نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ

نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ

نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ

3.8
15 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

23

خواهم خواند

10

شابک
9786006835327
تعداد صفحات
90
تاریخ انتشار
1392/10/21

توضیحات

        کتاب حاضر، داستان دو دوست و همسایه به نام های «ایوان ایوانویچ» و «ایوان نیکیفورویچ»، که دوستی و علاقه شان به هم شهرة آفاق است و سال هاست که در کنار هم هستند. اما یک روز سر یک تفنگ، پایه  محکم دوستی شان متزلزل می شود و از آن پس نزاعی طولانی بین این دو شکل می گیرد و به سرانجامی نمی رسد. نویسنده در این کتاب، زندگی پیش پاافتاده و مبتذل مردم عامی را با لحنی طنز به نمایش می گذارد.
      

یادداشت ها

          | آه، اگر نقاش می‌بودم، تمامی زیبایی شب را با شکوه و جلالش تصویر می‌کردم! میر گورود را تصویر می‌کردم که سرتاسر خفته است، ستاره‌های بی‌شمار را که نگاه ثابتشان را به شهر دوخته‌اند و بانگ سگان که از دور و نزدیک سکوت ظاهری شب را می‌شکند، هنگامی که خادم دل‌باختۀ کلیسا به شتاب از کنار سگ‌ها می‌گذرد و با شجاعتِ یک شوالیه از روی پرچین می‌پرد. دیوارهای سفید خانه‌ها زیر نور ماه روشن‌تر و درختانی که بر آنها سایه می‌افکنند تیره‌تر می‌شوند، سایه‌ها سیاه‌تر و گل‌ها و علف‌های خاموش خوش‎‌بوتر می‌شوند و جیرجیرک‌ها، این شوالیه‌های خستگی‌ناپذیر شب، از گوشه‌وکنار، یک‌صدا شروع به خواندن آوازهای زنگ‌دار می‌کنند... من سایۀ سیاه خفاشی را ترسیم می‌کردم که در جاده‌ای روشن روی دودکش سفید خانه‌ها می‌نشیند... اما گمان نمی‌کنم می‌توانستم ایوان ایوانویچ را که با اره‌ای در دست از خانه خارج شده بود، با آن‌همه احساسات ضدونقیض بر چهره، تصویر کنم.

 

| گوگول همه‌جا جهانی ترسیم می‌کند خیره‌کننده اما پوچ. چه‌بسا، همان‌طور که گاهی راویان داستان‌هایش صریحاً در آغاز داستان اعلام می‌کنند، چیزها مسحورکننده، ملوّن و بی‌انداز جالب به نظر بیایند، اما در پایان کار، رخوت متافیزیکی جهان از میان آن‌همه جلوه‌گر می‌شود. (گری سال مورسن)

دومین بهار
تنهایی الیزابت
دزد پادگان
گزارش به کُمیسر
کابوی تحمل‌ناپذیر
جزیره
در
کبوتران روی چمن
زنان فوق‌العاده
ساعت بی‌عقربه
روز رهایی
دون ژوان
فریای هفت جزیره
در جست‌وجوی یک پیوند
ابیگیل
خشم در هارلم
بیداری
ما
ازدواج‌های فیلیپس‌بورگ
ترانۀ ایزا
آواز کافۀ غم‌بار
عصیان
خیابان کاتالین
دومین بهار
تنهایی الیزابت
دزد پادگان
گزارش به کُمیسر
کابوی تحمل‌ناپذیر
جزیره
در
کبوتران روی چمن
زنان فوق‌العاده
ساعت بی‌عقربه
روز رهایی
دون ژوان
فریای هفت جزیره
در جست‌وجوی یک پیوند
ابیگیل
خشم در هارلم


http://www.bookcity.org/detail/29513/root/books
1401/01/08
        

3

          نیکلای اسرارآمیز، در این کتاب تلاش کرده تا نزاع یک آدم مذهبیِ افراطی و یک لامذهب افراطی بر سر یک موضوع مسخره و کوچک را به تصویر بکشد. شاید با خواندن این کتاب با خود بگویید مگر می‌شود دعوایی اینقدر مسخره؟! اما هدف گوگول همین است. دقیقا همینقدر مسخره جهانمان درگیر دعواها و نزاع‌هایی وحشتناک می‌شود. 

نکته جالب اینکه هیچ‌کدام از اطرافیانِ دو طرف دعوا، نمی‌دانند مسئله چیست و صرفا می‌خواهند دوطرف را با هم آشتی دهند. گوگول صلح‌جویان عالم را نیز به سخره می‌گیرد و در پس پرده‌ی شوخی‌هایش، سیاهی‌ها و پوچی‌های زیادی را به تصویر می‌کشد. 

چه آن ایوانِ مسیحیِ خیّر و باخدایی که بر سر شنیدن یک کلمه‌ی ناچیز زمین و زمان را به هم زد و نشان داد "غرور" فندکِ زیر انبار کاه و توشه‌های اخلاقی است، و چه آن ایوانِ بددهن و چاق و شروری که نشان داد زبان سرخ، چه‌ها که نمی‌کند. 

نکته جالب‌تر اینکه نام هردو کاراکتر داستان، ایوان است. کاراکتر سوم و میانجی هم نامش ایوان بود! گویی گوگول می‌خواهد به مخاطب بفهماند ایوان خود ما هستیم و در جایگاه هرکدام از این شخصیت‌ها می‌توانیم قرار بگیریم ...
        

28

خب در مورد
          خب در مورد این داستان چی می‌تونم بگم؟

اول اینکه این دومین اثریه که از گوگول خوندم، تقریبا یک‌راست بعد از پرتره این کتاب رو شروع کردم.
و باید بگم فضای این دو تا داستان خیلی متفاوت بود.

پرتره فضای جدی و تاریکی داشت که حتی آخرش فراطبیعی و مقادیری ترسناک شد!

ماجرای نزاع ولی، کاملا شوخ و شنگ بود :)

داستان هم از این قراره که یه روز دو تا دوست قدیمی سر یه مسئلهٔ پیش‌پاافتاده دعواشون می‌شه و این دعوا همین‌طوووور ادامه پیدا می‌کنه 😅

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، اینجا دیگه خبری از غافلگیری پرتره نبود و داستان سرراست ادامه پیدا کرد و کلا اتفاق خاصی نیفتاد.

بانمک بود و خیلی جاها باعث می‌شد لبخند بزنم و حتی بخندم.

ولی خب، کلا تا آخرش سوال «که چی» تو ذهنم تاب می‌خورد! 
تا جایی که متوجه شدم گوگول احتمالا می‌خواست همین پوچ بودن کارهای این افراد رو نشون بده و اینکه چقدر همه چیز تو این شهر کوچیک (و احتمالا کل روسیه!) بی‌اهمیت و مسخره‌ست. 
ولی بازم با این حال داستانش اونقدر خاص نبود که بگم به‌به عجب چیزی خوندم!

یه مقدار به مرورهای بقیه نگاه انداختم و خیلی برام سخته من هم معانی عمیقی که بعضی از دوستان بهش اشاره کردن رو از این داستان برداشت کنم...

شایدم بگید نه دیگه! اصلا منظور همین بود که معنای عمیقی در کار نیست و همه چیز مسخره و پوچه.
که باید بگم خیلی به این معنا هم منتقل نشدم و بیشتر اینطوری بودم که خب الان دقیقا هدفت از نوشتن این داستان چی بود برادر من؟ 
شایدم کلا من با این مدل داستان‌ها نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم، فکر کنم باید برم همون تولستویم رو بخونم 😄 (یا چخوف! چون اتاق شماره ۶ش رو دوست داشتم)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

آخر این کتاب هم یه مقاله از آقای گری سال مورسن آورده شده (من موقع گوش دادن بهش فکر کرده بودم این بخش رو مترجم نوشته).
اینجا آقای مورسن یه توضیحاتی در مورد گوگول و آثارش می‌ده که جالب بود.

اول اینکه لطف می‌کنه و کل داستان نفوس مرده و بازرس رو لو می‌ده! 
با توجه به این توضیحات به نظرم اومد که این دو تا باید جالب باشن و با توجه به اینکه نفوس مرده صوتی هم داره شاید یه روزی رفتم سراغش.

ولی نکتهٔ جالب این متن، اتفاقی هست که تقریبا اواخر عمر گوگول رخ می‌ده.
اینکه یهو دچار یه بحران مذهبی می‌شه و شروع می‌کنه به دفاع تمام قد از کلیسای ارتدوکس و رعیت‌داری و خودش رو استاد اخلاق می‌دونه و از مردم می‌خواد نامه‌های آموزنده‌ش رو بارها و بارها بخونن!
طوری که طرفدارانش به کلی ازش ناامید می‌شن و حس می‌کنن گوگول خودش تبدیل شده به یکی از قهرمانان گروتسک داستان‌هاش!

مثلا بلینسکی، منتقد برجستهٔ روسی، یه نامهٔ سرگشاده بهش می‌نویسه و با عناوین مبلغ تازیانه، رسول جهل و پاسدار تاریک‌اندیشی خطابش می‌کنه! (جالبه که یکی از اتهامات داستایفسکی وقتی سال ۱۸۴۹ دستگیر میشه انتشار این نامه بوده!)

در نهایت هم به گفتهٔ مورسن، گوگول بر اثر همین جنون دینی و تحت تأثیر یه کشیش «خشک‌مغز ماتوِی» از دنیا می‌ره (نمی‌دونم ماتوی یعنی چی 🚶🏻‍♀️)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

به هر حال این دو تا تجربهٔ من از گوگول چندان موفقیت‌آمیز نبود و نمی‌دونم آیا در آینده باز هم چیزی ازش خواهم خوند یا نه... (البته قطعا چیزی «نمی‌خونم» و فقط احتمال داره دوباره برم سراغ یکی از کتاب‌های صوتی‌شده‌ش!)


پ.ن.: تصویر هم خیلی به داستان مرتبطه 😂
        

31

          کتاب را که باز می‌کنی گوگول پیدایش می‌شود با آن عشقی که به پوستین و شنل دارد،  آن توضیحات عالی مناظر و اطعمه و دید شگفت و گروتسکی که به بشریت دارد،  آدم‌های داستان‌های گوگول هیچوقت آرمانی نیستند،  از دریچه چشم‌هایش هویدا می‌شوند به گونه‌ای که روی دماغشان زگیل دارند،  یک چشمشان کور است،  آنقدر چاقند که از در وارد نمی‌شوند یا خیلی لاغرند، یک پایشان می‌لنگد،  لب‌هایشان زیادی کلفت است،  اگر ادعای ایمان دارند پوچ است،  اگر دعوا می‌کنند یا شکواییه‌ای به دادگاه می‌برند پوچ است و همیشه‌ی خدا در دنیای گوگول چیزی کم است.  داشتم با خودم فکر می‌کردم این جهان گروتسکی که گوگول با آن نگاه شگفتش به جهان می‌سازد اصلا و ابدا عجیب یا غیر واقعی نیست که عین واقعیت است. برعکس خیلی از رمان‌ها و داستان‌ها که شخصیت آرمانی آن هدفی دارد و خود را در مرکزیت جهان می‌داند، شخصیت‌های داستان‌های گوگول در تمامی ادعاهایشان شکست خورده و لنگند مثل همانی که هر روزه می‌بینیم. آنچه گوگول از دنیای شخصیت‌هایش می‌آفریند را می‌توان به عینه در آثار بهمن محصص تماشا کرد.  موجودات بی دست و پای پر ادعا به خصوص مینوتور که با آن پیکره‌ی ترسناک فکر می‌کند فاتح جهان است ولی پوچی‌اش تهوع برانگیز است.  داشتم با خودم فکر می‌کردم اگر قبل از محاصره شدن با نگارگری‌های ایرانی که زنان و اصلا دنیا را در زیباترین حالت خود نشان می‌دادند و همینطور خواندن شاهنامه و مواجهه با آنهمه ابرقهرمان داستان‌های گوگول را خوانده بودم و نقاشی‌های بهمن محصص را دیده بودم حالا توقع کمتری از زندگی داشتم،  پذیرفته بودم که نقص و پوچی از چهره‌ی هیچ چیز و هیچ کس در جهان زدودنی نیست. 

        

2