زمین بر پشت لاک پشت ها (داستان رنج بی پایان)
در حال خواندن
1
خواندهام
52
خواهم خواند
26
توضیحات
اولین باری که متوجه شدم ممکنه یه موجود خیالی باشم، موقعی بود، که در طول هفته، بیشتر وقتم رو توی یه موسسهی دولتی در شمال ایندیاناپولیس میگذروندم. بهش میگفتن دبیرستان وایتریور. اونجا باید سر ساعت خاصی غذا میخوردم، درست بین 12:37 و 1:14 بعدازظهر. نیروهایی بودن که من رو وادار به این کار میکردن، اونا خیلی قویتر از من بودن و من حتا نمیتونستم بشناسمشون. ممکن بود این نیروها زمان دیگهای رو برای ناهارم انتخاب کنن یا ممکن بود کسایی که در اون روز خاص از ماه سپتامبر . موقع ناهار خوردن، با من سر یه میز بودن، موضوع دیگهای رو برای صحبت انتخاب کنن؛ این طوری احتمالا آخر داستان من تغییر میکرد یا حداقل وسطاش عوض میشد، اما کمکم داشتم یاد میگرفتم که زندگیت داستانی در مورد توئه، نه داستانی که خودت تعریف کنی.
پستهای مرتبط به زمین بر پشت لاک پشت ها (داستان رنج بی پایان)
یادداشتها