«در جبههی غرب خبری نیست!!»
کتاب را از نمایشگاه کتاب در سال نود و هفت خریده بودم!هیچ وقت نمیدانستم اینقدر فوق العاده است و اِلا چهارسال، خاک خوردن در کتابخانه را برایش انتخاب نمیکردم!
در تمام هشت روزی که کتاب دستم بود، با تمام وجود وارد داستانش میشدم و تمام تصاویر مهیبش را تصور میکردم!
کتاب، دربارهی چند جوان نوزده سالهی آلمانی است که به تحریک معلمشان و با جملات شورانگیز او وارد نظام وظیفه میشوند و میز و نیمکت را رها میکنند!هفت جوانی که در خلال جنگ ،خودِ قبل از جنگ و رویاهایشان را فراموش میکنند و دیگر نمیدانند قبل از آن چگونه بودند!
کتاب عمیق است،مهیب است و غم انگیز...مقدمهی کتاب که دربارهی نویسنده است،به ما کمک میکند تا فضای کتاب را بهتر درک کنیم!
به طور کلی،این کتاب در جریان جنگ جهانی اول روایت میشود و برایمان از نابودی یک نسل سخن میگوید!نسلی که در آغاز جوانی و وقت بافتن رویاها،درگیر برههای دهشتناک میشود و حالا زندگی پس از جنگ برایش در هالهای از ابهام است! نسلی که جوانترهای بعد از آن ها هیچ درکی از آنها ندارند و حتی پیرترهایشان ریشهای مانند خانواده و زندگی و همسر و فرزند دارند و دلبستگیای برای ادامه دادن، پس با این نسل متفاوتند!!
کتاب ملموس،عینی و تلخ است و خواننده را عمیقا درگیر میکند...من گریه کردم!برای لحظاتی که پل بومر از مادرش میگفت،برای لحظهی آخری که از دوستش کات میگفت،برای خودش و آن روزی که دیگر نبود،روزی که فقط از گزارش نظامی رادیویی شنیده میشد:
در جبههی غرب خبری نیست!
در حالیکه آخرینِ آن هفت نفر، با صورت ،روی خاک افتاده بود!
برای تمام جنگ زدههای بی پناه!
برای همسایههای غریبِ وطنم...
#در_جبههی_غرب_خبری_نیست