تونل

تونل

تونل

ارنستو ساباتو و 2 نفر دیگر
3.7
79 نفر |
28 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

119

خواهم خواند

50

شابک
9789649234816
تعداد صفحات
160
تاریخ انتشار
1387/8/19

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        «خوان پابلو» گرچه روشنفکر است اما در چارچوب افکار سخت و تک بعدی خویش زندگی می کند، با همان ها قضاوت می کند و با همان ها تصمیم می گیرد. او معتقد بود واقعیت آدم ها همان نیست که در رابطه هایشان نشان می دهند و جایی در درون شان پنهان است. او تصور می کرد با خود کنار آمده و نقطۀ کوری ندارد، اما به این نتیجه می رسد که گاهی واقعیت خودش هم در خودش پنهان شده است. خوان که به آدم ها اعتماد ندارد، پس از دیدن «ماریا» به باورهای متفاوتی می رسد؛ اما باورهای او خیلی زود از هم می پاشد. او با خود می جنگد و باورهایش را ارزیابی می کند، اما در نهایت به این نتیجه می رسد که ماریا هم تفاوتی با دیگران ندارد. او با رسیدن به این نتیجه دیدگاهش نسبت به ماریا تغییر می کند و حتی به فکر کشتن او می افتد.
      

یادداشت‌ها

          "کافی است بگویم که من خوان پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت. تصور می‌کنم جریان دادرسی را همه به یاد می‌آورند و توضیح اضافی در مورد خودم ضرورتی ندارد."
این جملات، اعترافات زودهنگام و بی‌پرده‌ی شخصیت اصلی رمان تونل، اثر ارنستو ساباتو، در آغاز خشک و قاطع آن هستند. ساباتو در همین ابتدا تکلیف خود را با ما روشن می‌سازد؛ خوان پابلوی او قرار است از پشت میله‌های زندان، ماجرای ارتکاب جرم خود را تعریف کند: صریح و مختصر، بدون کلمه‌ای توضیح اضافه، بدون دراماتیزه کردن موضوع و بدون کوشش‌های مذبوحانه برای احساساتی کردن خواننده‌ی خود. به همین منظور کاستل در نخستین صفحات کتاب و پیش از ورود به موضوع اصلی، به معرفی گوشه‌ای از عقاید و نگرش‌های خود می‌پردازد. عقایدی که احساس سردی و تیرگی را بر ما مستولی می‌سازند و حکم نخستین دریچه‌‌مان برای چشم دوختن به محتویات ذهن یک قاتل را دارند. 
"... من خودم را آدمی می‌دانم که ترجیح می‌دهد وقایع بد را به یاد بیاورد؛ و اگر زمان حال به اندازه‌ی گذشته ترسناک نبود، حتی ممکن بود از گذشته، به عنوان روزگار غم‌بار گذشته یاد کنم... آیا یک فرد خاص تهدیدی برای جامعه است؟ در این صورت او را حذف کنید و به تهدید پایان دهید؛ من اسم این را می‌گذارم کار نیک!..
تونل، نخستین رمان نوبلیست آرژانتینی است که در سال 1948 منتشر شد و مورد استقبال منتقدین قرار گرفت. از تونل به عنوان نخستین اثر از رمان‌های بزرگ سه‌گانه‌ی آمریکای لاتین یاد می‌شود. ساباتو این کتاب را در پرتو نگرش اگزیستانسیالیستی خود نگاشته است. رمان او از زوایای مختلف علوم انسانی قابل بررسی و تأمل است. یکی از مهم‌ترین بحث‌های پیش‌آمده در مورد آن هم مرتبط به روان‌کاوی است که در زمانه‌ی ساباتو پای ثابت بحث‌های فرهنگی بود. آن‌چه تحسین روان‌کاوان در این رمان را برانگیخته، نزاع سخت اید و سوپرایگو در روان کاستل و تنش‌های ذهنی شدید در مونولوگ‌های ذهنی‌ اوست. تنش‌هایی که خروجی آن‌ها، ضعف کاستل در برقراری ارتباط، تغییر مداوم خلق و خو، و ناتوانی او در کنترل رفتارهایش می‌باشد.
کاستل خیلی زود از عدم برقراری ارتباط با دیگران در جامعه می‌گوید و آن را حاصل خواست و اراده‌اش می‌داند. اراده‌ای که به گفته‌ی خودش ریشه در همان نفرتی دارد که او نسبت به نوع بشر احساس می‌کند. اما آن‌چه در ادامه‌ی داستان می‌خوانیم، نشانی از بی‌میلی به ارتباط ندارد. او در حالی که به سختی تلاش می‌کند، به طور مداوم در حفظ و بهبود رابطه‌اش به مشکل برمی‌خورد. خواننده تقلای کاستل را می‌بیند و احساسات او را درک می‌کند، ولی در عین حال از رفتارهای او متعجب می‌شود، گویی کاستل بلد نیست چگونه خودش را بروز بدهد. 
برای تبیین این موضوع، می‌بایست نیم‌نگاهی به نظر الکساندر اسپیرکین، فیلسوف و روان‌شناس اهل شوروی داشته باشیم. اسپیرکین رابطه‌ی میان سخن و آگاهی را نه یک همزیستی و تاثیر متقابل، که رابطه‌ای از جنس وحدت می‌داند که آگاهی در آن نقش تعیین‌کننده را دارد. در واقع او معتقد است که آگاهی، بازتابی از واقعیت است که قوانین وجودی خودش را با بیان شدن از طریق سخن و زبان، دیکته می‌کند. در نتیجه، اگر یک فکر در آگاهی ما وجود دارد، همواره شامل یک یا چند واژه می‌شود، اگرچه که ممکن است آن واژگان، بهترین راه بیان آن فکر نباشند و در ارائه‌ی مفهوم آن به بهترین شکل عمل نکنند. بر طبق نظر اسپیرکین، غالباً نوعی ناسازگاری و تفرقه میان آگاهی فرد و بازنمایی کلامی یا نمود زبانی که وظیفه‌ی بیان افکار این آگاهی را دارند، وجود دارد. چیزی که مارکس آن را محصور شدن روح می‌نامد و فروید از آن با اصطلاح اختگی واژگان یاد می‌کند.
شخصیت خوان پابلو کاستل نیز به شدت از این جداافتادگی آگاهی و زبان رنج می‌برد. هنگامی که او در جامعه‌ای زندگی می‌کند که از اعضایش انتظار دارد به شیوه‌ی مرسوم زبان مادی و در قالب واژگان (که به زعم اسپیرکین متعالی‌ترین شیوه‌ی بیان افکار است)، افکار و امیال خود را بیان کنند، احساسات خشک و خشن او (که ناشی از ناکافی بودن این ابزار برای ابراز افکار و احساساتش هستند)، آن‌چنان ناموجه به نظر نمی‌رسند.
با همین نگاه، شغل خوان پابلو کاستل که نقاشی است، توجیه می‌شود. او یک هنرمند است. هنری که ارسطو هدف آن را نشان دادن اهمیت درونی چیزها به جای شکل ظاهری آن‌ها می‌داند. در حقیقت هم همین اهمیت درونی بود که کاستل را به ماریا رساند. هنر به او ابزار برقراری ارتباط از راهی به غیر از زبان را می‌دهد، ابزاری که به تعبیر نیچه، فعالیت متافیزیکی بنیادی انسان است و بیشتر ریشه در غرایز حیاتی دارد تا عقل. کاستل خود نیز این موضوع را تصدیق می‌کند و در قسمتی از کتاب به ذکر این نکته می‌پردازد که هنگام خلق آثار هنری‌اش فکر نمی‌کند، بلکه احساساتش او را به خلق اثر رهنمون می‌سازند. کاستل باور دارد که هنرش نماینده‌ی احساسات و انگیزه‌های حیاتی اوست، اما نمی‌تواند این احساسات را جز با اثر هنری‌اش توضیح دهد. او مؤکداً اعتقاد دارد که ماریا مثل او فکر می‌کند، اما حتی نمی‌تواند فکر خودش را با واژگان توضیح دهد. 
کاستل که از ناتوانی خود در بیان احساساتش آسیب دیده است، مکرراً تحت تأثیر تکانه‌های غریزی خود، دست به اعمالی می‌زند که موجب پشیمانی او می‌شود و تلاش‌های بیشتر او برای جبران آن اعمال، تنها سقوط بیشتر را برایش به همراه دارند. سرنوشت او مصیبتی است که آلبر کامو شور و حرارت و تلخی و تندی آن را ستوده و کشش زیاد قلم ساباتو را توماس مان، گیرا و جذاب توصیف کرده است. امیال و ابعاد متفاوت شخصیت او سر سازش با یکدیگر ندارند. او فهمیده نمی‎شود، نمی‌تواند افکارش را ابراز کند و نمی‌تواند خود را از سراشیبی‌ای که ناخواسته در آن افتاده خارج کند. همه‌ی این‌ها چنان موجب رنجش خوان پابلو کاستل می‌شوند که نهایتاً او به خود اجازه‌ی گرفتن جان دیگری را می‌دهد، بدون اینکه ندامتی احساس کند...

        

3

🔻 فکر می‌
          🔻 فکر می‌کنم کمتر کسی بتواند با شخصیت اصلی داستان «تونل»، یعنی «خوان پابلو» همذات‌پنداری کند. «تونل» برای من بیشتر از آنکه مشمئزکننده یا تاسف‌بار باشد، غم‌انگیز و دردناک بود؛ چون نیمهٔ تاریک وجودم را به من نشان می‌داد! دلم می‌خواست بیخیال تحلیل داستان شوم و به یک یادداشت احساسی دربارهٔ کتاب اکتفا کنم. داستان‌هایی که مرا خیلی به یاد زندگی خودم می‌اندازند، قدرت تحلیل را از من می‌گیرند.

🔻 اما حیف است از کنار جنبه‌های روانکاوانه، شخصیت‌پردازی قوی و ارتباط سبک با محتوای داستان بگذرم و آن را ستایش نکنم. شاید یک روانشناس حاذق بتواند گواهی دهد که رفتارها و افکار شخصیت اصلی چقدر ماهرانه برای او طراحی شده است. نه فقط شخصیت خوان پابلو، که ماریا هم در طول داستان بسیار زنانه، باورپذیر و درک‌شدنی رفتار می‌کند. سکوت‌ها، بی‌میلی به توضیح و استدلال منطقی، تناقض‌هایی که از زاویهٔ دید یک آدم بیش از حد منطقی می‌شود در کلامش یافت، همه و همه باعث شده که سرگذشت زنی از جنس آدم‌های دنیای خودمان را بشنویم. درواقع همین تقابل بین «احساسات پرتناقض زنانه و منطق مرگبار مردانه» است که داستان را جذاب کرده است. مهم‌تر اینکه علائم اختلال خوان پابلو و واکنش‌های باورپذیر ماریا با خط داستانی در هم تنیده و اصلاً از داستان بیرون نمی‌زند.

🔻 خوان پابلو تک‌تک علائم «اسکیزوفرنی پارانوئید» را بروز می‌دهد و از آنجا که معمولاً مبتلایان به این بیماری درگیر اختلالات دیگری مثل «وسواس فکری‌عملی» هستند، نشانه‌های وسواس فکری‌عملی را هم می‌توانیم از خلال اعترافات او کشف کنیم:
▪️ الف) علاقهٔ بیش از حد خوان پابلو به جزییات؛ او در جایی از روایتش می‌گوید: «به جزییات احتیاج داشتم؛ من در جزییات شکوفا می‌شوم، نه کلیات.» این توجه افراطی به جزییات یکی از نشانه‌های وسواس فکری‌عملی است.
▪️ ب) برنامه‌ریزی‌های سفت و سخت؛ از دیگر نشانه‌های اختلال او.سی.دی یا همان وسواس فکری‌عملی، برنامه‌ریزی‌های دقیق و سخت‌گیرانه برای امور کوچک و بزرگ است. خوان پابلو نه‌تنها نقاشی‌هایش را با طرح‌ها و برنامه‌های از پیش آماده می‌کشد، بلکه برای هر حرکتش در رابطه با ماریا صدها نقشه دارد؛ نقشه‌هایی که با بدبینی و سوءتفاهم آمیخته و نمود دیوانگی او هم در همین فکر و خیال‌های محاسبه‌گرانه است. تنها چیزی که با برنامهٔ از پیش‌تعیین‌نشده خلق شده بود، دریچه‌ای بود که خوان پابلو در نقاشی‌اش کشید و توجه ماریا را جلب کرد. به نظر من این دریچه علاوه بر اینکه مظهری از «تمنای فهمیده شدن و برقراری ارتباط» است، نمادی‌ست از بخش شهودی ذهن نقاش. خوان پابلو دلش می‌خواهد یک نفر را پیدا کند که نیازش را درک و او را از شرّ این زندگی منطق‌زده، وسواسی و پر از نقشه‌های نقش‌برآب‌شده نجات دهد. ماریا می‌توانست همان منجی باشد...
▪️ ج) قضاوت‌گری و تجزیه و تحلیل‌های جزئی از رفتار و گفتار دیگران؛ خوان پابلو کوچک‌ترین رفتارهای ماریا را تبدیل به سند و مدرکی برای اثبات فرضیه‌هایش می‌کند. حتی یک واژهٔ ساده در جمله‌ای بی‌اهمیت می‌تواند تبدیل به دلیلی قاطع شود. 
▪️ د) میل شدید به توضیح دادن همه چیز؛ مبتلایان به وسواس فکری‌عملی احساس می‌کنند لازم است همه چیز را توضیح دهند و اگر توضیحات خود را ارائه ندهند، چیزی کم است. توضیح‌های زیاده از حد و گاهی بی‌ربطِ شخصیت اصلی در فرم اثر هم منعکس شده است و اگرچه ممکن است برخی خوانندگان را خسته کند، اما من آن را نقطهٔ قوت داستان می‌دانم. راوی اول‌شخص که همان مرد نقاش است در قالب اعتراف به جرم، داستانش را تعریف می‌کند و بعد از مقدمه‌چینی‌های طولانی، در لابه‌لای ماجرا دیدگاه‌های خود را دربارهٔ زندگی و آدم‌ها توضیح می‌دهد و گاهی به‌تفصیل دلایل کارهایش را برای ما بیان می‌کند. 
▪️ ه‍) دنبال تایید دیگران بودن؛ این هم از رنج‌هایی‌ست که زندگی به چنین بیمارانی تحمیل می‌کند. آن‌ها به‌شدت دنبال تایید و دوست داشته شدن از جانب اطرافیان هستند و اگر به اندازهٔ کافی تایید نشوند، احساس می‌کنند کارشان خوب نبوده و خود را با فکر ناکافی و ناتوان بودن زجر می‌دهند. خوان پابلو بعد از مدت‌ها زنی را پیدا کرده است که احتمال می‌دهد او را درک کند و بتواند این احساس رضایت از خود را در وجودش احیا کند. او از کم‌رویی و کم‌گویی ماریا رنج می‌برد و دلش می‌خواهد ماریا با کلماتی صریح و به شکلی عریان محبتش را به او نشان دهد؛ اتفاقی که هیچ‌گاه رخ نمی‌دهد، چون ماریا دختری خجالتی، کم‌حرف و تا حد زیادی درون‌گرا است...
▪️ و) نشخوار ذهنی؛ به‌نوعی می‌توانیم بگوییم تمام این تک‌گویی یک نشخوار ذهنی بزرگ است. نشخوار ذهنی باعث افکار پریشان و آزاردهنده می‌شود و معمولاً با قضاوت‌گری همراه است. نقاش داستان هم هرجا مرتکب عملی ناروا می‌شود یا حرفی می‌زند که نباید می‌زد، افکار و حرف‌هایش را نشخوار می‌کند.

🔻 خلاصه اینکه: از افکار مالیخولیایی شخصیت اصلی منزجر نشوید؛ در عوض به این فکر کنید که ما در بعضی لحظات زندگی با سوءظن‌ها، قضاوت‌های نابه‌جا و کنترل نکردن عواطف و هیجانات مقطعی، تا چه اندازه می‌توانیم شبیه خوان پابلو باشیم. به این فکر کنید که چقدر می‌توانید آدم‌هایی را درک کنید که مثل خوان پابلو از بیرون آرام به نظر می‌رسند اما از درون متلاطم و رنجورند. اگر نمی‌توانید برای خوان پابلو دل بسوزانید، احتمالاً در زندگی نمی‌توانید به چنین آدم‌هایی کمک و به سهم خودتان از سقوطشان جلوگیری کنید. در اطراف ما هستند کسانی که در یک تونل سیاه و بی‌انتها زندگی می‌کنند و ما تنها در بیرونِ این تونل از دریچه‌هایی کوچک به آن‌ها می‌نگریم و هیچوقت نمی‌توانیم با آن‌ها هم‌قدم و هم‌مسیر شویم. داستان ارنستو ساباتو خود یک دریچه است برای بهتر دیدن رنج این آدم‌ها... آدم‌هایی که من حالشان را خوب می‌فهمم!
        

47

hasan

1402/5/28

          هیچ دوست ندارم  گزارش کارهای کثیف و احمقانه ، گزارش قتل ها رو بخونم وقتی میبینم همه لجن و استفراغ ها ، همه گوه و نجاستی که توی خودم حس میکنم ، همه دئانتی که انجام میدم  نه یک چیز فردی نه یه چیز شخصی نه شرارتتت یه ذهن جرثومه اسکیزوفرنی جوز که روال عادی ، اعصاره ی ،همه اعضای کصمغز   بشره اوووغم میگیره حالم بهم میخوره که همه همین طورن همه یه مشت گوه متحرک، گوه هایی در رنگ های مختلف سایز بندی ها ، هاهاها و هیچ دستمالی،اکیدا هیچ دستمالی،  آبی ،  سنگ صافی ، این وسط  پیدا نمیشه که بشوره که پاک کنه ، هیچ ترسای پیر پیرهن چرکینی که در رو باز کنه که در بیارتم در بیارمون از این مستراح یا لااقل سیفون رو بکشه که پاک بشیم کلا از بین بریم هیچ هیچ، هیچ های زیاد و پی در پی جهت تاکید  دستمالی ، نیست حتی  اون دختر خوشگلی که هر روز بخاطر دیدنش ساعت 1.46 روی نیمکت روی به روی سالن مطالعه میشینم چیزی جز یه گوه متحرک نیست حتی با وجود اینکه آهنگ قدم هاش وزن فعولن فعولن فعل رو یادم میاره حتی  موهای خرمایش که طناب داریه از سرش تا گرده هاش چیزی رو عوض نمیکنه جز اینکه بعضی گوه ها میتونن خوشگل و استریل شده باشن.                                                   احتمالا آدم های اگه نه عوضی تر مشکوک و مرموز تر بیخیال شدن تا اینجا صحبت دیگه ای که دارم اینکه چی میشه که آدم احساس میکنه میتونه شناخته بشه یا بدتر بشناسه و به دست بیار کسی رو چه اتفاقی باعث میشه آدم احساس کنه میشه با زور و دعوا کسی رو نگه داشت یا چی به آدم میرسه از کنجکاوی برای فهمیدن رابطه های چمیدونم  بسه تا همینجا ادامه ادامه دادن  فقط ملاله سوال بیخودی کسشر چیزی که مشخصه اینکه خوان پابلو کاستل رنج کشید که من رنج کشیدم ، همین توضیحی نمیشه داد ترس ترس ترس آخرش اینه ترسه بازیچه بودن مسخره بودن مدام احساس میکنم عده ای دارن بهم میخندن هر چقدر نزدیک تر خنده بیشتر هرچی بیشتر دهنم باز شده باشه طولانی تر




پ ن احتمالا صبح که بیدارشم پاکش کنم ولی فعلا فعلا دلم میخواد که حرف بزنم نه اینکه همه اما تا جایی که میشه صادقانه
        

0

نرگس

1402/9/19

          کتابی کم‌حجم با شروعی جسورانه که خوندنش زمانی نمی‌بره اما تأثیراتش عمیقه!
برعکسِ اغلبِ رمان‌های پلیسی‌-جنایی، نویسنده همون اولِ کار بهمون می‌گه خوان پابلو (شخصیت اصلی)، ماریا رو به قتل رسونده. قاتل و مقتول رو داریم؛ اما آیا واقعاً معما حل شده و دیگه جایی برای کنجکاوی نیست؟ اتفاقاً چرا. مگه می‌شه دنبال جواب این سؤال تا آخر کتاب نرفت؟

نقاشی که از منتقدین دلش خونه، خودش تمام هستی و ریز جزئیات رفتار افراد رو نقد میکنه، اما نمیشه باهاش هم‌ذات‌پنداری نکرد! 
نکات فلسفیش ابعاد کمتر گفته شده‌ی انسان رو افشا میکنه..

در کل نثر روان و داستان ساده اما پر نکته‌ی کتاب رو دوست داشتم.


⚠️خطر اسپویل:
خوان پابلو به‌وضوح دچار اختلالات روانیِ مختلفیه (نارسیسیسم، افسردگی، وسواس، دوقطبی، پارانویا و...) اما این اختلالات هیچ کدوم از یک حد فراتر نمی‌ره که تبدیل به یک بیماری بشه. همۀ آدما درجاتی از این اختلالات رو در زندگی تجربه می‌کنن.

اما ماریا با رفتارای عجیب و نصفه‌نیمه‌اش، با تأییدی که بر حداقل نصف تخیلات و سوالات پابلو میزد، و اصلا تمایلش به ادامه‌ی ارتباطش با خوآن، مهرتأیید به فاسد بودن خودش هم میزنه🌝🥴
        

45

hatsumi

1402/3/4

          خب من قبلا چند سال پیش کتاب رو خونده بودم و خیلی دوستش داشتم اما چون داستان یادم رفته بود‌ دوباره خوندمش،
داستان در مورد نقاشی به نام خوان کاستل هست که نقاشی های خودش رو در یک نمایشگاه به معرض دید می زاره ،و در بکی از تابلوهاش پنجره کوچکی بوده که زنی ازپشتش به منظره یک دریا نگاه می کرده ،هیچکس به این نقطه از تابلو نگاه نمی کنه جز زنی به نام ماریا، و این نقطه برای نقاش خیلی مهم بوده ،توی یک این کتاب خوان کاستل از ماجرای کشتن ماریا برامون پرده بر می داره،اسپویل هم نکردم،کشتن ماریا از همون صفحه اول گفته میشه چون نوع روایت داستان فلاش بک هستش،

خب این کتاب بارها توسط کامو ،گراهام گرین و توماس مان تحسین شده،حتی اون رو قابل قیاس با رمان بیگانه کامو میدونن چون شخصیت های هر دوتا کتاب با یک سری انتخاب های وجودی سروکار دارند و هر دوتا کتاب راوی اول شخص دارند که پس از محکوم شدن به قتل و از زندان داستان رو روایت می کنند، و نقل قولی هم از کامو هست که میگه بزرگترین انتخاب انسان توی دنیای پوچ امروز این هست که خودکشی کنه یا نه پس ما با یک رمان اگزیستانسیالیستی مواجه هستیم،شخصیت وسواسی،پارانویید و گاهی حتی سادیستیک خوان کاستل ،بار روانی شخصیت که منعکس کننده نا امنی های درونیش هست مهمترین چیز در روایت هست ،و جایی از داستان میبینیم که خوان میگه مادرم هم در مورد خوردن سیب اینطوری از ما سوال می پرسید و میشه گفت شخصیت وسواسی و پارانویید خودش ناشی از رابطه مادر و پسر بوده ،شخصیت این رمان هم مثل رمان بیگانه کامو دیگران رو تحقیر می کنه و میگه من اهمیتی به بشریت نمی دم و این موضوع توی کل داستان مشخصه،رمان بار اول در مجله sur چاپ شد و همون موقع کامو ستایشش کرد،ارنستو ساباتو همچنین تحت تاثیر داستایفسکی و کافکا هم بود،یه جاهایی از کتاب هم مایه های طنز سیاه داشت (اون موقعی که خوان کاستل در مورد پست کردن یک نامه مضطرب شده)
        

0