هزارتوی پن
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
5
خواندهام
96
خواهم خواند
85
توضیحات
این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشینها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند.نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت میشد سوار ماشین بودند،از هر آنچه اوفلیا میشناخت دورتر و دورتر میشدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بیپایان پیش میرفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازهی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا میزد «گرگ» و دلش نمیخواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا میکردند.
لیستهای مرتبط به هزارتوی پن
یادداشتها
1401/4/14
4
1403/1/18
2
1403/7/4
0
1402/7/22
10
1403/2/23
0
1403/4/26
ابهام. ابهام. ابهام. چیزی که این کتاب را تا این حد جادویی میکند ابهام است. شما یک انسان نادان هستید که پا در هزارتو میگذارید و راوی به هوشمندی یک پری شما را به قدم بعدی دعوت میکند. راوی اینجا دقیقاً نقش یک راهنما را دارد. نه یک کلمه بیشتر، نه یک کلمه کمتر. این نقش راهنماگونه باعث میشود احساس نکنید شما منفعل نشستهاید و کسی برای شما قصه تعریف میکند، احساس نکنید شما مخاطب هستید، شما شاهدخت نیستید و جادو در زندگی شما وجود ندارد، شما دقیقاً در موقعیت جادویی کتاب هستید چون راوی برای شما فقط قصه تعریف نمیکند، راوی از شما سوال میپرسد، قدم به قدم بهتان سرنخ میدهد، افسانههایی که لازم است بهشان ارجاع دهد را به موقع برایتان تعریف میکند و تک تک کلماتش آنقدر بهجا و درست و غیرقابل پیشبینی هستند که شما فاصلهای بین خودتان و شخصیتهای داستان احساس نمیکنید، فاصلهای بین دنیای خودتان و جادو هم، شما خود شاهدخت هستید، شما در موقعیت انتخابید و این برایتان یک تجربهی فوقالعاده از بودن در موقعیتی جادویی را رقم میزند. نویسنده خودش را مخزن اطلاعات نمیداند و وظیفهاش را صرفاً انتقال آن ها نمیبیند و این یک جور ابهام ایجاد میکند تا جایی که انگار خود راوی از اتفاقی که افتاده متعجب میشود، میپرسد که مگر میشد واقعاً چنین اتفاقی بیفتد؟ این به حیرت شما اضافه میکند و باعث میشود فکر کنید هیچچیز اینجا از پیش تعیین شده نیست. این ابهام باعث میشود کل موقعیت و تجربهی شما از موقعیت نفسگیر و پرکشش شود. برخلاف ابهام خوشایندی که در روند اتفاقهای داستان وجود دارد اما بعضی چیزها به طرز دلگرم کننده و اطمینانبخشی واضحاند در این کتاب. مثلاً ما هر چیز مهم و کلیای را درمورد شخصیتهای داستان میدانیم. شخصیت اصلی داستان بصیرت و معصومیت جادویی و کودکانهای دارد که با آن میتواند بفهمد فلانی آدم تاریک و شروری است و نباید به او نزدیک شد، بهمانی مهربان و شریف است و باید به او اعتماد کرد. خوبی و بدی، خیر و شر، قابل اعتماد و غیرقابل اعتماد در این کتاب مرز کلفت و قراردادیای دارند و من فکر میکنم اگر این اطمینان به نیروهای خیر و شر وجود نداشت ابهامِ خوشایند این کتاب میتوانست برایم دیوانهکننده باشد. چیزی مثل کاراوال. و اما در نهایت مسئلهی پرتکراری که فهم فانتزی را برای من سخت میکند این است که تخیل کردن انگار به طور مستقیم و غیرمستقیم متاثر است از تاریخ و فرهنگ و افسانههای ساخته شده در آن. با این حساب من ایرانی که کتاب فانتزیای متناسب با افسانههایی که نمیشناسم را میخوانم آیا درک ناقصی نخواهم داشت از این کتاب؟ آیا برای فهم خالص یک کتاب فانتزی حتماً باید از همهی افسانههای پسزمینهی آن مطلع بود؟ آیا اصلاً چنین کتابی قابلیت ترجمه شدن به زبانی دیگر را دارد؟
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
15
1402/11/19
18
1403/6/6
2
1403/5/19
یه کتاب دیگه ام تموم شد😌 روزی که درحال تموم کردن این کتاب بودم تحملم نگرفت و شروع کردم به دیدن فیلم . کتاب و فیلم تفاوت هایی داشتن . بین بعضی فصل ها داستان هایی وجود داشت که توی فیلم موجود نبود. وقتی فیلم رو دیدم اصلا اونطور که فکر میکردم طولانی نبود، یکی از علت هاش همین داستان های مابین فصل ها بود و دیگری فصل فصل بودن صحنه های فیلم توی کتاب، همین باعث میشد چیزی رو که فکر میکردی چند روز طول میکشه تا اتفاق بیوفته رو توی فیلم ببینی داخل همون روز اتفاق افتاده. انتظار داشتیم ماجراجویی هاش بیشتر باشه ، ولی بیشتر چالش هاش در آسیاب با کرکتر های داستان بود. کنجکاوی من نسبت به مرد رنگ پریده بیشتر بود و کتاب از اونجایی که جزئیات بیشتری داشت درمورد زندگی مرد رنگ پریده هم توضیح میداد. کتاب جزئیات داشت( البته معلومه فیلم از اون فیلم هایی نبود که افکار فرد رو بگه پس معلوم بود کارگردان سعی داشت به همراه خانم فونکه جزئیات رو که از فیلم کم شده بود رو اضافه کنه:| ) و انگار کارگردان میخواست کاری رو که قبلا نتونسته بود انجام بده حالا انجام بده و براش یه فرصت بوده. داخل کتاب جایی که افلیا نشونه ی روی شانه ش رو برسی میکنه نیومده بود. ( یا من یادم نیست) توی کتاب تصاویر سیاه و سفیدی وجود داشت که فضای داستان رو بهتر توصیف میکرد. پایان کتاب زیاد باب میل نبود و آخر های کتاب کمی کلیشه ای شد... اگر داستان های بینش قصه های پریان بود ، هیچ حسی بهش نداشتم ، چون انگار کل کتاب قصه های پریان بود. خشکی کتاب من رو کمی عذاب میداد ... متن کتاب روون بود و افق رو پیشنهاد میکنم ، به دلیل اینکه کپی رایت داره . کتاب با رفتن به فصل جدید هر سری از اخبار یک جای کتاب میگفت و خیلی بهتر از بقیه ی کتابهایی بود که از روی فیلم ساخته میشدن و فقط همراه شخصیت اصلی بودن . ( البته فصل فصل کتاب که هر دفعه به یجا سر میزد بدلیل این بود که از روی فیلم ساختنش دیگه)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
20