روزی در جایی خیلی دور مشغول سپری کردن دوران وظیفه عمومی ام بودم. بر حسب اتفاق یا هر چیز دیگری گذرم افتاد به مسجد آن جا. پسرکی دیدم پسرِ یکی از سران. آن جا کمی با هم رفیق شدیم. در آن زمان به تازگی کتاب خواندن را شروع کرده بودم و بحثمان رسید به کتاب ها. پسرک گفت "من دارم بلندی های بادگیر امیلی برونته رو میخونم اونم دو زبانه!"، و من اینگونه بودم که پسرک بلندی های بادگیر چیست که دیگر می خوانی، آن هم دو زبانه!
و خلاصه باعث تعجبم بود که پسرکی این چنین چه داستان ها که نمی خواند. و این همیشه در ذهنم ماند. نام کتاب و آن پسرک در ذهنم ماند تا بعد ها اگر فرصت و توفیقی شد سراغش بروم و ببینم این چیست که پسرکی دوازده سیزده ساله با ذوق و شوق از آن تعریف می کند.
و بالاخره هم توفیق شد که این کتاب را خریده و خوانده و در آرشیوم داشته باشم.
اکنون فقط در تعجب و شگفتم.
در شگفتم که چه روزها که از آن پسرک دوازده سیزده سال عقب مانده ام.
و چه روزها که پسرکی دوازده سیزده ساله از من و امثال من و زمان خودش جلو بوده و به سرعت پیش می تاخته.
اکنون که این کتاب را خوانده ام آسوده گشته ام. چنان آسوده که آماده ام سرم را بگذارم و به خوابی ابدی فرو بروم. دردهای دنیایی ام را کنار بگذارم و خالق خویش را، خالق داستان ها را، ببینم.
اکنون به دیار باقی خواهم شتافت. اما از یاد نبرید. همانطور که هیثکلیف می گفت اگر بخواهم می توانم به شما ثابت کنم که مرده ها فانی نیستند!
باید که دستانم را از نوشتن متوقف کنم و این متن را به همین خوبی به حال خودش بگذارم و بروم.
به تازگی نوشته هایم طولانی شده و با مرور خاطراتم گره می خورند..
✌️