اسفار کاتبان

اسفار کاتبان

اسفار کاتبان

4.2
36 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

47

خواهم خواند

37

ناشر
آگه
شابک
964329059X
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1383/5/14

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        «ابوتراب خسروی» که بی شک از یگانه تاثیرگذاران ادبیات معاصر است، رمان «اسفارکاتبان» را طی شش سال نوشته. این اثر واجد بسیاری از تکنیک ها و تمهیدات مشترک میان انگاره های مدرنیستی و پسامدرنیستی ست؛ تکثر راوی و تعدد روایت ، غلبه ی عنصر وجودشناسی بر معرفت شناسی، جابجایی های زمانی در روایت، شباهت شخصیّت ها به یکدیگر، برجستگی متن، درهم آمیزی نثر معاصر و کهن و… از جمله تمهیداتی  هشتند که خسروی در این رمان به کار گرفته است اما شاید هیچ کدام از این ها اسباب حیرت آفرینی موجود در اثر نباشند و دشوار بتوان جوهره ی مُوَجِد این حیرت را توضیح داد.«همه ی هدفی که در طول این سال ها داشته ام این بوده که از امکانات فرهنگ مکتوب خود استفاده کنم و نوعی رمان با تشخص ایرانی بنویسم؛ رمانی که در آن از زیباشناسی  موجود در فرهنگمان استفاده کنم.» این جملات دیدگاه های نویسنده ی «اسفار کاتبان» است؛ او رمانی به ذخیره ی ادبیات ایران افزوده که از نظر فرمی بسیار متفاوت با رمان های تاریخ ادبیات معاصر فارسی ست. استفاده از روایت های جداگانه ای که هر کدام موازی یکدیگر جلو می روند از دیگر ویژگی های اثر است. «اسفارکاتبان» به عنوان بهترین رمان سال 1379 برگزیده شد و جایزه ادبی مهرگان به آن تعلق گرفت.
      

پست‌های مرتبط به اسفار کاتبان

یادداشت‌ها

«حیات عین
          «حیات عین مرگ است که نطفه‌ی حیات همان علت مرگ نیز هست که آن‌سوی سکه‌ی حیات، موت است که سرخوشی نزول نطفگان، سرخوشی سکرات مرگ هم هست و خداوند عظیم از برای عبرت بنی بشر این فعل را سرشته از رنج و لذت خلق فرمود.»

اسفار کاتبان حکایت سفرهای چهار کاتب است. چهار روایت که به صورت موازی کامل می‌شوند. روایت اصلی را سعید بشیری  تعریف می‌کند و رابطه‌اش با دختر یهودی، «اقلیما» را به ساده‌ترین نحو نوشته است. روایت دوم (که پیچیده‌ترین روایت کتاب است و نوعی نمایش قدرت قلم نویسنده) را پدر سعید، «احمد بشیری» یا همان شیخ یحیی کندری می‌نگارد. روایت سوم را جدّه‌ی اقلیما، «زلفا جیمز» نگاشته است. و روایت چهارم عهد عتیق است. بِینا مَتنیّت که سبک نگارش این اثر است، بسیار تجربه موفقی برای نویسنده و همچنین شیرین برای خواننده است. 
روایت دوم مرا در بسیاری جاها یاد بوف کور انداخت. روایتی غنی که آمیزه‌ای است از سورئالیسم و رئالیسم تاریخی.
 
اسفار کتابی به معنای حقیقی کلمه، «ایرانی» است. کتابی موفق در ساخت اتمسفر شیراز، بوشهر و فاراب. شاید بتوان گفت که در ادبیات مدرن فارسی یک از زنده‌ترین شهر های ایران، شیراز است. شهری که سیمین دانشور در سووشون به تصویر می‌کشد و ابوتراب خسروی بازآفرینی‌اش می‌کند. البته کتاب در ساخت شخصیت ها به این اندازه موفق ظاهر نشده است.

اسفار کاتبان اثری ممتاز است که تجربه‌ای متمایز از تمام آنچه پیشتر خوانده بودم را برایم رقم زد.
        

28

          ابوتراب خسروی را هرکس که شناخته یا اثری ازش خوانده، به توانمندی‌اش در نویسندگی، ایمانِ بی‌نهایت دارد؛ و من نیز!
وی در خط به خط رمان «اسفار کاتبان»، این توانمندی را توی سر مخاطب می‌کوبد. و با لبخندی پیروزمندانه، در ناخودآگاه مخاطب ظاهر می‌شود و می‌گوید: بخوان و ببین، که من هم در نگارش زبان معاصر یکّه‌تازم و هم متون تاریخی و کهن را در جاده‌ای به مسافت عمرم، تاخته‌ام.

تویِ مخاطب، متحیر می‌شوی از این همه ظرافت زبانی و اینکه کسی به نام ابوتراب خسروی، روایت پست‌مدرن را با روایت کهن و تاریخی، اینگونه در جهان معاصر، در هم آمیخته است.

بد نیست این را هم بگویم، که عشق، نبض ثابت این رمان است که البته در لابلای روایت‌ها پرداخت کمتری بدان صورت گرفته است در حالیکه می‌توانست بیشتر از این‌ها میدان‌داری کند. اما نویسنده، انگار به کم قانع بوده و در همین قناعت نیز، انصاف را اگر به داوری وا داریم، قطعاً به ما می‌گوید که در ستایش مقام عشق کم نگذاشته.

القصّه، اسفار کاتبان را با دقت خیلی زیاد بخوانید که از واژه به واژه‌اش لذت بیشتری ببرید.
        

15

          کم پیش می‌اید بلافاصله بعد از خواندن یک رمان به این نتیجه برسم که باید بعدا دوباره بخوانمش اما در مورد این اثر چنین حسی دارم و علتش ایجاز نسبتا مخل اثر است. به نظرم داستان در برخی جهات خوب گسترده شده بود اما در برخی جهات باید بیشتر گسترش می‌یافت تا خلاها را پر کند.

ماجرا از گره خوردن سرنوشت یک دختر یهودی با یک پسر مسلمان به بهانه یک تحقیق دانشگاهی شروع می‌شود و پسر به خلوت دختر راه می‌یابد:
 "کلوچه ای برداشتم و مزه مزه کردم. پرسید: «شما متعصب نیستید؟ » میخواستم بگویم چطور ممکن است خانم زیبایی که بوی عطر کاجی میدهد، شیرینی تعارف کند و آدم برندارد. می گفت: «من شهامت دعوت هر همشاگردی به خانه را ندارم، به خصوص اگر مرد باشد.» می خواستم بپرسم حتی برای کاری مثل تحقیق، که گفت: «ببینید من علاوه بر اینکه زن هستم، یهودی هم هستم.»"

این دختر و پسر هیچ کدام آدم‌های معمولی نیستند. هر دو کاملا تنها، درون‌گرا، منزوی و بریده از جامعه هستند که این برای دختر خیلی خطرناک است و در پایان داستان باعث می‌شود او به قتل برسد:
 "به بعضی چیزها نمی شود فکر نکرد؛ حتی اگر آدم آن چیزها را فراموش کند، خودشان را تحمیل می کنند، برای همین چیزهاست که باید گریه کرد، گریه کردن هم ارادی نیست؛ گاهی حتی گریه باعث می شود که انسان موقعیتش را درک کند که تنها شده و هیچ کس با او نیست."

در کنار روایت اصلی روایت تاریخی شاه‌منصور یکی از شاهان آل مظفر را هم پیگیری می‌کنیم که به تقدیر مرگ خودش آگاه می‌شود و می‌فهمد که قرار است به دست یکی از فرزندان خودش به قتل برسد و این یکی از الگوبرداری‌های اسطوره‌ای اثر از داستان قوم یهود و فرعون است:
گفت: «تاریخ پر است از این وقایع، همه شان یک الگو دارند، نتیجه ی این اتفاقات همیشه فاجعه بوده، وقتی کسی مقدّرش را میداند می خواهد آن را تغییر بدهد، از همه ی چیزهایی که در واقعه‌ی تقدیرش هستند، می گریزد و معلوم هم است که تغییر تقدیر هم ممکن نیست، اگر بشود آن را تغییر داد، نمیشود اسم تقدیر بر آن گذاشت.»"

مادر اقلیما (دختر یهودی) که به اسرائیل مهاجرت کرده در نامه‌هایش قصد دارد او را از ارتباط با یک پسر غیر یهودی انذار بدهد:
 "من در چنین وضعیتی هیچ کاری نمی توانم برای تو بکنم. هزاران فرسخ از تو دورم. فقط با همین چند خط نامه است که می توانم باهات حرف بزنم و به تو بگویم فراموش نکن که تو یک دختر یهودی هستی. به قول مامان زلفا ما از نسل امتی هستیم که حتی یک قطره خونش از غیر نیست. از این خون، از این ودیعه‌ی یهوه، باید حفاظت کنیم. هدیه‌ی يهوه است به امت ما، به خاطر آن همه سرگردانی. با معجزه‌ی همین خون است که ما برگزیده هستیم..."

اما اقلیما پا پس نمی‌کشد و همچنان در پیوستن به پسر راوی داستان اصرا می‌ورزد. چرا که اساسا معتقد است سرشت و سرنوشت او به گونه دیگری رقم خورده چون که "شراب مولود" او خراب شده و تبدیل به شراب نشده:
 "از شراب مولود گفت: وقتی دختری در خانواده‌ای یهودی متولد می شود، همان سال خمره ای شراب می اندازند، وقتی صافی شد، محفظه ای رویش می گذارند و رویش را گل اندود می کنند تا سال ها بماند، تا سالی که مثلا دختر به خانه بخت می رود. آن وقت جشن می گیرند، خاخام سر خمره ی شراب را می شکند و دختر ساقی می شود و پیاله های شراب را دست به دست می دهد تا به همه ی مهمانها برسد. مطربها ساز می زنند و مهمان ها گرد عروس و داماد می‌رقصند..."

بخش‌های زیادی از داستان نیز به تلاش‌های مادربزرگ اقلیما یعنی زلفا جیمز برای پیدا کردن نیم‌ای از پیکر دو پاره شده یک قدیس یهودی به نام شدرک و همچنین مرور مرارت‌های تاریخی یهودیان اختصاص دارد:
 "مجلدات بی شمار تلمود بر پشت هزاران شتر در بیابان ها به آتش کشیده می شود و مشهور است که صحرای سینا در یک شب با شعله‌ی تلمودهای شعله ور روشن می شود و مشهور است که ساکنان اسکندریه صدای لوکهای اشتران را که از سمت سینا می آمده، می شنیده اند. اقلیما متن فرمان والريانوس را از بر گفت: بسوزانید کلمات تلمود را که بذر نفرین های شیطان است که بذر کلمات شیطان است که منظر کلماتش به عين دهلیزهای دوزخ است..."

شاید از همین برش‌های کوتاه متوجه شده‌باشید که داستان در سمت اقلیما خوب گسترش یافته اما در سمت خانواده راوی کمتر.

به هر حال به نظرم ابوتراب خسوری تا حدی زیادی موفق شده آن چیزی که ادعا کرده (یعنی خلق یک زیبایی شناسی ایرانی در رمان) را به انجام برساند

در انتها فقط برداشت مضمونی خودم را ذکر میکنم:
 نویسنده می‌خواهد بگوید "قداست" به تنهایی نمی‌تواند جامعه را به خوشبختی برساند و باید "عدالت" با آن همراه باشد. این معنا در ماجرای جسد دو نیمه شده شدرک قدیس به خوبی هویداست
        

1