یادداشت ملیکا خوشنژاد
1403/8/27
3.5
12
احساسات ضد و نقیضی دربارهٔ این نمایشنامه دارم؛ اعتراف میکنم که خواندنش برایم سخت بود. بهنظرم تعداد کاراکترهای اضافیاش زیاد بود و این تعداد زیاد ستوان و سروان با آن اسمهای روسی سخت و طولانی و عدم شخصیتپردازی درستشان باعث میشد تمیز دادنشان از هم بسیار دشوار شود. در مقابل شخصیت سه خواهر - اولگا، ماشا و ایرنا - خیلی خوب از هم متمایز شده بودند و شخصیتهای بسیار ملموس و گیرایی داشتند. هم میشد این سه نفر را سه خواهر و نمایندهٔ زنانی متفاوت با دغدغههای مختلف دانست، هم جنبههای مختلف یک زن و هم حتی هویتهای متفاوت یک زن در سنین مختلف. اولگا همچون جامهٔ آبی سیر آموزگارانهای که بر تن داشت، از همه بزرگتر بود و انگار سر تسلیم در برابر شرایط خم کرده بود و وظایفش را مثل آموزگاری مسئولیتپذیر انجام میداد. ماشا تاریک و تار بود، مثل جامهٔ سیاهش. ملول و سردرگم و مثل مصرع شعری که همچون مانترایی مدام تکرار میکرد، همچون تصویر جادویی درختی در ساحل دریا بود، خیره به روی بینهایت، در حالیکه زنجیری طلا به دورش بسته شده. از شرایط ناراضی بود اما میخواست با توسل به عشقی ممنوعه که محکوم به شکست بود راهی به سوی رهایی پیدا کند. ایرنای سفیدپوش و کم سن و سال بیشترین عاملیت را داشت. میخواست کار کند و خودش راهی برای رسیدن به مسکو - به رهایی - پیدا کند. موضوعات معمول چخوفی در این نمایشنامه هم به چشم میخوردند؛ ملال، کسالت، زندگی شهرستانی به دور از هیاهوی جامعهٔ پر زرق و برق و روشنفکر، آدمهایی با رؤیاهای بزرگ که در نهایت با جبری ناتورالیستی مجبور به پذیرش واقعیت میشوند. وجه زنانهٔ این نمایشنامه از قبلیها پررنگتر بود و این خیلی به دلم نشست.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.