یادداشت mahyas
1404/6/8

وقتی رویاها در تاریکی گم میشوند "شبهای روشن"، اولین گام من به دنیای شگفتانگیز و گاهی تاریک داستایفسکی بود و اعتراف میکنم که این نویسنده، استاد استخراج احساسات پنهان در انسانهاست. این داستان کوتاه، مانند یک نقاشی آبرنگ از شبهای سن پترزبورگ است؛ پر از غم شیرین، دلتنگیهای عمیق و امیدهایی که در مه غلیظ شهر گم میشوند. فضای داستان، سنگین و احساسی است. راوی، با تمام وجودش دل به دریا میزند و دلباختهی دختری میشود که تمام دنیایش را روشن میکند. اما این عشق، مانند یک شهابسنگ زودگذر است؛ درخشنده اما ناپایدار. همین حس نرسیدن و تلخی عشقهای نافرجام، یکی از جنبههایی بود که مرا به شدت درگیر کرد. انگار سرنوشت، همیشه بازیگوشتر از آن است که ما میخواهیم. اما شخصیت ناتسکا... هم زیبا و هم به طرز عجیبی دور از دسترس. آن بیخیالیاش، که گاهی حس میکردم شبیه کسی است که در رویا زندگی میکند یا حتی "تریاک میزده" (جسارت مرا ببخشید بابت این تشبیه!)، واقعاً عجیب بود. این که حتی اسم مردی که تمام شبهایش را با او گذرانده، نمیپرسد، نشان از یک دنیای درونی کاملاً متفاوت دارد. شاید او در انتظار عشق دیگری است، یا شاید دنیای خیالیاش آنقدر واقعی است که واقعیتی جز آن را نمیبیند. این گرهی شخصیتی، داستان را برایم جذابتر کرد، اما در عین حال، حسرت را هم عمیقتر.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.