معرفی کتاب آنا کارنینا اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی مترجم منوچهر بیگدلی خمسه

با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
15
خواندهام
343
خواهم خواند
214
نسخههای دیگر
نمایش همهتوضیحات
«آنا کارنینا» که اینک به خارج از کشور رفته تا معشوقش را بیابد، سرانجام به پریشان دلی و عذاب وجدان مبتلا می شود. او کاملا به خطای خود آگاه است و همین امر در نهایت در او و ورونسکی، عدم تفاهم را باعث می شود که هرچند سطحی است، رفته رفته هم دلی آنان را تیره می سازد. آنا که اینک از ورونسکی باردار است، در پایان داستان با انداختن خود به زیر قطار به زندگی خود خاتمه می دهد. تولستوی در خلال نشان دادن عشق ناخجستة آنا کارنینا و معشوقش، عشق خجستة کیتی و لوین را به تصویر می کشد. این تابلو با توصیف خانوادة «اوبلونسکی» کامل می گردد. زن خانواده که «داریا» نام دارد، زنی است باوفا و تسلیم که از غم اندیشة وظایف مادری و خانه داری فرسوده شده، اما گاه گاه پرتوی رنگ باخته ای از مهر بر جانش می افتد و همسرش لذت جویی است بی وفا اما ساده دل.
بریدۀ کتابهای مرتبط به آنا کارنینا
نمایش همهپستهای مرتبط به آنا کارنینا
یادداشتها
1402/9/15
این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
من آناکارنینا بودم! من آناکارنینا هستم! در جلدِ دوم آناکارنینا نوشتهٔ تولستوی به جایی میرسیم که روایتِ تقلای ورونسکی (معشوق آنا) است. آنها بعد از یک سفر طولانی از ایتالیا به پترزبورگ بازگشتهاند و خوب میدانند که هیچچیز مثل سابق نخواهد بود: جامعه و مردمانش اگر پذیرای ورونسکی باشد، آنا را بهعنوان زنی شوهردار که همسر و فرزندش را رها کرده و با معشوق خود همراه شده، نمیپذیرند. حالا، این ورونسکی است که بیش از خودِ آنا در تقلای بهرسمیتشناختن او بهعنوان همسرش است. او نمیخواهد که آنا زنِ یواشکی باشد. او میخواهد که جامعه، آنا را بهعنوان زنی که عشق را انتخاب کرد و با مردی چون او همراه شد، بپذیرد. انگار که او بهرسمیتشناختهشدن آنا را عینِ بهرسمیتشناختهشدن خودش میداند. از یکجایی بهبعد او و آنا، یکیاند. او آناست، و آنا، او! برای همین، در جایی از داستان، او از زنِ برادرش میخواهد که به دیدار آنا برود و او را به خانهشان دعوت کند. زنِ برادر در جواب میگوید که به دیدار آنا خواهد رفت، ولی او را به خانه دعوت نمیکند؛ چراکه معذور است و چهارچوبهایی دارد. درنهایت، ورونسکی درمییابد که تلاش بیفایده است و ناامید میشود. تولستوی استادِ مسلم تنهاگذاشتنِ تو با وجدانت است: «من اگر جایِ این زن، آنا و تمام شخصیتهای داستان بودم، چه میکردم؟!» بعد یکهو میبینی طوری بین دو گزارهٔ «زنِ فلانفلانشدهٔ قدرناشناس که زندگیاش را رها کرد» و «خوب شد که آن ملال بیعشقی را جسورانه رها کرد» طوری تاب میخوری که نمیدانی جانبِ کدام صدای ذهنت را بگیری. گمانم هنرمندی ادبیات یا بهتر بگویم -هنرمندی نویسندهای چون تولستوی- همین باشد: هزاربار خودت را جای همهٔ شخصیتهای داستان بگذاری، با وجدان و جهانبینیات تنها شوی، اما باز هم دستآخر بفهمی چقدر برای قضاوت و فهمِ دیگری، دستِ خالی و ناتوانی.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.