معرفی کتاب تونل اثر ارنستو ساباتو مترجم مریم تاجیک

تونل

تونل

ارنستو ساباتو و 2 نفر دیگر
3.8
148 نفر |
44 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

249

خواهم خواند

93

شابک
9789649234816
تعداد صفحات
160
تاریخ انتشار
1387/8/19

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        «خوان پابلو» گرچه روشنفکر است اما در چارچوب افکار سخت و تک بعدی خویش زندگی می کند، با همان ها قضاوت می کند و با همان ها تصمیم می گیرد. او معتقد بود واقعیت آدم ها همان نیست که در رابطه هایشان نشان می دهند و جایی در درون شان پنهان است. او تصور می کرد با خود کنار آمده و نقطۀ کوری ندارد، اما به این نتیجه می رسد که گاهی واقعیت خودش هم در خودش پنهان شده است. خوان که به آدم ها اعتماد ندارد، پس از دیدن «ماریا» به باورهای متفاوتی می رسد؛ اما باورهای او خیلی زود از هم می پاشد. او با خود می جنگد و باورهایش را ارزیابی می کند، اما در نهایت به این نتیجه می رسد که ماریا هم تفاوتی با دیگران ندارد. او با رسیدن به این نتیجه دیدگاهش نسبت به ماریا تغییر می کند و حتی به فکر کشتن او می افتد.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به تونل

نمایش همه

یادداشت‌ها

          "کافی است بگویم که من خوان پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت. تصور می‌کنم جریان دادرسی را همه به یاد می‌آورند و توضیح اضافی در مورد خودم ضرورتی ندارد."
این جملات، اعترافات زودهنگام و بی‌پرده‌ی شخصیت اصلی رمان تونل، اثر ارنستو ساباتو، در آغاز خشک و قاطع آن هستند. ساباتو در همین ابتدا تکلیف خود را با ما روشن می‌سازد؛ خوان پابلوی او قرار است از پشت میله‌های زندان، ماجرای ارتکاب جرم خود را تعریف کند: صریح و مختصر، بدون کلمه‌ای توضیح اضافه، بدون دراماتیزه کردن موضوع و بدون کوشش‌های مذبوحانه برای احساساتی کردن خواننده‌ی خود. به همین منظور کاستل در نخستین صفحات کتاب و پیش از ورود به موضوع اصلی، به معرفی گوشه‌ای از عقاید و نگرش‌های خود می‌پردازد. عقایدی که احساس سردی و تیرگی را بر ما مستولی می‌سازند و حکم نخستین دریچه‌‌مان برای چشم دوختن به محتویات ذهن یک قاتل را دارند. 
"... من خودم را آدمی می‌دانم که ترجیح می‌دهد وقایع بد را به یاد بیاورد؛ و اگر زمان حال به اندازه‌ی گذشته ترسناک نبود، حتی ممکن بود از گذشته، به عنوان روزگار غم‌بار گذشته یاد کنم... آیا یک فرد خاص تهدیدی برای جامعه است؟ در این صورت او را حذف کنید و به تهدید پایان دهید؛ من اسم این را می‌گذارم کار نیک!..
تونل، نخستین رمان نوبلیست آرژانتینی است که در سال 1948 منتشر شد و مورد استقبال منتقدین قرار گرفت. از تونل به عنوان نخستین اثر از رمان‌های بزرگ سه‌گانه‌ی آمریکای لاتین یاد می‌شود. ساباتو این کتاب را در پرتو نگرش اگزیستانسیالیستی خود نگاشته است. رمان او از زوایای مختلف علوم انسانی قابل بررسی و تأمل است. یکی از مهم‌ترین بحث‌های پیش‌آمده در مورد آن هم مرتبط به روان‌کاوی است که در زمانه‌ی ساباتو پای ثابت بحث‌های فرهنگی بود. آن‌چه تحسین روان‌کاوان در این رمان را برانگیخته، نزاع سخت اید و سوپرایگو در روان کاستل و تنش‌های ذهنی شدید در مونولوگ‌های ذهنی‌ اوست. تنش‌هایی که خروجی آن‌ها، ضعف کاستل در برقراری ارتباط، تغییر مداوم خلق و خو، و ناتوانی او در کنترل رفتارهایش می‌باشد.
کاستل خیلی زود از عدم برقراری ارتباط با دیگران در جامعه می‌گوید و آن را حاصل خواست و اراده‌اش می‌داند. اراده‌ای که به گفته‌ی خودش ریشه در همان نفرتی دارد که او نسبت به نوع بشر احساس می‌کند. اما آن‌چه در ادامه‌ی داستان می‌خوانیم، نشانی از بی‌میلی به ارتباط ندارد. او در حالی که به سختی تلاش می‌کند، به طور مداوم در حفظ و بهبود رابطه‌اش به مشکل برمی‌خورد. خواننده تقلای کاستل را می‌بیند و احساسات او را درک می‌کند، ولی در عین حال از رفتارهای او متعجب می‌شود، گویی کاستل بلد نیست چگونه خودش را بروز بدهد. 
برای تبیین این موضوع، می‌بایست نیم‌نگاهی به نظر الکساندر اسپیرکین، فیلسوف و روان‌شناس اهل شوروی داشته باشیم. اسپیرکین رابطه‌ی میان سخن و آگاهی را نه یک همزیستی و تاثیر متقابل، که رابطه‌ای از جنس وحدت می‌داند که آگاهی در آن نقش تعیین‌کننده را دارد. در واقع او معتقد است که آگاهی، بازتابی از واقعیت است که قوانین وجودی خودش را با بیان شدن از طریق سخن و زبان، دیکته می‌کند. در نتیجه، اگر یک فکر در آگاهی ما وجود دارد، همواره شامل یک یا چند واژه می‌شود، اگرچه که ممکن است آن واژگان، بهترین راه بیان آن فکر نباشند و در ارائه‌ی مفهوم آن به بهترین شکل عمل نکنند. بر طبق نظر اسپیرکین، غالباً نوعی ناسازگاری و تفرقه میان آگاهی فرد و بازنمایی کلامی یا نمود زبانی که وظیفه‌ی بیان افکار این آگاهی را دارند، وجود دارد. چیزی که مارکس آن را محصور شدن روح می‌نامد و فروید از آن با اصطلاح اختگی واژگان یاد می‌کند.
شخصیت خوان پابلو کاستل نیز به شدت از این جداافتادگی آگاهی و زبان رنج می‌برد. هنگامی که او در جامعه‌ای زندگی می‌کند که از اعضایش انتظار دارد به شیوه‌ی مرسوم زبان مادی و در قالب واژگان (که به زعم اسپیرکین متعالی‌ترین شیوه‌ی بیان افکار است)، افکار و امیال خود را بیان کنند، احساسات خشک و خشن او (که ناشی از ناکافی بودن این ابزار برای ابراز افکار و احساساتش هستند)، آن‌چنان ناموجه به نظر نمی‌رسند.
با همین نگاه، شغل خوان پابلو کاستل که نقاشی است، توجیه می‌شود. او یک هنرمند است. هنری که ارسطو هدف آن را نشان دادن اهمیت درونی چیزها به جای شکل ظاهری آن‌ها می‌داند. در حقیقت هم همین اهمیت درونی بود که کاستل را به ماریا رساند. هنر به او ابزار برقراری ارتباط از راهی به غیر از زبان را می‌دهد، ابزاری که به تعبیر نیچه، فعالیت متافیزیکی بنیادی انسان است و بیشتر ریشه در غرایز حیاتی دارد تا عقل. کاستل خود نیز این موضوع را تصدیق می‌کند و در قسمتی از کتاب به ذکر این نکته می‌پردازد که هنگام خلق آثار هنری‌اش فکر نمی‌کند، بلکه احساساتش او را به خلق اثر رهنمون می‌سازند. کاستل باور دارد که هنرش نماینده‌ی احساسات و انگیزه‌های حیاتی اوست، اما نمی‌تواند این احساسات را جز با اثر هنری‌اش توضیح دهد. او مؤکداً اعتقاد دارد که ماریا مثل او فکر می‌کند، اما حتی نمی‌تواند فکر خودش را با واژگان توضیح دهد. 
کاستل که از ناتوانی خود در بیان احساساتش آسیب دیده است، مکرراً تحت تأثیر تکانه‌های غریزی خود، دست به اعمالی می‌زند که موجب پشیمانی او می‌شود و تلاش‌های بیشتر او برای جبران آن اعمال، تنها سقوط بیشتر را برایش به همراه دارند. سرنوشت او مصیبتی است که آلبر کامو شور و حرارت و تلخی و تندی آن را ستوده و کشش زیاد قلم ساباتو را توماس مان، گیرا و جذاب توصیف کرده است. امیال و ابعاد متفاوت شخصیت او سر سازش با یکدیگر ندارند. او فهمیده نمی‎شود، نمی‌تواند افکارش را ابراز کند و نمی‌تواند خود را از سراشیبی‌ای که ناخواسته در آن افتاده خارج کند. همه‌ی این‌ها چنان موجب رنجش خوان پابلو کاستل می‌شوند که نهایتاً او به خود اجازه‌ی گرفتن جان دیگری را می‌دهد، بدون اینکه ندامتی احساس کند...

        

3

🔻 فکر می‌
          🔻 فکر می‌کنم کمتر کسی بتواند با شخصیت اصلی داستان «تونل»، یعنی «خوان پابلو» همذات‌پنداری کند. «تونل» برای من بیشتر از آنکه مشمئزکننده یا تاسف‌بار باشد، غم‌انگیز و دردناک بود؛ چون نیمهٔ تاریک وجودم را به من نشان می‌داد! دلم می‌خواست بیخیال تحلیل داستان شوم و به یک یادداشت احساسی دربارهٔ کتاب اکتفا کنم. داستان‌هایی که مرا خیلی به یاد زندگی خودم می‌اندازند، قدرت تحلیل را از من می‌گیرند.

🔻 اما حیف است از کنار جنبه‌های روانکاوانه، شخصیت‌پردازی قوی و ارتباط سبک با محتوای داستان بگذرم و آن را ستایش نکنم. شاید یک روانشناس حاذق بتواند گواهی دهد که رفتارها و افکار شخصیت اصلی چقدر ماهرانه برای او طراحی شده است. نه فقط شخصیت خوان پابلو، که ماریا هم در طول داستان بسیار زنانه، باورپذیر و درک‌شدنی رفتار می‌کند. سکوت‌ها، بی‌میلی به توضیح و استدلال منطقی، تناقض‌هایی که از زاویهٔ دید یک آدم بیش از حد منطقی می‌شود در کلامش یافت، همه و همه باعث شده که سرگذشت زنی از جنس آدم‌های دنیای خودمان را بشنویم. درواقع همین تقابل بین «احساسات پرتناقض زنانه و منطق مرگبار مردانه» است که داستان را جذاب کرده است. مهم‌تر اینکه علائم اختلال خوان پابلو و واکنش‌های باورپذیر ماریا با خط داستانی در هم تنیده و اصلاً از داستان بیرون نمی‌زند.

🔻 خوان پابلو تک‌تک علائم «اسکیزوفرنی پارانوئید» را بروز می‌دهد و از آنجا که معمولاً مبتلایان به این بیماری درگیر اختلالات دیگری مثل «وسواس فکری‌عملی» هستند، نشانه‌های وسواس فکری‌عملی را هم می‌توانیم از خلال اعترافات او کشف کنیم:
▪️ الف) علاقهٔ بیش از حد خوان پابلو به جزییات؛ او در جایی از روایتش می‌گوید: «به جزییات احتیاج داشتم؛ من در جزییات شکوفا می‌شوم، نه کلیات.» این توجه افراطی به جزییات یکی از نشانه‌های وسواس فکری‌عملی است.
▪️ ب) برنامه‌ریزی‌های سفت و سخت؛ از دیگر نشانه‌های اختلال او.سی.دی یا همان وسواس فکری‌عملی، برنامه‌ریزی‌های دقیق و سخت‌گیرانه برای امور کوچک و بزرگ است. خوان پابلو نه‌تنها نقاشی‌هایش را با طرح‌ها و برنامه‌های از پیش آماده می‌کشد، بلکه برای هر حرکتش در رابطه با ماریا صدها نقشه دارد؛ نقشه‌هایی که با بدبینی و سوءتفاهم آمیخته و نمود دیوانگی او هم در همین فکر و خیال‌های محاسبه‌گرانه است. تنها چیزی که با برنامهٔ از پیش‌تعیین‌نشده خلق شده بود، دریچه‌ای بود که خوان پابلو در نقاشی‌اش کشید و توجه ماریا را جلب کرد. به نظر من این دریچه علاوه بر اینکه مظهری از «تمنای فهمیده شدن و برقراری ارتباط» است، نمادی‌ست از بخش شهودی ذهن نقاش. خوان پابلو دلش می‌خواهد یک نفر را پیدا کند که نیازش را درک و او را از شرّ این زندگی منطق‌زده، وسواسی و پر از نقشه‌های نقش‌برآب‌شده نجات دهد. ماریا می‌توانست همان منجی باشد...
▪️ ج) قضاوت‌گری و تجزیه و تحلیل‌های جزئی از رفتار و گفتار دیگران؛ خوان پابلو کوچک‌ترین رفتارهای ماریا را تبدیل به سند و مدرکی برای اثبات فرضیه‌هایش می‌کند. حتی یک واژهٔ ساده در جمله‌ای بی‌اهمیت می‌تواند تبدیل به دلیلی قاطع شود. 
▪️ د) میل شدید به توضیح دادن همه چیز؛ مبتلایان به وسواس فکری‌عملی احساس می‌کنند لازم است همه چیز را توضیح دهند و اگر توضیحات خود را ارائه ندهند، چیزی کم است. توضیح‌های زیاده از حد و گاهی بی‌ربطِ شخصیت اصلی در فرم اثر هم منعکس شده است و اگرچه ممکن است برخی خوانندگان را خسته کند، اما من آن را نقطهٔ قوت داستان می‌دانم. راوی اول‌شخص که همان مرد نقاش است در قالب اعتراف به جرم، داستانش را تعریف می‌کند و بعد از مقدمه‌چینی‌های طولانی، در لابه‌لای ماجرا دیدگاه‌های خود را دربارهٔ زندگی و آدم‌ها توضیح می‌دهد و گاهی به‌تفصیل دلایل کارهایش را برای ما بیان می‌کند. 
▪️ ه‍) دنبال تایید دیگران بودن؛ این هم از رنج‌هایی‌ست که زندگی به چنین بیمارانی تحمیل می‌کند. آن‌ها به‌شدت دنبال تایید و دوست داشته شدن از جانب اطرافیان هستند و اگر به اندازهٔ کافی تایید نشوند، احساس می‌کنند کارشان خوب نبوده و خود را با فکر ناکافی و ناتوان بودن زجر می‌دهند. خوان پابلو بعد از مدت‌ها زنی را پیدا کرده است که احتمال می‌دهد او را درک کند و بتواند این احساس رضایت از خود را در وجودش احیا کند. او از کم‌رویی و کم‌گویی ماریا رنج می‌برد و دلش می‌خواهد ماریا با کلماتی صریح و به شکلی عریان محبتش را به او نشان دهد؛ اتفاقی که هیچ‌گاه رخ نمی‌دهد، چون ماریا دختری خجالتی، کم‌حرف و تا حد زیادی درون‌گرا است...
▪️ و) نشخوار ذهنی؛ به‌نوعی می‌توانیم بگوییم تمام این تک‌گویی یک نشخوار ذهنی بزرگ است. نشخوار ذهنی باعث افکار پریشان و آزاردهنده می‌شود و معمولاً با قضاوت‌گری همراه است. نقاش داستان هم هرجا مرتکب عملی ناروا می‌شود یا حرفی می‌زند که نباید می‌زد، افکار و حرف‌هایش را نشخوار می‌کند.

🔻 خلاصه اینکه: از افکار مالیخولیایی شخصیت اصلی منزجر نشوید؛ در عوض به این فکر کنید که ما در بعضی لحظات زندگی با سوءظن‌ها، قضاوت‌های نابه‌جا و کنترل نکردن عواطف و هیجانات مقطعی، تا چه اندازه می‌توانیم شبیه خوان پابلو باشیم. به این فکر کنید که چقدر می‌توانید آدم‌هایی را درک کنید که مثل خوان پابلو از بیرون آرام به نظر می‌رسند اما از درون متلاطم و رنجورند. اگر نمی‌توانید برای خوان پابلو دل بسوزانید، احتمالاً در زندگی نمی‌توانید به چنین آدم‌هایی کمک و به سهم خودتان از سقوطشان جلوگیری کنید. در اطراف ما هستند کسانی که در یک تونل سیاه و بی‌انتها زندگی می‌کنند و ما تنها در بیرونِ این تونل از دریچه‌هایی کوچک به آن‌ها می‌نگریم و هیچوقت نمی‌توانیم با آن‌ها هم‌قدم و هم‌مسیر شویم. داستان ارنستو ساباتو خود یک دریچه است برای بهتر دیدن رنج این آدم‌ها... آدم‌هایی که من حالشان را خوب می‌فهمم!
        

51

          تونل
نوشته ارنستو ساباتو
ترجمه مصطفی مفیدی
‌
بخشی از کتاب:
ولی به طور کلی نوع بشر همیشه به نظرم نفرت انگیز رسیده است. برایم اهمیتی ندارد که به شما بگویم که بعد از مشاهده ی ویژگی خصلتی خاص، سراسر روز نمی توانستم غذا بخورم. یا در هفته نقاشی کنم. باورکردنی نیست که تا چه حد درجه ی آزمندی، حسادت، کج خلقی، ابتذال، مال اندوزی—به طور خلاصه طیف گسترده ی صفاتی که شرایط رقت بار ما را تشکیل می دهد—می تواند در چهره، در طرز راه رفتن، در نگاه بازتاب یابد. فقط طبیعی به نظر می رسد که پیش از چنین برخوردی، آدم نخواهد غذا بخورد یا نقاشی کند—یا حتی زندگی کند. با این همه می خواهم این را روشن کنم که این صفت برای من افتخارآمیز نیست. می دانم که این نشانی از غرور و خودپسندی است، و نیز می دانم که آزمندی و مال اندوزی و حرص و ابتذال غالبا نقطه ی خوشایندی در قلب من یافته اند. ولی همانطور که گفته ام، می خواهم این قصه را با بی طرفی کامل روایت کنم، و بر این گفته ام همچنان پایبندم

خوان پابلو،نقاشی معروف است که در نمایشگاه‌ها نقاشی‌هایش،توجه‌اش نسبت به زنی به نام ماریا جلب می‌شود و تصمیم می‌گیرد با او ارتباط برقرار کند...
‌‌
"کافی است بگویم که من خوآن پابلو کاستل هستم،نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت."
این اولین جمله کتاب تونل هست.زمانی که کتاب در ابتدا با این جمله آغاز میشه و نقطه اوج و پایان داستان رو برای ما در همون ابتدا فاش می‌کنه،نشون میده که کتاب به دنبال غافلگیر کردن خواننده و به هیجان آوردن اون نیست.بلکه با این جمله کتاب توجه ما رو به سمت شناخت شخصیت خوآن پابلو و ماریا و درک رابطه این دو نفر می‌بره.
کاستل چیزی از احساسات انسانی نمی‌فهمید جز عذاب وجدان و خشم که بارها در داستان،این حس‌ها رو تجربه می‌کنه.عذاب وجدان و خشم نشانه‌ای می‌تونه باشه دال بر اینکه کاستل گذشته‌ای پر از احساس حقارت،بی‌ارزش بودن و دریغ از لطف و محبت داشته؛البته در جایی از کتاب،کاستل از رابطه خوبش با بچه‌ها همراه با دلسوزی میگه در حالی که از آدم‌های بالغ متنفرِ که این میتونه نشان از همین موضوع باشه.

کاستل همینطور که گفتم نه وجود انسان و نه احساسات انسانی رو نمی‌تونست درک کنه و تصوری از اونها نداشت.رابطه کاستل با زن‌ها هم محدود به رابطه جنسی‌ با روسپیان می‌شد.برای همین رفتار و اعمال ماریا برای اون غیرقابل درک بود و زمانی که خودش رو عاجز از درک این موضوعات دید،به این نتیجه رسید که ماریا یک روسپی هست؛تنها چیزی که اون از رابطه با زنان درک کرده بود.
همینطور میشه خوآن پابلو رو نمادی از جامعه‌ی قرن بیستم دید.جامعه‌ای که با تحمل و تجربه ایدئولوژی‌های فاشیسم و کمونیسم و از بین بردن فردیت و تمرکز بر جمع‌گرایی و از سر گذراندن دو جنگ جهانی،اون رو از احساسات انسانی دور کرده.
‌‌
بیشترین چیزی که در این کتاب توجه من رو جلب کرد،شخصیت پردازی فوق‌العاده‌ی ساباتو در کتاب بود.واقعا شخصیت کاستل رو در یک داستان کمتر از دویست صفحه،خیلی خوب بهش پرداخته و بهش نقش و نگار داده بود.
پیشنهاد مطالعه این کتاب رو به شما عزیزان میکنم.
        

0

hatsumi

hatsumi

1402/3/4

          خب من قبلا چند سال پیش کتاب رو خونده بودم و خیلی دوستش داشتم اما چون داستان یادم رفته بود‌ دوباره خوندمش،
داستان در مورد نقاشی به نام خوان کاستل هست که نقاشی های خودش رو در یک نمایشگاه به معرض دید می زاره ،و در بکی از تابلوهاش پنجره کوچکی بوده که زنی ازپشتش به منظره یک دریا نگاه می کرده ،هیچکس به این نقطه از تابلو نگاه نمی کنه جز زنی به نام ماریا، و این نقطه برای نقاش خیلی مهم بوده ،توی یک این کتاب خوان کاستل از ماجرای کشتن ماریا برامون پرده بر می داره،اسپویل هم نکردم،کشتن ماریا از همون صفحه اول گفته میشه چون نوع روایت داستان فلاش بک هستش،

خب این کتاب بارها توسط کامو ،گراهام گرین و توماس مان تحسین شده،حتی اون رو قابل قیاس با رمان بیگانه کامو میدونن چون شخصیت های هر دوتا کتاب با یک سری انتخاب های وجودی سروکار دارند و هر دوتا کتاب راوی اول شخص دارند که پس از محکوم شدن به قتل و از زندان داستان رو روایت می کنند، و نقل قولی هم از کامو هست که میگه بزرگترین انتخاب انسان توی دنیای پوچ امروز این هست که خودکشی کنه یا نه پس ما با یک رمان اگزیستانسیالیستی مواجه هستیم،شخصیت وسواسی،پارانویید و گاهی حتی سادیستیک خوان کاستل ،بار روانی شخصیت که منعکس کننده نا امنی های درونیش هست مهمترین چیز در روایت هست ،و جایی از داستان میبینیم که خوان میگه مادرم هم در مورد خوردن سیب اینطوری از ما سوال می پرسید و میشه گفت شخصیت وسواسی و پارانویید خودش ناشی از رابطه مادر و پسر بوده ،شخصیت این رمان هم مثل رمان بیگانه کامو دیگران رو تحقیر می کنه و میگه من اهمیتی به بشریت نمی دم و این موضوع توی کل داستان مشخصه،رمان بار اول در مجله sur چاپ شد و همون موقع کامو ستایشش کرد،ارنستو ساباتو همچنین تحت تاثیر داستایفسکی و کافکا هم بود،یه جاهایی از کتاب هم مایه های طنز سیاه داشت (اون موقعی که خوان کاستل در مورد پست کردن یک نامه مضطرب شده)
        

0

          «کافی است بگویم که من خوان پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت.»
وقتی توی اولین جمله‌ی کتاب پایان کتاب رو میفهمی ولی تا انتها با اشتیاق کتاب رو دنبال می‌کنی یعنی با کتاب خوب و درستی سر و کار داری. خوان پابلو کاستل شخصیت کم رو و مردم گریزی داره، نسبت به بقیه خیلی احساس دوست داشتن، دلسوزی و دلرحمی نداره و زبان رک و تند و تیزی هم داره. نقاشی که هیچ اهمیتی به منتقدین نمیده و به نظرش اونها مثل افرادی هستند که در مورد کار یک جراح با وجود عدم دانش نظر میدن و تعجب میکنه که مردم نظر راجع به جراح رو مسخره می‌کنند ولی نظرات منتقدین هنری رو قبول. در یک نقاشی به اسم مادری تابلو متشکل شده از یک مادر که به فرزندش در حال بازی کردن نگاه میکنه، و در گوشه‌ی نقاشی پشت یک قاب پنجره زنی تنها به دریا خیره شده. هیچ کس به این قاب پنجره و تصویر پشتش توجه نمیکنه جز ماریا که مدت ها محو اون میشه. خوان پابلو همون موقع فکر می‌کنه یک آدم متفاوت پیدا کرده و به اون نیاز داره. چه نیازی؟ خودش هم مطمئن نیست. و از این قسمت تا پایان داستان به گشتن و پیدا کردن و رابطه و در نهایت قتل ماریا توسط خوان پابلو پرداخته میشه. در سراسر داستان جملاتی رک و روانشناسانه راجع به آدم ها و رابطه بیان میشه. به نظر میاد اون تصویر پشت پنجره تمثیلی از نظر خوان پابلو از عشق و آسایش باشه، ما نمی‌تونیم با دریا یکی بشیم و فقط باید از دور نگاهش کنیم. چیزی که خیلی داستان رو برام جذاب کرد اینه که به نظرم اومد همه‌ی ما یک خوان پابلوی درون داریم، اون وجهه تمامیت خواه مغز که اگه بهش بال و پر بدیم و در موقعیتی باشیم که به اون خواسته‌ تمام و کمال ترسیم فاجعه به بار میاد.ه
        

0

❇️ رمان تو
          ❇️ رمان تونل نوشته ارنستو ساباتو یکی از برجسته‌ترین آثار ادبیات آمریکای لاتین است که نقدهای مثبت و تحلیل‌های گوناگونی از سوی منتقدان و کارشناسان ادبی دریافت کرده است. این کتاب که در سال ۱۹۴۸ منتشر شد، ترکیبی از روان‌شناسی، فلسفه و ادبیات را ارائه می‌دهد و به عنوان یکی از نمونه‌های مهم ادبیات اگزیستانسیالیستی شناخته می‌شود. 
👈 بسیاری از منتقدان تونل را اثری با تحلیل‌های عمیق روان‌شناختی می‌دانند. شخصیت اصلی، خوان پابلو کاستل، نقاشی است که دچار وسواس ذهنی و پارانویای شدیدی نسبت به عشق خود به ماریا می‌شود. در هنگام خواندن کناب به یاد  راسکولنیکف رمان جنابت و مکافات داستایفسکی می‌افتادم. 
👈 کاملا مشخص است که ساباتو تحت تأثیر فلسفه اگزیستانسیالیسم بوده و در این رمان، احساس پوچی، بیگانگی، و عدم درک متقابل میان انسان‌ها را به تصویر کشیده است. شباهت این کتاب به بیگانهی کامو باعث شده که برخی آن را نمونه‌ای برجسته از ادبیات اگزیستانسیالیستی اسپانیایی‌زبان بدانند.
👈 سبک نوشتاری ساباتو در تونل ساده و در عین حال عمیق و تأثیرگذار است. او با زبانی موجز و نگاهی  موشکافانه، ذهنیت بیمارگونه کاستل را به تصویر می‌کشد. 
👈  تونل، علاوه بر یک روایت عاشقانه روان‌شناختی، اثری فلسفی است که به مسائلی همچون تنهایی، بیگانگی، و عدم تفاهم میان انسان‌ها می‌پردازد.
        

12

          تونل؟! ذهنی‌ست بیمار که وهم و هذیان آفرید.
«خوان پابلو کاستل» شخصیت اول کتاب برای من زنده و واقعی بود اما خواندن چند فصلِ نخست از کتاب برایم کافی بود تا ذهنم در مورد طبیعی بودن برخی رویدادها به شک و تردید بیفتد و تقریبا در اواخر کتاب بدین نتیجه رسیدم که «ماریا» شخصیت دوم کتاب، یک زنِ زنده و واقعی نیست و «اثیری» است.
نوشتم آنچه که در ذهن کاستل رخ می‌داد «زنده» بود، چون خودِ خودِ زندگی واقعی بود، با همه‌ی زشتی‌ها، شک‌ها، ملالت‌ها و ... که ممکن است هر کدام از ما با آن روبرو شویم.
اما...
نوشتم ماریا یک زنِ اثیری‌ست، چون در چنین داستانی حتی یک میلیون‌ام درصد احتمال ندارد همه چیز به درستی چیده شده باشد و همانطور که خود نویسنده در جایی از کتاب نوشت:
“حقیقت تقریبا هیچ‌وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر می‌رسد، اگر عملی به ظاهر از منطق ساده‌ای پیروی کند، معمولا انگیزه‌های پیچیده‌ای پشت سر آن هست.”

تونل را ستایش نمی‌کنم اما...
برای تمجدید از این کتاب نیازی به ستایش‌ها و تعریف‌های اشخاصی به نام، همچون: کامو، مان و ... ندارم، اصولا من توجهی به تفسیرهای بقیه ندارم، که اگر این تفسیرها را پر اهمیت می‌دانستم نیازی به خواندن کتاب نمی‌دیدم و به خواندن پیرنگی از کتاب به قلم آن عده اکتفا می‌کردم و در وقت گرانبهای خود صرفه‌جویی می‌کرد اما به عنوان اولین کتابی که از ساباتو خواندم، از آن لذت بردم و قدرت قلمش برایم به اثبات رسید.

نقل‌قول نامه
“وقتی مشهور باشی، فروتنی برایت آسان است.”

“آدم وقتی بزرگ می‌شود می‌فهمد که مرک نه تنها قابل تحمل بلکه آرامش‌بخش است.”

“در سیاره‌ای که میلیون‌ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می‌رود، ما در میان غم زاده شده‌ایم، بزرگ می‌شویم، تلاش و تقلا می‌کنیم، بیمار می‌شویم، رنج می‌بریم، سبب رنج دیگران می‌شویم، گریه و مویه می‌کنیم، می‌میریم، دیگران هم می‌میرند، و موجودات دیگری به دنیا می‌آیند تا این کمدیِ بی‌معنی را از سر گیرند.”

“حقیقت تقریبا هیچ‌وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر می‌رسد، اگر عملی به ظاهر از منطق ساده‌ای پیروی کند، معمولا انگیزه‌های پیچیده‌ای پشت سر آن هست.”

"انسان از روی ناچاری به زندگی می‌چسبد و سرانجام ترجیح می‌دهد که نقصان‌های زندگی، رنج و درد و پستی آن را تحمل کند و به اتکای اراده تن به گریز از این سراب را ندهد."

"نامه‌های مهم را باید دست کم یک روز نگه‌داشت، تا وقتی همه‌ی نتایج را بتوان به دقت سبک و سنگین کرد."

"شادی با غم آمیخته است."

کارنامه
کشش کتاب به اندازه‌ای بود که در اوجِ شلوغی و شلختگی‌های روزمره‌ی زندگی، در کمتر از ۲۴ ساعت آن را بلعیدم اما برای نمره دادن به این کتاب، ذهنم بین چهار و یا پنج ستاره به شدت درگیر شده!!!
طبیعی‌ست برای نویسنده‌ای که اولین کتاب را از او خوانده‌ام، هیچ لطف و ارفاقی در کار نیست، پس چهارستاره را برایش منظور می‌نمایم.

نوزدهم آذرماه یک‌هزار و چهارصد
        

0