یادداشت Emperor of the book
5 روز پیش
میتونم با اطمینان بگم از اون کتاب هایی بود که چیزی توی وجودم رو تکون داد… ربکا راس با قلمی آروم و زخمی، قصهای ساخت که آرومآروم واردت میشه. نه با هیجان، نه با شلوغی، بلکه با کلمههایی که زیر پوستت میرن و یهجوری دردهای خاموش تو رو صدا میزنن. این کتاب دربارهی جنگه، دربارهی فقدان، دلتنگی، و شاید مهمتر از همه… کلمهها. نامههایی که مثل نفس کشیدن از قلب نوشته میشن. جملههایی که میان دو آدم، وقتی همهچیز از بین رفته، میشن امید. کلمهها اینجا فقط ابزار نیستن… نجات هستن، نجاتدهندهی روح خستهای که نه صدا داره، نه پناه. آیریس و رومن، قویترین بخش این قصه نیستن چون بینقصن، چون عاشقن… قویان چون توی سکوت، توی درد، توی دنیایی که هیچی قابل اعتماد نیست، همدیگه رو پیدا میکنن. گاهی فقط یه اسم توی انتهای یه نامه، میتونه نجاتت بده. و این کتاب دقیقاً همین حس رو بهم داد... نجات با نوشتن، نجات با خوندن، نجات با تپشهای خاموشی که بین دو نفر شکل میگیره. و بعد… درست وقتی فکر میکنی میتونی یه نفس راحت بکشی… اون پایان لعنتی میرسه. یه مکث دردناک. نه یه نقطه، نه یه پایان مشخص… فقط یه درِ نیمهباز که پشتش بغض و دلتنگی و انتظار ایستاده. و حالا من، مثل هزار خواننده دیگه، نشستم کنار همون در، منتظر جلد بعدی...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.