معرفی کتاب آنا کارنینا اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی مترجم آرزو خلجی مقیم

آنا کارنینا

آنا کارنینا

4.4
196 نفر |
55 یادداشت
جلد 2

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

19

خوانده‌ام

355

خواهم خواند

230

شابک
9786007159446
تعداد صفحات
400
تاریخ انتشار
1398/1/24

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        «آنا کارنینا» که اینک به خارج از کشور رفته تا معشوقش را بیابد، سرانجام به پریشان دلی و عذاب وجدان مبتلا می شود. او کاملا به خطای خود آگاه است و همین امر در نهایت در او و ورونسکی، عدم تفاهم را باعث می شود که هرچند سطحی است، رفته رفته هم دلی آنان را تیره می سازد. آنا که اینک از ورونسکی باردار است، در پایان داستان با انداختن خود به زیر قطار به زندگی خود خاتمه می دهد. تولستوی در خلال نشان دادن عشق ناخجستة آنا کارنینا و معشوقش، عشق خجستة کیتی و لوین را به تصویر می کشد. این تابلو با توصیف خانوادة «اوبلونسکی» کامل می گردد. زن خانواده که «داریا» نام دارد، زنی است باوفا و تسلیم که از غم اندیشة وظایف مادری و خانه داری فرسوده شده، اما گاه گاه پرتوی رنگ باخته ای از مهر بر جانش می افتد و همسرش لذت جویی است بی وفا اما ساده دل.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به آنا کارنینا

نمایش همه

پست‌های مرتبط به آنا کارنینا

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          اگر جای تولستوی بودم عنوان جامع‌تر «آنا کارنینا و کنستانتین لوین» را برای کتاب انتخاب می‌کردم. کل رمان را می‌توان توصیف موازی حالات درونی و رویداد‌های بیرونی زندگی این دوشخصیت دانست. آناکارنینا و کنستانتین لوین هر دو در یک زمینه و زمانه زیست می‌کنند با این وجود نماینده مواجه‌های متفاوت با دو مسئله اساسی‌ ذهن تولستوی‌اند. نخست وضعیت بحرانی جامعه روسیه و دوم مسئله بنیادین‌تر عشق (معنای زندگی). 
یک- بحران در جامعه به وضعیتی گفته می‌شود که از امر کهن سلب اعتماد شده است و همزمان امر نو قادر به زایش نیست. روسیه‌ی تولستوی، در وضعیتی مشابه قرار دارد، نه هنوز بنیاد‌های مدرنیته شکل گرفته‌اند و نه هنوز از بند سنت رهایی یافته است. لوین و آنا هر دو نسبت به این وضعیت می‌شورند، هر کدام به سبک خود. لوین می‌خواهد به سنت و وضعیت پیش از مدرن بازگردد و آنا می‌خواهد از سد سنت عبور کند و یک زن مدرن باشد. لوین با ساختار دیوان سالار جدید مخالف است، برای او کار واقعی، عریق ریختن دهاتی‌ها بر سر زمین کشاورزی است و نه منصب‌های انتزاعی و کاغذبازی‌های بی‌انتها. در لایه‌ای عمیق‌تر او با خرد روشنگری و عقل حسابگر در ستیز است. او نمی‌خواهد زندگی را تحلیل کند بلکه تلاش می‌کند آن را در آغوش بگیرد. برای لوین زندگی امری مقدس و رازگونه است که باید با گوش جان نوای آن را شنید نه این به کمک قو‌ه‌ی ناقص عقل درصدد کنترل آن برآمد. به همین دلیل او از شهر و از روابط اجتماعی مدرن دوری می‌کند و آرامش خود را بیشتر از همه در روستا و در لحظه‌های کار و تلاش می‌یابد. در آن سو اما آنا دربرابر تلقی‌های سنتی اجتماع می‌ایستد. او به ساختارهای سنتی و خرد مسیحی پشت می‌کند، ساختار‌هایی که جامعه و خانواده را اولویت می‌بخشند و فرد را پیش پای اجتماع ذبح می‌کنند.‌ آنا تمام زندگی‌اش را بر سر عشقی فردی و شورمندانه قمار می‌کند اما نتیجه آن قمار در جامعه‌‌ای برزخی چیز جز بدنامی و فشار فزاینده اجتماعی برای او نیست. ‌ 
دو- آنا و لوین یک ویژگی مشترک اساسی دیگر هم دارند. هر دو عاشق می‌شوند. اما این عشق آن چیزی نیست که تصورش را می‌کردند. دراین جا تاثیر افکار شوپنهاور بر تولستوی آشکار است. شوپنهاور آن نیروی اصلی هستی که ما را به این سو آن سو می‌راند، آن نیرویی که تعیین می‌کند چه چیزی را اخلاقی یا منطقی بدانیم، نیرویی که ورای قدرت ما قرار دارد را «اراده معطوف به حیات» می‌خواند. وجود این اراده جز رنج برای ما در پی ندارد. این اراده ما را می‌فریبد، در حالی که فکر می‌کنیم به سوی اهداف خودمان می‌رویم در واقع درحال محقق کردن خواسته‌های آنیم، و این تمایز بین آنچه می‌خواهیم با آنچه در زندگی محقق می‌شود جز رنج نصبیمان نخواهد کرد. عشق یک نمونه برجسته ازین اراده است.‌ عشق احساسی شورمند نسبت به یک فرد در ما ایجاد می‌کند، احساسی که به نظر می‌رسد هدفی جز خود ندارد و ذاتا نیک است، ما حاضریم تمام محاسبات عقلانی را برای آن کنار بگذایم تا به معشوق خود برسیم. اما برای شوپنهاور در پس عشق همان حقیقت ثابت نهفته است، یعنی میل به ادامه و بقای حیات که در مادی‌ترین شکل چیزی جز تله‌ای برای بچه دار شدن است. عشق به زودی زائل خواهد شد و ما با رنج بزرگ کردن کودکان که ثمره‌ی آن عشق بلند مرتبه‌اند تنها خواهیم ماند!
در جای جای داستان می‌تواند حضور این اراده و پیروی ناخودآگاه شخصیت‌ها از آن را مشاهده کرد. آنا تمام زندگی خانوادگی و جایگاه اجتماع‌اش را پای عشق می‌گذارد، او به ورونسکی(معشوق‌اش) می‌گوید که حاضر است دست از همه چیز بشوید تنها برای این که با هم باشند. لوین نیز عاشق کیتی است و در نهایت به او می‌رسد اما برای او هم زندگی زناشویی با آن چه در فکر داشت متفاوت است، و در نتیجه تمایز میان تصورش از زندگی و واقعیتی که اراده معطوف به حیات رقم می‌زند او را درگیر نوعی از بحران معنا می‌کند. 
اما مواجه لوین و آنا با این اراده‌ی شر چگونه است؟ آنا در این جا نیز مدرن است. مدرن به معنای نفی آن چه هست. برای این کار او دست به نفی اراده  معطوف به حیات می‌زند، او خود کشی می‌کند تا خود را از چرخه سلطه‌ی آن رها می‌سازد. توصیف‌های معرکه تولستوی از صحنه‌های پایانی زندگی آنا در حالی که در کالسکه نشسته است و به سمت راه آهن می‌رود نشان می‌دهد چگونه آنا به تسلط این نیروی شر بر تک تک افراد جامعه آگاه می‌شود و در مورد تصمیمش مصمم‌تر.‌ مواجه لوین اما بسیار مشابه با راه حل‌های خود شوپنهاور است. برای شوپنهاور یکی از راه‌های رهایی از چنگال این اراده اندیشدن آگاه کننده است. به طور خاص راهبان بودایی تحت تعلیم اندیشه‌های بودا که می‌توانند از خودخواهی عبور کنند و بر خواست‌های خود مسلط شوند قادرند براین اراده و رنج حاصل از آن غلبه کنند. لوین هم در زمینه روسی-مسیحی خود به راه مشابهی می‌رود. او با تامل به نوعی ایمان مسیحی روستایی (نه کلیسایی) دست می‌یابد که در آن "خواستن" وجود ندارد جایی که زندگی را آن گونه که هست می‌پذیرد و خود را در دستان هدایتگری بزرگتر می‌یابد. 


        

18

زکیه

زکیه

1400/4/19

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          رمانی پر از شخصیت های متنوع و فعال... البته این از ویژگی های داستان پردازی لئون تولستوی است. تعدد شخصیت هاي موجود در  رمان تولستوی می‌تواند سبب سرگردانی خواننده شود، اما این در دوام خواندن و طی روایت مرتفع می‌شود و شما با اشخاص داستان کاملا همراه می‌شوید. در کل نمی توانم تولستوی را دوست نداشته باشم. هرچند تمام آثار او در یک اندازه و قامت نیستند، اما همگی از جمله آثار درخشان ادبیات کلاسیک به شمار می‌آیند.
 آنا کارنینا زنی صاحب کمال و صاحب جمال است که با خود بسیار صادق است. کتاب با این جمله کوبنده آغاز می‌شود:
خانواده های خوشبخت همه مثل هم‌اند، ولی خانواده های شوربخت، هریک بدبختی خاص خود را دارند.

زنی که می‌داند انتخاب و عملش خلاف اخلاق اجتماعی و فردی است و به نوعی گناه آلود است ولی فرصت زیستن، آنگونه که مطلوب و گواراست، را مغتنم می‌شمرد و در عین حال رنج این گزینش را برخود هموار می‌دارد. تولستوی شخصیت آنا را به‌گونه ساخته و پرداخته که آدمی میان سرزنش و ترحم بر او بر سر دو راهی می‌ماند. و این همان دوئالیتی اخلاق است که تفلسف در آن از علاقه‌مندی های تولستوی است.
به نظر من سروش حبیبی افتخار بهترین ترجمه از آثار تولستوی را از آن خود کرده.
        

6

setayesh

setayesh

1404/4/16

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

5

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          کتاب آناکارنینا با دو قهرمان اصلی سعی در نشون دادن دو راه و روش زندگی داره، راه درست و غلط از نظر نویسنده. آناکارنینا نماینده‌ی انتخاب راه غلط و لوین نماینده‌ی انتخاب راه درسته. حالا چرا توی اسم کتاب فقط آنا نقش داره، نمی‌دونم. داستان کتاب با یک خیانت و قهر شروع میشه. برادر آناکارنینا سر و سری با معلم سرخونه پیدا کرده و همسرش نامه‌ی عاشقانه‌ی اون رو پیدا کرده، اینجا آنا برای آشتی دادن برادر و زن برادرش به مسکو میاد. از طرف دیگه لوین که جوانی درستکار با علاقه به کار و زندگی در روستاست برای خواستگاری از خواهر زن‌برادر آنا، کیتی، به مسکو اومده و با برادر آنا در این مورد مشورت می‌کنه و همونجا متوجه میشه که یک رقیب سرسخت داره، آلکسی ورونسکی. خلاصه کیتی با خیال ازدواج با ورونسکی به لوین جواب منفی میده، اما در یک مهمانی رقص، رفتار و برخورد ورونسکی و آنا خبر از راز دل اونها میده و این قضیه برای کیتی گرون تموم میشه. این عشق بین ورونسکی و یک زن متاهل، قراره ما رو از سرنوشت یک مسیر غلط از نظر نویسنده آشنا کنه. در کتاب به جز این داستان نسبتاً عاشقانه، نظریات نویسنده راجع به موضوعات اجتماعی-سیاسی در خلال روایت‌های فرعی بیان شده. سبک نوشتار تولستوی ساده‌تر از داستایوفسکی هست و خوندن کتاب پیچیدگی خاصی نداره جز اینکه در جاهایی بیش از اندازه طولانی شده. میشه گفت کتاب جذابه اما اینکه در انتهای کتاب کارما‌ طور هر کس به سزای عملش میرسه خیلی با واقعیت‌ها همخوانی ندارد. در مجموع کتاب در حد ۴ ستاره هست، یک ۴ ستاره‌ی بدون حرف و اما و اگر.
        

8

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          من  هفته ی پیش این کتاب را تمام کردم ولی توی این یک هفته هرچی میخواستم متن بنویسم نمی شد  نمیدونم خوشحال باشم که تمام شد یا نه ؟ یه حس عجیبی داشتم وقتی  تمامش کردم . راستش اول از همه اینو بگم که  بشدت کند بود و این چیزی بود که واقعا اذیتم میکرد  و یکی از دلایلی که  خوندنش طول کشید  همین بود (البته  از وجود امتحان ها و مدرسه ها غافل نشیم )  اما  بزارید اعتراف کنم که داستان واقعا جذاب بود با اینکه خیلی روند داستان کند و بود  و موقع خوندن من کمی (بیشتر از کمی ) اذیت شدم  خیلی دوسش داشتم  و  وقتی  که جلد اول را تمام کردم  توی دلم داشتم میگفتم چراااا تمام نمیشه ؟  (حتی وسوسه شدم که ولش کنم ولی یه صدایی توی دلم میگفت  قشنگهه ادامه بده  بزار ببینیم پایانش چی میشه ) اما   لحظه ی تمام شدنش 
 از اون لحظه هایی بود  که تنها چیزی که حالت را خوب میکنه گریه است    از اون لحظه هایی  که هی توی دلت میگی کاش برای همیشه ادامه داشت .خلاصه من یک هفته است بدون  نگرانی برای اناکارنینا و ورنسکی بدون حرص خوردن برای  لوین و کیتی و...  میخوابم و این واقعا من را ناراحت میکنه  اول کتابم مینویسم ( جزوه کتاب هایی که دلم میخواد فراموشی بگیرم و دوباره بخونم )  و در اخر یه چیزی بگم  این روند کندی که میگم اگر بی انصافی  نکنم در بعضی جاها جذاب بود مثل جشن ها  توصیف از لباس ها واقعا جذاب بود
        

22

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          «همه‌ی خانواده‌های خوشبخت به یکدیگر شبیه‌اند؛ اما هر خانواده‌ی بدبخت، بدبختی خاص خود را دارد.»
-
آناکارنینا، داستانی درام و واقع‌گرایانه در سرزمین روسیه.
جناب تولستوی توی این کتاب شخصیت‌ها رو طوری خلق کردن که هرکدوم رو میشه درک کرد، میشه باهاشون همراهی کرد و میشه باهاشون زندگی کرد. و حتی حضور یکسری شخصیت‌ها روند کتاب رو قابل تحمل‌تر می‌کرد. چون اگه این کتاب به تنهایی فقط به داستان آنا می‌پرداخت آزاردهنده بود. (مثل مادام بوآری)
شخصیت‌ لوین، واقعا شخصیتی بود که حضورش به کتاب رنگ می‌داد. شخصیت فلسفی و زندگی روستایی :)
شخصیت کارنین هم، واقعا برام قابل احترام بود. مرد چقدر تو مظلومی...
-
زندگی روستایی لوین، از اون زندگی‌هایی بود که درونم احساس حسرت ایجاد می‌کرد. از اون حالت‌هایی که دلم میخواست جمع کنم و برم روستا. انقدر جزئیات و توصیفات توی این فصل‌ها بودش که می‌شد چشم‌هارو بست و تصورش کرد.
فصل درو، رفتار خوب با موژیک‌ها و احساس همراهی که لوین داشت برای من لذت بخش بود‌.
توی فصلی که لوین داشت پدر می‌شد، احساساتش به شدت واقعی، صاف و ساده و خوب توصیف شده بودن.
و فصل پایانی برای لوین، کاملا متفاوت از آنا بود.
-
در کل فصل‌های پایانی رو از نظر توصیفات بیشتر دوست داشتم. بخصوص توصیفات احساس دالی... 
و بنظرم شروع داستان توی ایستگاه قطار، و پایان داستان توی همونجا، یکی از ایده‌های جذاب جناب تولستوی بود.
از اون کتاب‌هایی هستش که خوندنش خالی از لطف نیست.
        

46

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        من آناکارنینا بودم! من آناکارنینا هستم!

در جلدِ دوم آناکارنینا نوشتهٔ تولستوی به جایی می‌رسیم که روایتِ تقلای ورونسکی (معشوق آنا) است. آن‌ها بعد از یک سفر طولانی از ایتالیا به پترزبورگ بازگشته‌اند و‌ خوب می‌دانند که هیچ‌چیز مثل سابق نخواهد بود: جامعه و مردمانش اگر پذیرای ورونسکی باشد، آنا را به‌عنوان‌ زنی شوهردار که همسر و فرزندش را رها کرده و با معشوق خود همراه شده‌، نمی‌پذیرند.

حالا، این ورونسکی است که بیش از خودِ آنا در تقلای به‌رسمیت‌شناختن او به‌عنوان همسرش است. او نمی‌خواهد که آنا زنِ یواشکی باشد. او می‌خواهد که جامعه، آنا را به‌عنوان زنی که عشق را انتخاب کرد و با مردی چون او همراه شد، بپذیرد. انگار که او به‌رسمیت‌شناخته‌شدن آنا را عینِ به‌رسمیت‌شناخته‌شدن خودش می‌داند. از یک‌جایی به‌بعد او و آنا، یکی‌اند. او آناست، و آنا، او!

برای همین، در جایی از داستان، او از زنِ برادرش می‌خواهد که به دیدار آنا برود و او را به خانه‌شان دعوت کند. زنِ برادر در جواب می‌گوید که به دیدار آنا خواهد رفت، ولی او را به خانه دعوت نمی‌کند؛ چراکه معذور است و چهارچوب‌هایی دارد. درنهایت، ورونسکی درمی‌یابد که تلاش بی‌فایده است و ناامید می‌شود.

تولستوی استادِ مسلم تنهاگذاشتنِ تو با وجدانت است: «من اگر جایِ این زن، آنا و تمام شخصیت‌های داستان بودم، چه می‌کردم؟!»
بعد یکهو می‌بینی طوری بین دو گزارهٔ «زنِ فلان‌فلان‌شدهٔ قدرناشناس که زندگی‌اش را رها کرد» و «خوب شد که آن ملال بی‌عشقی را جسورانه رها کرد» طوری تاب می‌خوری که نمی‌دانی جانبِ کدام صدای ذهنت را بگیری.

گمانم هنرمندی ادبیات یا بهتر بگویم -هنرمندی نویسنده‌ای چون تولستوی- همین باشد: هزاربار خودت را جای همهٔ شخصیت‌های داستان بگذاری، با وجدان و جهان‌بینی‌ات تنها شوی، اما باز هم دست‌آخر بفهمی چقدر برای قضاوت و فهمِ دیگری، دست‌ِ خالی و ناتوانی.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

24

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

15

سامان

سامان

1403/9/30

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          در رمان مشهور آنا کارنینا ما با داستانی با محوریت سه زوج مواجه هستیم که هر کدام از اونها ویژگی و سرنوشت مخصوصی دارند.قصه از ماجرای خیانت آبلونسکی به دالی شروع میشه که آبلونسکی از خواهرش آنا میخواد که بیاد و وساطت بکنه تا رابطشون به هم نخوره.آنا که صاحب همسر و یک فرزند هستش، برای پادرمیانی این زوج به مسکو میاد و در این اثنا بین او و ورونسکی رابطه عشقی پدیدار میشه!اصل داستان از رابطه آنا و ورونسکی تازه شروع میشه.دو شخصیت مهم دیگر کتاب هم لوین و کیتی هستند که اونها هم رابطه عاشقانه پر فراز و نشیبی رو سپری میکنند.این شاید یک خلاصه جمع و جور از کتاب باشه.ادامه بحث رو کسانی بخونند که کتاب رو مطالعه کرده اند چون مطالب حاوی اسپویل می باشد.
چند عامل و فاکتور مهم رو در کتاب با توجه به دانسته های اندک خودم دیدم.. 

-شخصیت پردازی:در این کتاب با یکی از بهترین شخصیت پردازی ها مواجه هستیم.هفت شخصیت اصلی کتاب به خوبی پردازش شدند.در حالی که شاید تصور این باشه که تمام کتاب در مورد شخصیت آنا باشه اما اینطور نیست و در کنار آنا شخصیتهای مهم دیگه ای حضور دارند از جمله لوین.کتاب با آنا نه شروع میشه و نه خاتمه پیدا میکنه! مساله ای که به شخصیت پردازی ها کمک کرده بود و من در ماه های اخیر در مسیر مطالعاتی ام اتفاقا از اون خوشم اومده،واگویه های درونی شخصیت ها و فکرهایی که میکنند و نویسنده اونا رو مینویسه.این کار برای من لذت بخشه و انگار داستانهایی که نویسنده از این مدل استفاده میکنه به دل من میشینه.اوج این واگویه ها و تفکرات درونی مربوط به زمانی است که آنا قصد داره خودشو بکشه.چندین صفحه منتهی به این قضیه(خودکشی آنا) این مساله به نحو احسن استفاده شده.البته به طور کلی این مورد رو در جلد اول کتاب بیش از جلد دوم میبینیم..از جمله جاهایی که باز با این تفکرات شخصیتها مواجه هستیم مربوط به یکی دو بخش انتهایی کتابه که شخصیت لوین دچار تغییر و تحول میشه.لوینی که شاید مصداق این مصرع درخشان جناب مولوی یعنی " از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود" است.جایی در صفحه 963 کتاب میخوانیم: "با خود میگفت(لوین): زندگی با بی خبری از اینکه کی هستم و چرا هستم ممکن نیست.دانستن این راز از من ساخته نیست" این تلاشهای لوین برای تغییر و تحول جالب از آب در آمده.در بخشهای انتهایی کتاب چند بحث در مورد سیاست و دین بین لوین یکی دو شخصیت دیگه شکل میگیره که جالب و خواندنی است. آنا رو زنی متزلزل دونستم.کسی که نمیدونه چی راضیش میکنه و نمیدونه دنبال چی هست.این ندونستن در آنا پر رنگ بود.البته که خلاف رسم و رسومات معمول کاری رو انجام میده اما خیانت چیزی نیست که ستایش بشه و باید تقبیح بشه.این تزلزل آناست که اون رو با تفکرات اشتباهی به زیر قطار میکشونه و پایان غم انگیزی رو برای خودش رقم میزنه.
-طولانی بودن:خوشمون بیاد یا نه رمانهای کلاسیک توصیفات زیادی دارند که بر اساس سلیقه هر فرد میتونه خوب یا بد باشه.صفحه های زیادی از کشاورزی و اسب دوانی و سایر مواردی که در پیشبرد خط روایی داستان کمکی نمیکنه در کتاب هست که شخصا باعث شد بعضی جاها انرژی زیادی بابت مطالعه این کتاب صرف کنم.کتاب طولانی است و اثر ساده خوانی نیست.اسامی روسها اذیتم نکرد اما امان از توصیفات و توضیحات زیاد!البته این رو ایراد نمیدونم بلکه معتقدم با سلیقه من سازگار نیست.
-ترجمه: مگر میشه ترجمه از جناب سروش حبیبی باشه و خوب نباشه؟خدا این پیر ترجمه ایران رو حفظ کنه و ان شالله در همین سن و سالی که هستند باز هم ترجمه های جدید ایشون به دست ما برسه.
-در مورد آنا:مطالبی در مورد شجاع بودن و پیشرو بودن آنا در جاهایی خوندم.نه تنها همراه و همدل نیستم بلکه معتقدم باید عمل خیانت به شدت و بدون لکنت مورد سرزنش قرار بگیره.تعهد همین امروز از گمشدگان بزرگ روزگار تلخ ماست.
در نهایت این نکته که خواندن آنا کارنینا برای من مثل خود زندگی بود.جاهایی با ذوق و شوق میخوندم و جاهایی بسیار خسته شدم،جاهایی ناراحت شدم و جاهایی ناامید از ادامه مطالعه و باز این تجربه کردن حس های گوناگون و بعضا متضاد تا انتها ادامه یافت.از اینکه بالاخره خوندمش و تمومش کردم راضی و خرسندم.اثری که فکر میکنم در آینده مجدد بخونمش باز مساله جدیدی میتونم ازش پیدا کنم.مطالعه آثار روس اگر عمری باشه حتما ادامه خواهد داشت.
        

3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          به نام او

درباره‌یِ تالستویِ بزرگ چه باید گفت تا حق مطلب ادا شود؟ باید از کدام یک از وجوه دم زد تا جنبه‌ای مغفول نماند 
واقعا در مواجهه با تالستوی (نه هیچ نویسنده دیگر) همان حسی به من دست می‌دهد که در مواجهه با غولهای ادبیات خودمان نظیر فردوسی سعدی، حافظ، مولوی بیدل و ..دارم: بهت و حیرت و در نتیجه عدم توانایی تحلیل اثر هنریشان. به قول منزوی 
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است

حالا چند سطر پریشان درباره‌ آناکارنینایِ تالستوی
به نظر من بزرگترین هنرِ پیرمرد عمق دادن به مقولاتِ پیرامونی است. به عبارت دیگر مباحثی که تالستوی مطرح می‌کند  بدیع نیست همان چیزهایی ست که دغدغه ‌یِ هم‌عصران او بوده است. برگِ برنده پرداختِ فرم است. تِم اصلیِ آناکارنینا تکراری ست همان داستانِ رمانِ «مادام بوواری» فلوبر است ولی آنچه  شاهکارِ تالستوی را از اثر ارزنده فلوبر متمایز می‌کند پرداخت و بررسی جنبه‌های مختلفِ اجتماعی روان‌شناختی و فلسفیِ مقوله‌ی مورد نظر است. فلوبر در مادام بوواری یک راوی دقیق و صادق است ولی تالستوی علاوه بر اینها چیزهایی را به تو نشان می‌دهد که در بدو امر تو هرگز به ذهنت خطور نمی‌کرد که چنین چیزهایی هم وجود داشته باشد. تالستوی به همه‌چیز عمق می‌دهد.

در آخر چند سطری از مقاله بسیار خوبِ ناباکف نویسنده و منتقد روس  در مورد آناکارنینا و تالستوی:

خیلیها در مواجهه با تالستوی به احساسات متضادی دچار می آیند. اینها هنرمند وجود او را دوست دارند و از واعظ وجودش سخت دچار ملال میشوند؛ اما در عین حال جدا کردن تالستوی واعظ از تالستوی هنرمند چندان ساده نیست - صدا همان صدای بم کند آهنگ است و همان شانه ستبر، ابر تصاویر ذهنی یا بار افکار و عقاید را حمل میکند. آدم دلش میخواهد سکوی شکوهمند خطابه را با لگد از زیر پای صندل پوش او به کناری بیاندازد و بعد او را با بشکه های جوهر و بندهای کاغذ در خانه ای سنگی بر جزیره ای برهوت زندانی کند- به دور از هر چیز اخلاقی و آموزشی که حواسش را پرت میکردند و نمی گذاشتند ببیند که موی سیاه چگونه به دور گردن سفید آنا حلقه میزده است. اما این کار را نمی شود کرد: تالستوی همگن است، یکپارچه است ...
آدم فقط از این ناراحت میشود که همیشه نمی توانست در مواجهه با حقیقت، خود خویشتن را بشناسد. درباره اش داستانی شنیده ام که دوست دارم، اینکه در یک روز ملال آور در دوران پیری، سالها بعد از اینکه دیگر دست از رمان نویسی کشیده بود، کتابی را برداشت و از وسطش شروع به خواندن کرد و به آن علاقمند شد و خیلی از آن خوشش آمد و بعد به عنوان کتاب نگاه کرد و این را دید: آنا کارنین نوشته لیو تالستوی
        

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          اصلا دو سه روز پیش بود که خواب دیدم در ‌پترزبورگ، لوینِ آناکارنینا هستم و به عنوان رفیقِ نزدیکِ استپان آرکادیچ در دادگاهی که دو سال الکی طول کشیده ‌بود و خداروشکر به خیر گذشت حضور دارم. 
دو سه‌ جای داستان نفسم بند آمد. یعنی تولستوی کاری کرده بود که وقت خواندنش نتوانی که نفس بکشی وهمراه هول و حضور کارکتر پیش بروی و بعدش هم به نفس نفس بیفتی. اصلا سر فصل مرگِ برادر بود که به رفیقی گفتم اگر باری جنون و شیدایی عارضم شد، بگو برایت این فصل را بخوانم. یا فصل درخشان وضع حمل کیتی و در نتیجه فصل آخری که اصلا فصل آخر است و دیگر خبری از آنا هم نیست.  شک و ایمان و مرگ و بقا  انقدر می‌روند و می‌آیند که گم می‌شوی و بعد همان لحظه‌ی آخر شیخ راه،تولستوی، راه را باز نشان می‌دهد و تازه می‌فهمی که این همه راهی که آمدی هم، اصلا بخشی از داستان بوده اصلا گم شدنی هم در کار نبوده و حالا برو لوین را بگذار کنار آنا و آنا را کنار کیتی و کیتی را کنار ورنوسکی و معما را از اول حل کن.
        

5

دریا

دریا

1403/6/28

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          نمی‌دانم چه چیزی در وجود آنا کارنینا هست که او را به یک قهرمان تبدیل می‌کند تا حدی که نام او بر کتاب گذاشته می‌شود. شاید فارغ از خیانتش، میل به زندگی، احساساتش، طغیان و سرکشی‌اش، شجاعتش در انتخاب، رنج‌هایی که کشید و نقطه‌ی پایانش، چنین مقام و منزلتی برای او به وجود می‌آورد.

به عقیده‌ی من کتاب آنا کارنینا کتابی درباره‌ی خیانت یا تعهد نیست، درباره‌ی مسائل مختلفی است از جمله تساوی حقوق زن و مرد، مسئله‌ی خدا و ادیان، حماقت جمعی، عرف، جنگ و صلح و...
مثلا در قسمتی از کتاب می‌خوانیم که سر میز ناهار مردان روسی مشغول صحبت درباره‌ی تساوی حقوق زن و مرد هستند و عموما با تمسخر به این موضوع نگاه می‌کنند و چه چیزی تمسخرآمیزتر از اینکه خالقشان زنان‌اند اما حتی در ساده‌ترین گفت‌وگوها درمورد مسائل زنان، حق صحبت کردن ندارند. راستی که تولستوی چه خوب طرز رفتار جامعه‌ی نه فقط روسیه را در مقابل زنان توصیف کرده است. خیلی ساده، مردی که خیانت می‌کند بخشیده می‌شود و همچنان به کار زشتش ادامه می‌دهد؛ ولی زنی که همان کار را می‌کند محکوم است به سقوط. و این واقعیت جامعه‌ای است که تولستوی توصیف می‌کند و هیچ ربطی به انتخاب‌های شخصی ندارد.
 
آنا‌ کارنینا در نظرم نزدیکی زیادی با خانواده‌ی تیبو دارد. با تفاوت‌هایی اندک از مسائلی مشترک صحبت می‌کنند. تولستوی در آن دوره به دیدگاه روشنی رسیده بوده و همین رشد را در کتابش در شخصیت لوین نشان می‌دهد و به صراحت مخصوصا اواخر کتاب دیدگاه‌های شخصی‌اش را از زبان لوین بیان می‌کند که به نظر من در پنجاه صفحه‌ی آخر کتاب فوق‌العاده است اما روژه مارتن دوگار دوگانگی‌هایی را در بحث بین بعضی شخصیت‌ها در جای‌جای کتاب نشان می‌دهد که به نتیجه نمی‌رساند. هر کدام از این دو روش لطف خاص خود را دارد. 

جالب بود که می‌توانستم احساسات تمام شخصیت‌ها را درک کنم. انگار آنا، داریا، کیتی، وارنکا، الکسی الکساندرویچ، ورونسکی، استیوا و کنستانتین لوین همه در من وجود دارند. حتی کم‌اهمیت‌ترین شخصیت‌های داستان همذات‌پنداری عمیق مرا برمی‌انگیزند که نشان‌دهنده‌ی چیره‌دستی تولستوی در نویسندگی است. 

همزمان و با فاصله‌ای کم چند کتاب از تولستوی می‌خوانم. اوائل فکر می‌کردم به اینکه نظرم درمورد تولستوی چیست و به قطعیت نمی‌رسیدم ولی الان با اطمینان می‌گویم، تولستوی هم یکی از نویسنده‌های موردعلاقه‌ی من است و پیشنهاد می‌کنم حتما آنا کارنینا را بخوانید. با جزئیات و دقت. بدون از دست دادن حتی یک کلمه‌اش. حتی شاید لازم باشد درباره‌ی هر پاراگراف ساعت‌ها به تفکر بپردازید و با دیگران مشورت کنید. 

روحش شاد به‌خاطر به یادگار گذاشتن چنین اثر ارزشمندی در این دنیا، قلم معجزآسای سروش حبیبی نازنین در ترجمه مستدام باشد که کسی هنوز نیست که به گرد پای ایشان هم برسد.


        

40

mehranehm

mehranehm

1401/9/1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

2

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        یکی از بهترین کتاب هایی که خوانده ام آناکارنینا اثر لئو تولستوی هست 
واقعا لذت بخش بود همیشه اتفاقات این کتاب رو من حس میکنم. تولستوی واقعا نویسنده بزرگیه من با آناکارنینا احساس همدردی کردم و وقتی هم در ریل قطار خودکشی کرد من بمدت یه هفته افسرده و  از زندگی ام افتاده بودم هیچ چیز رنگ نداشت. اصلا زندگی بدون عشق معنا نداره.. 
من خواندن این کتاب رو پیشنهاد میکنم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6