فاطمه بهروزفخر

فاطمه بهروزفخر

@fatemeh.behruzfakhr

19 دنبال شده

76 دنبال کننده

            دلبسته کلمه‌ها و کوه‌ها
روایت‌نویس
          
fatemehbehruzfakhr
fatemeh.behruzfakhr

یادداشت‌ها

نمایش همه
                «روایتی تازه از مردم فلسطین»

همین اول بدون تعارف بگویم که با نخواندن کتاب «چیزی برای از دست دادن ندارید جز جان‌هایتان» چیزی از دست نمی‌دهید اما خواندنش، شبیه تماشای یک عکس است! عکسی کمتردیده‌شده از مردم فلسطین که برای معیشت و زنده ماندن باید به تکاپو و تقلا بیفتند.

چیزی که من را به‌صرافت خواندن کتاب انداخت، واقعی‌بودن روایت و تلاشِ خانم سعاد العامری برای همراهی با گروهی از مردان فلسطینی است که برای معیشت مجبورند خود را به آن سوی دیوار -یعنی اسرائیل- برسانند تا بتوانند به‌عنوان کارگر روزمرد برای اسرائیلی‌ها کاری کنند.

اگرچه نویسنده ادعا دارد که قرار است راویِ مردان فلسطین و مصائب آن‌ها در این مسیر باشد، اما کتاب بیش از هر چیزی روایتِ خودِ اوست: زنی که با گروهی از مردان همراه شده، مدام از آن‌ها عقب می‌ماند، باید حفظِ ظاهر کند، لحظه‌های زیادی برای رهایی از آن اضطراب کُشنده به دنیایِ خیال و رؤیا و خاطرات کودکی پناه می‌برد و... و همه این‌ها باعث می‌شود که خواندن کتاب به‌عنوان یک روایت مستند -که ظرفیت پخته‌ترشدن را داشت- برای ساعت‌هایی دل‌چسب و البته همراه با تجربه اندوه و همدلی با مردمانی باشد که زندگی و استعمار، آن‌ها را مدام در تقلای همیشگی می‌خواهد.
        

17

                دربارهٔ انسانِ ایرانی بودن!

هیچ‌کس به‌اندازهٔ داریوش شایگان در کتاب «پنج اقلیم حضور» تعریف مختصر و همه‌فهمی از مفهوم رند در جهانِ فکری و شعری حافظ ارائه نکرده است.

او رند‌ را به‌معنایی که حافظ مراد می‌کند، خلاصهٔ تمام خصلت‌های پیچیده و منحصربه‌فرد ایرانیان می‌داند و می‌نویسد: «اگر به‌تعبیر بردیائف، داستایفسکی رساتر از همهٔ دیگر اندیشمندان روس هیستری مابعدالطبیعی روح روس را عیان می‌کند، رند حافظ هم رساترین نشانهٔ ابهام و ایهام وصف‌ناپذیر خصال ایرانیان است. این ابهام نه‌فقط غربیان که حتی دیگر شرقیان را هم سردرگم می‌کند.»

وقت‌هایی که در مواجهه با اتفاقات و رخدادها، احساساتم را می‌کاوم، اغلب به درماندگی می‌افتم. چراکه فهم وجوه خودِ انسانی آن‌قدرها هم سهل‌الوصول نیست. به‌تازگی -شاید به برکتِ دههٔ سوم زندگی- دریافته‌ام که برای فهم خودم باید دایرهٔ تعریف عریضِ «انسان‌بودن» را تنگ کنم و بعد، تلاشم کنم تا به‌قدر وُسع به درک درستی از «انسانِ ایرانی بودن» برسم.

آنچه که همهٔ ما به‌فراخور زیستگاه‌مان -جغرافیایی به‌نام ایران- تجربه می‌کنیم، تجربه‌های منحصربه‌فردی هستند که خاستگاه مشترکی با بقیه ندارد. ازاین‌رو، طبق گفته شایگان، دیگران -حتی شرقی‌ها- را هم به حیرت وا می‌دارد.

آنچه که بیرون رخ می‌دهد آن‌قدرها زور و اثرگذاری دارد که من را بی‌رمق، پرگریه و دل‌نگران و حیرت‌زده کند؛ آن‌قدر که در همان دیدارهای اولیه آشنایی‌مان برایش گفتم که زنی‌ام بی‌اندازه دستخوش نوسان‌های خُلقی، در رفت‌وآمد بین غم و امید و متأثر از آنچه که در کشورش رُخ می‌دهد. گفتم متلاطمِ همیشگی‌ام، چراکه این دیار، همیشه پرتلاطم و پرحادثه است‌. خوب است؟ نمی‌دانم. غلط است؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که آن بیرون، جهانِ کوچکم را زیاد تکان می‌دهد. 

دست‌آخر، این روزها، کمی با فاصله از تمام اتفاقات تراژیک یا حتی معمولی به تماشاکردن می‌ایستم تا میانهٔ درستی را برای واکنش و ابرازگری بیابم و از طرفی مشاهده‌گرِ پردقت انسانِ ایرانی باشم که منِ هم‌وطنش را هم شگفت‌زده (چه از نوع شرم، چه از نوع افتخار) می‌کند؛ چه برسد به دیگریِ آن سویِ مرزها.
        

39

                هر روز عده زیادی در سرتاسر دنیا پشت فرمان ماشین شخصی‌شان نشسته و رانندگی کرده‌اند، اما از بین همه این افراد، فقط یک نفر بوده که موقع رانندگی به سمت آکاپولکو در مکزیک ایده نوشتن قصه‌ای خیالی را که کم از دنیای واقعی نداشت، در سر پروراند و بالاخره آن را نوشت و منتشر کرد. مرد راننده‌ای که توانست یکی از شاهکارها ادبی دنیا را خلق کند، کسی نبود جز گابریل گارسیا مارکز؛ نویسنده صدسال تنهایی!

احتمالا عنوان این کتاب را در بین فهرست‌های مختلفی همچون «صد کتابی که باید قبل از مرگ خواند»، «شاهکارهای ادبی» و... دیده‌اید. منتقدان و اهالی ادبیات این رمان را یکی از شاخص‌ترین آثار قرن بیستم دانسته‌اند که با نوشتن آن، مارکز به‌عنوان ماهرترین نویسنده در سبک رئالیسم جادویی شناخته شد.

رمان صد سال تنهایی، داستان اوج و فرود شهر خیالی‌ای به نام ماکوندو است که از طریق سرگذشت یک خانواده روایت می‌شود. رمان صدسال تنهایی با این جمله درخشان که از نظر منتقدان ادبیات داستانی یکی از بهترین جملات آغازین است، شروع می‌شود: «سال ها بعد، وقتی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل جوخه آتش قرار گرفت، آن بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را برای یافتن یخ برده بود».

با خواندن همین جمله که حکم فلش‌بک را دارد، مخاطب به‌خوبی درمی‌یابد که قرار است همراه با نویسنده به تاریخ و گذشته یک خانواده و شهری خیالی سفر کند که روایتی تمام‌وکمال از زندگی و مرگ، عشق و خیانت، جنگ و آرامش و... است. از طرفی این داستان از مضامین سیاسی نظیر نقد کاپیتالیسم و فساد حکومتی خالی نیست و با نثری داستانی و به‌دور از کلیشه‌های رایج از تنش‌های سیاسی و اجتماعی‌ای می‌نویسند که گریبان‌گیر جوامع آمریکای جنوبی بوده است. 

مارکز توانسته است با تلفیق هنرمندانه عناصر خیالی در بستر دنیایی واقعی و به اوج رساندن سبک رئالیسم جادویی در رمانش، سرگذشت انسانی تاریخی را به‌تصویر بکشد.

صد سال تنهایی اگرچه در فهرست‌های بسیاری برای خواندن وجود دارد، ولی جزو کتاب‌هایی است که نمی‌توان به‌راحتی خواندنش را به کسی پیشنهاد کرد. با وجود علاقه‌مندان زیادی به ادبیات داستانی و ادبیات آمریکای جنوبی که این کتاب را کامل خوانده‌اند و از آن هم لذت برده‌اند، افراد زیادی هم هستند که کتاب را نیمه رها کرده‌اند یا هدف خواندن این کتاب را نداشته‌اند.

کتاب صد سال تنهایی با وجود شاهکار بودن و تازگی‌اش در فرم و محتوا کتاب ساده‌خوانی نیست. شاید یکی از دلایل این‌که مخاطب از خواندن این کتاب منصرف شود، تعداد اسامی و شخصیت‌های داستان باشد. همان‌طور که قبل‌تر هم گفتیم، کتاب صد سال تنهایی روایت سرگذشت شش نسل از یک خانواده است. طبیعی به‌نظر می‌رسد که نویسنده بخواهد با فراغ خاطر به شخصیت و شخصیت‌پردازی در داستان بپردازد. البته وجود شجره‌نامه در ابتدای کتاب می‌تواند تا حدی، کار مخاطب را برای فهم و تشخیص شخصیت‌ها راحت کند، اما احتمالا مراجعه مداوم به شجرنامه اول کتاب، کمی باعث کلافگی مخاطب شود.
از دیگر عواملی که ممکن است خواننده فارسی‌زبان را موقع خواندن کتاب، کمی کِسل کند و برایش ناخوشایند باشند، تلفظ اسامی باشد.

 اسامی برای مخاطب تازگی دارد و کاملا جدید و ناآشنا هستند. تلفظ نام‌ها که بسیاری از آن‌ها نیز بین شخصیت‌ها یکسان است، ممکن است روند خواندن را برای مخاطب کُند کند یا او از ادامه خواندن منصرف شود.

سبک و ژانر کتاب به‌عنوان نماینده‌ای از سبک رئالیسم جادویی که بر بسیاری از نویسندگان آمریکای جنوبی و بقیه دنیا تأثیر گذاشت، می‌تواند برای بسیاری از علاقه‌مندان به داستان‌های رئال تازگی و جذابیت نداشته باشد. برای مثال خواننده درحالِ دنبال کردن داستانی رئال و منطبق بر واقعیت است، اما در جایی از داستان عنصری خیالی نظیر پرواز کردن یا بارش‌های عجیب‌غریب وارد داستان می‌شود. حضور جادو، عناصر خیالی و برخی باورهای بومی در این اثر ممکن است مخاطبی را که به‌دنبال رابطه علت و معلولی در داستان است، سردرگم و کلافه کند.

(بخشی از یادداشتم دربارهٔ این کتاب که برای سایت کتاب خزان نوشته بودم.)

        

24

5

27

                غمِ رویِ شانه‌هایش!

خدا نکند شخصیتِ رمانی که مشغول خواندنش هستی، صاحب یک اندوه طویل باشد. چون تو باید موقع خواندن، صفحه به صفحه، بار غمِ او را روی شانه‌هایت حمل کنی تا به صفحهٔ آخر برسی. با خواندن صفحهٔ آخر باز هم این اندوه طویل از شانه‌هایت برداشته نمی‌شود. بلکه بعد از تمام‌شدن رمان، تو نیز صاحب آن اندوه می‌شوی و به جانت می‌خری. عالیه، زنِ تنهایِ رمانی با عنوان زنِ غیرضروری، تجسُمی از یک اندوه طویل و تمام‌ناشدنی است. 

🔖ربیع علم‌الدین، نویسندهٔ بیروتی_آمریکایی، در این کتاب، زندگی زنی درونگرا و تنها به‌نام عالیه را در روزهای پرالتهاب و دچار جنگِ بیروت روایت می‌کند که تمام‌ روزهای زندگی‌اش را به مرور خاطراتش از حضور در کتاب‌فروشی به‌عنوان فروشنده، خلوت‌ها و معاشقه‌هایش با کتاب‌ها و ترجمه‌کردن آثاری از انگلیسی و فرانسه به عربی می‌گذراند که هیچ‌وقت قصد انتشارشان را ندارد. روال داستان همین‌طور کُند پیش می‌رود تا یک اتفاق کوچک، در چند صفحهٔ آخر، امید را به دل عالیه و خواننده‌اش که من باشم، برمی‌گرداند.

🔖 خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنم؟
اگر به خواندن داستان‌هایی با شخصیت‌های درونگرا علاقه دارید، این کتاب دل‌پسند شماست. فقط خواندن این کتاب حوصله می‌خواهد. چون پر است از عناوین کتاب‌ها، اسم شخصیت‌ها و آلبوم‌های موسیقی‌. به‌نظر خودم که معرکه است.
        

9

                و ما ادراک زن... زنِ شرقی؟!

گُل‌تَن نام عزیزکرده‌ترین زن سلطان است؛ همان‌که نوازندگی می‌داند، دستانش به انواع هنرها آشناست، آدابِ بستر می‌داند و مهم‌تر از همه، تربیت زنان حرمسرای سلطان به او واگذار شده است. 

در نمایش پرده‌خانه‌ی بهرام بیضایی، گل‌تن بیشتر از این‌که زنی زیبا برای خلوت سلطان باشد، زنی مدبر است. او مدیریت پرده‌خانه سلطان را برعهده دارد؛ پرده‌خانه‌ای که زنان سلطان برای دور شدن از رخوت زندانی که نام حرمسرا را بر خود دارد، به تمرین نمایش می‌پردازند. اوج نمایش پرده‌خانه، جایی است که زنان به انتقام برمی‌خیزند و سلطان را در یک نمایش ساختگی با چند ضربه خنجر از پای درمی‌آورند. اگرچه در ظاهر به‌نظر می‌رسد که کشته‌شدن سلطان به‌دست زنانش اصل ماجرای نمایش است، اما اصل نمایش پرده‌خانه به‌کارگردانی گلاب آدینه برایِ من گل‌تن بود؛ زنی بلدِ کار که داشت به زن‌ها نشان می‌دهد که راهِ رهایی‌شان از پسِ یکی از همین نمایش‌هاست.  
 
اگر کتاب «سفر شهرزاد» با عنوان فرعی «فرهنگ‌های گوناگون، حرمسراهای گوناگون» را خوانده باشید، می‌دانید موضوع اصلی کتاب دربارهٔ تفاوت‌های حضور شهرزاد هزارویک‌شب در سرزمین‌های شرقی و غربی است. اما فاطمه مرنیسی -نویسنده کتاب- با هنرمندی تمام به حرمسراهای ممالک شرقی و اسلامی نیز سرک می‌کشد تا نهان‌خانه زنانه سلاطین را پیش چشم بیارد. ارجاعات و روایت‌های فاطمه مرنیسی در این کتاب هم تاییدی است بر عزیزکردگی زنی مثل گل‌تن در دربار. 

مرنیسی در کتابش می‌گوید که در حرمسراهای سلاطین شرقی و به‌خصوص ممالک اسلامی زنانی که دلبسته روایت‌های تاریخی بودند، قصه می‌دانستند، نوازندگی و آوازه‌خوانی جزو مهارت‌هایشان بود و می‌توانستند با سلطان به گفت‌وگو بنشینند، افتخار سوگلی بودن هم نصیب‌شان می‌شد. مرنیسی در جایی از کتاب یادآور شده است:  
 
«عجیب این‌که بالهٔ شهرزاد قدرتمندترین سلاح اروتیک یک زن، یعنی سخن‌وری (نُطق) را نداشت. سخن‌وری توانایی اندیشیدن با کلمات و نفوذ در ذهن یک مرد با به‌کاربردن اصطلاحاتی است که دقیق انتخاب شده‌اند. شهرزاد شرقی مثل شهرزادی که در بالهٔ آلمانی دیدم، نمی‌رقصد. او به‌جای رقصیدن فکر می‌کند و با کلمات، داستان سرِ هم می‌کند تا شوهرش را از کشتنش بازدارد. برخلاف شهرزادِ آن کتاب آلمانی که بدنش اهمیت داشت، شهرزاد شرقی به‌تمامی اهل اندیشه است و مایهٔ جاذبهٔ جنسی او همین است. در حکایت‌های اصلی خیلی کم به بدن شهرزاد توجه شده است و به دفعات بر فضل و کمال او تأکید شده است. تنها رقصی که شهرزاد می‌کند، السَمَر است، یعنی بازی با کلمات تا پاسی از شب.»
  
 
همه‌ این‌ها را نوشتم که بگویم زنِ شرقی به‌پشتوانه تجربه‌هایی که پشت سر گذاشته است، باید نسخهٔ خودش را پیدا کند. زن شرقی نباید رونویس چیزی باشد که در جایِ دیگری از دنیا برایش نوشته‌اند.  

 .
        

15

                مردانِ بی‌گریه‌ی قرنِ ما

نوربرت الیاس در جایی از کتاب تنهایی دمِ مرگ نوشته است: «در قرن هفدهم مردان می‌توانستند در انظار عمومی گریه کنند؛ امروزه این کارْ سخت و نامعمول شده است. فقط زنان‌اند که هنوز قادر به این کار هستند و هنوز به‌لحاظ اجتماعی مجازند چنین کنند.»

دوستی دارم که پدرش مرد اهل ذوقی است. می‌گفت پدرم بعد از تولد تا پنج‌شش‌ماهگی‌ام، هر روز یادداشت‌هایی کوتاه و مختصر دربارهٔ من و پدری خودش نوشته بود که سال‌ها بعد آن دفتر قدیمی را بین لوازم به‌دردنخور انباری پیدا کردم. می‌گفت من زودتر از موعد به‌دنیا آمدم. زردی داشتم و کم‌وزن بودم. بابا توی آن دفتر نوشته بود، وقتی که من را توی بغلش گرفته، از آن‌همه کوچک‌بودن من به‌وحشت افتاده. پدرش نوشته بود خوشحال بودم که حالا صاحب فرزندی‌ام، اما کوچک‌بودنت من را ترساند. فکر کردم اگر نتوانم از تو محافظت کنم تا بزرگ‌تر شوی، چه خاکی توی سرم بریزم. بعد می‌گفت پدرم نوشته بود که آن روز دلش می‌خواسته از ترس و خوشحالی گریه کند، اما نه جلوی بقیه که نهیبش بزنند مرد گُنده چرا این‌طور زار می‌زند کنارِ زنِ تازه‌زایمان‌کرده. برای همین رفته توی سرویس بهداشتی بیمارستان. دستش را گذاشته جلوی دهنش و برای کوچکی دختر و ترس خودش گریه کرده. 


[باید به قرن هفدهم برگردیم. به قرنِ امنی که مردها راحت اشک می‌ریزند و حالِ دنیا و خودشان رقیق‌تر می‌شود!]
        

6

                من آناکارنینا بودم! من آناکارنینا هستم!

در جلدِ دوم آناکارنینا نوشتهٔ تولستوی به جایی می‌رسیم که روایتِ تقلای ورونسکی (معشوق آنا) است. آن‌ها بعد از یک سفر طولانی از ایتالیا به پترزبورگ بازگشته‌اند و‌ خوب می‌دانند که هیچ‌چیز مثل سابق نخواهد بود: جامعه و مردمانش اگر پذیرای ورونسکی باشد، آنا را به‌عنوان‌ زنی شوهردار که همسر و فرزندش را رها کرده و با معشوق خود همراه شده‌، نمی‌پذیرند.

حالا، این ورونسکی است که بیش از خودِ آنا در تقلای به‌رسمیت‌شناختن او به‌عنوان همسرش است. او نمی‌خواهد که آنا زنِ یواشکی باشد. او می‌خواهد که جامعه، آنا را به‌عنوان زنی که عشق را انتخاب کرد و با مردی چون او همراه شد، بپذیرد. انگار که او به‌رسمیت‌شناخته‌شدن آنا را عینِ به‌رسمیت‌شناخته‌شدن خودش می‌داند. از یک‌جایی به‌بعد او و آنا، یکی‌اند. او آناست، و آنا، او!

برای همین، در جایی از داستان، او از زنِ برادرش می‌خواهد که به دیدار آنا برود و او را به خانه‌شان دعوت کند. زنِ برادر در جواب می‌گوید که به دیدار آنا خواهد رفت، ولی او را به خانه دعوت نمی‌کند؛ چراکه معذور است و چهارچوب‌هایی دارد. درنهایت، ورونسکی درمی‌یابد که تلاش بی‌فایده است و ناامید می‌شود.

تولستوی استادِ مسلم تنهاگذاشتنِ تو با وجدانت است: «من اگر جایِ این زن، آنا و تمام شخصیت‌های داستان بودم، چه می‌کردم؟!»
بعد یکهو می‌بینی طوری بین دو گزارهٔ «زنِ فلان‌فلان‌شدهٔ قدرناشناس که زندگی‌اش را رها کرد» و «خوب شد که آن ملال بی‌عشقی را جسورانه رها کرد» طوری تاب می‌خوری که نمی‌دانی جانبِ کدام صدای ذهنت را بگیری.

گمانم هنرمندی ادبیات یا بهتر بگویم -هنرمندی نویسنده‌ای چون تولستوی- همین باشد: هزاربار خودت را جای همهٔ شخصیت‌های داستان بگذاری، با وجدان و جهان‌بینی‌ات تنها شوی، اما باز هم دست‌آخر بفهمی چقدر برای قضاوت و فهمِ دیگری، دست‌ِ خالی و ناتوانی.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

23

                آن گوشه قلب آدمی که برای محل کارش می‌تپد!

هنوز هم که هنوز است وقتی از همان خیابانی می‌گذرم که محل کار موردعلاقه‌ام در آنجا بود، تپش قلب می‌گیرم. نه از سرِ اضطراب یا تداعیِ خاطراتی تلخ. تپش قلب بابت نوعی غم ته‌نشین‌شده که حالا به واسطه دیدن مکان کارم، مجدد یادآوری می‌شود.

آن تعلق خاطرِ تکرارنشدنی چطور و از کجا سروکله‌اش پیدا شد؟ چطور هنوز دیدن آن مکان در خیابان یوسف‌آبادِ تهران، من را با خوشیِ کارمندِ آنجا بودن مواجه می‌کند؟!

من اما هیچ‌وقت نتوانستم دلیلی برای این فراموش‌نکردن و آن تعلق خاطر عمیق پیدا کنم تا کتابِ خاکِ کارخانه نوشته دوست و همکارم -شیوا خادمی- منتشر شد که یک‌نفس و بدون معطلی بخوانم.

نویسنده کتاب که خود دستی در عکاسی و مستندنگاری دارد، دوربین و قلمش را با خودش برداشته و به‌سراغِ قصه آدم‌هایی رفته است که هنوز بعد از گذرِ سال‌های طولانی و متروکه شدن محل کارشان، همچون معشوقه‌ای بی‌مثال از او یاد می‌کنند. 

خاکِ کارخانه روایتِ تعلق خاطر به مکان و کاری است که به ما معنا می‌بخشد، اما این بار روایتگران آن، نه مدیرانِ بالادستی و مدیرعامل‌مان پرغرور از موفقیت، بلکه آشپز و معلم اکابر و کارگر ریسندگی و... هستند. 

شیوا خادمی از بین صحبت‌های مادربزرگش مدام نام کارخانه چیت‌سازی بهشهر را می‌شنود. به همین خاطر بالاخره همچون سرنخی آن را در دست می‌گیرد تا به دنبالِ بقیه روایتگرانِ ابرروایتی با عنوان «تعلق خاطر به محیط کار» باشد. 

عکس از روزی که «شیوا خادمی» امضای خودش را اول کتاب نشاند. 🌱
        

28

                دربارهٔ زندگی مشترک آن‌ها

زن و مرد کنارِ هم ایستاده‌اند. دوشادوشِ هم. دست در دست. هیچ‌کس جلوتر نیست، کسی هم عقبت‌تر از دیگری نایستاده‌ است. کنارِ هم برای غنی‌تر کردنِ نفر دوم و پاسخ دادن به آن بی‌قراری و کشش درونیِ دیگری. 

زن، نهال تجدد است و مرد، ژان‌کلود کری‌یر. و کلمه‌ها قرار است به ما نشان بدهند که میانِ یک زنِ شرقی از تبار ایران که ریشه‌هایش در سنتِ فرهنگی و ادبی این جغرافیا جان گرفته با مردِ فرانسوی‌ای به نام ژان‌کلود که عمیق و صاحب‌نام است، دقیقا چه چیزی روی می‌دهد؟


کتابِ ایرانی‌تر، روایتِ یک بده‌بستانِ عاطفی‌ست؛ مثل بیشترِ تمام آن‌هایی که جهان دونفره خودشان را می‌سازند؛ اما فقط روایتِ این ارتباط عاطفی نیست، چراکه شاید عاطفه‌مندی به‌تنهایی نقطه پرکششی برای روایت کردن بخش‌هایی از یک جهان دونفره نباشد.

کتاب ایرانی‌تر روایتِ یک بده‌بستانِ فرهنگی است. انگار کنیم که آن پیوند مقدس و آن امضای پای قباله ازدواج در سفارتِ ایران، حکم یک سفیر فرهنگی دوطرفه را داشته است. برای همین هم کتاب دو بخش دارد: ایران و انیران. 

ایران روایتِ همه آن چیزهایی است که نهال تجدد به همسر فرانسوی‌اش از فرهنگ ایران می‌بخشد و انیران، همه آن چیزی است که نهال تجدد به برکت حضور ژان کلود از فرهنگ غرب درک می‌کند.
 
در روایتِ بخش ایران، نهال تجدد فقط یک زن ایرانی در مقام همسر و مادر نیست. نهال تجدد را باید به‌مثابه تمدن شناخت. تمدنِ ایرانی که پرده مهجوری آن کم‌کم کنار می‌رود تا نه‌تنها ژان کلود، بلکه ما را نیز با ایرانِ نهالِ تجدد و ایرانِ خودمان از نوعی دیگر مواجه کند؛ شاید برای همین است که ژان کلود نیز این‌طور درباره نهال می‌نویسد:
 
گاهی می‌شنوم «زندگی با زن فرهیخته نباید آسان باشد!» آری، اگر فقط فرهیخته باشد، هم‌زیستی با او شاید دشوار و کمی هم خواب‌آور باشد. با نهال اما جز این است. فراگیری از کسی از جنس دیگر، از اصلیتی دیگر، از نسلی دیگر، بسیار وسوسه‌برانگیز است. پیش از ازدواج با نهال به دختر بزرگم، ایریس، گفتم: «یکی از کهنه‌ترین و برجسته‌ترین تمدن‌ها به در خانه ما می‌کوبد. می‌شود گفت نه؟» ایریس با خنده تایید کرد: نمی‌شود.
 
نهال تجدد اما فقط زنی ایرانی در تکاپویِ نور تاباندن به گوشه‌گوشه فرهنگ ایران نیست. او علاوه بر تمامِ فعالیت‌های ادبی‌اش از همسری و مادری هم می‌گوید. و لابه‌لایِ همین روایت‌هاست که با خودت فکر می‌کنی نهال تجدد بیش از هر فضیلت اخلاقی، به مراقبت‌کنندگی مزین است: از ایران مراقبت می‌کند، از ژان کلودِ در بسترِ بیماری مراقبت می‌کند و دل‌نگرانِ فارسی حرف‌زدنِ دخترش می‌شود. او حتی از زبانِ فارسی هم مراقبت می‌کند. تجدد در جایی از کتاب نوشته است: 
 
«همیشه با سرافکندگی اقرار می‌کردم کیارا خوب فارسی بلد نیست. حتی برخی از دوستان با سرزنش می‌گفتند «نوه مهین تجدد و فارسیِ لنگ.» از طعن نمی‌ترسیدم. فارسی سخن گفتن با دختر نوزادم راه ندادن ژان کلود سال‌دیده بود به دایره راز. می‌خواستم هر ثانیه، هر ساعت هر سالِ زندگی او پر شود از جوش و خروش این نوزاد.»
 
یا جای دیگری نوشته است:
 
«کیارا با دفترچه فارسی به خانه می‌آمد و با ژان کلود تمرین الفبا می‌کرد و من نظاره‌گر تلفظ و ترسیم ناشیانه کلمات فارسی. هر کلاهی بر (آ) و هر نقطه‌ای زیر (ب) جاری شدن خون من بود در رگ‌های آن دو.»
 
بعد از این‌که هر دو بخش ایران و انیران را خواندم، در نظرم آمد نهال تجدد وقتی از ایران می‌نویسد کلمه‌ها و جمله‌هایش جان‌داریِ معناداری دارند. با صلابت است و آن‌قدر رگ و پی دارد که خیال می‌کنی نبض تپنده کلمه‌ها را می‌بینی. از این روست که نهال تجدد در (بخش) ایران، زن‌تر است، مادرتر و به‌تعبیر خودش ایرانی‌تر!
 
خواندن کتاب «ایرانی‌تر» کیف محضِ است؛ مخصوصا اگر کسی ژان‌کلود را بشناسد و قبل‌تر هم از نهال تجدد چیزی خوانده باشد.

همین...

#کتاب_نویسی 
#زن_شرقی
        

40

                خب البته اشکالی هم ندارد که گاهی عنوان کتابی دل از آدم ببرد و دلیل خواندنِ کتابیْ خارج از نوبت باشد. جدا از عنوان کتاب، دلیل دیگرم برای خواندن کتاب، مترجم اثر بود. مژده الفت «هرچیزی» ترجمه نمی‌کند و همین «هرچیزی‌ترجمه‌نکردن» و «وسواس در انتخاب‌هایش» است که من را متقاعد می‌کند تا «هرچیزی» را که ترجمه کرد، با شوق بخوانم. چراکه دلبستهٔ ادبیات ترکیه‌ام و ترجمهٔ اصیل و وفادار برایم مهم و ارزشمند است.

«پرندگان به سوگ او می‌روند» روایتی‌‌ست از تقلاهای آدمی برای کم‌کردن اندوه آن کسی که به‌جان دوستش داری، اما گاهی ناکام می‌مانی!
«پرندگان به سوگ او می‌روند» روایت تلاش‌های ناکامِ پسری‌ست برای پدرش، اما با وجود همهٔ بی‌سرانجامی‌ها، اصیل است و خواننده را از مِهری مطلوب لبریز می‌کند. 

رابطهٔ پدر-پسری همیشه برای من جالب‌توجه بوده است. خودم چون دخترِ پدری هستم، تجربهٔ فهم رابطهٔ پدر و دختری را دارم، اما وقت‌های زیادی دوست داشته‌ام که بدانم بین یک پدر و پسر چه چیزی می‌گذرد و این کتاب که روایت یک رابطه پدر و پسری است با همهٔ رسمی‌بودنش، لطافت دارد و احساسات‌برانگیز است. 

این داستان اتفاق‌محور نیست. یعنی صفحه‌به‌صفحه که بخوانی، اتفاقِ خاصی توجهت را جلب نمی‌کند. تنها چیزی که باعث می‌شود تو در سطرسطر کتاب ریشه کنی و دل‌سپردهٔ داستان شوی، شخصیت‌ها هستند؛ پدری که دل در گروِ خرید ماشین‌ دارد و از این شهر به آن شهر می‌رود تا ماشین‌های مطلوبش را پیدا کند و آن‌قدر راحت گریه می‌کند که نه‌تنها درنظرت ترحم‌برانگیز نیست، بلکه احترام‌برانگیز است‌.
و پسری نویسنده که برای کم‌کردن اندوهی که به جان پدرش گره خورده و دردی جسمی که او را از پا انداخته، روز به روز بیشتر در خودش فرو می‌رود، غمگین‌تر می‌شود، اما در آخرِ داستان سربلند است؛ چراکه همان کاری را می‌کند که می‌داند درست است.
 
داستان «پرندگان به سوگ او می‌رود» روایتِ آرام و پر از آهستگیِ زندگی یک خانواده اهل ترکیه با تمام جزئیات ریزودرشت آن است که در جریان پرشتاب زندگی‌های امروزی، خواندش لطف‌کردن به خود است. 
«پرندگان به سوگ او می‌روند» گزارش داستان‌گونه‌ای است از زیستِ یک خانوادهٔ ترک و برای همین است که اصالت دارد و خواندنش را ارزشمند می‌کند.
        

24

                دربارهٔ کتاب أخبار الوافدات من‌النساء:
روایت حق‌جویی و مطالبه‌گری زنان شیعه

چه کسی می‌تواند کتمان کند که زنان می‌توانند حبّ و بغض‌شان را نسبت به چیزی یا کسی، همچون یک ارثیهٔ زنانه، همانند بذر، در دلِ فرزندان‌‌شان بکارند تا در زمان مقرر، به‌بار بنشیند؟ 
و احتمالاً معاویه هم این را می‌داند که این زنان را -دوستداران علی و مدافع علوی- را به دربار می‌خواند تا آن‌ها را بابت دوست‌داشتن علی و بغضی که نسبت به او دارند، مورد بازخواست قرار دهند.

در مقدمهٔ کتاب آمده است: «کهن‌ترین شکل تاریخ‌نگاری در اسلام خبر است که عبارت از توصیف جامع یک رویداد است و به‌طور معمول بیش از چندصفحه می‌شود.» با این تعریف، کتاب اخبار الوافدات، همان‌طور که از عنوانش پیداست، کتابی تاریخی است.

اما چه‌چیز در این کتاب جالب‌توجه است و می‌تواند موضوع چندین پژوهش باشد؟

کتاب اخبار الوافدات به‌سبب اطلاعات دست‌اولی که از نقش زنان شیعهٔ حاضر در صفین ارائه می‌کند، با توجه به‌ فقدان منابع اولیه، بسیار ارزشمند است. این کتاب دربارهٔ زنانی است که به دربار معاویه فراخوانده شده‌اند تا به‌خاطر حضورشان در جنگ صفین و دیدگاه‌شان نسبت به علی‌ مورد بازخواست قرار بگیرند. در جای‌جای کتاب، معاویه، از زنان دربارهٔ محتوای رجزهایی که در جنگ خوانده‌اند، سؤال می‌کند:

معاویه به او گفت «آیا تو همان نیستی که در جنگ صفین بین دو سپاه ایستاده بودی؛ درحالی‌که پالان شترت آویخته بود و میان را بسته و شمشیر را به گردن حمایل کرده بودی و می‌گفتی: ... معاویه به‌سوی شما آمده است با عرب‌هایی بی‌اصل و نسب، با دل‌هایی در غلاف که ایمان را نمی‌شناسند و خبری از حکمت ندارند. معاویه آنان را با دنیا فراخواند، پس او را اجابت کردند و به‌سوی باطل دعوت کرد، پس او را لبیک گفتند.

درنتیجه، طبق اخبار این‌ کتاب، معرکهٔ جنگ صفین دیگر ساحتی تماماً مردانه نبوده و زنان نیز همچون سپاهیان مرد، با شتر، سلاح، لباس و رجزخوانی‌هایشان در جنگ حضور داشته‌اند و ازقضا، بابت همین هم مورد بازخواست قرار می‌گیرند.

نکتهٔ بعد: معاویه به‌خوبی می‌داند که زنان تکثیرکننده‌اند. می‌توانند نفرت و عشق را از صفر به هزار برسانند. برای همین است که زنانِ دوستدار علی را به دربار خود می‌خواند تا اول دربارهٔ احساس‌شان نسبت به علی پرس‌وجو کند:

دنبالت فرستادم تا از تو بپرسم چرا علی را دوست داشتی و از من بدت می‌آمد و چرا به او محبت داشتی و با من دشمنی می‌کرد؟

تا بعد از این‌که زنان را همچنان بر عهد و محبت خویش نسبت به علی استوار دید، برای مایل‌کردن آن‌ها به‌سوی خود بخواهد که چیزی مطالبه کنند:

«آیا حاجتی داری؟»، «از من چه می‌خواهی»؟

 تا دوباره بپرسد اگر علی بود، چنین چیزی به تو می‌داد. و جواب عموم زنان خواندنی است: 
به خدا سوگند که علی چنین نمی‌کرد. او حتی یک کرک شتر هم از بیت‌المال به من نمی‌داد.

ریشه‌های دوست‌داشتن و ولایت‌پذیری این زنان آنچنان در خاک حب او ریشه دوانده است که وقتی در درباره معاویه حاضر می‌شوند، نه‌تنها نمی‌ترسند، بلکه سخنرانی می‌کنند، به حاکم وقت تشر می‌زنند، او را سرزنش می‌کنند، مطالبه‌هایشان را صریح می‌گویند و حتی بعد از دریافت مطالبه‌هایشان هم، سرِ عهدشان می‌مانند و به عدالت علی معترف می‌شوند تا جایی که موجب حیرت معاویه می‌شود و این‌گونه اعتراف می‌کند:

علی‌بن‌ابی‌طالب به شما جرئت اعتراض بر سلطان را داد و خیلی سخت بتوان آن را از سر شما بیرون کرد.
یا
علی‌بن‌ابی‌طالب به شما علم دین آموخته است و کسی را یارای بحث با شما نیست.

از حیث روایت‌شناسی، توصیف زنان از علی، رجزخوانی‌هایشان در جنگ، شیوهٔ مطالبه‌گری و چیزهایی که از معاویه می‌خواهند، خودش می‌تواند یک پژوهش علمی باشد. برای مثال، زنان در توصیف علی، شاعرند و به‌ لطیف‌ترین شکل زبانی از او یاد می‌کنند. همچنین بیشتر آن‌ها بر عدالت و‌‌ شکل درست تقسیم بیت‌المال توسط او تأکید دارند. دیگر این‌که، عموم مطالبهٔ آن‌ها از معاویه، برای خود نیست؛ برای قوم و قبیله‌ است‌؛ چراکه در ارزش‌های زنانه دیگری همواره مقدم بر خود است؛ و‌ علی همانی‌ست که دیگری را بر خود ارجح می‌داند. ازاین‌رو، دوست‌داشتن او در نظرِ تمام این زنان رواست.

من که خواندن نسخهٔ عربی کتاب (با همهٔ دانش اندکم از این زبان) با عنوان کامل اخبار الوافدات من‌النساء من أهل‌البصره و الکوفة علی معاویة را شروع کردم، فهمیدم که این کتاب با نام «میثاق‌داران صبح؛ مدافعان علوی در بارگاه اموی» ترجمه شده است. ترجمه خواندنی و سلیس است.
        

5

                مشغول خواندن کتاب «نقشه‌هایی برای گم‌شدن» هستم که به این جمله‌ها می‌رسم. زیرشان خط می‌کشم و چندباره می‌خوانم: 

سیمون ویِ عارف‌مسلک به دوستی در قاره‌ای دیگر نوشت: «بیا به این فاصله عشق بورزیم، فاصله‌ای که به‌تمام‌وکمال در تاروپود دوستی تنیده، چراکه آن‌هایی که یکدیگر را دوست ندارند، فاصله‌ای بین‌شان نیست.»

ما دقیقاً برای همین به ادبیات و خواندنِ دیگری و دیگران نیازمندیم. به‌اینکه کسی پرده را کنار بزند، عینک تازه‌ای با شیشه‌های شفاف بگذارد روی چشم‌هایمان و معنایِ متفاوتی به پیش‌زمینه‌های ذهنی‌مان بدهد. ما دقیقاً به خواندن همین کلمه‌ها نیازمندیم. به این‌که جور متفاوتی به فاصله که ناشی از اشتیاق و تمایلِ ما برای نزدیکی به آن دیگری مطلوب است، نگاه کنیم و خوب بدانیم اگر که فاصله‌ای هست، دلیلش فقدان نیست. فاصله معلولِ دوری است. و دوری تحمل‌پذیرتر و مطلوب‌تر از ناداشتن است.

ما با وجود همهٔ محدودیت‌های تجربه زیسته‌مان در کنار محدودیت‌های جغرافیایی و زمانی به ادبیات احتیاج داریم تا بی‌هیچ رنجِ تجربه‌کردن یا مبتلاشدنی، به‌لطفِ کلمه‌های دیگری بدانیم همهٔ آن‌چیزی که رنج مکرر و غمی تمام‌نشدنی تلقی می‌شود، آن‌قدر هم اندوهِ جانکاهی نیست؛ اگر طورِ دیگری به آن نگاه کنیم.

و همهٔ ما به «طورِ دیگری نگریستن» بیشتر از هر وقتی نیاز داریم و اگر ادبیات نباشد، ما کجا و چطور، این طور دیگر و متفاوت را یاد بگیریم؟ 

در نتیجه؛
زنده‌باد ادبیات...
زنده‌باد فاصله... 
چرا‌که اگر فاصله‌ای هست، یعنی دیگری‌ِ مطلوبی، اشتیاقی، خواستنی، حضوری و دوستی‌ای در لحظات زیستن‌‌مان جریان دارد و  نبض حضورش در عمیق‌ترین جایِ دلِ ما در حال تپیدن است.
.
        

8

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

بریده‌های کتاب

فعالیت‌ها

10

3

            «روایتی تازه از مردم فلسطین»

همین اول بدون تعارف بگویم که با نخواندن کتاب «چیزی برای از دست دادن ندارید جز جان‌هایتان» چیزی از دست نمی‌دهید اما خواندنش، شبیه تماشای یک عکس است! عکسی کمتردیده‌شده از مردم فلسطین که برای معیشت و زنده ماندن باید به تکاپو و تقلا بیفتند.

چیزی که من را به‌صرافت خواندن کتاب انداخت، واقعی‌بودن روایت و تلاشِ خانم سعاد العامری برای همراهی با گروهی از مردان فلسطینی است که برای معیشت مجبورند خود را به آن سوی دیوار -یعنی اسرائیل- برسانند تا بتوانند به‌عنوان کارگر روزمرد برای اسرائیلی‌ها کاری کنند.

اگرچه نویسنده ادعا دارد که قرار است راویِ مردان فلسطین و مصائب آن‌ها در این مسیر باشد، اما کتاب بیش از هر چیزی روایتِ خودِ اوست: زنی که با گروهی از مردان همراه شده، مدام از آن‌ها عقب می‌ماند، باید حفظِ ظاهر کند، لحظه‌های زیادی برای رهایی از آن اضطراب کُشنده به دنیایِ خیال و رؤیا و خاطرات کودکی پناه می‌برد و... و همه این‌ها باعث می‌شود که خواندن کتاب به‌عنوان یک روایت مستند -که ظرفیت پخته‌ترشدن را داشت- برای ساعت‌هایی دل‌چسب و البته همراه با تجربه اندوه و همدلی با مردمانی باشد که زندگی و استعمار، آن‌ها را مدام در تقلای همیشگی می‌خواهد.
          

17

153

27

            کتاب روایت‌نگاری نویسنده‌ی فلسطینی‌ش، سعاد العامری، از همراهی هیجده‌ساعته‌ش با کارگرهای فلسطینی‌ایه که هر روز ساعت ۳ صبح از خواب بلند می‌شن، از خونه‌هاشون می‌زنن بیرون و سعی می‌کنن مخفیانه وارد اسرائیل شن تا کارگریِ اسرائیلی‌ها را بکنن و اندکْ پولی دربیارن برای خودشون و خونواده‌هاشون.

ایده‌ی کتاب حرف نداره و قبل از خوندن آدم فکر می‌کنه چه چیز غریبی انتظارشو می‌کشه. منتها وقتی وارد کتاب می‌شین، می‌بینین اون‌قدرا هم چیز دندون‌گیری در کار نیست. نویسنده نه‌تنها اطلاعات کمی درباره‌ی نسبت سیاسی‌تاریخی فلسطین و اسرائیل به ما می‌ده، بلکه یه جاهایی انگار یادش می‌ره احوالات کارگرهای همراهش رو برای ما روایت کنه: می‌ره سراغ احوالات خودش و ترس‌های خودش و اضطراب‌های خودش و از اونا صحبت می‌کنه. حتی شخصیت مراد که اسمش ان‌قدر گل‌درشت توی زیرعنوان کتاب حضور داره و آدم تصور می‌کنه شخصیت محوری کتابه، اون‌قدرها برای من درست جا نیفتاد. به قولی، مرادش کم بود! (این انتظار رو خود نویسنده برام ایجاد کرد با اسمی که گذاشته روی کتاب.)

با همه‌ی این توضیح‌ها، بازم دلیل نمی‌شه کتاب کتاب خوندنی‌ای نباشه. حتماً ارزش خوندن داره، فقط اون‌قدری که باید عمیق نیست. سی درصد آخر کتاب وضعش رو بهتر کرد برای من. تجربه‌ی همراهی با کارگرها برای خود سعاد العامری که فلسطینیه، تجربه‌ی تازه و تکون‌دهنده‌ایه، چه برسه به ما. هیجان‌انگیزه این که آدم با خوندن یه کتاب بتونه، به دور پروپاگاندای سیاسی حکومت ایران یا هر حکومت دیگه‌ای، مواجه بشه با زندگی فلسطینی‌ها و نسبتشون با اسرائیل. ضمناً، ترجمه‌ی بهمن دارالشفایی هم ترجمه‌ی خوبی و تروتمیزی از آب دراومده و باعث می‌شه کتاب روون خونده بشه.

اسم سعاد العامری رو که گوگل بکنین به انگلیسی، یه ویدئو می‌آد ازش، توی TEDx رام‌الله. صحبت‌هاش بی‌نهایت شنیدنیه، مخصوصاً اون‌جایی که درباره‌ی پاسپورت گرفتن سگش، نورا، حرف می‌زنه. پیشنهاد می‌کنم  اون رو هم بشنوین. خیلی علاقه‌مندم که کتاب اولش، شارون و مادرشوهرم، رو هم بخونم، به‌علاوه‌ی کتاب‌های بیشتری درباره‌ی ماجراهای فلسطین و اسرائیل (کتاب کورش علیانی می‌تونه گزینه‌ی خوبی باشه شاید). همین و دلم برای ابویوسف و مراد و بقیه‌ی کارگرها تنگ می‌شه.
          

30

            دربارهٔ انسانِ ایرانی بودن!

هیچ‌کس به‌اندازهٔ داریوش شایگان در کتاب «پنج اقلیم حضور» تعریف مختصر و همه‌فهمی از مفهوم رند در جهانِ فکری و شعری حافظ ارائه نکرده است.

او رند‌ را به‌معنایی که حافظ مراد می‌کند، خلاصهٔ تمام خصلت‌های پیچیده و منحصربه‌فرد ایرانیان می‌داند و می‌نویسد: «اگر به‌تعبیر بردیائف، داستایفسکی رساتر از همهٔ دیگر اندیشمندان روس هیستری مابعدالطبیعی روح روس را عیان می‌کند، رند حافظ هم رساترین نشانهٔ ابهام و ایهام وصف‌ناپذیر خصال ایرانیان است. این ابهام نه‌فقط غربیان که حتی دیگر شرقیان را هم سردرگم می‌کند.»

وقت‌هایی که در مواجهه با اتفاقات و رخدادها، احساساتم را می‌کاوم، اغلب به درماندگی می‌افتم. چراکه فهم وجوه خودِ انسانی آن‌قدرها هم سهل‌الوصول نیست. به‌تازگی -شاید به برکتِ دههٔ سوم زندگی- دریافته‌ام که برای فهم خودم باید دایرهٔ تعریف عریضِ «انسان‌بودن» را تنگ کنم و بعد، تلاشم کنم تا به‌قدر وُسع به درک درستی از «انسانِ ایرانی بودن» برسم.

آنچه که همهٔ ما به‌فراخور زیستگاه‌مان -جغرافیایی به‌نام ایران- تجربه می‌کنیم، تجربه‌های منحصربه‌فردی هستند که خاستگاه مشترکی با بقیه ندارد. ازاین‌رو، طبق گفته شایگان، دیگران -حتی شرقی‌ها- را هم به حیرت وا می‌دارد.

آنچه که بیرون رخ می‌دهد آن‌قدرها زور و اثرگذاری دارد که من را بی‌رمق، پرگریه و دل‌نگران و حیرت‌زده کند؛ آن‌قدر که در همان دیدارهای اولیه آشنایی‌مان برایش گفتم که زنی‌ام بی‌اندازه دستخوش نوسان‌های خُلقی، در رفت‌وآمد بین غم و امید و متأثر از آنچه که در کشورش رُخ می‌دهد. گفتم متلاطمِ همیشگی‌ام، چراکه این دیار، همیشه پرتلاطم و پرحادثه است‌. خوب است؟ نمی‌دانم. غلط است؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که آن بیرون، جهانِ کوچکم را زیاد تکان می‌دهد. 

دست‌آخر، این روزها، کمی با فاصله از تمام اتفاقات تراژیک یا حتی معمولی به تماشاکردن می‌ایستم تا میانهٔ درستی را برای واکنش و ابرازگری بیابم و از طرفی مشاهده‌گرِ پردقت انسانِ ایرانی باشم که منِ هم‌وطنش را هم شگفت‌زده (چه از نوع شرم، چه از نوع افتخار) می‌کند؛ چه برسد به دیگریِ آن سویِ مرزها.
          

39