشند، شب ها صدای رقص می اید و زمزمه‌ ها در باد می‌پیچد، دختری وجود دارد به نام جود او فانی بود و به همین خاطر دیواری نامرئی بین او و ساکنان الف هیم کشیده بود.🪄🔮
 پریان مخصوصا کاردن با آن عمرهای بی‌کران و غرور کاذبشان، او را خار و خفیف می‌شمردند، موجودی بی‌ارزش که عمرش به پلک زدنی تمام می‌شد، پوزخندها و نگاه‌های تمسخرآمیزشان، زخمی عمیق‌تر از هر شمشیری بود!!🗡

جود با هر کس که می‌خواست به او زور بگوید یا از نادیده گرفتنش لذت ببرد، با دیواری از قدرت و جسارت روبرو می‌شد.حرکاتش برق‌آسا، ضرباتش دقیق و نگاهش، تیزبین‌تر از هر عقابی... 
هر زخم، او را قوی‌تر می‌کرد و هر پیروزی، عطشش را برای قدرت بیشتر شعله‌ورتر! او در همه جای سرزمین فریاد میزد من اینجایم  مرا ببینید! من هم به اندازه شما قدرتمندم، حتی اگر فانی باشم!🌱🧙🏻‍♀️
اما بخش جذاب ماجرا را فراموش کردم پسری به نام کاردن هم وجود دارد.(❤👑my king)
او تجسم تمام زخم‌ها و تحقیرهایی بود که روزگار بر پیکرش حک کرده بود. رخم های گذشته از کاردن هیولایی ساخته بود که لذت می‌برد از درد دیگران، لبخند تمسخرآمیزش، تیغی بود بر پیکر هر کس که به حریم او نزدیک می‌شد، و زبانش، پتکی که غرورها را در هم می‌کوبید.
  کاردن از آزار دادن جود، از دیدن عصبانیت در چشمانش، از شنیدن طعنه‌های آتشینش لذت می برد.گویی هر بار که جود را می‌آزرد، بخش کوچکی از زخم‌های خودش التیام می‌یافت. اما ان را هم بگویم که او بیش از هر کس دیگری، درگیر جود بود.کاردن می‌خواست قدرتش را به جود نشان دهد، نه با زور، بلکه با تسلطی که هیچ‌کس دیگری در الف هیم نداشت. او می‌خواست جود بداند که با چه قدرتی طرف است، قدرتی که می تواند نابود کند. 

و اما وقتی داستان مسیری را طی میکند که این دو مجبور به همکاری میشوند  آیا خصومتشان فروکش خواهد کرد، یا شعله‌ورتر خواهد شد؟؟
آیا ممکن است میان این همه تاریکی و روشنی، جرقه‌ای از احساسی متفاوت زده شود؟
 آیا کاردن و جود، با وجود تمام این تنش‌ها و گذشته‌های متفاوت، می‌توانند روزی به یکدیگر عشق بورزند؟🥀
*پاسخ سوالات به عهده شماست، ولی این را بگویم که زیاد به کاردن بد بین نباشید و در عوض به او اعتماد کنید🙃
      

42

Queen of Loneliness

Queen of Loneliness

7 روز پیش

        بسم رب الشهدا و الصدیقین

در کجای تقویم هستی می‌توان لحظه‌ای یافت که عطر شهادت، مشام جان را نوازش نکرده باشد؟ شهدا، نه تنها نام‌هایی حک شده بر سنگ‌قبرها، بلکه نبض تپنده‌ی تاریخ‌اند
انان نوری در تاریک‌ترین شب‌های ناامیدی من بودند و مسیر رستگاری را برایم روشن می ساختند.گویی ندایی روحشان را بی‌قرار کرده بود؛ ندایی که زمزمه‌اش “بازگشت به اصل خویش” بود. هر قطره خونشان، سرود آزادی را می‌سرود و هر نفسشان، مشق عشق را می‌آموخت.
در نگاه شهدا نه بیمی از مرگ بود و نه حسرت از دست دادن دنیا فقط عشق الهی در چشمانشان بود.
در نهایت آنان رفتند، اما نه از یادها. نامشان زمزمه باد است در گوش درختان، و تصویرشان نقش بسته بر بوم آسمان. هر سپیده‌دم، خورشید به احترامشان سر تعظیم فرود می‌آورد و هر شب، ماه و ستارگان برایشان می‌گریند. شهدا، سند افتخار این ملتند، گواهانی از جنس نور که تا ابد در قلب این سرزمین می‌تپند
*کتاب خوبی بود، من خودم به اجبار دوستان خوندم جالب بود برام و اگر میخواید مانند شهدا زندگی کنید پیشنهاد خوبیه.
      

7

        [قصه ها عوض می شوند، پسر ها هم همینطور....]
*
به نام او 
کاردن پسر طرد شده ، آن پادشاه بی‌رحم، و آن محبوب مرموز
از همان بچگی، وقتی همه او را پس می‌زدند و پیشگویی‌های شوم مثل سایه‌ای دنبالش می‌کردند، کاردن راه خودش را انتخاب کرد.
 راهی که شاید تنها راه بقای او بود: تبدیل شدن به همان چیزی که از او می‌ترسیدند. او تسلیم سرنوشت نمی‌شود، بلکه با دندان‌هایی که از بی‌اعتنایی تیز شده‌اند، مسیر خودش را می‌تراشد.
بی‌رحمی‌اش، نه از سر  شرارت  بلکه از سر زخم‌های عمیق است.بی‌رحمی و خشونت او همگی نقاب‌هایی هستند که پشتشان پسری پنهان شده که ناامیدانه به دنبال ذره‌ای توجه و قدرت است.
 و همین آسیب‌پذیری پنهان در پس آن همه سختی، او را بیش از حد جذاب می‌کند..... 💘✨
 و مثل همیشه من به سمت کسانی کشیده می‌شوم که می‌توانم عمق وجودشان را، حتی در پنهان‌ترین لایه‌ها، حس کنم🌱
جود آن دختری که توانست این "شاه الف‌هیم متنفر از قصه‌ها "را به زانو درآورد نه با زور، بلکه شاید با درک. 
انجاست که کاردن شروع به نرم شدن می‌کند، نه از ضعف، بلکه از قدرتی که عشق می‌تواند به او ببخشد.✨
شاید جود، همان قصه‌ای بود که کاردن به آن نیاز داشت، قصه‌ای که خودش نمی‌دانست به دنبالش است. قصه‌ای که در آن، او نه یک طردشده، بلکه یک شاه است، و نه یک شاه بی‌رحم، بلکه یک مرد با پیچیدگی‌های خاص خودش که در کنار جود، شروع به درک معنای واقعی قدرت می‌کند. 
و من ان موقع نشستم و شاهد لایه های تاریک و روشن کاردن شدم.... 
و آن داستان پایانی، آنجا که کاردن شاه بزرگ الف‌هیم قهرمان می‌شود… اینجا اوج جذابیت ماجراست 
او قهرمان می‌شود چون از دل تمام آن زخم‌ها، تمام آن بی‌رحمی‌ها، تمام آن نفرت‌ها، راهی برای تبدیل شدن به 
نسخه‌ای بهتر از خودش پیدا می‌کند. 
حس میکنم این قهرمانی، شیرین‌تر و عمیق‌تر است چون ما، خوانندگان، تمام مسیر پر پیچ و خم او را دیده‌ایم، تمام رنج‌هایش را حس کرده‌ایم، و تمام پیروزی‌های کوچک و بزرگش را جشن گرفته‌ایم.
کاردن شخصیتی است که می تواند با تمام نقص‌هایش، با تمام گذشته‌ی تلخش، باز هم من را مجذوب خود کند. او به ما نشان می‌دهد که قهرمان بودن، همیشه به معنای بی‌عیب و نقص بودن نیست، بلکه گاهی به معنای برخاستن از خاکستر و یافتن نور در تاریک‌ترین نقاط وجود است.
در اخر وقتی با او اشنا شدم انگار که او را از نزدیک می‌شناختم انگار که در لایه‌های پنهان قلبش، جای پای خودم را حس می‌کردم. او با اینکه در هر قدمش، رد پای تنهایی و طردشدگی بود، اما مقاومتش، تلاشش برای زنده ماندن در دنیایی که او را نمی‌خواست، مرا تسخیر کرد. آنگاه که بی‌رحمی‌اش، نه از سر ذات پلید، بلکه از عمق دردهایش سرچشمه می‌گرفت، دیگر نتوانستم از او دل بکنم و عاشقش شدم. 
اگر او اینجا بود میگفتم کاردن، تو مرا عاشق خود کردی، نه با آن چیزی که از تو انتظار داشتم، بلکه با تمام آن چیزی که بودی: یک پیچیدگی زیبا، یک تناقض دلنشین، و یک قهرمان غیرمنتظره
دوستت دارم.... 
      

31

        بسم رب العشق 

وقتی کتاب را تمام کردم نفسم در سینه حبس شده بود، گویی زمان از حرکت ایستاده بود وقتی کتاب را می خواندم لحظه به لحظه این داستان روح و جانم را تسخیر کرد و اما ابتدا برای نوشتن نظرم از پادشاه بزرگ ایلیا کیت آزر شروع می کنم... 
او در آغاز کتاب بی باک تنها هیولایی بی رحم در نظرم می آمد.او در نظرم پادشاهی بود که سایه وحشت را بر سرزمین و قلمروش انداخته بود اما هر چه بیشتر در موردش خواندم و در لایه های وجودش غرق شدم آن اراده اهنین و تنهایی عمیقی که در چشمانش وجود داشت را دیدم و مرا مسحور خود کرد. دیگر او را تنها در قالب یک ظالم نمیدیدم او را یک شخصیت پیچیده و خاکستری میدیدم که برای پیدا کردنش باید تلاش زیادی می کردم و البته وقتی او مرا به تحسین واداشت دیگر نتوانستم دوستش نداشته باشم و شیفته اش شدم درست مثل برادرش ... ✨🤍
اوایل کتاب حس می کردم دلم حصاری از یخ است اما ان دو با جادویشان این حصار ها را شکستند و مرا ذوب کردند. در میان این دو اتش سوزان من سوختن را ترجیح دادم و دلم را به هر دو ان ها باختم و ان ها تنها مرا در خود غرق کردند اما لحظه ای که چشمانم را بستم تا غرق شوم سرنوشت نقشه‌ای دیگر داشت و سرنوشت برای کیت عزیزم پایانی تلخ رقم زد دل من تاب دیدن فروپاشی آن قامت مغرور را نداشت چون چیزی در او بود که مرا به خود می خواند شاید نا امیدی هایش، شکست هایش، زخم هایش،... 
مرگ نه لبخند به لبم اورد و نه شادی در دلم نشاند و افسوس من فقط توانستم نظاره گر باشم...💔

اما قبل از مرگ فراموش نشدنی او پیدین و کای روز ها نقاب تعهد بر چهره داشتند به دیگران قول وفا داده بودند اما انها در تاریکی شب، جایی که سایه ها رقص جنون می کردند و نجواها در سکوت گم می‌شد روحشان بی‌قرار، یکدیگر را می‌خواند انها در زیر درخت بید آن پناه‌گاهی جز آغوش یکدیگر نمی‌یافتند. لبانشان قصه ممنوعه یکدیگر را می‌نوشید، از جام وجود یکدیگر سر مست می شدند و در آن لحظات تمام آنچه را که از جهان دریغ شده بود، از یکدیگر طلب می‌کردند.انها عطشی داشتند که تنها با وصال خاموش میشد. 
کای بی‌پروا و قدرتمند بود که هیچ ترسی در دل نداشت. شجاعتش، زبانزد خاص و عام بود و حضورش، لرزه بر جان بزدلان و ترسویان می‌انداخت او خود مرگ بود اما او در خلوت خود برای کسانی که قابل اعتمادش بودند مهربانی اش را چون باران بر سر انان میریخت دستان قدرتمندش، با ملایمت نوازش می‌کرد و چشمان نافذش، با مهربانی می‌درخشید و این تضاد او را بی نهایت جذاب می کرد. او کوچکترین تبسم‌ها و پنهان‌ترین غم‌های پیدین را میدید . نفس‌هایش، گویی با نفس‌های پیدین  هماهنگ بود و گام‌هایش، همیشه یک قدم جلوتر، برای هموار کردن راه او . نه تنها جسمش، بلکه روحش نیز محافظ او بود. پیدین زنی بود که در برابر طوفان‌ها، خم به ابرو نمی‌آورد، و در برابر ستم و زورگویی ، چون صخره‌ای محکم می‌ایستاد. شجاعتش، افسانه‌ها می‌ساخت و هوشش  راهگشای هر مشکل بود . اما این بانو گه گاهی در تنهایی مطلق از فشار رنج‌ها، می‌شکست و اشک هایش  چون سیل از چشمانش سراریز می شد . در اخر انها بارها زمین خوردند، اما هر بار با نیروی عشق، از جا برخاستند. و اکنون، پس از مدتی طولانی بهشت گمشده‌شان را در آغوش یکدیگر یافتند و تقدیر این دو روح سرگردان را به هم پیوند زد . این کتاب با اشک اغاز شد و با لبخند وصال به پایان رسید 
باید بگویم ای عاشقان عشقتان پایدار،قصه اتان برای من امید و رستگاری بود. .  . 
_من در غبار کتاب‌ها، در کنج آرام اتاقم  جایی که عطر کاغذهای کهنه می‌پیچد، من به سایه‌هایی دل باختم که هرگز به حقیقت نپیوستند. آنان که در دنیای من، واقعی‌تر از هر واقعیتی نفس می‌کشند، دو فصل ناخوانده از دفتر عشق مرا ورق زدند.آنان تنها در صفحات کتابی حضور دارند، و واقعی‌ترین عشق مرا به خود اختصاص داده‌اند، عشقی که جز در عالم خیال، هیچ نشانی از خود ندارد. 
شاید در دنیای دیگری کای و کیت آزر...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

43

ویدئو در بهخوان
        بسم رب العشق
این کتاب واقعاً نفس‌گیر بود! از همون فصل اول من رو با خودش به دنیایی برد که نویسنده با قلم زیباش دنیایی رو خلق کرده بود که انگار واقعا وجود داشت و بعضی از تیکه های کتاب عمیق ترین زخم های روحم رو لمس کردن و احساس درک شدن کردم. 
و اما نامه آن دو نفر... برای رومن و آیریس اینها نامه و یا یک کلمه ساده نبودند. 
کلمات برایشان مثل یک جرقه ای بود که خاطره را در تاریکی ذهنشان روشن می‌ کرد و انها مرهمی بودند برای زخم‌های یکدیگر، نوری بودند در تاریکی ترین لحظات، و آغوشی گرم و امن در طوفان های زندگی.... 
اما تقدیر با آن دو چه کرد؟ 
درست بود که هر دو تشنه‌ی یک جرعه از حضور دیگری بودند،هر دو در حسرت یک لحظه غرق شدن در چشمان هم را داشتند اما چقدر غم انگیز که تقدیر با قلمی از غم سرنوشت آن‌ها را نوشته بود و در آن، خبری از وصال انها نبود.حرف‌های ناگفته‌شان در آشوب گم شد و نفس‌هایشان به هر سو روان شد و خاطره‌ی حضور یکدیگر، تنها میراث باقی‌مانده از عشقشان بود. 
ولی پایان تلخ آن کتاب... 
وقتی آخرین صفحات کتاب ورق می‌خورد ،طعم تلخی ناخواسته ای بر دل می‌نشست. آن تلخی غم تمام نرسیدن‌های ایریس و رومن بود و ان را به جان ما ریخت که ما با اندوهی شاید شیرین کتاب را بستیم.و در اخر ما باید انتظار بکشیم تا شاید لبخند دیدار دوباره آن ها و شاید لبخند خودمان را هنگام خریدن ببینیم... 
پ. ن:نمیدونم چرا حس میکنم آهنگ ای شرقی غمگین به این کتاب می یومد. ✨🌱


      

37

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.