من آناکارنینا بودم! من آناکارنینا هستم!
در جلدِ دوم آناکارنینا نوشتهٔ تولستوی به جایی میرسیم که روایتِ تقلای ورونسکی (معشوق آنا) است. آنها بعد از یک سفر طولانی از ایتالیا به پترزبورگ بازگشتهاند و خوب میدانند که هیچچیز مثل سابق نخواهد بود: جامعه و مردمانش اگر پذیرای ورونسکی باشد، آنا را بهعنوان زنی شوهردار که همسر و فرزندش را رها کرده و با معشوق خود همراه شده، نمیپذیرند.
حالا، این ورونسکی است که بیش از خودِ آنا در تقلای بهرسمیتشناختن او بهعنوان همسرش است. او نمیخواهد که آنا زنِ یواشکی باشد. او میخواهد که جامعه، آنا را بهعنوان زنی که عشق را انتخاب کرد و با مردی چون او همراه شد، بپذیرد. انگار که او بهرسمیتشناختهشدن آنا را عینِ بهرسمیتشناختهشدن خودش میداند. از یکجایی بهبعد او و آنا، یکیاند. او آناست، و آنا، او!
برای همین، در جایی از داستان، او از زنِ برادرش میخواهد که به دیدار آنا برود و او را به خانهشان دعوت کند. زنِ برادر در جواب میگوید که به دیدار آنا خواهد رفت، ولی او را به خانه دعوت نمیکند؛ چراکه معذور است و چهارچوبهایی دارد. درنهایت، ورونسکی درمییابد که تلاش بیفایده است و ناامید میشود.
تولستوی استادِ مسلم تنهاگذاشتنِ تو با وجدانت است: «من اگر جایِ این زن، آنا و تمام شخصیتهای داستان بودم، چه میکردم؟!»
بعد یکهو میبینی طوری بین دو گزارهٔ «زنِ فلانفلانشدهٔ قدرناشناس که زندگیاش را رها کرد» و «خوب شد که آن ملال بیعشقی را جسورانه رها کرد» طوری تاب میخوری که نمیدانی جانبِ کدام صدای ذهنت را بگیری.
گمانم هنرمندی ادبیات یا بهتر بگویم -هنرمندی نویسندهای چون تولستوی- همین باشد: هزاربار خودت را جای همهٔ شخصیتهای داستان بگذاری، با وجدان و جهانبینیات تنها شوی، اما باز هم دستآخر بفهمی چقدر برای قضاوت و فهمِ دیگری، دستِ خالی و ناتوانی.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.