mahyas

mahyas

@papaers_life
عضویت

اردیبهشت 1404

17 دنبال شده

64 دنبال کننده

                شاید فقط روح گمشدهِ حقیقي او،
لابه لای صفحاتِ کتابي گیر افتاده باشد . . .
              
rubika.ir/bel_library

یادداشت‌ها

نمایش همه
mahyas

mahyas

1404/6/17 - 20:35

        کتاب "زمین بر پشت لاک‌پشت‌ها" دومین اثری بود که از جان گرین خوندم و راستش رو بخواین، حسابی رفت توی لیستم! بعد از اینکه "بخت پریشان" اونقدر منو جذب خودش کرد که کلاً قفل شدم روش و دنبال بقیه کارای جان گرین رفتم، این کتاب هم واقعاً نظرمو جلب کرد.

بذارین روراست باشم، من با این کتاب زندگی کردم! انگار جان گرین اومده بود و قصه ذهن خود منو نوشته بود. اون حس لعنتی که افکار آدمو می‌بلعه و نمی‌ذاره نفس بکشی رو، انقدر خوب و دقیق توضیح داده بود که مو به تن آدم سیخ میشه. این مشکلیه که خیلی از نوجوونا باهاش دست و پنجه نرم می‌کنن و به نظرم خیلی کمه کتابایی که انقدر واقعی و بدون ادا و اصول، بهش بپردازن.

جان گرین بدون اینکه بخواد نصیحت کنه یا شعار بده، دقیقاً حال و هوای ایزا، شخصیت اصلی داستان رو به ما نشون میده. این سفر گاهی واقعاً ترسناکه، ولی از یه طرف یه حس رهایی هم به آدم میده؛ چون میفهمی تنها نیستی و خیلیای دیگه هم مثل تو با این چیزا درگیرن. این کتاب فقط یه قصه نیست، یه آینه است که واقعیت درونی خیلی از ما رو نشون میده.

خوشحالم که این کتاب رو تو همین سن و سال خوندم، چون واقعاً رفت جزو اون کتابایی که همیشه یادم میمونه و به همه هم پیشنهادش میدم. اگه دنبال یه کتابی هستید که حرف دلتونو بزنه و یه کمکی هم بهتون بکنه تا پیچیدگی‌های ذهن رو بهتر بشناسید، خصوصاً اگه نوجوون هستید، حتماً "زمین بر پشت لاک‌پشت‌ها" رو بخونید. پشیمون نمیشید!

      

7

mahyas

mahyas

1404/6/12 - 09:05

        یه چیزی توی خوندن این کتاب بود که نمی‌تونم دقیق توضیحش بدم؛ یه حسِ عجیب که قاطی غم و امید و فکر کردن به زندگی و فرصت‌ها بود. داستان دختری که فقط ۷ روز وقت داره، باعث شد چند بار با خودم فکر کنم: اگه من فقط یه هفته وقت داشتم، چی‌کار می‌کردم؟ با کی حرف می‌زدم؟ چی رو جبران می‌کردم؟

به نظرم قشنگ‌ترین بخش کتاب، همین تغییر تدریجی شخصیت اصلی بود. اینکه از یه دختر معمولی با کلی کارِ نکرده و اشتباه، تبدیل می‌شه به کسی که می‌فهمه هر لحظه‌ی زندگی چقدر می‌تونه ارزشمند باشه. همین باعث شد من هم توی لحظه‌هایی از کتاب دلم بگیره، گاهی بغض کنم و گاهی لبخند بزنم.

البته راستش رو بخوای، انتظار بیشتری داشتم. حس می‌کنم پتانسیلِ زیادی داشت که می‌تونست عمیق‌تر و تاثیرگذارتر باشه. بعضی جاها خیلی سریع رد شد، یا سطحی موند، ولی با این حال همون حال خوبِ عجیبی که گفتم، بهم داد. از اون کتاباست که وقتی تمومش می‌کنی، یه مدتی توی ذهنت می‌مونه و بهت یادآوری می‌کنه که باید زندگی رو بیشتر زندگی کرد.

پی نوشت برای سمی؛
تو به ما نشون دادی که حتی وقتی زمان داره تموم میشه، هنوز میشه آدمِ بهتری شد... و این شجاعته که از خیلی‌ها برنمیاد:)
      

11

mahyas

mahyas

1404/6/8 - 20:55

        وقتی رویاها در تاریکی گم می‌شوند

"شب‌های روشن"، اولین گام من به دنیای شگفت‌انگیز و گاهی تاریک داستایفسکی بود و اعتراف می‌کنم که این نویسنده، استاد استخراج احساسات پنهان در انسان‌هاست. این داستان کوتاه، مانند یک نقاشی آبرنگ از شب‌های سن پترزبورگ است؛ پر از غم شیرین، دلتنگی‌های عمیق و امیدهایی که در مه غلیظ شهر گم می‌شوند.

فضای داستان، سنگین و احساسی است. راوی، با تمام وجودش دل به دریا می‌زند و دلباخته‌ی دختری می‌شود که تمام دنیایش را روشن می‌کند. اما این عشق، مانند یک شهاب‌سنگ زودگذر است؛ درخشنده اما ناپایدار. همین حس نرسیدن و تلخی عشق‌های نافرجام، یکی از جنبه‌هایی بود که مرا به شدت درگیر کرد. انگار سرنوشت، همیشه بازیگوش‌تر از آن است که ما می‌خواهیم.

اما شخصیت ناتسکا... هم زیبا و هم به طرز عجیبی دور از دسترس. آن بی‌خیالی‌اش، که گاهی حس می‌کردم شبیه کسی است که در رویا زندگی می‌کند یا حتی "تریاک می‌زده" (جسارت مرا ببخشید بابت این تشبیه!)، واقعاً عجیب بود. این که حتی اسم مردی که تمام شب‌هایش را با او گذرانده، نمی‌پرسد، نشان از یک دنیای درونی کاملاً متفاوت دارد. شاید او در انتظار عشق دیگری است، یا شاید دنیای خیالی‌اش آنقدر واقعی است که واقعیتی جز آن را نمی‌بیند. این گره‌ی شخصیتی، داستان را برایم جذاب‌تر کرد، اما در عین حال، حسرت را هم عمیق‌تر.
      

9

mahyas

mahyas

1404/6/7 - 10:14

        ۶ نفر، یه تیرانداز و رازهایی که باید فاش میشدن!

این کتاب با داستانی که در مورد ۶ نفر، یه تیرانداز و رازهایی که یواش یواش فاش میشن، آدم رو درگیر خودش می‌کنه. ترکیبی از عشق، خیانت، دروغ، پنهان‌کاری، دوستی و هیجان که حسابی خواننده رو نگه می‌داره.

راستش رو بخواهید، بعد از اینکه «راهنمای کشف قتل» خانم هالی جکسون رو خوندم و خیلی از قلمشون خوشم اومد، این کتاب رو هم برداشتم. با اینکه این یکی به اندازه اون کتاب پر از پیچ و خم‌های معمایی نبود، ولی خانم جکسون با مهارتشون تونستن حتی فضای کوچیک یه واگن ۹ و نیم متری رو تبدیل به یه جایی پر از هیجان کنن. واقعاً فوق‌العاده است!

من ۶۰ صفحه آخر کتاب رو که خوندم، حسابی میخکوب شدم. جاهایی بود که واقعاً نمی‌تونستم کتاب رو زمین بذارم. البته، به نظرم پایانش می‌تونست یه کم هیجان‌انگیزتر باشه، ولی خب شاید هم این فقط حس من بود.

در کل، اگه جنایی دوست دارید، این کتاب رو حتماً بخونید. شخصیت‌پردازی‌هاش قویه و پایانش هم تمیز و دقیقه، طوری که دیگه هیچ سوالی توی ذهن آدم باقی نمی‌مونه

پی نوشت برای رد؛ تا وقتی حقیقتِ تلخِ فریب رو نچشیده بودی، نمی‌دونستی چقدر راحت می‌شد اون لبخندِ دروغین رو خوند.”
      

7

mahyas

mahyas

1404/6/6 - 15:31

        کتاب «مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسفم» برای من خیلی خاص بود. با هر شخصیتش زندگی کردم، چون همه‌شون با ضعف‌ها و اشتباه‌های واقعی‌شون، خیلی شبیه آدم‌های دور و بر ما بودن. هر کدوم داستان خودش رو داشتن و این عمق شخصیت‌ها باعث شد کتاب خیلی واقعی و ملموس بشه.
این کتاب درباره تفاوت‌ها، بخشیدن‌ها و پذیرفتنِ همدیگه است؛ چیزهایی که توی زندگی واقعی خیلی بهشون نیاز داریم.
داستانش باعث شد هم بغض کنم و هم لبخند بزنم؛ کاش می‌تونستم همه شخصیت‌ها رو بغل کنم و بهشون بگم که تنها نیستن.
عاشق قلم فردریک بکمن شدم، چقدر ساده و در عین حال عمیق زندگی رو روایت می‌کنه. واقعاً از این نویسنده خوشم اومده و حالا جزو مورد علاقه‌هامه.
فردریک، ممنون که با این داستان‌ها به ما یادآوری می‌کنی زندگی پر از رنگ و احساسه.

پی نوشت برای السا؛ا تو به من یاد دادی که حتی وقتی زندگی پر از اشتباه و ناراحتیه، بخشیدن و پذیرفتن خودش بزرگ‌ترین قدرته. راهی که رفتی، راه امید و زندگی بود.
پی نوشت2؛ السا من هم دنبال قهرمان زندگیم هستم و فکرکنم پیداشون کردم:)
      

3

mahyas

mahyas

1404/5/28 - 13:44

        «النور و پارک» مثل آهنگی آرام و دلنشین است که بی‌صدا وارد دل می‌شود و نمی‌توانی آن را فراموش کنی. حال و هوای کتاب، پر از حس‌های ساده و واقعی نوجوانی است؛ آن حس‌های دست‌نیافتنی، ترس‌ها، شور و اشتیاق‌ها، و عشق‌هایی که به جای غرور، خلوص دارند. در دنیایی که همه چیز پیچیده و پر از قضاوت است، النور و پارک به ما یادآوری می‌کنند که عشق واقعی، نه کامل است و نه بی‌عیب، بلکه با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌هایش زیباست.

شخصیت‌ها برایم نه ایده‌آل، بلکه عمیق و زنده بودند؛ آن‌ها با تمام ضعف‌ها و اشتباهاتشان، جایی در قلبم باز کردند. این نقص‌ها، نه تنها انسانی بودنشان را نشان می‌دهد، بلکه باعث می‌شود عشقشان باورپذیر و تاثیرگذار شود. چیزی که بیش از همه دوست داشتم، صداقت و پاکی روابطشان بود؛ عشقی که نه از روی ظاهر، بلکه از دل و روح جوانه می‌زند.

اما این کتاب تنها یک داستان عاشقانه نیست. «النور و پارک» شجاعانه به مسائلی همچون نژادپرستی، معیارهای ظالمانه‌ی زیبایی، تجاوز و زن‌ستیزی می‌پردازد و از زخم‌های پنهان جامعه سخن می‌گوید. نویسنده، با زبانی ساده و در عین حال قدرتمند، ما را دعوت می‌کند که فراتر از ظاهر و پیش‌فرض‌ها، انسان‌ها را ببینیم و بشنویم.

خواندن این کتاب مثل نفس کشیدن در هوای تازه‌ای بود؛ هوایی پر از امید، درد، و عشق ناب. هر صفحه‌اش را که ورق می‌زدم، با خودم می‌گفتم چقدر خوب است که هنوز هم چنین داستان‌هایی نوشته می‌شوند؛ داستان‌هایی که به ما یادآوری می‌کنند در جهانی که پر از قضاوت و تبعیض است، محبت و درک می‌تواند همه چیز را تغییر دهد.

پی نوشت؛

النور:
«او مثل نوری نرم و گرم در تاریکی‌های زندگی‌اش بود، کسی که با وجود همه دردها، هنوز به دوست داشتن ایمان داشت.»

پارک:
«او تکیه‌گاهی بود که در لحظه‌های سرد و سردرگمی، بی‌صدا اما محکم کنار النور ایستاد، تا نشان دهد عشق یعنی درک و همراهی بی‌قید و شرط.»
      

10

mahyas

mahyas

1404/5/26 - 21:09

        «هر روز راه خانه دور و دورتر می‌شود» داستانی است که خیلی راحت می‌تونی باهاش ارتباط برقرار کنی. فردریک بکمن باز هم مثل همیشه توانسته شخصیت‌هایی بسازه که واقعی و نزدیک به زندگی روزمره ما هستند.

این کتاب درباره احساسات پیچیده‌ای است که گاهی تو زندگی تجربه می‌کنیم؛ مثل سختی‌ها، تصمیم‌های بزرگ، و اینکه چطور می‌شه با گذشته و حال کنار اومد. بکمن با زبانی ساده و روون، ما رو وارد دنیای شخصیت‌ها می‌کنه و باعث می‌شه همراه‌شون فکر کنیم، دل بسوزونیم و گاهی هم امیدوار بشیم.

خواندن این کتاب مثل یک گفت‌وگوی آرام با دوستیه که می‌خواد بفهمه ما چطور با سختی‌ها روبرو می‌شیم و چطور می‌تونیم زندگی‌مون رو ادامه بدیم. داستان به ما یادآوری می‌کنه که «خانه» فقط یک مکان نیست؛ یک احساسه، جایی که دل بهش تعلق داره، حتی وقتی راهش دور و دورتر می‌شه.

اگر دنبال کتابی می‌گردی که راحت بخونی، اما به دل بشینه و بعد از تموم شدنش کلی فکر کنی، «هر روز راه خانه دور و دورتر می‌شود» گزینه خیلی خوبی‌یه.

پی نوشت؛ فردریک بکمن نویسنده موردعلاقم شد:)
      

9

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.