یادداشت Queen of Loneliness

Queen of Loneliness

Queen of Loneliness

2 روز پیش

«احساس به
        «احساس به دل شکستگی سختی منجر میشه رودا... »
_____
بسم الله

در عمق خانه‌ای بی‌نور  دختری بود که گونه اش هرگز طعم بوسه‌ای را نچشیده بود و گوش‌هایش هرگز زمزمه‌ی مهرورزی را نشنیده بود.  برای الساندرا  عشق واژه‌ای غریب و ناآشنا بود، اما عطش "توجه" و "محبت "، چون آتشی زیر خاکستر در سینه‌اش شعله‌ور بود. او بی‌رحمانه آموخت که چگونه از دنیا بگیرد، آنچه را که هرگز به او داده نشد.🔮
اولین بارقه‌ی توجه، از نگاه پسری به او رسید. هکتور که نمی‌دانست با چشم‌هایش، دریچه‌ای از نور را به تاریک‌خانه‌ی وجود این دختر می‌گشاید. او در آن نگاه، تمام آنچه را که از آن محروم بود، دید: دلبستگی، تعلق، و حس ارزشمند بودن. الساندرا وجودش را وقف آن پسر کرد، او را معبد عشق خود ساخت، و برای لحظه‌ای، طعم خوش وصال را چشید.💞
اما عشق، گاه خیانت‌کارترین واژه است. پسر او را ترک کرد، و در لحظه‌ی وداع، قلب الساندرا شکست، اما نه از غم عشق، بلکه از زخم کهنه‌ی "ترک شدن" و "بی‌ارزش بودن". خون در رگ‌هایش یخ بست و چشم‌هایش تاریک شد. خنجرش را بی‌درنگ در قلب پسری که به او امید بخشیده بود و سپس آن را ربوده بود، فرو رفت. همان شب، در عمق تاریکی، جسد او را در جایی دوردست دفن کرد.🥀💔
از آن روز، دخترک سابق مرد. از خاکستر عشق‌های سوخته، زنی برخاست که قلبش به سیاهی شب و سختی الماس بود. او از مردان استفاده می‌کرد، آن‌ها را مهره‌های شطرنج خود می‌ساخت و پس از بازی، دور می‌انداخت. این مردان، تنها ابزاری بودند اما ان دختر تشنه‌ی قدرتی بزرگ‌تر بود، قدرتی که بتواند بر همه‌ی سایه‌ها حکمرانی کند.🗡🧚🏼‍♀️

«عشق از من یک قاتل ساخت.»

تا اینکه نامه‌ی دعوت به ضیافتی مرموز، از جانب *کالیاس، پادشاه سایه‌ها* به دستش رسید. شایعه بود که پادشاه، در این گردهمایی، ملکه‌ی خود را برمی‌گزیند. در ان روز، الساندرا تنها میان جمعیتی که همه لباس‌های سبز فاخر بر تن داشتند، با ردایی از مخمل سیاه قدم گذاشت.🖤

 سیاهی‌اش در دریای سبز، چون نگینی نایاب، توجه‌ها را به خود جلب می‌کرد. کالیاس، پادشاه سایه‌ها، که خود تجسم تاریکی و قدرت بود، با نگاهی که عمق اقیانوس‌ها را در خود داشت، به او خیره شد. نگاهش روی سیاهی لباس زن و بی‌باکی چشمانش میخکوب شد.👀

او از همان لحظه، به طرز مرموزی مجذوب این زن شده بود. کششی ناخواسته، قلبی را که سال‌ها در حصار سایه‌ها پنهان کرده بود، به لرزه درآورد. اما کالیاس، استاد پنهان‌کاری بود. او که پادشاه سایه‌ها نامیده می‌شد، نه تنها بر تاریکی حکم می‌راند، بلکه خود نیز در میان سایه‌هایی زندگی می‌کرد که او را از هرگونه آسیب حفظ می‌کردند. این سایه‌ها، محافظان ابدی او بودند، اما در عین حال، او را از هرگونه لمس و نزدیکی عاطفی با دیگران محروم می‌کردند. لمس هر کس، برای او آسیب‌پذیری به ارمغان می‌آورد؛ زیرا سایه‌ها، تا زمانی که فاصله‌ای بین کالایاس و دیگری بود، محافظت می‌کردند، اما با نزدیکی، قدرتشان تحلیل می‌رفت.

کالیاس بخاطر شورا و مشاورانش به الساندرا پیشنهاد دوستی داد با اینکه لحنش سرد و بی‌تفاوت بود، اما در اعماق چشمانش، طوفانی از احساس در جریان بود. الساندرا لبخندی سرد زد. دعوت را پذیرفت، اما نه به قصد دوستی. هدفش واضح بود: کالیاس را عاشق خود کند، او را به زانو درآورد، سپس بکشد و بر تخت پادشاهی سایه‌ها بنشیند.❤️‍🔥

«تو نمی توانی مرا مجذوب خود کنی چون تا انقدر هم زیبا نیستی»

هر روزی که می‌گذشت، نزدیکی الساندرا و کالیاس بیشتر می‌شد. الساندرا در کالیاس، انعکاسی از خود را می‌دید: بی‌رحم، تشنه‌ی قدرت، و رنج‌کشیده.* هر روز با الساندرا بیشتر عاشق کالیاس میشدم و دلم برای او می‌رفت؛ دلم برای لمسش، برای لمس موهای مشکی‌اش که به سیاهی شب بود، دوست داشتم غرق شوم در چشمانش که اقیانوسی از رازها را در خود داشت، و حتی دلم می‌خواست سایه‌هایش را لمس کنم، آن محافظان مرموزی که او را از دسترس دور نگه می‌داشتند. الساندرا عاشق سایه‌های کالایاس شد؛ سایه‌هایی که او را احاطه کرده بودند و از هرگونه لمس بازمی‌داشتند. او عاشق "ناگفته‌ها" و "دست‌نیافتنی‌ها" در وجود کالایاس شد، همان چیزهایی که در درون خودش نیز پنهان کرده بود. هرچه بیشتر در کنار هم بودند، کالایاس بیشتر مجذوب بی‌باکی و هوش زن می‌شد. عشقش، مانند ریشه‌های یک درخت کهن، در قلبش ریشه می‌دواند، عشقی که هرگز فکر نمی‌کرد تجربه‌اش کند.
و در نهایت، کالایاس کاری کرد که هرگز برای هیچ‌کس نکرده بود. برای اولین بار در زندگی‌اش، به خاطر عشق، ریسک آسیب‌پذیری را پذیرفت. او به سایه‌های محافظش فرمان داد تا برای لحظه‌ای عقب بنشینند. با دستی لرزان، به سمت الساندرا پیش رفت، سایه‌هایش در اطراف او رقصیدند و او را آسیب‌پذیرتر از همیشه ساختند. نگاهش پر از تمنا بود؛ تمنایی برای لمسی که برایش ممنوع بود، اما اکنون، به خاطر او، می‌خواست این ممنوعیت را بشکند.
در آن لحظه قلب الساندرا که سال‌ها از سنگ بود، در برابر این فداکاری بی‌سابقه، ترک برداشت. او دیگر پادشاه سایه‌ها را به چشم طعمه‌ای برای قدرت نمی‌دید، بلکه مردی را می‌دید که از جنس خودش بود، زخم‌خورده اما تشنه‌ی عشق، مردی که حاضر بود برای او از تمام محافظت‌هایش بگذرد. دست الساندرا بالا رفت، نه برای ضربه زدن، بلکه برای لمس. او صورت کالایاس را لمس کرد، و در آن لمس، دنیایی از احساسات ناگفته رد و بدل شد. سایه‌ها به احترام عشق عقب نشستند و برای اولین بار، کالایاس لمس شد، نه برای آسیب، بلکه برای عشق. آن‌ها به هم رسیدند، دو روح تاریک و قدرت‌طلب، که عشق در نهایت راهشان را به سوی هم گشود🌱✨

پایان کتاب درسته جالب نبود پس خودم پایانش را برایتان نوشتم:
سال‌ها از آن روز گذشت. الساندرا و کالیاس بر تخت پادشاهی سایه‌ها حکم می‌راندند، اما نه با بی‌رحمی گذشته. عشق، آن‌ها را تغییر داده بود. قدرت در کنار هم، شیرین‌تر بود. و یک شب، پیش از آنکه خواب بر چشم‌هایشان غلبه کند، کالیاس نامه‌ای را خواند. نامه‌ای که با خط خوش و سایه‌های جوهر نوشته شده بود، برای الساندرا، ملکه‌ی سایه‌ها، و عشق ابدی زندگی‌اش؛ 

الساندرا ی عزیزم 
می‌دانم که همیشه در سایه‌ها زیسته‌ایم، و شاید همین تاریکی مشترک بود که ما را به هم پیوند زد. تو آمدی، با آن لباس سیاه در میان دریای سبز، و در یک نگاه  تمام حصارهای مرا فرو ریختی. سایه‌هایم برای سال‌ها مرا از دنیا محافظت کردند، اما تو، با چشمانی که عمیق‌تر از هر تاریکی بود، وارد قلبم شدی و بی‌آنکه لمسم کنی، مرا عاشق کردی.
یادت می‌آید آن شب که برای اولین بار لمست کردم؟ آن لحظه برایم مرگ بود، مرگ بر محافظت و تنهایی، اما تولد دوباره در عشق تو بود. تو مرا به دنیایی کشاندی که هرگز فکر نمی‌کردم وجود داشته باشد. تو به من آموختی که قدرت واقعی در داشتن نیست، بلکه در بخشیدن و تسلیم شدن به عشق است.
من پادشاه سایه‌ها بودم، اما تو مرا پادشاه قلب خودت کردی. هر نفسی که می‌کشم، بوی تو را دارد. هر سایه‌ای که می‌بینم، یادآور حضور توست. و هر طلوع و غروب، تنها تکرار عشق من به توست.
ای ملکه‌ی من، ای الساندرای من، تا ابد در سایه و نور، در قدرت و عشق، با تو خواهم بود.❤
با تمام وجود
از آن تو 
 پادشاه سایه ها کالیاس ماهراس....

 * در شب مهمانی، انگار خودم در آن لحظات بودم شاهد رقص بدون لمسشان ، خیره شدن به چشمان همدیگر همه ی ان ها را دیدم 
دیدم چگونه الساندرا بدون اینکه دستی به او بزند، یا حتی نفسی از او را استنشاق کند، با او می‌رقصید، به او نزدیک می‌شد. انگار تنها نگاهشان بود که این دو را به هم پیوند می‌داد، و این هم‌رقصی بی لمس، عمیق‌تر از هر لمسی بود.✨

      
121

14

(0/1000)

نظرات

از نویسنده بهتر نوشتی 
1

3

Queen of Loneliness

Queen of Loneliness

2 روز پیش

واقعا!!! 
وای مرسی قشنگم نظر لطفته💘✨ 

0

Daughter of the Sun

Daughter of the Sun

2 روز پیش

عالی نوشتی رفیق ❤☺️
1

1

Queen of Loneliness

Queen of Loneliness

2 روز پیش

ممنونم زیبارو 🙃💞 

0