یادداشت Queen of Loneliness

Queen of Loneliness

Queen of Loneliness

3 روز پیش

        شاید یک عاشقانه تلخ..... 💔♣
دوست دارم مانند یکی از دوستانم بگویم اگر قلبتان برای  پایان‌های خوش و رنگارنگ، و هر آنچه شیرین و دل‌انگیز است، می‌تپد، پس به شما اخطار می‌دهم: هرگز، هرگز، هرگز این کتاب را نخوانید!!!!!!!❌❌ 
با تمام سرعتی که می‌توانید، از آن دوری کنید. زیرا در صفحات این کتاب اثری از شاهزاده‌های سوار بر اسب سفید نیست....🦄
اینجا، تنها سایه‌های تاریک حقیقت و سرنوشت‌های بی‌رحمانه انتظار شما را می‌کشند. از این کتاب بگریزید، قبل از آنکه سیاهی آن، روشنایی امید را در چشمان شما نیز خاموش کند.🖤💘

«چشم‌هایش مثل نور خورشید روشن و مثل تارت لیمویی زرد بود»

کاترین با بوی گرم و شیرین وانیل و شیرینی از خواب بیدار می‌شد. در قلبش نه آرزوی تاج و تخت، بلکه رویای یک شیرینی‌فروشی کوچک با خدمتکار وفادارش را می‌پروراند. او می‌خواست عشق را زندگی کند، با مردی که قلبش برایش بتپد، نه با قراردادهای خشک و خالی سلطنتی..📃🖊اما مادرش، با چشمانی پر از جاه‌طلبی، دست‌های ظریف او را به سوی سرنوشتی دیگر می‌کشاند، که ازدواج با پادشاه سرزمین دل ها بود♥

پادشاه، مردی چاق و کمی کندذهن بود و تجسم تمام چیزهایی بود که کاترین از آن می‌گریخت. او نه شور و حرارتی داشت و نه رویاهای کاترین را می‌فهمید. شب مهمانی  در میان زرق و برق دربار، چشم‌های کاترین به دلقکی افتاد. 🤹‍♂️🎭
جست چشم‌های لیمویی‌اش، همان چشم‌هایی بود که شب‌ها در خواب‌هایش می‌دید. آن چشم ها نوید عشقی ممنوعه می‌داد. از آن شب به بعد،کاترین و جست هر دو قلبشان را به یکدیگر دادند . هر نگاه، هر زمزمه ان ها  عمیق‌تر از کلمات، پیوندشان را محکم می‌کرد.🫂💞

«آرزو میکرد بعد از تمام شدن ماموریتش بهانه ی جست برای برگشتن دوباره به سرزمین دل ها باشد»

اما این عشق، سایه‌ای تاریک داشت. کاترین دریافت که جست نه تنها یک دلقک ساده نیست، بلکه جلاد ملکه سفید در سرزمین شطرنج است.👸🤍
 او به این ماموریت آمده بود تا قلب ملکه آینده، یعنی  قلب کاترین را بدزدد. با این حال، کاترین هنوز ملکه نشده بود و جست در این بین عاشق او شده بود. وقتی کاترین دید که والدینش عشق او به جست را بی‌ارزش می‌دانند و او را به ازدواج با پادشاه مجبور می‌کنند تصمیم گرفت از دست سرنوشت فرار کند و پا به سرزمین شطرنج بزارد🏁.

«شاید شما الهه ی موسیقی من هستین بانو پینکرتون اگر اجازه بدین این موسیقی رو به شما تقدیم کنم.»

در آنجا، در میان پیشگویی خواهران حقیقت تلخی بر او آشکار شد: جست در آینده‌ای نزدیک، مقابل چشمانش خواهد مرد. کاترین ملکه خواهد شد و دوستشان، هاتا، دیوانه می‌شود.💔✨

«بدرود قاتل، مقتول،ملکه،دیوانه»

این پیشگویی، بی‌رحمانه، به حقیقت پیوست. در یک لحظه هولناک، جست،مقابل چشمان کاترین جان داد و سرش از تنش جدا شد.
از آن پس، کاترین دیگر آن دختر عاشق شیرینی‌پزی نبود. او تبدیل به ملکه‌ای بی‌رحم و سنگدل شد. قلبش را فدا کرد، نه برای عشق، بلکه برای انتقام از  مردی به نام پیتر، قاتل جست، باید می‌مرد. باید گردن او را می زدنند....🩸🔪

«قلبی که داده شده است نمی شود پس گرفت»

سالیان سال، کاترین ملکه سرزمین دل‌ها ماند. در کنار پادشاهی که هرگز دوستش نداشت، حکومت می‌کرد. اما این حکمرانی، بی‌رحمانه و سنگدلانه بود، زیرا کاترین قلبش را به جست داده بود، و حالا دیگر نه جستی بود و نه قلبی برای او مانده بود. فقط یک ملکه، با تاج و تختی از یخ و خاطراتی از عشق سوخته.
در اخر بانو پینکرتون نکته اخلاقی این داستان این بود که نمیشود از سرنوشت فرار کرد چون آن همیشه مانند سایه بالا سرت حاضر خواهد شد و در اخر برایت متاسفم، تو هم سزاوار مرگ بودی 
مردن جست عزیزم تقصیر تو بود بی رحم خائن 
*پنج ستاره ندادم چون به نظرم قلم نویسنده کمی ضعیف بود و نثر روانی نداشت😑
      
77

20

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.