سه خواهر

سه خواهر

سه خواهر

آنتون چخوف و 1 نفر دیگر
3.5
34 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

70

خواهم خواند

19

شابک
9789649652436
تعداد صفحات
92
تاریخ انتشار
1399/6/24

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
سه خواهر یکی از پنج نمایش نامه ی بلند آنتوان چخوف، نویسنده ی نامور رئالیست سده ی نوزدهم روسیه و به  نظر بسیاری از اهل ادب و هنر شاهکار اوست. طنز تلخ و در عین حال بس شیرین و جذاب چخوف و به ویژه نبوغی که در شیرینی این طنز برای خواننده و تماشاگر دل آزار جلوه نکند و به عکس، هوادارانی بی شمار را از سراسر جهان جذب نمایش نامه ها و داستان های کوتاه او می کند.
سه خواهر درباره سه دختر یکی از ژنرال های در گذشته به همراه تنها برادرشان است.این چهار تن که از افراد تحصیلکرده،روشنفکر وزبان دان روسیه آن روزند در محیط محدود روستایی ییلاقی زندگی میکنند و چون نمیتوانند سواد و زبانی دانی خود را به مردم ساوهو عامی روستا نشان دهند ناگریزند در مجالس میهمانی که برای افراد هم سنخ خود بر پا میکنند دائما جملاتی به زبان فرانسه بپرانند،و بر اثر ملالی که به آنها از زندگی در چنین محیطی دست داده هرکدام به دنبال عشقی میرود که یا در نهایت به شکست و حرمان منجر میشود و یا مثل برادرشان پس از ازدواج به ورطه عجیبی از ابتذال و عوام زدگی زنش می افتد.جالب توجه است که ماجراهای هرسه خواهر با کشته شدن نامزد یکی از آنها در دوئلی بی معنی و رهسپار شدن واحد نظامی که این عشقها و ماجراها با ورود آن به این منطقه آغاز شده به محل جدید ماموریت پایان میگیرد و هر سه خواهر می مانند و همان محیط ملال انگیز.

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سه خواهر

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

سه خواهر

تعداد صفحه

13 صفحه در روز

پست‌های مرتبط به سه خواهر

یادداشت‌ها

          نمایشنامه‌ای از سه خواهر و یک برادر در چهار پرده؛ خانواده‌ای تحصیل‌کرده و روشن‌فکر که مسکو را مدینهٔ فاضلهٔ خود برای زندگی می‌دانند. 

بینش شخصیت ها که در جمعی دوستانه با حرف‌های فلسفی بهش پرداخته میشه از مورد علاقه‌ترینای من بود💫🔥؛
نقطه نظرات "توزنباخ" و "ورشینین" را در مورد زندگی و مرگ خیلی دوست داشتم.

یک نکته‌ای که اخیراً در مورد آثار نویسنده‌های بزرگ و مشهور جهان خیلی به چشمم اومده این هست که این‌ هنرمندان نویسنده- روانشناس هستند؛ یعنی جدا از تحلیل و تفکر در متن و معنای داستان کتاب، بایستی به ویژگی‌های شخصیتی هرکدام از کارکترهای داستان جداگانه پرداخت و با «گونهٔ انسان» جور دیگری آشنا شد. 

به عنوان مثال در مورد توزنباخ (بارن) که در این نمایشنامه یکی از شخصیت‌های جالب توجه برای من بود، جناب علیخانی نوشته‌اند که: 
«خوشبخت‌ترین شخصیت نمایشنامه و قهرمان آن است که به نحوی کلاسیک در آخر نمایشنامه کشته می‌شود. عاشق می‌شود و در راه این عشق حاضر است هر کاری بکند چون در عشق خوشبختی را یافته است هر چند می‌داند این عشق یکطرفه است اما دست از تلاش بر نمی‌دارد. دید روشنی دارد و حرف‌هایی می زند که گویی از درون چخوف بر زبان او جاری می‌شود. خوشبختی را دست یافتنی می‌داند و تنها راه رسیدن به آن را خواستن و همت در راه زندگی می‌داند. نسب آلمانی او کنایه‌ای به جامعه وطن پرست روسی است. نکته جالب اینکه پوشکین و لرمانتف که اشعار زیادی از آنها در متن قید شده هر دو در دوئل و جوانی کشته شده‌اند!»
        

32

نسبت به با
          نسبت به باغ آلبالو ، این نمایشنامه رو بیشتر دوست داشتم ، شخصیت پردازی خوبی داشت و تم زمینه ا ی داستان هم کاملا مشخص و قابل فهم بود ، با ورود یک شخصیت به داستان دیدگاه فلسفی هم وارد نمایشنامه شد و زیباترش کرد .
داستان سه خواهر که با وجود تفاوت در شخصیت ها و سبک زندگی اما تقریبا زندگی ای شبیه هم داشتند و دنبال عشق بودند تا زندگی بهتری داشته باشند ، خواه عشق به مکان و کار باشد ، خواه عشق  به یک انسان 😊😊😊 
نمایشنامه روابط پیچیده ای رو در بین شخصیت ها به تصویر کشیده بود که حتی بعضا با عشق شروع شده بودند اما به خیانت خاتمه یافتند _رابطه ی برادر خانواده با دختری که دوستش داشت_ یا ازدواجی که با جنبه ی عقلی😊😊 و بدون عشق صورت گرفته بود و به روزمرگی و زندگی ای سراسر کسالت تبدیل شده بود و باز هم به عشقی پنهانی منجر شد . 
دیدگاه های فلسفی از راجع به زندگی وجود داشت که ماه هیچوقت خوشبخت نخواهیم بود و فقط به دنبال سعادت میگردیم و زنده ایم در واقع زندگی نمی‌کنیم و در جایی دیگر بیان میشد که سعادت و خوشبختی فقط برای آیندگان است اما پس از گذشت سال ها از آیت نمایشنامه انسان ها هنوز هن به دنبال خوشبختی هستند و آن را در آینده جستجو میکنند 😔😔😔
در این نمایشنامه هم  چخوف ریز اشاره ای به شکاف بین 
 نظام سرمایه داری و حذب کارگر کرده بود ، مقوله ای که انسان ها سال هاست هنوز با آن سرگرم اند و مخالفت دارند .
و نگاه دختر کوچک خانواده را داشتیم که عقیده به کار کردن و کار کردن و  رسیدن به خوشبختی داشت ، علیرغم جایگاه خانوادگی ای که داشتند اما به طرز متفاوتی تربیت و بزرگ شده بودند و این یکی دیگر از جذابیت های نمایشنامه بود .
فکر نمیکردم به قلم چخوف علاقه مند بشم اما باز هم باید بیشتر ازش بخونم در ژانرهای دیگر مثل رمان و داستان کوتاه تا بتونم بهتر درکش کنم .
        

21

          سرنوشت همین است، فراموشمان خواهند کرد. 
هیچ کاری نمی‌شود کرد. تمام آن‌چه را که جدی، بزرگ و پراهمیت می‌دانیم با گذشت زمان فراموش و بی‌اهمیت خواهد شد.

بخاطر دارم نخستین بار با داستان کوتاهی به نام «شرطبندی» به سراغ چخوف رفتم اما بنا به علل مختلف از خواندن آن لذت نبردم، گویی یک چیز مهم کم داشت.
مدتی قبل در رمانی که از موراکامی عزیزم خوانده بودم کنجکاو شدم که بار دیگر از چخوف چیزی بخوانم و  امروز پس از حدود ۸ ماه از دیدار نخست به سراغ یک نمایشنامه از او آمدم.
اعتراف می‌کنم دقیقا همان حسی را دارم که پس از خواندن شرطبندی داشتم. 
دوستان من به خوبی‌ می‌دانند که من به ادبیات روسیه و فرانسه علاقه‌ی زیادی دارم و در بین نویسندگان روس که تا بحال به سراغ آن‌ها رفته‌ام(عالیجنابان داستایفسکی، بولگاکف، گنچاروف، گوگول، تولستوی، پلاتونوف و بربروا) قلم چخوف به دلم نمی‌چسبد، نمی‌توانم ارتباط لازم را با آن برقرار کنم و نمی‌دانم دلیلش چیست؟!
به دلایل متعدد از هم‌اکنون اطمینان دارم که در آینده باز هم از چخوف خواهم خواند اما از این تریبون از دوستانم به خصوص دوستانی که نسبت به سلایق و افکارم آشنایی دارند خواهش می‌کنم در مورد انتخاب بعدی مرا یاری رسانند شاید انتخاب‌هایی که می‌کنم اشتباه هست و خودم خبر ندارم.

نکته:
از ترجمه‌ي خانم ناهید کاشی‌چی نیز رضایت نداشتم.
        

2

          در نمایشنامه «سه خواهر»،  آنچه چخوف پیش روی مخاطب می‌گذارد، آرمان رهاییِ نسل جوان و روشنفکر روسیه‌ی پیش از انقلاب است : به جان آمده از پوسیدگی و ابتذال فرهنگیِ روسیه‌ی تزاری. ماجرای داستان، مانند اکثر کارهای چخوف در یکی از شهرستان‌های روسیه می‌گذرد. و مسلماً با همان  ویژگی عام در داستانهای چخوف: شهری کوچک و خواب آلوده با ساکنانی که در شیوه‌ی  زیستِ گیاهی ـ حیوانیِ خویش یا معنای «آرزو داشتن»  و «ساختن» را از یاد برده‌اند، و یا آنرا بدون هرگونه کوششی، فقط «طلب» می کنند.  
آنچه سبب نمود و برجستگی  این فرهنگ مبتذل و پوسیده می شود صدای معترض و تا حد زیادی، کم رمق و یا شکننده‌ای است که از یکی دو شخصیت نمایشنامه، بگوش مخاطب می‌رسد. اما احتمالا از آنجا که روح روشنگریِ محلی ـ فرهنگیِ زمانه‌ی چخوف کم جان و کم بنیه است، تصویری که این روشنفکران در نمایشنامه‌ها از خود ارائه می‌دهند از دید امروز،  چندان به اصطلاح «روشنگر» به نظر نمی آید. زیرا هنوز خود، به واقع درکِ تجربی چندانی از ماهیت فرهنگیِ آنچیزی که می‌باید جایگزین این پوسیدگی شود ندارند؛ تا جایی که در گفتارشان  اغراقی رومانتیک و در کردارشان نوعی بیقراری التهاب آمیز به چشم می خورد.
اینها گفته شد تا هنگام خواندن آثاری از این دست، متوجه این مهم باشیم که تواناییِ درک و لذت از متون ادبیِ کلاسیک، تنها زمانی حاصل می‌شود که خود را به موقعیت های تاریخی و فهمی آن‌ها برسانیم: اینکه به معنای واقعی «مسائل» آنان را «بفهمیم» . اما نه با توقعات  ادراکی امروز خود ، بل با تواناییِ ادراک امروزیِ خود در نزدیک شدن به محدودیت های فکری و تجربی آن دوران.  به عبارتی به فهم محدودیت‌های رشد اجتماعی «آنان»؛
باری، چخوف در مقام روشنفکر زمانه‌ی خود  در نمایشنامه‌ی «سه خواهر»، فرصتی دیگر می یابد تا  نفرت خود را از فرهنگ ساکن و بی‌رمق روسیه تزاری به بیان درآورد. منتها این‌بار آنرا از نگاه خانواده‌ای بیان می‌کند که خود اهل این شهر نیستند. آنها خیلی پیشتر، در زمان نوجوانیِ دختران خانواده ، به دلیل انتقال شغلی پدر به این شهر آمده‌اند. از مرگ مادر سالیان می گذرد و  چخوف داستان را از زمانی آغاز می‌کند که یکسال از مرگ پدر خانواده گذشته است. تنها پسر خانواده به نام آندری، یکسال پس از مرگ پدر، با زنی از اهالی همان شهرستان کوچک ازدواج می‌کند. زنی  که از جنس آرزوهای بزرگ خانواده خصوصا سه‌ خواهر نیست. از نظر خواهران، سرشت فرومایه‌ی ناتاشا (همسر آندری)، چنان نازل و فرومایه است که حتا ارزشی برای گفتگو درباره‌اش نمی‌یابند؛ اما نه به این دلیل که وی به برادر آنان وفادار نیست که ماشا (یکی از خواهران) خود نیز، دل در گروی مردی دیگر دارد؛ بل از اینرو که ناتاشا با روحیة کاسبکارانه خود در جستجوی لذت های سبکسرانه‌ی زندگی است. چخوف، محور ارتباط وی با دیگران و به خصوص  با خواهران خانواده را بر اساس «گرفتن» و «انباشتِ» مال و اموالِ آنان نشان می‌دهد. و این درحالی است که چخوف سعی دارد تا با برجسته کردنِ ابتذال فکری کولیگین (شوهر ماشا)، در برابر فرهیختگی فکری ورشینین (دلدادة ماشا) ، خطی قاطع بین بی‌وفایی دو زن بکشد.
شاید بتوان گفت که نمایشنامة سه خواهر، لایه‌های گوناگونی دارد که یکی از آنها که از قضا اساسی هم هست، جنبه‌ای زن محور دارد. و ناگفته نماند که این القاء صرفاً از جایگاهی مرد محور صورت گرفته است. چرا که در هر دو روی این سکه، تحمیل تصنعی به اصطلاح «زنانه»، به زنان نمایشنامه به چشم می‌خورد. به بیانی چه  در فرهیختگیِ آدمهای این شهرستانِ ملال آور و چه در حیله‌گری های سبک‌سرانه‌ی آنها، همان اداهای نمایشی و جلوه‌فروشیِ به اصطلاح «زنانه»‌ای دیده می شود که همواره از سوی خوانشی مردسالار، تألیف و تنظیم شده است. باری، با مرگ پدر، به عنوان تنها دلیل ماندگاری حضور خانواده در شهر و نیز بی‌لیاقتی آندری (تنها مرد خانواده و در مقام جانشینِ حاکمیت مردسالار خانواده) که برای پنهان ساختن شکست زناشویی اش به قمار و باخت اموال خانواده روی ‌آورده است، دلتنگی و ملال از شهر و آدمهایش بیش از پیش خواهران را در بر می‌گیرد.  اما با این وجود، هیچیک شهامت کندن و رفتن  از این شهر و ساکنین اش را ندارند.
اما هنر چخوف در این است که طنز تلخ نمایشنامه‌ی خود را به وضعیت کرخت و کاهلی‌ِ (به تعبیرِ خود وی) شهرستانی، درهم می‌آمیزد و بدین ترتیب با برجسته ساختنِ سستیِ اشراف‌منشانة شخصیت‌های این خانوادة مسکویی، داستان خود را پیش می برد. و در نتیجه ما را ناظر به ابتذال فرهنگیِ به قول خودش زندگی شهرستانی از یکسو و رنج ناشی از آگاهی آن، از سویی دیگر می‌کند. بنابراین طی فرایندی تدریجی، شاهد شکل‌گیریِ خطوطی موازی و همسان از یکسو بین  احساس پیری و ناتوانی این خانواده، و از سوی دیگر جلوة اسطوره‌ای یافتن شهر «مسکو» می‌شویم. یعنی همان شهرِ به اصطلاح «متمدن و با فرهنگ»ی که خانواده از آن آمده و در آرزو و رویاهای فرزندان، بازگشت به آن آرزو می شود. به عبارتی، از همان لحظه‌ای که روحیة شکست و سرخوردگی به این خانواده روی می آورد، «مسکو» که در ایام جوانیِ فرزندان و خصوصا خواهران، صرفاً به منزلة شهر  زادگاه  به شمار می ‌آمد، به تدریج به صورت شهری آرمانی بدل می‌شود. تا جایی که از جایگاه ناتوان و درمانده‌ی این خانواده‌ی درهم پاشیدة در حال سقوط، خصوصاً ایرنا (کوچکترین خواهر) ،  مسکو مبدل به شهری‌ می‌شود که صرف حضور در آن ، می تواند او را به رستگاری رساند و  روح وی را  از پوچی و جهالتِ زندگی در شهرستان آزاد سازد.
احتمالاً یکی از زیباترین موقعیت‌های  روشنفکریِ «حسرت» برای زندگی و گذشته‌ی از دست رفته را چخوف در نمایشنامه سه خواهر ترسیم کرده است. حسرتی که به نظر می‌رسد، روشنفکر زمانه‌ی چخوف را تمامِ عمر گرفتار خود کرده است.  اما آیا این صدای چخوف نیست که از زبان ورشینین، تلاش می‌کند تا برای شکست طلسم زمانه‌ی خویش، آگاهی را وارد این دور باطل سازد:

"تازگی دارم دفتر خاطرات یکی از وزرای کابینه‌ی فرانسه را می خوانم ـ توی زندان نوشته . او به دنبال قضیه‌ی پاناما افتاد زندان. با چه شور و شوقی راجع به پرنده هایی که می تواند از پنجرة زندان ببیندشان می نویسد؛ پرنده هایی که وقتی وزیر کابینه بوده، اصلا توی نخشان نبوده. البته حالا هم که آزاد شده دیگر توی عالم آنها نیست... همین طور هم شما، اگر یک دفعة دیگر مسکو زندگی کنید بهش [به آن شهر توجهی نخواهید کرد. ما خوشبخت نیستیم و نمی توانیم هم باشیم؛ ما فقط خواهان خوشبختی هستیم. " (ص 66).

 اما با توجه به سخنان ورشینین، چه چیز سبب می شود تا خوشبختی را درک نکنیم. چه عاملی دلیل ندیدن جوشش زندگی در خود و اطرافینان می‌شود . چرا نمی‌توانیم لحظه‌‌ای را دریابیم که تار و پودش سرشار از  زندگی و عمل در زندگی‌ست؛ آنچنان که عمل از زندگی لبریز گردد و زندگی از عمل!؟ آیا  چخوف قصد دارد پرسشی فلسفی، پیش روی مخاطب خود بگذارد؟ یا هدفش نشان دادن ابتذال فرهنگیِ محیط اجتماعی زمانة خویش است. زمانه‌ای که فراخوان به برگرفتن رسالت جدیدی داده است، اما با این حال فضای عقب مانده‌ی روسیه قادر به لبیک گفتن به آن نیست.
به نظر می‌رسد، چخوف پیام‌آور نگرش دوم است . و از همین روست که بالاخره تصمیم می‌گیرد تا از زبان آندری‌ (که ضعیف و ناتوان ‌ترین صدای روشنفکری جامعه‌ی شهرستانی است) ، افشاگرِ فضای فرهنگی کرخت و مبتذل جامعه‌ی روسیه باشد. جامعه‌‌ی ناتوان و بیماری که نه فقط قادر به برآوردن آرزوهای نیروهای جوان خود نیست، بلکه آنها را وادار می‌کند تا انرژی و توانایی‌ِ خود را به جای ساختن زندگی، صرف گفتن و نقشه ریختن درباره آن کنند (نگاه شود به صفحات16، 15 40، 68، 53 ، 94 و...؛ ) به همان نسبت که  به محض احساس ناتوانی و فرتوتی ، به جای استفاده از تجربیات گذشته‌ی زندگی‌ ، آن ته مانده‌ی نیرویشان را هم صرف ساختن و پروراندن تخیلاتی از زندگی در گذشته‌ای کنند که یا دیگر وجود ندارند و یا هرگز جز در عالم ذهن وجود نداشته اند:

"وای زندگی گذشته‌ام کجا رفته؟ ـ زمانی که جوان خوشحال و زرنگی بودم، زمانی که همه اش رویاهای قشنگ و افکار بلند داشتم و حال و آینده با نور امید می‌درخشید؟ چرا ما پا به زندگی نگذاشته این قدر کند و مبتذل وکسل کننده می شویم؟ چرا تنبل و بی تفاوت و بی فایده و بدبخت می شویم؟... این شهر دویست سال است که به وجود آمده؛ صد هزار نفر توش زندگی می کنند ، ولی یک نفر هم پیدا نمی شود که با آنهای دیگر فرقی داشته باشد! توی اینجا هیچ وقت یک نفر ادیب یا هنرمند یا آدم مقدسی نبوده. حتا یک نفر هم نیست که آن قدر برجستگی داشته باشد که احساس کنید میل دارید با شور و علاقه باهاش همچشمی کنید. مردم اینجا هیچ کاری جز خوردن و نوشیدن و خوابیدن نمی کنند... آنوقت می میرند و یک مشت دیگر جاشان را می گیرند و آنها هم می خورند و می نوشند و می خوابند ـ و تازه برای اینکه یک خرده تنوع به زندگی شان بدهند تا به کلی از فرط کسالت خرف نشوند می روند توی شایعات چندش آور و عرق و قمار و دعوا و مرافعه ؛ زن به شوهر حقه می زند و شوهر به زن دروغ می گوید ، و وانمود می کنند که هیچی ندیده و هیچی نشنیده اند... (ص 125)

بهرحال شاید آنچه در اینگونه  از نمایشنامه های چخوف نمودی پر رنگ دارد ، تمنای «ترکِ» موقعیت های ارتجاعی و عقب‌مانده است: برای «ساختنِ» زندگی  می باید به جایی دیگر رفت و در آنجا زندگی را آغاز کرد. اما نکتة جالب در این است که  این به اصطلاح «آنجا» می تواند هرجایی باشد الا جایی که در آن قهرمانان نمایشنامه بسر می برند؛ چرا که در «اینجا» ، همان  وضع موجودی است که باید آنرا ترک گفت. همان «کار»ی است که به دلیل بی‌نیازی  به « فکر کردن و الهام داشتن»  علاقه ای هم برای آن وجود ندارد. چنانچه ایرنا با ته مانده‌ی انرژی و شور جوانی‌ای که در خود دارد می گوید: "باید شغل دیگری دست و پا کنم. این یکی بهم نمی‌آید. آن چیزی نیست که همیشه آرزویش را می‌کردم و رؤیایش را داشتم. از آن جور کارهاست که آدم بدون الهام ، حتا بدون فکر انجام می دهد" (ص 58). و از قضا در بین اهالی شهر کوچکی که خواهران در آن زندگی می‌کنند ، توزنباخ ، تنها کسی است که هم پای ایرنا ، تمنای رفتن از شهر دارد. او عاشق ایرنا است و بالاخره کسی است که ایرنا به درخواست ازدواجش پاسخ مثبت می دهد. اما نه از روی عشق ، که ایرنا سالیان سال آنرا بکر و دست نخورده برای شهسوار رویاهایش در مسکو نگه داشته بود، بل از سر پاسخ به ضرورت ازدواج. آنچه که به قول اولگا نام «وظیفه» را به خود می گیرد.
" توی این مدت همه‌اش منتظر بوده‌ام ، خیال می کردم می‌رویم مسکو، و آنجا به مرد دلخواهم برمی خورم. در عالم رویاها می‌دیدمش و توی خیال دوستش داشتم... ولی همه این آرزوها پوچ شده ... پوچ.."(ص 99).
به نظر می رسد برای ایرنا ، آری گفتن به توزنباخ، دست یافتن به منبع قوا و شهامتی است که برای  کندن و رفتن از این شهر لازم دارد. از اینرو «ازدواج» برای وی بیشتر از آنکه از سر احساسی جنسی و یا از روی عشق، و یا وظیفه‌ای عرفی باشد، وظیفه‌ای اگزیستانسیالیستی است. در واقع ایرنا برای آزاد ساختن روح خود است که اقدام به ازدواج می‌کند. ازدواج می کند تا با همراهی توزنباخ از باطلاق خواب آلودگی شهری که «کار» در آن بدون نیاز به فکر انجام می‌شود ، رهایی یابد. ایرنا با ازدواجِ بدون عشق‌اش با توزنباخی که او هم تمنای رفتن دارد، در حقیقت قصد دارد تا خود را به رویاهایش نزدیک سازد. از نظر او،  قدم برداشتن در راه رویاها ، به معنای دور شدن از توهمات است . او به سمت «مسکو» می رود . و عملی شدن همین تصمیم ایرنا را مجبور می سازد تا دیر یا زود با  چهره‌ی واقعی رویاهایش روبرو گردد.  بنابراین چنانچه می بینیم علارغم ظاهر آزادسازی‌ای که نام «وظیفه» و «ضرورت » به خود گرفته‌اند ، این عشق است که ایرنا را آزاد می سازد، نه وظیفه؛ اما نه عشق به توزنباخ، بلکه عشق به مسکو:
[به خواهرش:"اولیا، جان دلم ، من برای بارون [توزنباخ احترام قائلم... زیاد بهش فکر می کنم ، مرد خیلی خوبی است...باهاش ازدواج می کنم... قبول می کنم باهاش ازدواج کنم، به شرط اینکه برویم مسکو! ..» (ص 105)
اما آیا برای توزنباخ هم همینطور است؟ پاسخ منفی است . چخوف او را عاشق ایرنا نشان می دهد:

"توزنباخ : «پنج سال است عاشقت هستم و هنوز بهش عادت نکرده‌ام و تو روز به روز زیباتر می شوی ... فردا صبح می برمت . کار می کنیم ، پولدار می‌شویم، رویاهای من دوباره زنده می‌شوند و تو خوشبخت می شوی ! ولی ـ یک امایی دارد، فقط تو یکی ـ تو دوستم نداری!
ایرنا : نمی توانم دوستت داشته باشم ـ من زنت می‌شوم، بهت وفادار و مطیع می‌مانم، اما نمی توانم دوستت داشته باشم. چکارش می ‌شود کرد؟ [می‌گرید هیچ وقت توی زندگیم کسی را دوست نداشته ام ، آه که چه رویاهایی برای عاشق شدن داشتم ! همیشه، شب و روز، توی رویایش هستم... انگار روحم مثل یک پیانوی قیمتی است که قفلش کرده اند و کلیدش گم شده ...." (ص 123).
و این «اما»یی که مانع احساس خوشبختی توزنباخ است ، همان چیزی است که به لحاظ اگزیستانسیالیستی، موقعیت او را برتر از کولیگین، شوهر ماشا می‌کند. نگاه توزنباخ به «عشق» از سر آزادگی است . او از ایرنا عشق طلب می‌کند و نه جسم و یا زیبایی ستودنی اش را و نه حتا وفاداری و مطیع بودن او را. حال آنکه کولیگین علارغم آگاهی از عدم علاقه همسرش (ماشا) به وی همچنان احساس خوشبختی می کند. چرا که نگاه شییء انگارانه‌ی وی به ماشا ، او را از داشتن همسر زیبا و با استعدادی چون ماشا مفتخر و خوشحال می‌سازد:

"کولیگین : «  جداً زن حیرت انگیزی است! ـ[رو به ماشا هفت سال است که باهات ازدواج کرده ام ، اما احساس می کنم همین دیروز بود که ازدواج کردم... آره ، به شرافتم قسم احساس می کنم ! تو واقعاً حیرت انگیزی! آخ ، که چقدر خوشحالم ، خوشحال ، خوشحال!
ماشا : و من چقدر کسلم ، کسل ، کسل!..." (صص 95 ـ 96).

زمانی هم که کولیگین پی می‌برد ماشا ، عاشق ورشینین سرهنگ میانسال است ، خوشحالی‌اش از بین نمی‌رود. حتا زمانی که ماشا را گریان و آشفته از فرمان اعزام  و رفتن سرهنگ ورشینین به همراه هنگ‌اش از شهر می‌بیند، ظاهراً احساس خوشبختی او همچنان پایدار است و کمترین خدشه ای هم به آن وارد نشده است : [دستپاچه ، رو به اولگا ، بزرگترین خواهر عیبی ندارد .... بگذار گریه کند...ماشاجانم ، ماشاجان قشنگم... تو زن منی ، و من با همة این حرفها خوشبختم... شکوه نمی‌کنم ، هیچ سرزنشی ندارم بکنم ـ اصلا ... اولگا اینجا شاهد من است ... زندگی مان را دوباره مثل سابق شروع می کنیم. و تو حتا یک کلمه هم از  من نخواهی شنید . حتا یک اشاره...  ( ص 131، تأکید از من است) .
کولیگین آنچنان غرق در شیوه‌ و نگاه  شیء انگارانة خود به زندگی است که اصلا در نمی‌یابد که ماشا نه از سر بی‌وفایی به وی بل به دلیل نفرت اش از شیوه‌ی زندگی«مثل سابق» و بازگشت به آن است که گریه می‌کند. چخوف روی این حقارت‌های فکری و تلاشِ رنجبار و محتوم به شکستِ گسستن از این حقارت هاست که تأمل می‌کند. به لحاظ نگرش‌های اگزیستانسیالیستی، عشق سرهنگ دوم ورشینین برای ماشا حکم رستگاریِ روح و روان‌اش از شیوه‌ی کرختی و بی‌هدفی زندگی شهرستانی را دارد. آنهم با تمام پارادوکسی که حامل تضادهای اخلاق از نظر عرف جامعه است.  هر چند که چخوف تمایلی به گشودن این فضاهای پارادوکسی ندارد.
بنابراین تفاوت بزرگ توزنباخ با کولیگین در منزلت های روحیِ آنان است. کسی همچون توزنباخ از سر آزادگی در طلب عشقی دوجانبه و تعاملی است. عشقی مشترک که بتواند کار و راهی مشترک برای  عاشق و معشوق ایجاد کند و هر دو را از آن غنی سازد. حال آنکه برای کولیگین ، حضور فیزیکی (جسمی) حتا بدون روحی آزاد برای عشق ورزیدن کفایت می‌کند. منزلت روحی توزنباخ در برابر کولیگین به آزاد مرد در برابر برده می‌ماند. روح کولیگین در بردگی بسر می برد و خود از آن خبر ندارد چرا که نمی‌داند زندگی معنایی فراتر از خوردن و خوابیدن و کارکردنی بدون فکر و الهام دارد . معنایی که نه از راه مالکیت و «داشتن» دیگری ، بل از راه عاشقیت حاصل می شود .
باری ، اما این فقط توزنباخ نیست که عاشق ایرناست . ستوان ارتش، سولیونی هم ظاهرا عاشق ایرنا است. سولیونی، جایگاه مثبت و درخوری در نمایشنامه ندارد. او کسی نیست که از مصاحبت با او بشود لذت برد . به عکس، او کسی است که مخل گفتگوهاست . و با ادا و اطوارها و پارازیت‌هایش ، خیلی زود خود را از چشم خواننده می‌اندازد؛ و بدین ترتیب چخوف موفق می شود، کاری کند که هیچکس او را جدی نگیرد : نه شخصیت های نمایشنامه و نه مخاطبان آن. سولیونی چنان مضحک و مزاحم است که حتا زمانی که در اواسط داستان در حال اظهار عشق به ایرناست ، این عمل صرفاً به وقاحت همیشگی و رفتار مضحک او تفسیر می شود و  همچون سایر جفنگیات اش جدی تلقی نمی شود. حتا جایی که او رقیب عشقی‌اش را تهدید به مرگ می‌کند ( ص 75) .   
در انتهای نمایشنامه ، هنگامی که ایرنا و توزنباخ تصمیم به ازدواج و رفتن از شهر گرفته‌اند، روز  قبل از ازدواج ، توزنباخ در دوئلی بدست سولیونی کشته می شود. اما نکته‌ای که بسیار شگفت از سوی چخوف پرداخته شده ، قرار دادن سولیونی با همان ویژگی برهم زدن گفتگوها و یا نقش پارازیتی اش  در بزنگاه صراحت یافتگیِ رابطة توزنباخ ـ ایرنا است. یعنی دقیقاً در لحظه‌ای که از یکسو ایرنا در نهایت شجاعت و صداقت احساسِ خود را برای توزنباخ باز می کند و از سویی دیگر توزنباخ به شدت متأثر از  «اما»یی است که از دل این بازگشایی سر برآورده، درست در لحظاتی بعد، توزنباخ بدون آنکه ایرنا را مطلع کند، راهی محل دوئلی می شود که سولیونی در انتظار کشتن وی (بخوانیدش برهم زدن و قطع رابطه‌ای شفاف) بسر می‌برد.
 چخوف از یک سو از طریق نگه‌داشتن رابطه‌‌های گنگ ، مبهم،  دروغین ، و سربسته‌ی مبتنی بر بی وفایی و بی مهری زوج‌هایی همچون آندری و همسرش ناتاشا و نیز ماشا و شوهرش کولیگین، و از سوی دیگر از طریق نابود شدن رابطه‌ی شفاف و عاری از دروغ ایرنا و توزنباخ ، به وسیلة سولیونیِ غیر قابل تحمل، تأکیدی مضاعف بر پوسیدگی و غیر قابل اعتماد بودن زمانة خویش دارد.
و احتمالاً برای آنکه به احساس رنجبار اما پالوده شدة توزنباخ بیشتر بهاء دهد و مخاطبان را با پاداش اگزیستانسیالیستی این رنج آشنا سازد، به توصیف احساس شعف توزنباخ از زندگی می‌پردازد. با این حال، به نظر می رسد چخوف حاضر نیست ما را در برابر توزنباخِ رستگار و آزاد شده از بند کلیشه‌های زندگی  قرار دهد. چرا که او را همچنان اسیر در چنگال نگرشهایی می بینیم که سولیونی  او را وادار به پذیرش‌شان کرده است. اما چرا چخوف اینگونه عمل می‌کند!؟ شاید برای آنکه مایل نیست به همین آسانی، از وضعیت تراژیک زندگی بشری صرف نظر کند. تراژیک از این حیث که درست همان هنگام که «فانی و میرایی» در برابر بشرآشکار شود ، قدرت دیدنِ تمام جلوه های هستی ِ جهان فانی را پیدا می کند. بهرحال چخوف با  اضافه کردن  دل شوره‌ی (توزنباخ ) برای رفتن به آغوش مرگ، به  رنج ناشی از دیدن واقعیت عشق‌ِ یکسویه‌اش به ایرنا و تحمل این رنج ، ارزشی مضاعف می‌دهد و به کمک بهره‌هایی اگزیستانسیالیستی از هردو، او را در مرحله‌ای فراتر از آنچه که پیشتر بوده قرار می‌دهد . و چنانچه خواهیم دید از توزنباخ در ساعات پایانی زندگی‌اش تصویری جاودانی (و سرشار از نگاهی ناب، بکر و تازه) به جهان و هستی می‌سازد:
نویسنده نقد: زهره روحی 
برگرفته از سایت انسان شناسی و فرهنگ

"توزنباخ : [ رو به ایرنا و در خلوت با او چه چیزهای ناچیز، چه چیزهای احمقانه‌ای بعضی وقتها یکهو اهمیت پیدا می‌کنند، بی هیچ دلیل مشخصی! بهشان می‌خندی، درست مثل همیشه ، هنوز ناچیزشان می‌دانی ، با این همه یکدفعه می بینی افسارت دست آنهاست، و تو قدرت نداری جلوشان را بگیری. ولی بیا حرفش را نزنیم! خیلی سرحالم، انگار اولین بار است که توی عمرم این درختهای صنوبر و افرا و غان را می بینم. مثل اینکه با کنجکاوی نگاهم می کنند. و در انتظار چیزی هستند. چه درختهای قشنگی ـ وقتی فکرش را می‌کنی ، می بینی چقدر قشنگند ، زندگی باید توی این درختها نهفته باشد! ...باید بروم ، وقتش است...به آن درخت مرده نگاه کن، همه اش خشک شده ، اما هنوز هم با درختهای دیگر توی باد پیچ و تاب می خورد. و همین طور به نظرم می آید اگر بمیرم باز سهمی توی زندگی دارم» (صص 123ـ  124 ، تأکید از من است).

اینکه چه روایتی از «سه خواهر» چخوف می‌تواند ارجحیت داشته باشد ، جدا از دانش و اندوخته‌‌های فهمی و ادراکی مخاطب ، بی تأثیر از وضعیت اجتماعی ـ تاریخیِ زمانه‌ای نیست که در آن بسر می‌بریم. اما برخی از موقعیت‌ها هستند که شاید به دلیل وضعیت اگزیستانسیالیستی‌ای که دارند، همواره مستعد «مسئله» کردن خود در هر زمان و دوره‌ ای تاریخی هستند. با این وجود، این وضعیت‌های اگزیستانس، زمانی برذهن و روان مخاطب اثر گذارند و از خواننده‌‌ی معمولی، متأملی فلسفی می‌سازند که بتوانند در عینِ پایی داشتن در مسائل زندگی روزمره ، پرده از اصالت عمیق آن بردارند.
        

3

          برداشتهایی که  از مطالعه چنداثر که از آنتوان‌چخوف داشتم:وجه اشتراک نمایش نامه های چخوف حضور مردمانی منفعل که در زندگی خویش ساختن وتلاش برای نیل به آرزوها را درخود ازبین برده اند وفقط طالب آرمانهای خود هستند بدون کوچکترین سعی وتلاش وبه کارگیری استعدادهایشان همچنین آثاری که خواندم دیالوگهای فلسفی وروشنفکر مابانه ردوبدل نمی شود وبه زبان ساده وروان روایت میشوند.البته نمایش نامه سه خواهربا همین خصوصیات با نگاهی فلسفی به زندگی جلو می رود.
نمایش نامه ای ۴پرده ای ،زن محور که یک تراژدی اجتماعی است.روایت ۳خواهر  ویک برادر که دریک شهرستان دورافتاده زندگی میکنند.خوشبختی ازنظر این سه خواهر درکوچ کردن به مسکو ورفتن از این شهرستان کوچک است.دخترانی که مسکو را کعبه آمال خودقرار داده اند.
داستان خط مشی طنزی دارد،طنزی تلخ وسیاه که نشان می دهد آرمانهایی بی تناسب با امکانات درنهایت محکوم به فنا خواهند بود.
اگر قرار است از خواندن یک اثرکلاسیک نتیجه مطلوب حاصل شود نیازمند به آگاهی از موقعیت تاریخی واجتماعی روایتِ آن اثر داریم.نمایش نامه حاضر در دوران پایان حکومتِ خودکامه تزاری روایت میشود
نمایش نامه به دوستداران ادبیات روس(به ویژه آنتوان چخوف) ودوستداران آثار معناگرا توصیه میشود.
چندین ترجمه از کتاب موجود است ولی بهترین ترجمه از نشرقطره توصیه میشود.
بهترین جملات کتاب:
ما اززندگی آینده برخوردار نخواهیم شد،ما زنده ایم تا ایجادش کنیم.

مرادِطبیعت زِ ایجاد ما،عشق ورزی است.
        

47

          اگر به من بگن اسم دیگه ای برای این نمایشنامه  بگو من میگم سمفونی مرگ رویا و امید
در نوشته های چخوف تراژدی و کمدی به طور جدایی ناپذیری در هم تنیده شده اند، فقدان وضوح و معانی تعریف شده از ویژگی های ذاتی درام اوست که در نهایت خواننده را دچار حیرت می کند. شخصیت پردازی در این نمایش فوق العاده است در طی روند نمایشنامه شما با شخصیت های متفاوتی مواجه میشوید که در زندگی معمولی دیده اید از کمال گرا تا تمامیت طلب و... 
در یک شهر اساطیری استانی روسیه در .  اواخر دهه 1800، موضوعی که عناصر مختلف را متحد می کند.  در این نمایشنامه حول محور زندگی خانواده پروزوروف، شامل سه خواهر ماشا، اولگا و ایرینا و برادر تا حدی ناکارآمد آنها آندری، شخصیت‌ها تحصیلکرده و روشن‌فکر هستند، اما از آنجایی که دانش بر دوش آنها بوده است، هرگز نمی‌توانند خوشحال باشند، تحصیلات آنها، به جز تأمین معاش، هیچ سودی برای آنها ندارد، و آنها را به رسیدن به هدفشان یعنی بازگشت به مسکوی محبوبشان نزدیکتر نمی کند، آنها ناراضی، غرق در رکود و به شدت از زمان حال خود ناامید هستند.  چخوف یک ایده ضد روشنگری را تکرار می کند و می گوید که شادی و تحصیل ارتباط درست و نزدیکی ندارند.  او از خانواده پروزوروف به عنوان قیاسی برای انعکاس واقعیت بیهودگی و ناامیدی که روسهای آن دوران تجربه کرده بودند استفاده می کند.  من این تصور را دارم که چخوف نمایشنامه را برای رساندن پیامی اجتماعی به معاصرانش که در زندگیشان گیر کرده اند نوشته است، به نوعی به آنها می گوید: به خودتان نگاهی بیندازید و ببینید چقدر زندگی شما بد و ترسناک است؟!  شهر مسکو که "سه خواهر" مدام در آرزوی آن بودند، برای خواهران پروسوروف زندگی ای را نشان می دهد که آنها ندارند و نخواهند داشت، مسکو همانطور که خواهران تصور می کنند وجود ندارد.  این رویای محقق نشده آنهاست که با هر اقدامی دورتر و شدیدتر می شود.  آنها دیدگاهی آرمانی نسبت به گذشته دارند و امتناع آنها از عمل و پذیرش مدرنیته منجر به رکود و کینه توزی می شود. چخوف هیچ تغییری در زندگی شخصیت‌هایش ایجاد نمی‌کند و شخصیت‌های او دستخوش تغییر نمی‌شوند، او فقط با شخصیت‌هایش همانطور رفتار می‌کند که زندگی با آنها رفتار می‌کرد!  آیا او بدین وسیله ما خوانندگان خود را وادار نمی کند که تصورات ما را در مورد زندگی و طبیعت انسان بررسی کنیم؟!
        

3

          احساسات ضد و نقیضی دربارهٔ این نمایشنامه دارم؛ اعتراف می‌کنم که خواندنش برایم سخت بود. به‌نظرم تعداد کاراکترهای اضافی‌اش زیاد بود و این تعداد زیاد ستوان و سروان با آن اسم‌های روسی سخت و طولانی و عدم شخصیت‌پردازی درست‌شان باعث می‌شد تمیز دادن‌شان از هم بسیار دشوار شود. در مقابل شخصیت سه خواهر - اولگا، ماشا و ایرنا - خیلی خوب از هم متمایز شده بودند و شخصیت‌های بسیار ملموس و گیرایی داشتند. هم می‌شد این سه نفر را سه خواهر و نمایندهٔ زنانی متفاوت با دغدغه‌های مختلف دانست، هم جنبه‌های مختلف یک زن و هم حتی هویت‌های متفاوت یک زن در سنین مختلف. اولگا همچون جامهٔ آبی سیر آموزگارانه‌ای که بر تن داشت، از همه بزرگتر بود و انگار سر تسلیم در برابر شرایط خم کرده بود و وظایفش را مثل آموزگاری مسئولیت‌پذیر انجام می‌داد. ماشا تاریک و تار بود، مثل جامهٔ سیاهش. ملول و سردرگم و مثل مصرع شعری که همچون مانترایی مدام تکرار می‌کرد، همچون تصویر جادویی درختی در ساحل دریا بود، خیره به روی بی‌نهایت، در حالی‌که زنجیری طلا به دورش بسته شده. از شرایط ناراضی بود اما می‌خواست با توسل به عشقی ممنوعه که محکوم به شکست بود راهی به سوی رهایی پیدا کند. ایرنای سفیدپوش و کم سن و سال بیشترین عاملیت را داشت. می‌خواست کار کند و خودش راهی برای رسیدن به مسکو - به رهایی - پیدا کند. 

موضوعات معمول چخوفی در این نمایشنامه هم به چشم می‌خوردند؛ ملال، کسالت، زندگی شهرستانی به دور از هیاهوی جامعهٔ پر زرق و برق و روشنفکر، آدم‌هایی با رؤیاهای بزرگ که در نهایت با جبری ناتورالیستی مجبور به پذیرش واقعیت می‌شوند. وجه زنانهٔ این نمایشنامه از قبلی‌ها پررنگ‌تر بود و این خیلی به دلم نشست.
        

0

          سرنوشت همین است، فراموشمان خواهند کرد.
هیچ کاری نمی‌شود کرد. تمام آن‌چه را که جدی، بزرگ و پراهمیت می‌دانیم با گذشت زمان فراموش و بی‌اهمیت خواهد شد.

بخاطر دارم نخستین بار با داستان کوتاهی به نام «شرطبندی» به سراغ چخوف رفتم اما بنا به علل مختلف از خواندن آن لذت نبردم، گویی یک چیز مهم کم داشت.
مدتی قبل در رمانی که از موراکامی عزیزم خوانده بودم کنجکاو شدم که بار دیگر از چخوف چیزی بخوانم و امروز پس از حدود ۸ ماه از دیدار نخست به سراغ یک نمایشنامه از او آمدم.
اعتراف می‌کنم دقیقا همان حسی را دارم که پس از خواندن شرطبندی داشتم.
دوستان من به خوبی‌ می‌دانند که من به ادبیات روسیه و فرانسه علاقه‌ی زیادی دارم و در بین نویسندگان روس که تا بحال به سراغ آن‌ها رفته‌ام(عالیجنابان داستایفسکی، بولگاکف، گنچاروف، گوگول، تولستوی، پلاتونوف و بربروا) قلم چخوف به دلم نمی‌چسبد، نمی‌توانم ارتباط لازم را با آن برقرار کنم و نمی‌دانم دلیلش چیست؟!
به دلایل متعدد از هم‌اکنون اطمینان دارم که در آینده باز هم از چخوف خواهم خواند اما از این تریبون از دوستانم به خصوص دوستانی که نسبت به سلایق و افکارم آشنایی دارند خواهش می‌کنم در مورد انتخاب بعدی مرا یاری رسانند شاید انتخاب‌هایی که می‌کنم اشتباه هست و خودم خبر ندارم.

نکته:
از ترجمه‌ي خانم ناهید کاشی‌چی نیز رضایت نداشتم.
        

2