چقدر نثر گوگول و طنز زیرپوستیش رو دوست داشتم. کاش میتوانستم زبان اصلیش رو بخونم تا طنزش مشهود تر باشه. کتاب ساده بود و از ساده بودنش گاهی حوصلهت رو سر میبرد ولی نقطه قوتش توصیفات نویسنده از کاراکترها و رفتارهاشون و دیالوگهای کنایه آمیزشون بود. وقتی تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم که خودم در نزاع با دوستی به سر میبردم که هیچ کدوم از اهالی میرگوود فکر نمیکردن ماجرامون اینجوری بشه. البته ما به هم نگفتیم غاز، وارد نزاع هم نشدیم. فقط مثل دوستی ایوانویچ و نیکیفورویچ که یه روز بود و فرداش نبود، دوستی من هم یک روز بود و فرداش دیگه نبود. مسخره بودن ماجرا هم به همینه. مهم نبود که بفهمیم ته ماجرا چی شد، خود از بین رفتن اون دوستی اونقدر مهم بود که اصلا لازم نبود بدونیم تهش چی میشه. هرچقدر هم قاضی و رییس پلیس و ایوانویچ یک چشم و... تلاش میکردن، حتی اگه موفق میشدن، این دوتا آدم دیگه میتونستن مثل قبل تو چشمهای هم نگاه کنن و یادشون نیاد یکی به اون یکی گفته غاز و اون یکی هم غازچین خونهش رو شکونده؟ نه. بعضی چیزها از دست میرن و دیگه برنمیگردن. و هیچ تضمینی هم نیست که بی نقصترین دوستیها با مسخره ترین دلیلها از بین نره. گوگول زورش رو زد که بگه روابط انسانی همزمان که خیلی ارزشمند خیلی هم پوچه. یا چون خیلی ارزشمنده خیلی پوچه.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.