معرفی کتاب هزارتوی پن اثر گی یرمو دل تورو مترجم پیمان اسماعیلیان

با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
5
خواندهام
162
خواهم خواند
139
توضیحات
این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشینها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند.نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت میشد سوار ماشین بودند،از هر آنچه اوفلیا میشناخت دورتر و دورتر میشدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بیپایان پیش میرفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازهی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا میزد «گرگ» و دلش نمیخواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا میکردند.
بریدۀ کتابهای مرتبط به هزارتوی پن
نمایش همهلیستهای مرتبط به هزارتوی پن
نمایش همهدیروز
1404/4/3
1403/12/15
1403/11/16
یادداشتها
1401/4/14
1404/4/13

بسم الله الرحمن الرحیم هزارتوی پن را با انتظار نسبتا کمی شروع کردم، زیرا میدانستم از روی فیلمی به همین نام نگاشته و اقتباس شده و به عنوان کتابی که با توقع کم آغاز کردم، بسیار سطح بالاتر بود. داستان در بحبوحهی جنگ داخلی اسپانیا رخ میدهد. دختری به نام اوفلیا، همراه مادر باردارش، و همراه مردی که مجبور است پدر خطابش کند-در حالی که برای اوفلیا نمادی از گرگ در داستانهاست- و سربازان این مرد(این مرد یعنی ویدال، یک فرمانده است) به مکانی در میان جنگل و کنار آسیابی قدیمی نقل مکان میکنند. زیرا ویدال به دنبال شورشیهاییست که در جنگل پنهان شدهاند. از آن طرف، شخصیتهای مهم دیگری هم داریم. مرسدس، خائن و برادر شورشیای که در قالب یک خدمتکار در آن خانهی کنار آسیاب حضور دارد، دکتر فرییِرا، مردی خوشقلب اما کمککننده به شورشیها که باز هم در حال خیانت به ویدال است، فان که یک موجود جادویی و داناست، و حتی خود ویدال، مردی خشک، ترسناک، وحشتآور، مغرور و به دنبال شورشیها. اوفلیا که عاشق داستانهای پریان است. داستان از آن داستانهاییست که اگر کودکیتان به خواندن قصههای پریان گذشته باشد و عاشق افسانهها، پریها، جنگلها، و در یک کلام جادو باشید؛ شما را از همان خطوط آغازین غرق خود میکند. همان اتفاقی که برای من افتاد. اما هرچه صفحات جلوتر میروند و شما بیشتر میخوانید، بیشتر متوجه این مسئله میشوید که این کتاب چندان هم به قصههای پریان شباهت ندارد. بلکه دنیایی تاریک و ترسناک را دربرگرفته! هرچه کتاب جلوتر میرود، خشونت آن هم بیشتر میشود، و این برای من که بیشتر کتابهای کورنلیا فونکه را خواندهام، بسیار عجیب بود، بسیار عجیب. زیرا اگر کورنلیا فونکه و قلمش را بشناسید، میدانید که حتی با وجود اتفاقات تلخ داستان، پرتوهای نور امید را میتوان میان داستانهایش دید و همه چیز به کام شما پیش میرود و داستانهایش معمولا ساده پیش میروند و چندان خطرناک نیستند!! اما عجیب بود که کورنلیا فونکه توانسته همچین داستانی را چنین بر کاغذ بیاورد.. البته این کتاب از فیلم اقتباس شده، ولی با این حال حتی قلم نویسنده هم تغییر کرده بود! اینکه فونکه توانست چنین قلم خود و احساسی که بعد از خواندن آن به خواننده دست میدهد را تغییر دهد، به من نشان داد که واقعا اشتباه فکر نمیکردهام و فونکه یکی از بهترین نویسندههاییست که تا به حال کتابهایش را خواندهام. هرچه کتاب به پایانش نزدیکتر میشد، حس میکردم چیزی روی قفسهی سینهام فشار میآورد و مجبورم میکند دیگر ادامه ندهم. زیرا اتفاقاتی به وقوع میپیوستند که نه تنها ربطی به قصههای پریان نداشتند، بلکه در تضاد با آنها بودند. گویی رنگهای درخشان و زیبای ابتدای کتاب کمرنگ شده و جای خودشان را به تاریکی داده بودند. به خلاء، به ناامیدی که هیچ گاه تمام نمیشود. شخصیتپردازی کتاب به شدت قوی و عالی بود، دقیقا احساسات آنها را مانند احساس آدمهای واقعی درک میکردم. گویی آنها چند شخصیت عادی نبودند و انسانهایی بودند که در کتاب زندانی شدهاند تا نقش خود را در آن ایفا کنند. از مردی سنگدل همانند ویدال گرفته تا دخترکی معصوم مانند اوفلیا، انگیزههایشان، ترسهایشان، و احساساتشان را میشد درک کرد. داستانهایی که ابتدای بعضی از بخشها میآمدند خواندنی و جالب بودند، اما به پایان کتاب که رسیدند، مرا به شدت گیج کردند. از ابتدای کتاب هر داستان را که میخواندم ربط آن را با داستان اصلی متوجه میشدم، ولی یکی از آنها، یعنی داستان گارسیس، از نظرم اضافی بود و مرا به شدت گیج کرد. اگر گارسیس تبدیل به قورباغه شده و اوفلیا نابودش کرده بود، پس چگونه در ابتدای کتاب هم حضور داشت و با ویدال گفت و گو میکرد؟ این برایم ناپیدا ماند. و اگر ساحره آنقدر داستان دور و درازی داشت، چگونه گارسیس او را کشته بود؟ اینها معماهایی بودند که برایم باقی ماندند. ولی در کل این کتاب را دوست داشتم و دیدن فیلم آن هم در اولویتم است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/12/7
اوایل کتاب با خودم فکر میکردم که این کتاب کجاش فانتزی سیاهه؟ این که دنیای بوسیدنی و نرمی داره! غرق شده بودم تو تصورات افلیا از دنیا. منم مثل اون همهچیز رو قشنگ میدیدم. صدای درختها، صدای باد و صدای آسیاب رو میشنیدم. حشرههارو پری میدیدم و طبیعت رو زندهتر از هرچه که هست تو ذهنم تصور میکردم. اما رفته رفته همه چیز سیاه شد. به جایی رسیدیم که منم همراه افلیا گفتم واقعا جادو وجود نداره! فقط مرگه. جنگ حتی خیالات و رویاهای مارو نابود میکنه و افلیا هم قربانی جنگ بود. افلیا تنها بود و مجبور بود که به جادو و دنیای کتابهاش پناه ببره و ما هم همراهش این تنهایی رو حس میکردیم و هیچکدوممون نمیخوایم باور کنیم که انتهای این قصه تلخ بوده و نمیخوایم باور کنیم افلیا تنها به کام مرگ رفت و فرصت نجات خودش توسط مرسدس رو از دست داد. ما هم تو دنیای افلیا غرق شدیم و میخوایم به خودمون بقبولونیم که افلیا برادرش رو قربانی خواسته خودش نکرد. اون رو نجاتش داد و قهرمانانه آخرین ماموریت رو انجام داد و به دنیای زیرین و پیش پدر مادرش برگشت. این تقابل خیال و واقعیت واقعا این کتاب رو جذاب کرده و چقدر قشنگ منطق داستانی حفظ شده بود! (از فیلم خیلی بیشتر دوستش داشتم)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.