معرفی کتاب آنا کارنینا اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی مترجم منوچهر بیگدلی خمسه

آنا کارنینا

آنا کارنینا

4.4
190 نفر |
54 یادداشت
جلد 2

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

343

خواهم خواند

214

شابک
9789648155600
تعداد صفحات
600
تاریخ انتشار
1387/12/19

توضیحات

        «آنا کارنینا» که اینک به خارج از کشور رفته تا معشوقش را بیابد، سرانجام به پریشان دلی و عذاب وجدان مبتلا می شود. او کاملا به خطای خود آگاه است و همین امر در نهایت در او و ورونسکی، عدم تفاهم را باعث می شود که هرچند سطحی است، رفته رفته هم دلی آنان را تیره می سازد. آنا که اینک از ورونسکی باردار است، در پایان داستان با انداختن خود به زیر قطار به زندگی خود خاتمه می دهد. تولستوی در خلال نشان دادن عشق ناخجستة آنا کارنینا و معشوقش، عشق خجستة کیتی و لوین را به تصویر می کشد. این تابلو با توصیف خانوادة «اوبلونسکی» کامل می گردد. زن خانواده که «داریا» نام دارد، زنی است باوفا و تسلیم که از غم اندیشة وظایف مادری و خانه داری فرسوده شده، اما گاه گاه پرتوی رنگ باخته ای از مهر بر جانش می افتد و همسرش لذت جویی است بی وفا اما ساده دل.
      

پست‌های مرتبط به آنا کارنینا

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          اگر جای تولستوی بودم عنوان جامع‌تر «آنا کارنینا و کنستانتین لوین» را برای کتاب انتخاب می‌کردم. کل رمان را می‌توان توصیف موازی حالات درونی و رویداد‌های بیرونی زندگی این دوشخصیت دانست. آناکارنینا و کنستانتین لوین هر دو در یک زمینه و زمانه زیست می‌کنند با این وجود نماینده مواجه‌های متفاوت با دو مسئله اساسی‌ ذهن تولستوی‌اند. نخست وضعیت بحرانی جامعه روسیه و دوم مسئله بنیادین‌تر عشق (معنای زندگی). 
یک- بحران در جامعه به وضعیتی گفته می‌شود که از امر کهن سلب اعتماد شده است و همزمان امر نو قادر به زایش نیست. روسیه‌ی تولستوی، در وضعیتی مشابه قرار دارد، نه هنوز بنیاد‌های مدرنیته شکل گرفته‌اند و نه هنوز از بند سنت رهایی یافته است. لوین و آنا هر دو نسبت به این وضعیت می‌شورند، هر کدام به سبک خود. لوین می‌خواهد به سنت و وضعیت پیش از مدرن بازگردد و آنا می‌خواهد از سد سنت عبور کند و یک زن مدرن باشد. لوین با ساختار دیوان سالار جدید مخالف است، برای او کار واقعی، عریق ریختن دهاتی‌ها بر سر زمین کشاورزی است و نه منصب‌های انتزاعی و کاغذبازی‌های بی‌انتها. در لایه‌ای عمیق‌تر او با خرد روشنگری و عقل حسابگر در ستیز است. او نمی‌خواهد زندگی را تحلیل کند بلکه تلاش می‌کند آن را در آغوش بگیرد. برای لوین زندگی امری مقدس و رازگونه است که باید با گوش جان نوای آن را شنید نه این به کمک قو‌ه‌ی ناقص عقل درصدد کنترل آن برآمد. به همین دلیل او از شهر و از روابط اجتماعی مدرن دوری می‌کند و آرامش خود را بیشتر از همه در روستا و در لحظه‌های کار و تلاش می‌یابد. در آن سو اما آنا دربرابر تلقی‌های سنتی اجتماع می‌ایستد. او به ساختارهای سنتی و خرد مسیحی پشت می‌کند، ساختار‌هایی که جامعه و خانواده را اولویت می‌بخشند و فرد را پیش پای اجتماع ذبح می‌کنند.‌ آنا تمام زندگی‌اش را بر سر عشقی فردی و شورمندانه قمار می‌کند اما نتیجه آن قمار در جامعه‌‌ای برزخی چیز جز بدنامی و فشار فزاینده اجتماعی برای او نیست. ‌ 
دو- آنا و لوین یک ویژگی مشترک اساسی دیگر هم دارند. هر دو عاشق می‌شوند. اما این عشق آن چیزی نیست که تصورش را می‌کردند. دراین جا تاثیر افکار شوپنهاور بر تولستوی آشکار است. شوپنهاور آن نیروی اصلی هستی که ما را به این سو آن سو می‌راند، آن نیرویی که تعیین می‌کند چه چیزی را اخلاقی یا منطقی بدانیم، نیرویی که ورای قدرت ما قرار دارد را «اراده معطوف به حیات» می‌خواند. وجود این اراده جز رنج برای ما در پی ندارد. این اراده ما را می‌فریبد، در حالی که فکر می‌کنیم به سوی اهداف خودمان می‌رویم در واقع درحال محقق کردن خواسته‌های آنیم، و این تمایز بین آنچه می‌خواهیم با آنچه در زندگی محقق می‌شود جز رنج نصبیمان نخواهد کرد. عشق یک نمونه برجسته ازین اراده است.‌ عشق احساسی شورمند نسبت به یک فرد در ما ایجاد می‌کند، احساسی که به نظر می‌رسد هدفی جز خود ندارد و ذاتا نیک است، ما حاضریم تمام محاسبات عقلانی را برای آن کنار بگذایم تا به معشوق خود برسیم. اما برای شوپنهاور در پس عشق همان حقیقت ثابت نهفته است، یعنی میل به ادامه و بقای حیات که در مادی‌ترین شکل چیزی جز تله‌ای برای بچه دار شدن است. عشق به زودی زائل خواهد شد و ما با رنج بزرگ کردن کودکان که ثمره‌ی آن عشق بلند مرتبه‌اند تنها خواهیم ماند!
در جای جای داستان می‌تواند حضور این اراده و پیروی ناخودآگاه شخصیت‌ها از آن را مشاهده کرد. آنا تمام زندگی خانوادگی و جایگاه اجتماع‌اش را پای عشق می‌گذارد، او به ورونسکی(معشوق‌اش) می‌گوید که حاضر است دست از همه چیز بشوید تنها برای این که با هم باشند. لوین نیز عاشق کیتی است و در نهایت به او می‌رسد اما برای او هم زندگی زناشویی با آن چه در فکر داشت متفاوت است، و در نتیجه تمایز میان تصورش از زندگی و واقعیتی که اراده معطوف به حیات رقم می‌زند او را درگیر نوعی از بحران معنا می‌کند. 
اما مواجه لوین و آنا با این اراده‌ی شر چگونه است؟ آنا در این جا نیز مدرن است. مدرن به معنای نفی آن چه هست. برای این کار او دست به نفی اراده  معطوف به حیات می‌زند، او خود کشی می‌کند تا خود را از چرخه سلطه‌ی آن رها می‌سازد. توصیف‌های معرکه تولستوی از صحنه‌های پایانی زندگی آنا در حالی که در کالسکه نشسته است و به سمت راه آهن می‌رود نشان می‌دهد چگونه آنا به تسلط این نیروی شر بر تک تک افراد جامعه آگاه می‌شود و در مورد تصمیمش مصمم‌تر.‌ مواجه لوین اما بسیار مشابه با راه حل‌های خود شوپنهاور است. برای شوپنهاور یکی از راه‌های رهایی از چنگال این اراده اندیشدن آگاه کننده است. به طور خاص راهبان بودایی تحت تعلیم اندیشه‌های بودا که می‌توانند از خودخواهی عبور کنند و بر خواست‌های خود مسلط شوند قادرند براین اراده و رنج حاصل از آن غلبه کنند. لوین هم در زمینه روسی-مسیحی خود به راه مشابهی می‌رود. او با تامل به نوعی ایمان مسیحی روستایی (نه کلیسایی) دست می‌یابد که در آن "خواستن" وجود ندارد جایی که زندگی را آن گونه که هست می‌پذیرد و خود را در دستان هدایتگری بزرگتر می‌یابد. 


        

18

زکیه

زکیه

1400/4/19

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          رمانی پر از شخصیت های متنوع و فعال... البته این از ویژگی های داستان پردازی لئون تولستوی است. تعدد شخصیت هاي موجود در  رمان تولستوی می‌تواند سبب سرگردانی خواننده شود، اما این در دوام خواندن و طی روایت مرتفع می‌شود و شما با اشخاص داستان کاملا همراه می‌شوید. در کل نمی توانم تولستوی را دوست نداشته باشم. هرچند تمام آثار او در یک اندازه و قامت نیستند، اما همگی از جمله آثار درخشان ادبیات کلاسیک به شمار می‌آیند.
 آنا کارنینا زنی صاحب کمال و صاحب جمال است که با خود بسیار صادق است. کتاب با این جمله کوبنده آغاز می‌شود:
خانواده های خوشبخت همه مثل هم‌اند، ولی خانواده های شوربخت، هریک بدبختی خاص خود را دارند.

زنی که می‌داند انتخاب و عملش خلاف اخلاق اجتماعی و فردی است و به نوعی گناه آلود است ولی فرصت زیستن، آنگونه که مطلوب و گواراست، را مغتنم می‌شمرد و در عین حال رنج این گزینش را برخود هموار می‌دارد. تولستوی شخصیت آنا را به‌گونه ساخته و پرداخته که آدمی میان سرزنش و ترحم بر او بر سر دو راهی می‌ماند. و این همان دوئالیتی اخلاق است که تفلسف در آن از علاقه‌مندی های تولستوی است.
به نظر من سروش حبیبی افتخار بهترین ترجمه از آثار تولستوی را از آن خود کرده.
        

6

مبینا

مبینا

1403/11/22

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          «همه‌ی خانواده‌های خوشبخت به یکدیگر شبیه‌اند؛ اما هر خانواده‌ی بدبخت، بدبختی خاص خود را دارد.»
-
آناکارنینا، داستانی درام و واقع‌گرایانه در سرزمین روسیه.
جناب تولستوی توی این کتاب شخصیت‌ها رو طوری خلق کردن که هرکدوم رو میشه درک کرد، میشه باهاشون همراهی کرد و میشه باهاشون زندگی کرد. و حتی حضور یکسری شخصیت‌ها روند کتاب رو قابل تحمل‌تر می‌کرد. چون اگه این کتاب به تنهایی فقط به داستان آنا می‌پرداخت آزاردهنده بود. (مثل مادام بوآری)
شخصیت‌ لوین، واقعا شخصیتی بود که حضورش به کتاب رنگ می‌داد. شخصیت فلسفی و زندگی روستایی :)
شخصیت کارنین هم، واقعا برام قابل احترام بود. مرد چقدر تو مظلومی...
-
زندگی روستایی لوین، از اون زندگی‌هایی بود که درونم احساس حسرت ایجاد می‌کرد. از اون حالت‌هایی که دلم میخواست جمع کنم و برم روستا. انقدر جزئیات و توصیفات توی این فصل‌ها بودش که می‌شد چشم‌هارو بست و تصورش کرد.
فصل درو، رفتار خوب با موژیک‌ها و احساس همراهی که لوین داشت برای من لذت بخش بود‌.
توی فصلی که لوین داشت پدر می‌شد، احساساتش به شدت واقعی، صاف و ساده و خوب توصیف شده بودن.
و فصل پایانی برای لوین، کاملا متفاوت از آنا بود.
-
در کل فصل‌های پایانی رو از نظر توصیفات بیشتر دوست داشتم. بخصوص توصیفات احساس دالی... 
و بنظرم شروع داستان توی ایستگاه قطار، و پایان داستان توی همونجا، یکی از ایده‌های جذاب جناب تولستوی بود.
از اون کتاب‌هایی هستش که خوندنش خالی از لطف نیست.
        

46

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          کتاب آناکارنینا با دو قهرمان اصلی سعی در نشون دادن دو راه و روش زندگی داره، راه درست و غلط از نظر نویسنده. آناکارنینا نماینده‌ی انتخاب راه غلط و لوین نماینده‌ی انتخاب راه درسته. حالا چرا توی اسم کتاب فقط آنا نقش داره، نمی‌دونم. داستان کتاب با یک خیانت و قهر شروع میشه. برادر آناکارنینا سر و سری با معلم سرخونه پیدا کرده و همسرش نامه‌ی عاشقانه‌ی اون رو پیدا کرده، اینجا آنا برای آشتی دادن برادر و زن برادرش به مسکو میاد. از طرف دیگه لوین که جوانی درستکار با علاقه به کار و زندگی در روستاست برای خواستگاری از خواهر زن‌برادر آنا، کیتی، به مسکو اومده و با برادر آنا در این مورد مشورت می‌کنه و همونجا متوجه میشه که یک رقیب سرسخت داره، آلکسی ورونسکی. خلاصه کیتی با خیال ازدواج با ورونسکی به لوین جواب منفی میده، اما در یک مهمانی رقص، رفتار و برخورد ورونسکی و آنا خبر از راز دل اونها میده و این قضیه برای کیتی گرون تموم میشه. این عشق بین ورونسکی و یک زن متاهل، قراره ما رو از سرنوشت یک مسیر غلط از نظر نویسنده آشنا کنه. در کتاب به جز این داستان نسبتاً عاشقانه، نظریات نویسنده راجع به موضوعات اجتماعی-سیاسی در خلال روایت‌های فرعی بیان شده. سبک نوشتار تولستوی ساده‌تر از داستایوفسکی هست و خوندن کتاب پیچیدگی خاصی نداره جز اینکه در جاهایی بیش از اندازه طولانی شده. میشه گفت کتاب جذابه اما اینکه در انتهای کتاب کارما‌ طور هر کس به سزای عملش میرسه خیلی با واقعیت‌ها همخوانی ندارد. در مجموع کتاب در حد ۴ ستاره هست، یک ۴ ستاره‌ی بدون حرف و اما و اگر.
        

8

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          به نام او

درباره‌یِ تالستویِ بزرگ چه باید گفت تا حق مطلب ادا شود؟ باید از کدام یک از وجوه دم زد تا جنبه‌ای مغفول نماند 
واقعا در مواجهه با تالستوی (نه هیچ نویسنده دیگر) همان حسی به من دست می‌دهد که در مواجهه با غولهای ادبیات خودمان نظیر فردوسی سعدی، حافظ، مولوی بیدل و ..دارم: بهت و حیرت و در نتیجه عدم توانایی تحلیل اثر هنریشان. به قول منزوی 
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است

حالا چند سطر پریشان درباره‌ آناکارنینایِ تالستوی
به نظر من بزرگترین هنرِ پیرمرد عمق دادن به مقولاتِ پیرامونی است. به عبارت دیگر مباحثی که تالستوی مطرح می‌کند  بدیع نیست همان چیزهایی ست که دغدغه ‌یِ هم‌عصران او بوده است. برگِ برنده پرداختِ فرم است. تِم اصلیِ آناکارنینا تکراری ست همان داستانِ رمانِ «مادام بوواری» فلوبر است ولی آنچه  شاهکارِ تالستوی را از اثر ارزنده فلوبر متمایز می‌کند پرداخت و بررسی جنبه‌های مختلفِ اجتماعی روان‌شناختی و فلسفیِ مقوله‌ی مورد نظر است. فلوبر در مادام بوواری یک راوی دقیق و صادق است ولی تالستوی علاوه بر اینها چیزهایی را به تو نشان می‌دهد که در بدو امر تو هرگز به ذهنت خطور نمی‌کرد که چنین چیزهایی هم وجود داشته باشد. تالستوی به همه‌چیز عمق می‌دهد.

در آخر چند سطری از مقاله بسیار خوبِ ناباکف نویسنده و منتقد روس  در مورد آناکارنینا و تالستوی:

خیلیها در مواجهه با تالستوی به احساسات متضادی دچار می آیند. اینها هنرمند وجود او را دوست دارند و از واعظ وجودش سخت دچار ملال میشوند؛ اما در عین حال جدا کردن تالستوی واعظ از تالستوی هنرمند چندان ساده نیست - صدا همان صدای بم کند آهنگ است و همان شانه ستبر، ابر تصاویر ذهنی یا بار افکار و عقاید را حمل میکند. آدم دلش میخواهد سکوی شکوهمند خطابه را با لگد از زیر پای صندل پوش او به کناری بیاندازد و بعد او را با بشکه های جوهر و بندهای کاغذ در خانه ای سنگی بر جزیره ای برهوت زندانی کند- به دور از هر چیز اخلاقی و آموزشی که حواسش را پرت میکردند و نمی گذاشتند ببیند که موی سیاه چگونه به دور گردن سفید آنا حلقه میزده است. اما این کار را نمی شود کرد: تالستوی همگن است، یکپارچه است ...
آدم فقط از این ناراحت میشود که همیشه نمی توانست در مواجهه با حقیقت، خود خویشتن را بشناسد. درباره اش داستانی شنیده ام که دوست دارم، اینکه در یک روز ملال آور در دوران پیری، سالها بعد از اینکه دیگر دست از رمان نویسی کشیده بود، کتابی را برداشت و از وسطش شروع به خواندن کرد و به آن علاقمند شد و خیلی از آن خوشش آمد و بعد به عنوان کتاب نگاه کرد و این را دید: آنا کارنین نوشته لیو تالستوی
        

1

mehranehm

mehranehm

1401/9/1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

2

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          به نام دوست

پيامبری در میان نويسندگان

نگاهي به "آناكارنينا" شاهكار نويسنده اخلاق گرا؛ لئون تالستوي

در جدیدترین نظرسنجی انجام شده از میان نویسندگان و مخاطبان حرفه ای ادبیات داستانی جهان، رمان «آناکارنینا» شاهکار لئون تولستوی، نویسندهء اخلاقگرای روس به عنوان بهترین رمان قرن نوزدهم شناخته شد.
 

لئون تالستوي، نويسنده بزرگ روس يكي از شاخص‌ترين هنرمندان اخلاقگراي جهان است كه آثار و نظرياتش هيچگاه خالي از معاني و آموزه‌هاي اخلاقي نبوده‌است. تالستوي هيچ وقت در آثارش تنها به امر زيبا بسنده نكرده‌است. "آناكارنينا" رمان بزرگ تالستوي چالشي بزرگ در حوزه اخلاق و ايمان است.

 

در جستجوی جواب سوالی مهیب

شاید هیچ سوالی در عرصۀ هنر از این تکراری تر نباشد که "وظیفۀ هنر چیست؟". اما هنوز هیچ جواب قاطعی برای این سوال وجود ندارد و شاید علتش این باشد که انسان هنوز دقیقا نمیداند "هنر چیست؟".

لئون تولستوی، نویسندۀ بزرگ روس یکی از هنرمندانی است که تلاش کرده به این سوال پاسخ بدهد. شهرت و شان والای تولستوی مانع از این نشد که وی این سوال را از خود نپرسد. تعجب ندارد که ببینیم بسیاری از نویسندگان بزرگ دنیا از کنار این سوال با بی اعتنایی یا شاید با ترس گذشته اند. حتما خیلی از هنرمندان بزرگ جهان با خود فکر کرده اند "مهم نیست که هنر در ذات خود چیست و چه وظیفه ای دارد. هنر هر چه هست، من دارم به این زبان با مخاطبان خودم حرف میزنم و اثر هنری ام را می آفرینم."

اما تولستوی با چنین جوابهایی از کنار ماجرا نگذشته است. این سوال بزرگ او را نترسانده و مانع صداقتش نشده. نگران این نبوده که دنبال کردن جواب این سوال ممکن است یک عمر اعتبار ادبی اش را به خطر بیندازد. او در کتاب "هنر چیست؟" با شهامت به دنبال پاسخ این سوال و به دنبال وظیفۀ هنر میگردد. نتیجه ای هم که میگیرد ( اگرچه نتیجۀ طبیعی سیر ادبی تمام عمر اوست ) بسیار بزرگ و مهیب است. او در هنر چیست یک سره خط بطلان بر سراسر حیثیت هنر غیر مردمی میکشد.

با این نتیجه گیری تلویحا دو رمان بزرگ خود او نیز زیر سوال میرود اما جانمایۀ این تفکر همان چیزی است که تولستوی در تمام عمر ادبی اش به دنبال اثبات آن بوده است: تلاش برای رستگاری انسان از راه اخلاق گرایی. و بارزترین تجلی این تفکر در رمان آنا کارنینا رخ مینماید.

 

نام دیگر این رمان بزرگ

آناکارنینا رمانی با دو روایت موازی است که یکی ختم به خیر میشود و یکی ختم به شر! روایت اول مربوط به آنا کارنینا زن جوان و بسیار زیبایی از طبقۀ اشراف است که علیرغم مزدوج و مادر بودن اسیر دلبری های یک جوان اشرافزادۀ جویای نام میشود و ناملایمات فراوانی را از سر میگذراند و نهایتا در ناکامی تمام با زندگی وداع میکند. دروایت دوم داستان "لوین" جوانی با طبع حساس و کنجکاو و سختگیر است که او نیز از طبقۀ بزرگزادگان است. لوین نیز کشمکشهای شدید عاطفی را پشت سر میگذارد اما نهایتا به یگانگی فکری میرسد و درواقع رستگار میشود.

این دو خط سیر فقط در فرازهای مختصری در انتهای داستان بر هم تاثیری بسیار سطحی میگذارند و میتوان به راحتی گفت که تولستوی دارد دو رمان را در یک کتاب برای ما روایت میکند. اتفاقا بخشهای مربوط به لوین نه تنها کمتر از بخشهای مربوط به آنا نیست که چه بسا بیشتر است و شاید نام کتاب باید "لوین" میبود.

شخصیت آنا کارنینا در ابتدای رمان در نقش یک منجی با اخلاق، برای حل و فصل یک دعوای ناموسی وارد داستان میشود. مطلقا نمیشود تصور کرد که این زن پاکدامن و نیک سرشت که با ورود خود به مسکو خیر و آرامش را به خانۀ برادرش می آورد چه سرنوشت عجیبی خواهدداشت. و این ورود منحصر به فرد، خود یکی از اشارات اخلاقی تولستوی است: "هیچ کس از لغزش در امان نیست." آنا کارنینا در زندگی همه چیز دارد ( حداقل از نگاه اطرافیانش ) : پول، رفاه، زیبایی، همسری با شان اجتماعی والا، کودکی که به مادر عشق میورزد، حتی اخلاق و ایمان. و اما او چه چیز ندارد که مایۀ لغزش او و از دست دادن همۀ داشته هایش میشود؟ در نگاه اول میگوییم  شوهری زیرک که ذات پر شر و شور و لذت طلب او را درک کند. در یک کلام: عشق.

آیا شکلوفسکی درست میگوید که «آنا گذشته از طراوت و سرزندگی، گناه دیگری ندارد؛ و این پری و سرشاری، که نمیتواند جایی در محدودهء جامعه بیابد، به عشقش به یک اشرافزادهء معمولی، در آن کت خوشدوخت، صورت فاجعه میدهد» (دربارهء ادبیات روس،152)

 "کنت ورونسکی" این خلا را در روح آنا کارنینا پر میکند و دل از او میرباید. اولین چیزی که آنا کارنینا از کف میدهد همانا "تعهد" است و سپس با سقوط اولین قطعۀ مستطیلی این دومینو او داشته های اش را از دست میدهد: آبرو، همسر و فرزند. آخرین قطعۀ این دومینو همان طعمه ای است که او را در این دام انداخته: عشق. و با سقوط عشق او دیگر بهانه ای برای زندگی ندارد.

اما لوین: او نیز اگرچه همۀ لوازم یک زندگی سعادتمند را دارد اما خوشبخت نیست و آرامش ندارد. چرا که یک چیز ندارد: ایمان. او دقیقا ایمان ندارد و این مسئله بارها و بارها به وضوح در طول داستان مطرح میشود. سوال بزرگ اینجاست که چرا از میان دوشخصیت اصلی رمان لوین که ایمان ندارد مستحق نائل شدن به خیر است اما آنا کارنینا که ذاتا به خوبی ها مومن است باید در شر سقوط کند؟ با قاطعیت میتوان گفت تمام این اثر سترگ برای پاسخ به این سوال به رشتۀ تحریر درآمده.

 

مشی مذهبی تولستوی

زندگی لئو تولستوی را به سه بخش تقسیم میکنند:

دورۀ خوشگذرانی های جوانی

دورۀ نگارش آثار ادبی بزرگ که در آنها به تفصیل به دنبال راه رستگاری انسان و جامعه میگردد

دورۀ پشت پا زدن به آثار هنری طبقۀ مرفه و جستجوی راه نزدیک و جهانشمول رستگاری انسان. در این دوره او داستانهای کوتاهش را خلق میکند که در واقع حکایات اخلاقی موجز هستند.

اما بین این سه بخش میتوان ارتباطی پیدا کرد که نشان میدهد او مسیری مستقیم را به دنبال پرسش های بزرگش طی کرده است. تولستوی همیشه به دنبال راه نجات انسان از رنجها بوده است. در دورۀ اول زندگی اش این راه نجات را در بی خبری و مستی میجوید. در دورۀ دوم با همتی مثال زدنی به تاملات طولانی میپردازد و آنها را در قالب رمانهایش می آورد و در دورۀ سوم، نا امید از تاثیر هنر در نجات انسانهای رنجدیده دست به خلق داستانهای کوتاه اخلاقی میزند.

همینجا بگوییم که دورۀ سوم زندگی تولستوی او را به چهره ای بی نظیر در تاریخ ادبیات جهان تبدیل میکند. کدام نویسندۀ بزرگ دیگری را سراغ داریم که پس از شهرت جهانگیر، آثار بزرگ خودش را به خاطر رستگاری انسان کنار گذاشته باشد؟

این دوره ها را مرور کردیم که بگوییم مشی فکری تولستوی همیشه در یک مسیر مستقیم حرکت کرده است.

به سوال خودمان بازگردیم: چرا لوین استحقاق رستگاری دارد و آنا کارنینا نه؟

 

حتی اگر ایمان نداری!

لوین به صراحت میگوید که ایمان ندارد و ما به روشنی درمی یابیم که علت کشمکش های درونی وی نداشتن ایمان است. اما شخصیت آنا کارنینا تا لحظات پایانی اثر یکسره یکپارچگی است. او چنان به ذات شورانگیز زندگی مومن است که مسئلۀ ایمان حتی یک بار هم برایش مطرح نمیشود. حتی وقتی دل به ورونسکی میبازد، حتی وقتی میلغزد، حتی وقتی شان اجتماعی اش در میان اشراف روسیه به شدت افت میکند و حتی وقتی عشقش را از دست میدهد. او فقط به "خواستن" می اندیشد و حاضر است به خاطر خواسته هایش ارزشهای اخلاقی و اجتماعی را زیر پا بگذارد.

نگاه عمیق تولستوی در واشکافی سرنوشت آنا کارنینا وقتی مشخص میشود که می بینیم آنچه نهایتا به سقوط روح آنا کارنینا می انجامد نه پیامد تخطی اجتماعی او بلکه همانا "خواسته ها"ی اوست.

آنا کارنینا آبرویش را از دست میدهد اما با کمال تعجب میبینیم که این مسئله ( آن هم در جامعۀ اشراف روسیۀ تزاری ) او را تلخکام نمیکند. او فرزندش را از دست میدهد اما حتی این مسئله هم نهایتا چندان او را از اوج خوشبختی اش فرود نمی آورد. او در مقابل بزرگواری شوهرش در عفو او، خوار میشود اما این ماجرا هم به آرامش ناشی از لذتش خدشه ای وارد نمیکند:

آنا در آغاز آزادی و بازیافتن سریع تندرستی به قدری شیرین کام و با نشاط و از شور زندگی سرشار بود که حال خود را گناهی نابخشودنی می یافت. یاد تلخکامی شوهرش سعادت او را زهرآگین نمیکرد. یاد این مصیبت از یک سو بیش از آن سیاه بود که او بتواند به آن بیندیشد و از سوی دیگر شیرین کامی حاصل از آن تلخکامی بیش از آن بود که جایی برای ندامت بگذارد.(آناکارنینا، 578).

...گرچه استقبالش از درد صادقانه بود اما دردی نمیکشید. به بدنامی خود آگاه نبود و چون هر دو احتیاط بسیار می کردند تا از روبرو شدن با بانوان روسی مقیم خارج از کشور اجتناب کنند، هرگز در وضعی که موجب رسوایی شود قرارنگرفتند. همه جا با کسانی معاشر بودند که وانمود میکردند که وضع آنها را از هر جهت بسیار بهتر از خودشان درک میکنند. جدایی از پسر دلبندش هم در آغاز کار او را زیاد آزار نمیداد. طفلشان، یعنی دختر ورونسکی، به قدری شیرین بود، و از وقتی که آنا فرزند دیگری جز او نزد خود نداشت دل او را به قدری در بند آورده بود که کمتر به یاد پسرش میافتاد.(آناکارنینا، 579).

 

 این ها واقعا تردستی ها تولستوی هستند! در ادامه این نگاه تولستوی را با نگاه "گوستاو فلوبر" در رمان مادام بواری مقایسه خواهیم کرد و به نگاه عمیق اخلاقی تولستوی اشاره خواهیم کرد. آنا کارنینا تنها زمانی از اوج نردبان رضایت سقوط میکند که عشق، همین خواهش آلوده به گناه، از او روی میگرداند.

اما لوین با این که بی ایمان و ناشاد است، با این که در رقابت عشقی بر سر "کیتی" شکست میخورد، روی "تعهد" خود پا نمیگذارد و تلخکامی را بر طغیان ترجیح میدهد. شکست و ناکامی را میپذیرد. به تربیت خویش قیام میکند. وقتی شکست خورده از خواستگاری کیتی به روستا برمیگردد، داس به دست میگیرد و پا به پای رعیت هایش زمین را درو میکند. علیرغم تعجب برادرش شان اربابی خود را زیر پا میگذارد و مثل موژیکها به کار روی زمین زراعی میپردازد. ( خود تولستوی هم از این کارها میکرد و در اصلاح وضعیت کارگران ملک پدری اش بسیار میکوشید. اساسا شخصیت لوین با حساسیت شخصیتی اش و سوالهای عمیقش و روش زندگی اش خیلی به نویسنده شبیه است. حتی اسم "لوین" به نام کوچک تولستوی بسیار نزدیک است! )

پس لوین لیاقتش را برای پیدا کردن راه رستگاری نشان میدهد و بالاخره در نیمه های رمان موفق به ازدواج با کیتی میشود. ازدواج با کیتی اگرچه برآورده شدن "خواهش" نفسانی و روحانی اوست و آبی بر آتش ناآرامی های او، اما او هنوز تا رسیدن به ساحل آرامش درونی راه درازی در پیش دارد. به دنبال راه درست زندگی خانوادگی میگردد. و در کمال تعجب میبیند با این که این دستورالعمل کلی را نمی یابد اما نیرویی نامرئی او را در همه کار موفق میکند و بی آن که سر دربیاورد، خود را شوهری شایسته می یابد. این نیرو چیست که زندگی او را بی نقشه ای از پیش به جلو می برد و این نور آسمانی چیست و چرا بر زندگی لوین بی ایمان می تابد؟

 

خیر در آموزۀ تولستوی

"لف شیستوف" منتقد روس در کتاب "خیر در آموزۀ تولستوی و نیچه" به مقایسۀ نظریات تولستوی و نیچه میپردازد و ضمن انتقاد از برداشت تولستوی از خیر، نیچه را از شرستایی مبری میکند. او در بخشهای زیادی از کتاب خود به انتقاد از سرنوشتی که تولستوی برای آنا کارنینا رقم زده میپردازد و میگوید معلوم نیست چرا لوین استحقاق رستگاری را دارد و آنا ندارد.

 

این "معنای خیر" ناگهان از کجا پیدا میشود؟ چرا خیر فقط از لوین استقبال میکند، نه از سایر شخصیتهای رمان؟ از چه روی آنا هلاک میشود و سزاوار آن است؟ چرا ورونسکی به آدمی فرتوت و درمانده تبدیل میگردد؟...اما لوین نه تنها از همۀ مواهب زندگی بهره مند میگردد، بلکه حق آرامش روحی عمیقی را نیز به دست می آورد که امتیازی است متعلق به انسانهای معدود و فوق العاده؟ چرا تقدیر به هنگام تقسیم چنان ناعادلانه دامن لوین را پر از گل کرد و چنان بیرحمانه دامن آنا را پر از خار؟ برای نویسنده ای دیگر، فی المثل برای نویسنده ای ناتورالیست، چنین پرسشهایی اساسا مطرح نمیشود. برای نویسندۀ ناتورالیست بی عدالتی تقدیر اصل بنیادین حیات بشری است، و این اصل چنان آشکارا از قانون تکامل طبیعی برمی آید که حتی نباید از آن اظهار تعجب کرد.

 

شیستوف یک عامل را در نظر نمیگیرد و آن "انتخاب" است. این است که بحث او به سمت دیدگاه ناتورالیستی منحرف میشود. انگار که او تولستوی را به خاطر حق انتخابی که به شخصیت آنا داده است محاکمه میکند. آیا این سرنوشت چیزی نبود که آنا خود برگزید؟ شیستوف در بخش دیگری از کتاب خود تولستوی را بابت این سرنوشت مورد حمله قرار میدهد و مینویسد:

 

در سراسر ادبیات روس، و حتی شاید در سراسر ادبیات جهان، هیچ نویسنده ای پیدا نمیشود که با قهرمان داستان خود آن کند که تولستوی با آنا کرده است. حتی یک نویسنده هم پیدا نمیشود که قهرمان داستان خود را به سوی سرنوشت هولناکی که در انتظارش است سوق داده باشد. کافی نیست بگوییم بی رحمانه و خونسردانه، بلکه باید گفت تولستوی با سرور و شادمانی آنا را به قربانگاه میبرد. فرجام ننگین و جانکاه آنا آیتی است که خاطر تولستوی را شاد میدارد. تولستوی پس از کشتن آنا، لوین را به سوی ایمان به خداوند هدایت میکند و رمان خود را به پایان میرساند. اگر آنا میتوانست رسوایی خود را از سر بگذراند، اگر همچنان به حقوق انسانی خود واقف میماند، و اگر خوار و تحقیر شده نمیمرد بلکه مغرور و معصوم جان میسپرد، آنگاه تولستوی نقطۀ اتکایی را که به کمک آن میتوانست تعادل روحی خود را حفظ کند از دست میداد.

 

اما گویی شیستوف در ابراز نظر خود کمی تندروی میکند. حافظۀ تاریخی ادبیات جهان حداقل یک مورد از برخوردی اینگونه با "زن خطاکار" داستان را هرگز فراموش نمیکند: مادام بواری.

 

زن خطاکار؛ از مادام بواری تا آنا کارنینا

گوستاو فلوبر، نویسندۀ رئالیست فرانسوی و از تاثیرگذارترین نویسندگان در پیدایش مکتب ناتورالیسم، بیست و پنج سال پیش از تولستوی در رمان "مادام بواری" با نگاهی غیراخلاقی ( اگر نگوییم ضد اخلاقی! ) سرنوشت زن خطاکار رمانش را همانگونه رقم زد که تولستوی اخلاق گرا این کار را کرد. حتی در نظر گرفتن همین یک مورد میتواند ما را به این نتیجه برساند که تولستوی بیش از آنچه که باید به شخصیت داستانش جفا نکرده است.

از آن گذشته فلوبر، مادام بواری را زنی خیانتکار و لذتجو تصویر کرده است که نهایتا "رسوایی" دامنش را میگیرد و او را به خودکشی وامیدارد. اما آنا از رسوایی جان سالم به در برد و تقدیرش نتیجه ای محتوم بود که حتی فلوبر رئالیست نیز نمیتوانست به عمق آن پی ببرد. تولستوی آنا را محکوم به رسوایی نکرد و گذاشت تا او از جام لذت سرمست شود. روی گرداندن عشق، طبیعی ترین سرنوشتی بود که میتوانست در انتظار آنا باشد.

اما به هر حال از تولستوی اخلاق گرا و موعظه گر بعید بود که همچون فلوبر رئالیست و تلخ نگر فرجام کار شخصیتش را "خودکشی" مقرر کند. تولستوی رمانش را با این جمله انجیل آغاز میکند: "انتقام از آن من است. من جزا خواهم داد." اما گویا تفسیر او از این جمله با تکیه بر کلمۀ "جزا"است و نه کلمۀ "من"!

 

چالش تولستوی با سبک زندگی

تولستوی در آنا کارنینا سوالاتی بزرگ از انسان روزگار خودش میپرسد. ما چرا خطا میکنیم؟ چرا راه رستگاری این اندازه دور و دست نیافتنی است؟ چرا هر لذتی، رنجی به دنبال دارد؟ و مهم ترین سوال شاید این باشد که ما چرا این گونه زندگی میکنیم؟

در دوره ای که نویسندۀ بزرگ دیگر ادبیات روسیه، فئودور داستایوسکی، راه نجات بشر را در اندیشه و ایمان جستجو میکند، تولستوی به دنبال راهی نزدیک تر و عمومی تر است. او اخلاق را راه نجات انسان میداند و اعتقاد دارد سبک زندگی نقش تعیین کننده ای در سرنوشت انسان دارد.

در مهمترین ماجرای داستان که لغزش آنا است، اگرچه چرایی اصلی دربارۀ مسئلۀ درونی خیانت و گناه است اما او نشان میدهد که زندگی غلط اشراف روسیه زمینه ساز این لغزش میشود. از سویی دیگر کنت ورونسکی نمایندۀ نسل جدیدی از جوانان اشرافی است که نوع زندگی بی قیدوبند اروپایی را برگزیده اند و حتی همان مناسبات اخلاقی اشراف روسیه را هم چندان جدی نمیگیرند.

او در این رمان بارها و بارها سبک زندگی اشراف روسیه را مورد انتقاد قرار میدهد و از زبان لوین میگوید که اشرافی گری راه نجات ملت روسیه را بسته است. با محدود كردن رابطه انسانها در رابطه ارباب-رعيت (رابطه لوين با كارگرانش). با توجه بيش از اندازه اشراف به ظواهر زندگي(مهماني هاي با شكوهي كه سراسر داستان را پر كرده‌اند). با بي توجهي به بنيان خانواده (كه آناكارنينا را ميلغزاند و لوين را درگير حل اين مسئله كرده است)

 

نگاه تولستوي به عرف

 

آناكارنينا رسوايي به بار مي‌آورد اما شوهر او كارنين تبديل به يك مرد بي غيرت و بي عرضه نميشود. اين است تفاوت يك رمان نويس بزرگ اخلاق گرا با گوستاو فلوبر. فلوبر در مادام بواري، زن داستانش را به دامن بي عفتي هل ميدهد و از سويي شوهر او را مردي بي تدبير و بي عرضه جلوه ميدهد. اما تالستوي از سرنوشت كارنين غافل نميشود و كاري ميكند كه او از چالش بزرگ عرف مردم روسيه يعني "غيرت" سربلند بيرون بيايد. او راهي به نام بخشش را پيش پاي شخصيتش ميگذارد و نشان ميدهد كه نويسنده اخلاق گرا حتي از عرف هم غافل نميشود. تالستوي نشان ميدهد كه وقتي پاي انسانيت و اصالت در ميان است، حتي اگر اخلاق و عرف با هم تضاد داشته باشند باز هم راه نجات بر انسان بسته نيست. حتي عرف جامعه هم ميتواند به كمك انسان بيايد و راه رستگاري را به او نشان دهد. تالستوي وسعت نگاه اخلاقي خود را نشان ميدهد. در اين نگاه اخلاقي فراگير، در تنگ ترين تنگناها هم راه نجات بر انسان بسته نيست و حتي عرف هم ميتواند به كمك انسان بيايد. كارنين به شكل عرفي با همسر خطاكارش برخورد ميكند اما در واقع تصميم درست را گرفته است.

در آن سوي ديگر ماجرا نويسنده اگر اشكالي در عرف ببيند راه برخورد صحيح را بسته نميبيند. لوين با ميهمان جواني كه به خانه اش آمده و قصد برقراري روابط صميمانه اي با كيتي دارد برخوردي برخلاف عرف دارد. برخوردي بر اساس "غيرت" كه مايه تعجب اطرافيان ميشود. اما جالب اينجاست كه اطرافيان لوين متوجه دليل رفتار او ميشوند و رفتار خلاف عرف او را تحسين ميكنند.

 

تالستوي و هنر ضد اشرافي

 

تالستوي پس از خلق شاهكارهايش در كتاب "هنر چيست؟" براي هنر اشرافي شمشير را از رو ميبندد و با صراحت تمام به غلبه "امر زيبا" بر "معنا" در هنر غرب ميتازد. او عاليترين نمونه هاي هنر غرب را فاقد شاخصه فراگيري براي مردم ميشمارد و مينويسد:

حوادث مربوط به برادران يوسف كه در نتيجه محبت پدر بدو رشگ بردند و او را به بازرگانان فروختند و وقايع مربوط به زن فوطيفار كه قصد اغواي مرد جوان را داشت و رسيدن يوسف بمقامي عالي و رحمت آوردن وي بر برادران خويش و حوادث مربوط به بنيامين محبوب و وقايع ديگر، احساساتي را انتقال ميدهند كه در دسترس روستايي روسي و مرد چيني و انسان آفريقايي و كودك خردسال و مرد سالخورده و فرد تحصيلكرده و شخص بيسواد، قرار دارد. تمامي اين حوادث با چنان ايجازي نوشته شده و آنچنان عاري از حشو و زوائد است كه داستان را ميتوان به هر محيطي برد و در آنجا نيز همچنان قابل درك و موثر و گيرا خواهدبود. ولي احساسات دن كيشوت يا قهرمانان مولير چنين نيست.

تالستوي با ديدگاه اخلاقي فراگيرش به واقع پيامبر نويسندگان بود. نويسنده‌اي كه هميشه به خير مي‌انديشيد و در اين راستا گام برميداشت. در كهنسالي پس از يك تجربه مشاهده فقر و تنگدستي هموطنان خود، آستينهايش را بالا زد و مدتي مثل لوين، شخصيت داستان خودش به كارگري پرداخت. آثار خواندني و قابل توصيه او كه هميشه در صدر بهترين هاي جهان بوده‌اند جاي خالي اخلاق و خير را در كارنامه ادبيات جهان پر ميكنند.

 

 

منابع:

تولستوی، لئون(1828-1910) آناکارنینا، سروش حبیبی، نیلوفر،چاپ هفتم، تهران،1388

تولستوی، لئون(1828-1910) هنر چیست؟،کاوه دهگان، امیرکبیر،چاپ هفتم، تهران 1364

شیستوف، لف، خیر در آموزهء تولستوی و نیچه

.شکلوفسکی، ویکتور، دربارهء ادبیات روس، ابراهیم یونسی، نگاه،چاپ اول، تهران1391
        

3

سامان

سامان

1403/9/30

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          در رمان مشهور آنا کارنینا ما با داستانی با محوریت سه زوج مواجه هستیم که هر کدام از اونها ویژگی و سرنوشت مخصوصی دارند.قصه از ماجرای خیانت آبلونسکی به دالی شروع میشه که آبلونسکی از خواهرش آنا میخواد که بیاد و وساطت بکنه تا رابطشون به هم نخوره.آنا که صاحب همسر و یک فرزند هستش، برای پادرمیانی این زوج به مسکو میاد و در این اثنا بین او و ورونسکی رابطه عشقی پدیدار میشه!اصل داستان از رابطه آنا و ورونسکی تازه شروع میشه.دو شخصیت مهم دیگر کتاب هم لوین و کیتی هستند که اونها هم رابطه عاشقانه پر فراز و نشیبی رو سپری میکنند.این شاید یک خلاصه جمع و جور از کتاب باشه.ادامه بحث رو کسانی بخونند که کتاب رو مطالعه کرده اند چون مطالب حاوی اسپویل می باشد.
چند عامل و فاکتور مهم رو در کتاب با توجه به دانسته های اندک خودم دیدم.. 

-شخصیت پردازی:در این کتاب با یکی از بهترین شخصیت پردازی ها مواجه هستیم.هفت شخصیت اصلی کتاب به خوبی پردازش شدند.در حالی که شاید تصور این باشه که تمام کتاب در مورد شخصیت آنا باشه اما اینطور نیست و در کنار آنا شخصیتهای مهم دیگه ای حضور دارند از جمله لوین.کتاب با آنا نه شروع میشه و نه خاتمه پیدا میکنه! مساله ای که به شخصیت پردازی ها کمک کرده بود و من در ماه های اخیر در مسیر مطالعاتی ام اتفاقا از اون خوشم اومده،واگویه های درونی شخصیت ها و فکرهایی که میکنند و نویسنده اونا رو مینویسه.این کار برای من لذت بخشه و انگار داستانهایی که نویسنده از این مدل استفاده میکنه به دل من میشینه.اوج این واگویه ها و تفکرات درونی مربوط به زمانی است که آنا قصد داره خودشو بکشه.چندین صفحه منتهی به این قضیه(خودکشی آنا) این مساله به نحو احسن استفاده شده.البته به طور کلی این مورد رو در جلد اول کتاب بیش از جلد دوم میبینیم..از جمله جاهایی که باز با این تفکرات شخصیتها مواجه هستیم مربوط به یکی دو بخش انتهایی کتابه که شخصیت لوین دچار تغییر و تحول میشه.لوینی که شاید مصداق این مصرع درخشان جناب مولوی یعنی " از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود" است.جایی در صفحه 963 کتاب میخوانیم: "با خود میگفت(لوین): زندگی با بی خبری از اینکه کی هستم و چرا هستم ممکن نیست.دانستن این راز از من ساخته نیست" این تلاشهای لوین برای تغییر و تحول جالب از آب در آمده.در بخشهای انتهایی کتاب چند بحث در مورد سیاست و دین بین لوین یکی دو شخصیت دیگه شکل میگیره که جالب و خواندنی است. آنا رو زنی متزلزل دونستم.کسی که نمیدونه چی راضیش میکنه و نمیدونه دنبال چی هست.این ندونستن در آنا پر رنگ بود.البته که خلاف رسم و رسومات معمول کاری رو انجام میده اما خیانت چیزی نیست که ستایش بشه و باید تقبیح بشه.این تزلزل آناست که اون رو با تفکرات اشتباهی به زیر قطار میکشونه و پایان غم انگیزی رو برای خودش رقم میزنه.
-طولانی بودن:خوشمون بیاد یا نه رمانهای کلاسیک توصیفات زیادی دارند که بر اساس سلیقه هر فرد میتونه خوب یا بد باشه.صفحه های زیادی از کشاورزی و اسب دوانی و سایر مواردی که در پیشبرد خط روایی داستان کمکی نمیکنه در کتاب هست که شخصا باعث شد بعضی جاها انرژی زیادی بابت مطالعه این کتاب صرف کنم.کتاب طولانی است و اثر ساده خوانی نیست.اسامی روسها اذیتم نکرد اما امان از توصیفات و توضیحات زیاد!البته این رو ایراد نمیدونم بلکه معتقدم با سلیقه من سازگار نیست.
-ترجمه: مگر میشه ترجمه از جناب سروش حبیبی باشه و خوب نباشه؟خدا این پیر ترجمه ایران رو حفظ کنه و ان شالله در همین سن و سالی که هستند باز هم ترجمه های جدید ایشون به دست ما برسه.
-در مورد آنا:مطالبی در مورد شجاع بودن و پیشرو بودن آنا در جاهایی خوندم.نه تنها همراه و همدل نیستم بلکه معتقدم باید عمل خیانت به شدت و بدون لکنت مورد سرزنش قرار بگیره.تعهد همین امروز از گمشدگان بزرگ روزگار تلخ ماست.
در نهایت این نکته که خواندن آنا کارنینا برای من مثل خود زندگی بود.جاهایی با ذوق و شوق میخوندم و جاهایی بسیار خسته شدم،جاهایی ناراحت شدم و جاهایی ناامید از ادامه مطالعه و باز این تجربه کردن حس های گوناگون و بعضا متضاد تا انتها ادامه یافت.از اینکه بالاخره خوندمش و تمومش کردم راضی و خرسندم.اثری که فکر میکنم در آینده مجدد بخونمش باز مساله جدیدی میتونم ازش پیدا کنم.مطالعه آثار روس اگر عمری باشه حتما ادامه خواهد داشت.
        

3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          بالاخره این‌قدر بزرگ شدم که یک رمان طولانی روسی را ‌تمام کنم.

داستان جلد دوم آنا کارنینا با جلد اول متفاوت است، شخصیت‌های خوش‌بخت جلد اول در این بخش کم‌کم فروپاشیده می‌شوند و شخصیت‌های فروپاشیده‌ی قبلی کم‌کم سر و سامان می‌گیرند. ریتم قصه در این جلد کندتر است و خبری از عشق‌های پر شور و وصال و ناکامی نیست، همه در یک روزمرگی طولانی گیر کرده‌اند اما همین روزمرگی و تصمیم‌هایشان در بین روزهای معمولی سرنوشت‌شان را مشخص می‌کند.

اول از همه اینکه در این جلد هم تولستوی به نحوی صحنه‌ها و جزییات را شرح می‌دهد که انگار تک‌تک آن‌ها را تجربه و تماشا کرده. در اینجا هم جزییات زنانه، مثل احساسات روز عروسی و بارداری و زایمان بسیار دقیق توصیف شده. گاهی فکر می‌کنم زنی که تولستوی را در این جزییات راهنمایی می کرده که بوده؟ یا خودش با سرک کشیدن این‌طرف و آن‌طرف به عمق این جزییات پی برده است؟

شخصیت‌های جلد قبلی در این بخش داستان عمیق‌تر و پخته‌تر می‌شوند. شخصیت آنا بعد از پافشاری به اشتباهاتش (حتی پس از احساس مرگ پس از زایمان) آرام آرام در سیاهی فرو می‌رود، این روند آن‌قدر آرام است که به نظرم حتی خودِ آنا هم از پایانش شگفت‌زده می‌شود. (همان‌طور که ما شگفت‌زده می‌شویم.) فروپاشی شخصیتی او، درگیری‌هایش با ورونسکی و اینکه حتی خودش هم نمی‌داند چه بر سرش آمده، به شیوه‌ای تصویر شده که انگار افکار و احساسات خود ماست و هر لحظه از خودمان می‌پرسیم "چه مرگم شده؟" 

خوش‌بختانه تولستوی در دوره‌ای زندگی نمی‌کرده که همه اشتباهات افراد به گردن مشکلات کودکی و رفتار اطرافیان می‌افتد. آنا مسئول اشتباهات خودش می‌شود و تاوانش را می‌دهد. نه تنها تاوان اشتباهات خودش که تاوان آنچه با تصمیم‌هایش بر سر دیگران آورده را هم می‌پردازد و همین باعث شده که از پایان کتاب، از حفظ روح اخلاقیات و از تولستوی رضایت داشته باشم.

در مقابل آنا، لوین قرار دارد و حق بود اگر کتاب به نام او نامگذاری می‌شود چون بخش‌های مربوط به لوین اگر بیشتر از بخش‌های مربوط به آنا نباشد تقریباً برابر است. لوین که در ابتدای داستان، فروپاشیده و سردرگم است، در این بخش به تدریج رشته و معنای زندگی را پیدا می‌کند، با مرگ و زندگی و عشق مواجه می‌شود و در نهایت قصه با او به پایان می‌رسد و همین هم باعث می شود که بیشتر تصور کنم که این کتاب بیشتر، کتاب لوین است تا آنا.

شرح بعضی از مسائل سیاسی اجتماعی در قصه مثل جلد اول برایم جالب است، اما روایت برخی از جزییات روزمره مردانه، مثل یک شکار طولانی یا یک روز که سرتاسر به باده نوشی می‌گذرد، خسته‌کننده بود. گرچه مخاطبان قدیمی را درک می‌کنم که در دنیای بدون تصویر با همین کلمات، جهان‌های متفاوت را تجربه می‌کردند و به طور کلی هم از خواندن کلمه به کلمه این صفحه‌ها پشیمان نیستم، گرچه بسیار طول کشید.


شاید چند سال بعد، یک روز تصمیم بگیرم نسخه‌ی صوتی قصه را از اول بشنوم و یک بار دیگر دقیق‌تر از قبل سرنوشت شخصیت‌ها را دنبال کنم.

        

32

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          وقتی سالها بعد از غرق شدن تو دنیای جنگ و صلح، کتاب اعتراف تولستوی رو دستم گرفتم، دوباره عطش خوندن از این نویسندهٔ استثنایی اومد سراغم... از موضوع آنا کارنینا خوشم نمی‌اومد، برای همین رفتم سراغ یه مجموعه داستان کوتاه و بعد آخرین رمان بلند تولستوی، رستاخیز... که هر دوشون رو هم خیلی دوست داشتم...
ولی بعد دیدم واقعا نمیشه... امکان نداره اینطوری عاشق آثار این نویسنده باشم و مهم‌ترین کتابش رو نخونده بذارم!
این شد که دلو به دریا زدم و آنا کارنینا رو شروع کردم...
کتابی در مورد یه زن که به همسرش خیانت می‌کنه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من از همون اول، مسحور داستان شدم! اجرای صوتی آقای علی عمرانی عالی بود و به جز یه مورد (صدای شخصیت ورونسکی) به نظرم هیچ ایرادی نداشت و در واقع می‌تونم بگم یکی از بهترین اجراهاییه که تا به حال شنیدم :)
اینقدر داستان برام جذاب بود که دیدم صوتی خالی فایده نداره و نیاز دارم یه سری تیکه‌ها رو دوباره بخونم و رنگیشون کنم و کنارش یادداشت بنویسم!
و چون نسخهٔ الکترونیکی همون ترجمه رو جایی ندیدم،‌ خوندن متن رو از ترجمهٔ انگلیسی شروع کردم که خیلی تجربهٔ لذت‌بخشی بود :)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅

کتاب چندین شخصیت داره که به فراخور داستان، ماجرا از دید یکیشون روایت میشه.
ولی دو‌ شخصیت محوری داستان، آنا کارنینا و کنستانتین لوین هستن. درسته که کتاب به اسم آنا کارنیناست ولی نقش لوین به هیچ‌وجه کمتر نیست، اگه نگیم بیشتره :)

من خودم عاشق شخصیت لوین شدم :) درسته که بخش‌های مربوط به آنا بسیار هنرمندانه نوشته شده بود ولی به خاطر موضوع ناراحت‌کننده‌ش خیلی وقتا خوندنش از آدم انرژی می‌گرفت... برعکس وقتی بعد از حرص خوردن از قسمت‌های مربوط به آنا، دوربین تولستوی می‌چرخید سمت لوین انگار دوباره سر حال می‌اومدم :)

لوین شخصیت خیلی خاصی داشت که تو هیچ‌کدوم از دسته‌بندی‌های جامعهٔ اون روزشون جا نمی‌گرفت، اشراف‌زاده بود ولی نه از اون نوع شهرنشینش که کار مفیدی به جز شرکت تو مجالس رقص و خوشگذرونی تو باشگاه‌های بازی و شراب‌نوشی ندارن... لوین روستانشینی بود که پابه‌پای دهقان‌هاش برای حاصل دادن زمین کار می‌کرد و حتی افکارش هم از بند کلیشه‌های جامعهٔ قرن نوزده روسیه آزاد بود...

لوین در واقع خود تولستوی بود... علاوه بر شباهت‌های زیاد در ظاهر زندگی، سیر شخصیتی لوین و افکاری که باهاشون دسته و پنجه نرم می‌کرد، کاملا آدمو یاد مسیری مینداخت که تولستوی تو اعتراف در موردش صحبت می‌کنه.

اما آنا...
این کتاب اصولا شخصیتی که از دستش حرص بخورم کم نداشت 😄 ولی خب، تولستوی یه طوری تو رو می‌برد تو دل هر شخصیت که دیگه سخت بود مرز بین افکار خودت و درونیات اون شخصیت رو تشخیص بدی! و تیکه‌های آنا...

با اینکه از لحاظ شخصیت و نوع زندگی نمی‌تونستیم بیشتر از این با هم فرق داشته باشیم، یه جاهایی جداً حیرت می‌کردم! می‌گفتم، آیا این فکرهای خود من نیست؟! تولستوی چطور اینا رو اینطوری نوشته؟ چطور میشه یه مرد بتونه اینجوری از دید یه زن به دنیا نگاه کنه؟!
البته به یه سری نکات سیری که برای شخصیت آنا چیده شده بود نقد دارم، ولی در مجموع، اینجا هم نوع نگاه تولستوی و گفتگوها بسیار استادانه بود...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅

غیر از شخصیت‌پردازی عالی، توصیفات تولستوی هم معرکه بود... وقتی بارون می‌اومد تو هم خیس می‌شدی و موقع شکار می‌تونستی صدای شلپ شلپ پاهات تو تالاب‌ها رو بشنوی...
مثلا اون صحنهٔ دروی‌ محصول تو زمین... وقتی داشتم اون قسمت رو گوش می‌دادم جدا دلم می‌خواست همون لحظه یه داس بردارم و برم سر یه زمین محصول درو کنم 😄 اونم من! که از هر نوع فعالیت فیزیکی فراری‌ام 😅

🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در نهایت، به نظر من، با وجود طولانی بودن هیچ‌کدوم از قسمت‌های این کتاب اضافه و قابل حذف نبود و من واقعا همه‌شو دوست داشتم، بعضیا رو بیشتر بعضیا رو کمتر :)
بنابراین، با توجه به اجرای خوب نسخهٔ صوتی، حتی اگه حوصلهٔ خوندن ۱۰۰۰ صفحه متن رو ندارید، بازم می‌تونید به این کتاب گوش بدید و از این شاهکار لذت ببرید :)
        

51

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        من آناکارنینا بودم! من آناکارنینا هستم!

در جلدِ دوم آناکارنینا نوشتهٔ تولستوی به جایی می‌رسیم که روایتِ تقلای ورونسکی (معشوق آنا) است. آن‌ها بعد از یک سفر طولانی از ایتالیا به پترزبورگ بازگشته‌اند و‌ خوب می‌دانند که هیچ‌چیز مثل سابق نخواهد بود: جامعه و مردمانش اگر پذیرای ورونسکی باشد، آنا را به‌عنوان‌ زنی شوهردار که همسر و فرزندش را رها کرده و با معشوق خود همراه شده‌، نمی‌پذیرند.

حالا، این ورونسکی است که بیش از خودِ آنا در تقلای به‌رسمیت‌شناختن او به‌عنوان همسرش است. او نمی‌خواهد که آنا زنِ یواشکی باشد. او می‌خواهد که جامعه، آنا را به‌عنوان زنی که عشق را انتخاب کرد و با مردی چون او همراه شد، بپذیرد. انگار که او به‌رسمیت‌شناخته‌شدن آنا را عینِ به‌رسمیت‌شناخته‌شدن خودش می‌داند. از یک‌جایی به‌بعد او و آنا، یکی‌اند. او آناست، و آنا، او!

برای همین، در جایی از داستان، او از زنِ برادرش می‌خواهد که به دیدار آنا برود و او را به خانه‌شان دعوت کند. زنِ برادر در جواب می‌گوید که به دیدار آنا خواهد رفت، ولی او را به خانه دعوت نمی‌کند؛ چراکه معذور است و چهارچوب‌هایی دارد. درنهایت، ورونسکی درمی‌یابد که تلاش بی‌فایده است و ناامید می‌شود.

تولستوی استادِ مسلم تنهاگذاشتنِ تو با وجدانت است: «من اگر جایِ این زن، آنا و تمام شخصیت‌های داستان بودم، چه می‌کردم؟!»
بعد یکهو می‌بینی طوری بین دو گزارهٔ «زنِ فلان‌فلان‌شدهٔ قدرناشناس که زندگی‌اش را رها کرد» و «خوب شد که آن ملال بی‌عشقی را جسورانه رها کرد» طوری تاب می‌خوری که نمی‌دانی جانبِ کدام صدای ذهنت را بگیری.

گمانم هنرمندی ادبیات یا بهتر بگویم -هنرمندی نویسنده‌ای چون تولستوی- همین باشد: هزاربار خودت را جای همهٔ شخصیت‌های داستان بگذاری، با وجدان و جهان‌بینی‌ات تنها شوی، اما باز هم دست‌آخر بفهمی چقدر برای قضاوت و فهمِ دیگری، دست‌ِ خالی و ناتوانی.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

24

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          من  هفته ی پیش این کتاب را تمام کردم ولی توی این یک هفته هرچی میخواستم متن بنویسم نمی شد  نمیدونم خوشحال باشم که تمام شد یا نه ؟ یه حس عجیبی داشتم وقتی  تمامش کردم . راستش اول از همه اینو بگم که  بشدت کند بود و این چیزی بود که واقعا اذیتم میکرد  و یکی از دلایلی که  خوندنش طول کشید  همین بود (البته  از وجود امتحان ها و مدرسه ها غافل نشیم )  اما  بزارید اعتراف کنم که داستان واقعا جذاب بود با اینکه خیلی روند داستان کند و بود  و موقع خوندن من کمی (بیشتر از کمی ) اذیت شدم  خیلی دوسش داشتم  و  وقتی  که جلد اول را تمام کردم  توی دلم داشتم میگفتم چراااا تمام نمیشه ؟  (حتی وسوسه شدم که ولش کنم ولی یه صدایی توی دلم میگفت  قشنگهه ادامه بده  بزار ببینیم پایانش چی میشه ) اما   لحظه ی تمام شدنش 
 از اون لحظه هایی بود  که تنها چیزی که حالت را خوب میکنه گریه است    از اون لحظه هایی  که هی توی دلت میگی کاش برای همیشه ادامه داشت .خلاصه من یک هفته است بدون  نگرانی برای اناکارنینا و ورنسکی بدون حرص خوردن برای  لوین و کیتی و...  میخوابم و این واقعا من را ناراحت میکنه  اول کتابم مینویسم ( جزوه کتاب هایی که دلم میخواد فراموشی بگیرم و دوباره بخونم )  و در اخر یه چیزی بگم  این روند کندی که میگم اگر بی انصافی  نکنم در بعضی جاها جذاب بود مثل جشن ها  توصیف از لباس ها واقعا جذاب بود
        

22

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          انکار واقعیت، جواب مسئله نیست.
سیاهه‌ی خود را با جمله‌ای از کتاب آغاز کردم،
در اینکه آناکارنینا یکی از شاهکارهای ادبیات روسیه و جهان محسوب می گردد هیچ شکی وجود ندارد اما به عهدی که از روز پیوستنم به گودریدز با خود بستم، وفادارم و نتوانستم واقعیتی که به هنگام خواندن این کتاب تجربه کردم را انکار کنم.

باباطاهر عریان فرموده‌اند:
"یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد"

بله، سلایق ما آدم‌ها متفاوت است و قرار نیست اگر نیمی از دنیا حتی اکثریت مطلق کتابی را مورد اقبال خود قرار دهند، مورد پسند و اقبال باقی‌ماندگان قرار گیرد.

آشنایی من با عنوان کتاب بر می‌گردد به فرمایشات «هاروکی موراکامی» عزیز و نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام و آنقدر در داستان‌هایش من را به این کتاب لینک کرد تا به سراغش آمدم اما...
یک کلام ختم کلام خوشم نیامد!

در گذشته‌ای نه چندان دور نخست به پیشنهاد یکی از دوستان عزیزم، فیلم اقتباسی این کتاب را تماشا کردم و حال می‌توانم تایید کنم که فیلم کاملا منطبق و استوار بر کتاب ساخته شده بود و حقیقتا همانطور که بارها عرض کرده‌ام عاشق آن فیلم بود و با همان عشق روزها روز بعد به سراغ خواندن کتاب آمدم.

کتاب از همان ابتدا با اطناب‌های آقای تولستوی آغاز گردید، البته خاطرنشان می کنم که من به هیچ‌وجه از اطناب فراری نیستم همانطور که از اطناب‌های عالیجناب فردوسی که از نوع مقبول بود فقط و فقط و فقط لذت می‌بردم چون آن اطناب ها به هیچ‌وجه موجب کسالت من نمی‌گردید و همچنین شناسنامه و مهر ادبی ایشان در شاهنامه محسوب می‌گشت و یا در رمانِ «عشق در زمان وبا» اثر نویسنده‌ي مورد علاقه‌ام «گابریل گارسیا مارکز» اطناب‌های دیوانه‌کننده و به هم پیوسته‌ی او از نوع التذاذ بود که در وصف معشوق به زیبایی هرچه تمام‌تر بیان شده بود و من را میخ‌کوب خود کرده بود اما در این رمان از همان ابتدای داستان نگرانی خود را بیان کردم که ممکن است در روزهای بعد، از خواندن کتاب لذت نبرم و شد آنچه که پیشبینی کرده بودم!
برای حقیر اطناب‌های تولستوی پوچ و بی‌ارزش بود و در ادبیات از نوع تطویل یعنی اطنابی که من را سراسر دچار تجربه‌ی پوچی، پریشانی، خستگی و کسالت کرد!

با ذکر این نکته که اعتراف می‌کنم با جناب تولستوی هیچ دعوای خونی نداشته و ندارم همانطور که پیش‌تر برای نوول جذاب و خواندنی «مرگ ایوان ایلیچ» پنج ستاره منظور نمودم برای این کتاب تنها دو ستاره آن‌هم تنها بخاطر هسته‌ی داستان و همچنین فیلمی که عاشق شده بودم منظور می‌کنم.
پایان

هشتم مرداد یک‌هزار و چهارصد
        

0