یادداشت علی دستورانی
1400/6/16
3.7
28
"کافی است بگویم که من خوان پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت. تصور میکنم جریان دادرسی را همه به یاد میآورند و توضیح اضافی در مورد خودم ضرورتی ندارد." این جملات، اعترافات زودهنگام و بیپردهی شخصیت اصلی رمان تونل، اثر ارنستو ساباتو، در آغاز خشک و قاطع آن هستند. ساباتو در همین ابتدا تکلیف خود را با ما روشن میسازد؛ خوان پابلوی او قرار است از پشت میلههای زندان، ماجرای ارتکاب جرم خود را تعریف کند: صریح و مختصر، بدون کلمهای توضیح اضافه، بدون دراماتیزه کردن موضوع و بدون کوششهای مذبوحانه برای احساساتی کردن خوانندهی خود. به همین منظور کاستل در نخستین صفحات کتاب و پیش از ورود به موضوع اصلی، به معرفی گوشهای از عقاید و نگرشهای خود میپردازد. عقایدی که احساس سردی و تیرگی را بر ما مستولی میسازند و حکم نخستین دریچهمان برای چشم دوختن به محتویات ذهن یک قاتل را دارند. "... من خودم را آدمی میدانم که ترجیح میدهد وقایع بد را به یاد بیاورد؛ و اگر زمان حال به اندازهی گذشته ترسناک نبود، حتی ممکن بود از گذشته، به عنوان روزگار غمبار گذشته یاد کنم... آیا یک فرد خاص تهدیدی برای جامعه است؟ در این صورت او را حذف کنید و به تهدید پایان دهید؛ من اسم این را میگذارم کار نیک!.. تونل، نخستین رمان نوبلیست آرژانتینی است که در سال 1948 منتشر شد و مورد استقبال منتقدین قرار گرفت. از تونل به عنوان نخستین اثر از رمانهای بزرگ سهگانهی آمریکای لاتین یاد میشود. ساباتو این کتاب را در پرتو نگرش اگزیستانسیالیستی خود نگاشته است. رمان او از زوایای مختلف علوم انسانی قابل بررسی و تأمل است. یکی از مهمترین بحثهای پیشآمده در مورد آن هم مرتبط به روانکاوی است که در زمانهی ساباتو پای ثابت بحثهای فرهنگی بود. آنچه تحسین روانکاوان در این رمان را برانگیخته، نزاع سخت اید و سوپرایگو در روان کاستل و تنشهای ذهنی شدید در مونولوگهای ذهنی اوست. تنشهایی که خروجی آنها، ضعف کاستل در برقراری ارتباط، تغییر مداوم خلق و خو، و ناتوانی او در کنترل رفتارهایش میباشد. کاستل خیلی زود از عدم برقراری ارتباط با دیگران در جامعه میگوید و آن را حاصل خواست و ارادهاش میداند. ارادهای که به گفتهی خودش ریشه در همان نفرتی دارد که او نسبت به نوع بشر احساس میکند. اما آنچه در ادامهی داستان میخوانیم، نشانی از بیمیلی به ارتباط ندارد. او در حالی که به سختی تلاش میکند، به طور مداوم در حفظ و بهبود رابطهاش به مشکل برمیخورد. خواننده تقلای کاستل را میبیند و احساسات او را درک میکند، ولی در عین حال از رفتارهای او متعجب میشود، گویی کاستل بلد نیست چگونه خودش را بروز بدهد. برای تبیین این موضوع، میبایست نیمنگاهی به نظر الکساندر اسپیرکین، فیلسوف و روانشناس اهل شوروی داشته باشیم. اسپیرکین رابطهی میان سخن و آگاهی را نه یک همزیستی و تاثیر متقابل، که رابطهای از جنس وحدت میداند که آگاهی در آن نقش تعیینکننده را دارد. در واقع او معتقد است که آگاهی، بازتابی از واقعیت است که قوانین وجودی خودش را با بیان شدن از طریق سخن و زبان، دیکته میکند. در نتیجه، اگر یک فکر در آگاهی ما وجود دارد، همواره شامل یک یا چند واژه میشود، اگرچه که ممکن است آن واژگان، بهترین راه بیان آن فکر نباشند و در ارائهی مفهوم آن به بهترین شکل عمل نکنند. بر طبق نظر اسپیرکین، غالباً نوعی ناسازگاری و تفرقه میان آگاهی فرد و بازنمایی کلامی یا نمود زبانی که وظیفهی بیان افکار این آگاهی را دارند، وجود دارد. چیزی که مارکس آن را محصور شدن روح مینامد و فروید از آن با اصطلاح اختگی واژگان یاد میکند. شخصیت خوان پابلو کاستل نیز به شدت از این جداافتادگی آگاهی و زبان رنج میبرد. هنگامی که او در جامعهای زندگی میکند که از اعضایش انتظار دارد به شیوهی مرسوم زبان مادی و در قالب واژگان (که به زعم اسپیرکین متعالیترین شیوهی بیان افکار است)، افکار و امیال خود را بیان کنند، احساسات خشک و خشن او (که ناشی از ناکافی بودن این ابزار برای ابراز افکار و احساساتش هستند)، آنچنان ناموجه به نظر نمیرسند. با همین نگاه، شغل خوان پابلو کاستل که نقاشی است، توجیه میشود. او یک هنرمند است. هنری که ارسطو هدف آن را نشان دادن اهمیت درونی چیزها به جای شکل ظاهری آنها میداند. در حقیقت هم همین اهمیت درونی بود که کاستل را به ماریا رساند. هنر به او ابزار برقراری ارتباط از راهی به غیر از زبان را میدهد، ابزاری که به تعبیر نیچه، فعالیت متافیزیکی بنیادی انسان است و بیشتر ریشه در غرایز حیاتی دارد تا عقل. کاستل خود نیز این موضوع را تصدیق میکند و در قسمتی از کتاب به ذکر این نکته میپردازد که هنگام خلق آثار هنریاش فکر نمیکند، بلکه احساساتش او را به خلق اثر رهنمون میسازند. کاستل باور دارد که هنرش نمایندهی احساسات و انگیزههای حیاتی اوست، اما نمیتواند این احساسات را جز با اثر هنریاش توضیح دهد. او مؤکداً اعتقاد دارد که ماریا مثل او فکر میکند، اما حتی نمیتواند فکر خودش را با واژگان توضیح دهد. کاستل که از ناتوانی خود در بیان احساساتش آسیب دیده است، مکرراً تحت تأثیر تکانههای غریزی خود، دست به اعمالی میزند که موجب پشیمانی او میشود و تلاشهای بیشتر او برای جبران آن اعمال، تنها سقوط بیشتر را برایش به همراه دارند. سرنوشت او مصیبتی است که آلبر کامو شور و حرارت و تلخی و تندی آن را ستوده و کشش زیاد قلم ساباتو را توماس مان، گیرا و جذاب توصیف کرده است. امیال و ابعاد متفاوت شخصیت او سر سازش با یکدیگر ندارند. او فهمیده نمیشود، نمیتواند افکارش را ابراز کند و نمیتواند خود را از سراشیبیای که ناخواسته در آن افتاده خارج کند. همهی اینها چنان موجب رنجش خوان پابلو کاستل میشوند که نهایتاً او به خود اجازهی گرفتن جان دیگری را میدهد، بدون اینکه ندامتی احساس کند...
3
(0/1000)
1402/1/20
0