بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

دن کیشوت (جلد 1)

دن کیشوت (جلد 1)

دن کیشوت (جلد 1)

میگل د. سروانتس و 1 نفر دیگر
4.1
36 نفر |
12 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

63

خواهم خواند

68

شاید تاکنون هیچ کتابی به اندازه ((دن کیشوت)) این همه مورد عشق و علاقه ملت های گوناگون نبوده است. بسیاری از کتاب ها هست که تنها به یک قوم و ملت اختصاص دارد و از حدود مرز یک کشور فراتر نمی رود، بسیاری دیگر نیز هست که در میان ملل دیگر هم خواننده دارد تنها مورد پسند گروه روشنفکران یا مردم عادی یا طبقات ممتاز است. اما ((دن کیشوت)) تمام حصارهای جغرافیایی و نژادی و اجتماعی و طبقاتی را در هم شکسته و نام خود را با دنیا و بشریت توام ساخته است.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به دن کیشوت (جلد 1)

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به دن کیشوت (جلد 1)

یادداشت‌های مرتبط به دن کیشوت (جلد 1)

            خوندن دن کیشوت ، اثری که به عنوان یکی از بهترین رمان های تاریخ توصیف میشه مدت زیادی برام وسوسه برانگیز بود تا اینکه بالاخره مجالی پیدا شد و جلد اولش رو مطالعه کردم.

ساختار لایه لایه داستان ها و شباهت کتاب به داستان هزار و یک شب که خاطرات خیلی شیرینی از کودکی ازش داشتم منو بیشتر ترغیب کرد که سریعتر جلو برم و غرق داستانها بشم ....اما نمی‌دونم کجای کار اشکال داشت که همسفر خوبی برای پهلوان افسرده سیما از آب در نیومدم و این سفر زیاد برام لذت بخش نبود .
نمی‌دونم شاید در آستانه ۳۰ سالگی لذتی که از این مدل داستان ها میشه برد با اون زمانی که یه بچه مدرسه ای بودم و هزار و یک شب می‌خوندم کلی فرق داشته باشه...
شاید هم قابل پیشبینی بودن خیلی از ماجراها و حتی انتهای داستان بود که از جذابیت داستان کم کرد و باعث شد هرچه زود تر بخوام جلد اول رو تموم کنم و شاید به این زودی ها سراغ جلد دوم نرم ...

اما نکته ای که شاید به دلیل زمینه کاریم خیلی خیلی برام جالب بود پردازش دقیق و متبحرانه سروانتس از شخصیت قهرمان داستانش بود که تقریبا تمام کرایتری های لازم برای یک بیمار دچار اختلال شخصیت هذیانی و حتی اسکیزوفرنیک رو پر میکرد.

به بیان دیگه میتونم اینطوری بگم که به عقیده من سروانتس دانسته یا نادانسته تلاش کرده با تکیه بر ویژگی هایی از یک بیمار دارای اعتقادات هذیانی که ممکنه برای سایر مردم جالب و حتی خنده دار باشه، چارچوب اصلی داستانش رو شکل بده و شاید ازونجا که این چهارچوب کلی برای من لو رفته بود، زیاد از داستان لذت نبردم و در عوض مدام آرزو میکردم کاش این مرد نگون بخت رو به شفاخانه ای ببرن و بجای اینکه با مسخره کردن و قرار دادنش به عنوان اسباب شادی و مسرت دیگران، درمانش کنند.

در هر حال از خوندن این کتاب پشیمون نیستم و خواندنش رو به دوستان پیشنهاد میکنم.
          
            دون کیشوت

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

۱- همیشه وقتی سخن از شاهنامه و قهرمانان آن به میان می آمد و یا کتاب داستانی از ماجراهای رستم و سهراب یا اسفندیار می خواندم نوعی کسالت و رخوت وجود مرا در بر می گرفت،
همین که بزرگترها از آن تعریف می کردند و با غیرت و افتخار از پهلوانان ایرانی آن سخن می راندند کافی بود تا من از آن خوشم نیاید. لطفا تعجب نکنید! زود هم‌ قضاوت نکنید! آخر بزرگترها از آمپول،شلغم،ریاضی و سیدمحمد طباطبایی نابغه هم تعریف و تمجید می کردند و خب اینها در نظام رتبه بندی و ارزش گذاری ذهنی من امتیاز بالایی نمی آوردند. آن وقت ها زورو، سوباسا،علی دایی، آرنولد و جمشید هاشم پور رتبه های بالایی را در دسته یلان و نام آوران جهان کوچک من کسب کرده بودند.

۲- از آن زمان بیش از دو دهه می گذرد. حالا دوباره چند سالی است که قهرمانان در پلتفرم های مختلف، ژانرهای گوناگون، جنسیت های متعدد و رویم به دیوار تمایلات جنسی متنوع عرضه می شوند! حوصله طرح پرسش سروانتس نویسنده دن کیشوت که «اصلا چرا داستان قهرمانان را می خوانیم و ماجراهای پیروزی و شکست های آنها را دنبال می کنیم؟» را ندارم. راجع به اینکه «دن کیشوت» یک هجو ادبی حماسی و رمانتیک است یا خیر نیز نمی خواهم سخن بگویم. اینکه ما در هر دوره یک بهلول، دن کیشوت و شاید جوکر نیاز داریم تا به نوعی وقتی دیگر گونه های واکنش در مقابل حوادث دوران از اثر افتاد، نوبت به عرض اندام آنها شود نیز به بنده ارتباطی نخواهد داشت.
 ۳-آنچه می ماند این است که اگر شوخی های طنازانه مهتر باوفا،شکمو،حریص، پرحرف و دوست داشتنی را با هفت،هشت مورد از اظهار نظرهای موشکافانه دن کیشوت از این کتاب بگیریم شاید چیز دندان گیر خاصی برای طالبانش نداشته باشد. می دانم ادعای بزرگی است اما خب باید به نسبت برای زمان و همتی که در مطالعه این صفحه خرج می کنید نیز ما به ازای معتنابهی ۱۴۰۰وجود داشته باشد.از حق نمی گذرم و از این هفتاد دو اندی ماجرا که این پهلوان افسرده سیما و یار غارش سانکو(سانچو) از سر گذرانده اند می توان پنج، شش مورد را بیابم که از نظر درام قصه تاثیر گذار و جالب بودند. باقی می ماند حکایت هایی که شاید نباید توقع استخراج مطالب نغز و عالی از آنها داشت و سزاوار است به سر خوشی و دیده اغماز از آنها لذت برد
 ۴- خلاصه داستان: آلونسو کیخانو عاشق داستان های کهن پهلوانانه از و همین عشق او را تا مرز جنون پیش می برد؛ او نامی جدید برخورد می گذارد، دلبری خیالی بر می گزیند و با مهتری ساده پا در مسیر ماجراجویی ها می گذارد. دن کیشوت واقعیت موجود را نمی پذیرد و با تفسیری دلخواه سعی می‌کند تا به هر رخداد ساده‌ای که در مسیر به آنها بر می خورند رنگ و لعابی حماسی بدهد و خود را قهرمان یک تاز آن عرصه بنماید. ایده ای ظاهراً احمقانه است اما هر اتفاق بهانه است تا از دل آن تفسیری قابل‌تأمل بیان شود و هر از چند گاه سروانتس تیر انتقادات خود را به طبقه و گروهی در اسپانیا روانه سازد.
۵- دن کیشوت صرفا وقتی پای حوادث قهرمانانه به داستان باز می شود به ظاهر مجنون است و در باقی شرایط مانند فردی حکیم سخن می گوید. شاید سروانتس دن کیشوت را بهانه کرده تا به زیرکی به همه نشان دهد ایده بازگشت به عصر قهرمانان و یلان شاید خیلی هم احمقانه نباشد. وقتی فساد در لایه‌های مختلف دربار، طبقه روحانیون و ثروت اندوزان رخنه کرده و ارزش های انسانی همچون دفاع از مظلوم، (احسان به بانوان هر چند در داستان سروانتس روسپیانی باشند رو سیاه)، مبارزه با پلیدی و کژی افسانه‌ای به نظر می رسد، حضور دن کیشوت در این جامعه نمادین و آرمان گرایانه خواهد بود. بنابراین بیشتر نقدهایی که من مطالعه کردم نیز سعی کردند به تفسیر نمادهای موجود در داستان بپردازند.
۶- مهمترین سوالی که ذهن من را در این هجونامه بلند درگیر کرد و خود سروانتس هم در چند جای کتاب به صورت مستقیم و غیرمستقیم اشاراتی بدان کرده این است که آخر هدف از نگارش چنین داستانی چه بود؟ آیا صرف همین که ملتی را با کارهای جسورانه و احمقانه دن‌کیشوت و سانکو بخندانیم کافی نیست؟ آیا در پس تمام این خنده ها دردی بر پیکره سروانتس نشسته که تنها راه 'برای بیان حرف هایش درباره جامعه اسپانیا و اتفاقاتی که از سر گذرانده را در این ژانر یافته است؟ شاید مطالعه زندگینامه نویسنده ما را یک قدم به حقیقت نزدیکتر کند.

پ: ترجمه آقای قاضی کاملاً مرا به وجد آورد.
پ۲: در جای جای کتاب توهین به اعراب، مسلمانان، بر خواندن آنها و تضادهای دینی به چشم می‌خورد و قلم سروانتس با افسارگسیختگی خاصی در این زمینه می تازد. با بیان اینکه نویسنده در کشوری خارجی زندانی مسلمان بوده اما این مسئله بررسی بیشتری می طلبد.
          
            "زندگی نمی‌تواند خود را تسلیم عقل کند، زیرا غایت زندگی، زیستن است نه دانستن"
«میگل د اونامونو»
یا به قول سامسون کارسکو دانشجو(یکی از شخصیت های کتاب) که بر کتیبه مزار دن کیشوت چنین می نویسد:
"و آنچه او را سعادتمند نمود آن است که دیوانه وار زیست و عاقل مرد"
دن کیشوت اثری با محتوای ماجراجویانه و طنز است که خط داستانی ساده ای دارد و چنان شیرین و خوش خوان است که متوجه حجم بالای کتاب نخواهید شد . اگر چه سروانتس را نمی توان نویسنده ای قهار قلمداد کرد، به عنوان مثال در بخش هایی از کتاب دچار اشتباه شده و اطلاعاتی را به مخاطب می دهد که نادرست هستند و با سایر فصول در تعارض می باشند ، اما به حق توانسته شخصیتی را خلق کند که پس از ۴۰۰ سال همچنان نام وی زنده است و چه بسا جاودان باشد. سروانتس به دو شخصیت اصلی کتاب یعنی دن کیشوت و سانچو پانزا بسیار خوب پرداخته و توانسته به نحو احسن آن ها را تصویر پردازی کند و خواننده در سراسر کتاب شاهد گفت و گو های شیرین و ماجرا های جذاب ارباب و مهترش است .
          
            .



دامن حقیقت را حقیقت‌جویی فلاسفه به دروغ آلوده کرده است

سروانتس به روایت مشهور، خالق اولین رمان است. یعنی اولین داستان که ویژگی های داستان های مدرن را داراست. درباره اثر مشهور او دن کیشوت سخنان زیادی گفته شده و تحلیل های زیادی انجام شده است. ویژگی های کار به گونه ای است که از منظرهای متفاوت می توان به آن پرداخت. یکی از آنها توجه به تسخری است که او به اصل عالک گذشته می زند. معمولا چنین چیزی بدیهی پنداشته می وشد. و بسیاری این تسخر را نوعی مژده گانی شروع دنیای جدید می دانند. اما جدای از این نقیضه‌تشویقی، آیا پس پشت تمسخرهای او می توان نشانه ای مبنی بر سخنی یبجابی پیدا کرد؟ و حتی بالاتر، آیا ممکن است حکمتی در گوشه پنهان این هجویه وجود داشته باشد؟ آیا دن کیشوت سخنی است صرفا بر پایه تسخر، چونان داستان های پست‌مدرن نقیضه‌محور قرن بیستم؟ یا آن که سخنی در این کتاب هست که او را در ابتدای دوره جدید قرار می دهد؟ آیا در فاصله بین واقع گرایی روایت و شخصیت مضحک دن کیشوت، چیزی غیر از تمسخر نیز وجود دارد؟ یکی از بهترین نقاط داستان برای پرداختن به این سوال، توجه به فصل های 33 تا 35 کتاب اول است. جایی که کشیش داستان «کنجکاو بی‌تدبیر» را برای بقیه حضار می‌خواند.
«کنجکاو بی‌تدبیر» عنوان داستان نسبتا کوتاهی است که در میانه رمان دن کیشوت به نقل از یک کتاب آورده می شود. این داستان درباره دو دوست است و یک زن؛ درباره آنسلم و لوتر، و نیز کامی. این داستان درباره چیست؟ سخت بتوان به این سوال پاسخ داد. درباره عفت است؟ درباره خیانت؟ عشق؟ یا چیزهای دیگر؟ همه این ها هست و با نگاهی خاص، هیچکدام از این ها نیست. داستان به چه می پردازد؟ و یا دقیق تر این که، چه چیزی را به نمایش می گذارد؟ می توان گفت داستان درباره حقیقت است؟ یا حقیقت چیزی را به نمایش می‌گذارد؟ آیا چیزی این قدر غریب، و این قدر دور از ظواهر منطق، می تواند حقیقی باشد؟ نام گذاری داستان به وضوح ما را به سمت داستان های تمثیلی رهنمون می شوند. چطور می شود بدان سو نرفت وقتی پای دو الهی دان بزرگ وسط هست؟ دو الاهی‌دانی که سرمنشأ و نماد شاخه های بزرگی از مسیحیت هستند؟ اما پیش از پرداختن به ایده داستان، باید به این توجه کرد که چطور داستان پیش از تمثیلی بودن، واقعی یا حداقل باورپذیر هم هست. در گذشته اصل گفتن داستان تمثیلی مورد پسند مخاطبان بود. حتی وقتی که گوینده و شنونده می دانستند که داستان واقعی نیست، باز آن را می گفتند و از گفتن و شنیدن آن لذت می بردند. اصل بر خود تمثیل بود و بحرانی به نام باورپذیری وجود نداشت، چون اساسا محکی به عنوان واقعیت مورد توجه بشر قرار نگرفته بود. قرار نبود داستان ها واقعی باشند یا لااقل واقعی به نظر برسند، پس گوینده هم خود را به دردسر نمی انداخت. اما داستان جدید این طور نبود. و مشخصاً خود دن کیشوت، درباره واقعیت است. درباره فاصله ذهنیات دن کیشوت با واقعیت. پس داستان او باید واقع گرایانه تعریف شود. که همین طور هم هست. «کنجکاو بی تدبیر» در لایه اول باید نمایش زندگی واقعی سه نفر پنداشته شود، که می شود و مورد پذیرش قرار می گیرد. مخاطب باید بپذیرد که چنین چیزی «ممکن» است، تا بعداً به این فکر کند که ارزش آن چقدر است. و سروانتس در بیان این داستان به شکلی باورپذیر، موفق است. پس این داستان واقع گرایانه است و تا حد ممکن، نزدیک به زندگی در این دنیا. اما در عین حال، تمثیلی هم هست. یعنی به حقیقت تاریخ مسیحیت نظر دارد. کاری که در عالم نویسندگی بسیار سخت است. پیش بردن همزمان جریان روایت واقعیت در نسبت با طرحی از حقیقت، هنری خاص و سحرگون می طلبد که بتواند سنگینی حقیقت را با نرمی و لطافت واقعیت آشتی دهد و فلسفه را با ادبیات، متحد کند. برای فهم چگونگی انجام این کار، خوب است نگاهی به سه شخصیت این داستان بیندازیم. 
آنسلم یکی از دو یار غار است. تفاوت اساسی او با لوتر دارایی اوست. او صاحب نعمت است ولی دست لوتر خالی است. و البته این دوستی چنان است که لوتر از نعمتی که به آنسلم رسیده، خوشحال است. آنسلم اهل سخن است و گفتگو را آغاز می کند. مسأله را مطرح می کند. خواسته اش را بیان می کند. درونیات خویش را برملا می‌کند. و هیچ چیزی را از لوتر پنهان نمی دارد. او به دوست خویش، اعتماد کامل دارد. در عوض پای اعتماد او جای دیگر می لنگد. او با زن خویش خوشبخت است، اما در پی آزمودن اوست. به عفت زن خویش شک ندارد، بلکه مقاومت او را در برابر وسوسه نمی شناسد. شخصیتی ناراضی دارد و تا یقین نکند که کامی در ذات خویش عفیف است، به خوشبختی کامل نخواهد رسید. شک او ریشه در نشانه های زندگی واقعی ندارد، او نمی داند که مالک زنی در عمق وجود خویش پاکدامن هست یا نه. می توان او را صاحب شک فلسفی دانست. در این نقطه است که آنسلم داستان سروانتس با آنسلم معروف تاریخی پیوند می خورد. او که از آباء کلیسای کاتولیک بود، برهانی متقن در اثبات وجود خدا اقامه کرده بود. او صاحب حقیقت بود و کاتولیک ها به اعتبار سخن او، مومن به مسیحیت بودند. او جستجوگر ذات ایمان بود تا وجود یقینی همیشگی را نسبت به خداوند متعال تضمین کند. او فیلسوف است و نمی تواند به ایمان «موجود» راضی باشد. تنها ایمانی که حقیقتاً وجود داشته باشد، آرامش خواهد کرد. اثبات او را به یقینی ذاتی خواهد رساند که هیچ خدشه ای بر آن وارد نخواهد شد. گفتگوی طولانی (و اندکی حوصله سر بر) آنسلم و لوتر در ابتدای داستان، مهمترین نقطه شروع پیوند روایت واقعی با طرح حقیقت دین در داستان سروانتس است. آنها درباره بسیاری از چیزها صحبت می کنند که همزمان درباره کامی و مطلقِ حقیقت، صادق است. آنسلم داستان می خواهد عفت کامی را بسنجد و آنسلم فیلسوف، در پی اثبات وجود خدا بود. شک هر دو به معنی دقیق کلمه فلسفی است و اثبات، تنها راه یقین ایشان. پاسخ لوتر همزمان در سطح واقعی و حقیقی گویاست. او به آنسلم می گوید که چنین آزمونی، بر آنچه هدف اوست نمی افزاید ولی ممکن است به شکست بینجامد که هم از قدر او و هم قدر کامی خواهد کاست. پس آنسلم هیچ چیزی به دست نخواهد آورد و چنین آزمونی، فقط از دارایی او می کاهد.  
پاسخ لوتر کاملا خیرخواهانه و به تمامه از سر پرهیزکاری است. چه آنکه آنسلم وی را به نمایش خیانت می خواند اما لوتر، آن را دور از احتیاط و ملازم با پرده دری تحلیل می کند. جالب آن که آنسلم وی را عامل آزمودن کامی قرار می دهد. انگار هرکجا پای تجربه در میان باشد، نامی از او هم برده خواهد شد. او قرار است تصمیم بزرگی بگیرد و عملی خاص انجام دهد. در طول داستان، لوتر در حال گرفتن تصمیمات بزرگ و انجام کنش های خطیر است. گام به گام در حال کامل شدن است و در هر مرحله از داستان، لوتری جدید است جدا از لوتر مرحله پیش. چقدر این لوتر شبه‌واقعی داستان به لوتر حقیقی تارخ شباهت دارد. او نیز در پی حقیقت مطلق بود و ایمانش او را مرحله به مرحله پیش می برد. لوتر پروتستانتیسم بر شدنِ حاصل از تصمیم و عمل تأکید می کرد و قرب به حقیقت را تنها از این طریق میسر می دانست. در ابتدای داستان سروانتس، لوتر از زن آنسلم پرهیز می‌کند و این پرهیز باعث می شود ارتباط او با آنسلم کمتر از دوره مجردی گردد. همه این‌ها از این جهت است که مبادا شرایطی پیش آید که رابطه کامی و آنسلم دچار خدشه شود و محبت بین آن دو رقت گیرد. اما همین پرهیزکاری شدید، نطفه شک را در ذهن آنسلم می کارد، زیرا خیانت کامی را در عالم نظر «ممکن» می داند. اما واقعیت آن است که اول بار این لوتر بود که این خیانت را از موضعی نظری ممکن دانسته بود. او از رفتن به خانه آنسلم پرهیز می کرد نه بدان جهت که نشانه ای از میلی در کامی دیده باشد، بلکه چون زن را ذاتا در معرض وسوسه می دانست و حکم خدا را تأکید بر پرهیز از اختلاط با زنان می دانست. در حقیقت در دل همین پرهیزکاری دینی لوتر است که می توان زمینه شک فلسفی آنسلم را پیدا کرد. لوتر با کامی کارین داشت بلکه به ذات زن نظر داشت پس تقوای او هم خصلتی فلسفی دارد. میبینید که نسبت لوتر داستان سروانتس با کامی، چه تناسب عجیبی با نسبت لوتر تاریخی با حقیقت مطلق دارد. لوتر داستان نگران محبت بین آنسلم و کامی است، و لوتر هم نگران محبت بین بنده و خدا بود. در نگاه لوتر داستان، هشداری هست که به زبان نمی آید: «زن (و به ویژه عفتش) بی محبت از دست می رود.» طنین این گزاره در عالم حقیقت این است که «حقیقت بدون محبت از دست می رود و ایمان به خدا بدون محبت می میرد.  
روده درازی های داستان چندان فلسفی نیستند، پیرنگ داستان فلسفی ترین بخش آن است. سروانتس به واقعیت آنسلم تاریخی و لوتر تاریخی کار ندارد بنابراین درباره آنها سخن نمی گوید. او برای آشکار ساختن حقیقت و مسیحیت و فلسفه، موقعیت ویژه ای می آفریند تا آنسلم و لوتری واقع‌نما را «نمایش» می دهد. آنسلم و لوتری که در جهان نمایشی داستان او، کاملا واقعی هستند و همه اعمال و سخنان و خواسته های ایشان باورپذیر است. او طرح واقعیتی نمایشی را ریخته تا امکان نمایش حقیقت را پیدا بکند. او درباره وسواسی که در بنیان یقین فلسفی هست «سخن نمی گوید» بلکه آن را با آنسلمی که ساخته نشان می دهد. سروانتس به ما نمی گوید که آلوده دامنی حقیقت به خیانت ریشه در نارضایتی بی پایان تفکر فلسفی دارد، بلکه آن را با شخصیت کامی پیش چشم ما قرار می دهد. لازم نیست در داستان به ما بگوید که حقیقت از حب جدا نیست و در صورت شک بی پایان انسان به او، در پی عشق خود را آلوده هر تجاوزی می کند. پیرنگ داستان او چنین چیزی را به ما می فهماند. و اگر هم نفهمیم، اصل آن را در ناخودآگاه ما قرار می دهد. می بینیم که چطور سروانتس داستانی واقع نما به نگارش درآورده تا درباره حقیقت و ایمان چیزی به ما بگوید. او بیان گزاره ای را کنار گذاشته و حقیقت را در متن زندگی به ما نشان داده است. انگار فراخوانی باشد به نگاه کردن واقعیت، برای فهم حقیقت کاتولیسیسم و پروتستانتیسم. و شگفتا که تمام اثر او هم درباره فاصله واقعیت و نوشته های کتاب های کهن است. اصلاً ایده اصلی نگارش «دن کیشوت» توسط سروانتس همین نشان دادن فاصله واقعیت با باوری است که خواندن متون کهن در ذهن ها پدید می آورد. اینجا متوجه می شویم که در این نقیضه طولانی پهلوانی، داستانی ایجابی برای نمایش حقیقت «دین و حقیقت» گنجانده شده است. چطور داستانی تمثیلی در کتابی سراسر نقیضه آورده می‌شود که کاری جز تمسخر باور به قصه های کهن ندارد. وجود این داستان به چه معنی است؟ از سر حکمت است یا پوچی محض؟
          
بشری

1402/05/08

            کتابی که پس از گذشت بیش از ۴۰۰ سال از نگارش آن همچنان جزو محبوب ترین هاست. یه جا دیدم نوشته بود که: 
کتاب‌خوان‌های دنیا دو دسته‌اند: آن‌هایی که دن کیشوت را خوانده‌اند و آن‌هایی که لذت بسیار بزرگی را از دست داده‌اند. 
مردی میانسال که با خواندن کتاب های بسیار زیاد پهلوانی دچار توهم میشه که به دنبال برقراری عدالت و دفاع از مظلومان دربرابر ظالمان و نجات زنان عزم سفر می کند و با  عنوان دن کیشوت و لقب پهلوان سرگردان و پهلوان افسرده سیما و با  وعده اعطای یک جزیره به مهتری به اسم سانکوپانزا راهی  سفر پرماجرا می شود... 
پهلوانی که دنیای واقعی را نمی بیند و به  یک معشوقه ندیده  دولسینه دل می سپارد و در طول سفر از دوری عشق خود رنج می کشد و تمام دستاورد ها و‌مبارزات خود را به دولسینه تقدیم می کند  چون بر این باور است که تمام پهلوانان عشقی داشته اند  که برخی از آنها از ناکامی عشق دیوانه شده اند،  و در خیالبافی خود  که آسیاب های بادی را دیو، کاراونسرا را قلعه هایی که دچار طلسم وجادو شده ان، رهگذران را دشمن و زنان را شاهزاده های مورد ظلم واقع شده می بیند. و برای برقراری عدالت با آنها مبارزه میکند.  و سانکوپانزایی که واقعیت ها را میبیند ولی ساده دل و دلخوش به بدست آوردن جزیره و عنوان کنت 
است.  اتفاقاتی که بین این دو نفر می افتد و طنزی که به وجود میاد داستان روبیشتر جذاب می کند.  
دن کیشوت شاهکاری ادبی است که در ۲ جلد نوشته شده است و نیازی به تعریف ندارد. فقط باید آن را عمیق خواند. 
 



          
            ـ رمان دن کیشوت ضد سنت است.
ـ در فصل 4 از بازرگانان می‌خواهد به زیبایی معشوقه‌اش دولسینئا، بدون دیدن او، ایمان بیاورند و اذعان کنند: این است مفهوم سنت؛ ایمان به چیزی که نمی‌بینی و نمی‌شناسی.
ـ رمانس‌های‌ سلحشوری نماینده ارزش‌ها و سنت‌های جامعه‌اند: هدف نقد سروانتش‌ قرار می‌گیرند؛ جایگزین نهادهای اجتماعی دیگر.
ـ فصل کتاب‌سوزی از زیباترین فصل‌های کتاب است.
ـ فصل 42 و 43 نوعی نصیحة الملوک دن کیشوت است برای سانچو پانزا که قرار است حاکم جزیزه ارزان‌آباد شود.
ـ‌ در تمام فرم روایت نوعی آشوب و بی‌نظمی فراگیر دیده می‌شود: جهانی آشوب‌زده.
ـ دن کیشوت هم دیوانه است هم انقلابی.
ـ پرسش‌های فلسفی کتاب: چیستی هویت؛ چگونگی شکل‌گیری واقعیت؛ چیستی متن؛ چگونگی کارکرد داستان؛ اختلاف فهم از واقعیت.
ـ کوندرا دن کشوت را با مفهوم سوژه دکارتی مقایسه می‌کند. 
ـ دن کیشوت تابلوی سوژه‌شدگی انسان در عصر جدید است.
ـ دن کیشوت توهم تغییر جهان دارد اما نمی‌داند که دوران حماسه‌های سنت سر آمده.
ـ‌گذشته زوال یافته، اما دن کیشوت هنوز خود را صاحب رسالت می‌داند. اما بازگشت به گذشته ناممکن است.
ـ‌مالیخولیای دن کیشوت نشانه غلبه جهان جدید بر انسان است.
ـ دن کیشوت آرمانگراست. آرمان‌هایش: اصلاح جهان؛ تحقق عدالت اجتماعی؛ عمل اخلاقی در دنیای بی‌اخلاق؛ نجات قرون وسطی از چنگال رنسانس.
ـ بین دن کیشوت و واقعیت یک دیوار فاصله است: خودش.
ـ‌ دن کیشوت یعنی کسی که در دنیای تخیل می‌زید، ولی از خردورزی مدرن بی‌نصیب است.
ـ به قول لوکاچ، دن کیشوت می‌خواست به جنگ شیطان‌های شرور برود، در زمانی که «خدای مسیحی شروع به ترک جهان کرده بود.» باز به قول لوکاچ: «دوران سروانتس دوران واپسین شکوفایی عرفان بزرگ نومیدانه بود.»
ـ‌ اولین فردیت داستانی در دن کیشوت اتفاق می‌افتد.
ـ دن کیشوت مسیح معصوم در دنیان مدرن. با کلاهخود مقوایی و نیزه چوبی. بی هیچ امیدی به درک جهان.
ـ‌ لرد بایرون: «دن کیشوت اندوه‌بارترین رمان دنیاست. چون ما را وا می‌دارد به مغلوب شدن آرمان‌گرایی بخندیم.»
ـ‌ دن کیشوت در پایان رمان: «من به حماقت و دیوانگی خود پی برده‌ام و به جایی رسیده‌ام که دیگر از همه آن‌ها بیزار و متنفرم.» 2/1280
ـ واپسین جمله‌های کتاب: «وی در برابر تمام جهان قد علم کرد و مترسک و لولوی دنیا شد و از قضا آنچه سعادت وی را تأمین می‌کرد همین بود که به دیوانگی زیست و به عاقلی مرد.»
.
یادگاری از کلاس ادبیات و فلسفه استاد شهدادی