بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

محمدجواد قیاسی

@mohammad_javad_ghiasi

20 دنبال شده

81 دنبال کننده

                      یک صفرِ پس از اعشار :)
                    
mohammad_javad_ghiasi
ghiasipoems
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                پیش از رود راوی، از ابوتراب خسروی دو رمان به نام‌های اسفار کاتبان و ملکان عذاب خوانده و یادداشت‌هایی درباره‌شان نوشته بودم.
از این سه اثر می‌توان دریافت که ابوتراب خسروی، تاکید بسیار زیادی بر زنده‌بودن کلمات دارد. و با روایت کم‌نظیر و تصویرسازی فوق‌العاده‌اش می‌کوشد تا همین زنده‌بودن کلمات را به درستی برای مخاطب جا بیاندازد.
پیرو همین موضوع، در می‌یابیم که رود راوی به دنبال این است تا مفهوم واقعی و زنده‌‌ای از درد -که حلقه وصل تمامی شخصیت‌های داستان است و برای درمان آن در جستجوی تسکین‌های کاذب هستند- را به مخاطب بچشاند.
برای همین، مانند رمان ملکان عذاب، به یک نقد جامع و بی‌پرده نسبت به نوع دیگری از اعتقاد ناآگاهانه به آیین‌های خرافه‌پرستی و عرفان‌های کاذب می‌پردازد. و در اینجا، مواجهه‌‌ی مستقیمی بین دردمندیِ انسانِ ناآگاه و تسکین‌هایِ کاذب (از جمله اعتقاد به خرافات) را شاهدیم که بسیار تامل‌برانگیز است.
اما حیف...
حیف است که عشق، بعنوان یک درمان‌گر واقعی و زنده برای بسیاری از دردهای انسان، نقش کمرنگی در این رمان دارد. در واقع، در نقطه مقابل خرافه قرار گرفته، اما به نظر من باز هم کمرنگ است.
شاید نویسنده قائل به آن نیست. نمی‌دانم.
به هر حال، خوشحالم که اثر دیگری از ابوتراب خسروی را مطالعه کردم.
        
                اولش خون است آخرش با آب تمام می‌شود؛ و نویسنده، ناتوان از اینکه از سر تا ته داستان، ارتباط محکمی بین این دو ایجاد کرده باشد و بدل کرده باشدشان به خونابه!
زبان در برخی جمله‌ها روان است و در دیگر جمله‌ها، سرشار از دست‌انداز و پستی و بلندی.
جابجایی‌های زمانی بین روایت اصلی و‌ روایت ضمنی، کاملاً محسوس و ملموس اتفاق می‌افتند و باعث سردرگمی هر مخاطبی می‌شوند. آنقدر که اگر روایت ضمنی را برداریم، کمک بزرگی به مخاطب کرده‌ایم.
حاشیه‌های بینامتنی و پراکنده‌گویی، آن‌قدر زیاد است که نویسنده را در جای‌جای مختلف، از پرداختن به اصل مطلب باز داشته. و بیشتر این
حاشیه‌ها و سخن‌های پراکنده، تاثیر چندانی در اصل روایت ندارند، مگر اینکه در ساحت اطلاعات بیشتر، صرفاً بیان شده باشند.
گذشته از همه این‌ها، با چند تصویر ناقص از مرگ مواجه‌ایم که هیچکدامشان درست و حسابی پردازش نشده‌اند. بطوریکه، نویسنده برای ظاهر کردن هرکدامشان، خود و مخاطبش را کلّی اسیر کرده است و (عامیانه بگویم:) مُفت‌مُفت تمامش می‌کند، انگار که یک کاغذ بدون وضوح را از داخل لابراتور بیاورد بیرون و قاب کند و نقش دیوار کند. دست آخر هم توقع داشته باشد مخاطب ایده‌آل‌گرایی را هم مشتری دائم عکاسخانه خود کرده باشد.
رُک بگویم: خون‌خورده را به هیچکس پیشنهاد نمی‌کنم. با خواندنش فقط وقتم را تلف کردم!
        
                طغیان درونی، فروپاشی فکری و از هم گسستگی روانی سه عبارتی‌ست که بطور خلاصه می‌توانم به درون‌مایه‌ی رمان «ناطور دشت» از زندگانی شخصیت اولش، نسبت دهم.
این رمان سرگذشت سه‌روزه‌ای‌ست از بسیار خلأهایی که هر نوجوانی می‌تواند تجربه کند. خلأهای خطرناکی که انسان گنجایش حتی یکیشان را ندارد.
به نظرم پدر و مادرها، خواهر و برادرها، خاله و دایی‌ها و یا عمه و عموهایی که نگران شکل‌گیری شخصیت نوجوانان درون خانواده‌شان هستند، بهتر است یکبار ناطور دشت را مطالعه کنند، با دید روانشناسانه هم مطالعه کنند، با دغدغه‌ی تربیتی، با تمرکز بر حال و هوایی که خود در روزگار نوجوانی از سر گذرانده‌اند و با تامل بر نیازهای روحانی (و نه فقط جسمانی) ِ نوجوان در حال رشد خانواده.
ناطور دشت، غرق در تاریکی و سیاهی‌ست. اما به هرحال خیلی حرف‌ها برای آموختن به هر آدمی در هر سن و سال و جایگاهی دارد.
برای چند روز هم که شده ترس‌ها، بحران‌ها، کمبودها، تلخی‌ها، پوچی‌ها و.‌‌.. این رمان را زندگی کنید، می‌ارزد!
چون در پایان، ناخودآگاه دلتان می‌خواهد به دستان روشنایی و لمس امید و انگیزه از سرانگشتانش بیاندیشید.
        
                طغیان درونی، فروپاشی فکری و از هم گسستگی روانی سه عبارتی‌ست که بطور خلاصه می‌توانم به درون‌مایه‌ی رمان «ناطور دشت» از زندگانی شخصیت اولش، نسبت دهم.
این رمان سرگذشت سه‌روزه‌ای‌ست از بسیار خلأهایی که هر نوجوانی می‌تواند تجربه کند. خلأهای خطرناکی که انسان گنجایش حتی یکیشان را ندارد.
به نظرم پدر و مادرها، خواهر و برادرها، خاله و دایی‌ها و یا عمه و عموهایی که نگران شکل‌گیری شخصیت نوجوانان درون خانواده‌شان هستند، بهتر است یکبار ناطور دشت را مطالعه کنند، با دید روانشناسانه هم مطالعه کنند، با دغدغه‌ی تربیتی، با تمرکز بر حال و هوایی که خود در روزگار نوجوانی از سر گذرانده‌اند و با تامل بر نیازهای روحانی (و نه فقط جسمانی) ِ نوجوان در حال رشد خانواده.
ناطور دشت، غرق در تاریکی و سیاهی‌ست. اما به هرحال خیلی حرف‌ها برای آموختن به هر آدمی در هر سن و سال و جایگاهی دارد.
برای چند روز هم که شده ترس‌ها، بحران‌ها، کمبودها، تلخی‌ها، پوچی‌ها و.‌‌.. این رمان را زندگی کنید، می‌ارزد!
چون در پایان، ناخودآگاه دلتان می‌خواهد به دستان روشنایی و لمس امید و انگیزه از سرانگشتانش بیاندیشید.
        
                چیست این زندگی که درد از سر و روش می‌بارد و فقط باید عاشق بود تا بتوان حس نکرد؟
چیست این عشق که هِی دور سر زندگی می‌چرخاندت و آخر هم بهت نمی‌گوید کجای این دَوَران ممتد به مقصد می‌رسی؟
نمی‌دانم زنده‌یاد «عباس معروفی» چه دریافتی از زیستِ مردمان سنگسر (مهدی‌شهر کنونی در استان سمنان) داشته که ابتدا در «سال بلوا» و حالا در «نام تمام مردگان یحیاست»، این‌چنین بی‌قرار و بی‌پروا، عشق را در وجود مردمان این شهر، به درد آغشته و درد را با سرنوشت درآمیخته. ولی هرچه هست، خط به خط با داور -شخصیت اصلی داستان- عاشقانه-پدرانه درد کشیدم، اشک ریختم و تا دلتان بخواهد نسبت به زندگی تامل کردم. تاملی جانفرسا و جانفزا!
بگذریم... عباس معروفی در صفحه به صفحه‌ی رمان «نام تمام مردگان یحیاست» به هنرمندانه‌ترین شکل ممکن، سجع را پاس داشته است؛ چه در ساحت راوی قصه، چه در کالبد آدم بزرگ‌ها و چه در تنِ گلبرگ‌گونه‌ی کودکان.
زبان و بیان او همیشه ستودنی‌ست.
چه کسی همانند او می‌تواند، با قُلدری تمام، حجم عظیمی از نوآوری و سنت‌گریزی زبانی و بیانی را یک‌جا جمع کند؟
از «روایت سیال‌ذهن»ـش هم نمی‌دانم چگونه تعریف کنم که شایسته باشد. ولی به جرات می‌توان گفت، رمان‌نویسی ایرانی که مثل او بتواند پرچم‌دار جریان سیال‌ذهن در ادبیات فارسی باشد، حالا حالاها بروز و ظهور نمی‌کند.
دیگر چه بگویم؟
مُردم و زنده شدم با این رمانِ شاهکار.
و هربار با خود گفتم: ای کاش زنده بود و باز هم برایمان رمان می‌نوشت.
جداً درد است که ادبیات فارسی چنین اعجوبه‌ای را از سال پیش از دست داده‌.
        
                اگر ازم بخواهند یک نویسنده ایرانی مثال بزنم که به زبان فارسی اشراف زیادی دارد، به جرات می‌توانم ابوتراب خسروی را نام ببرم.
او را می‌شد بیشتر و زودتر از این‌ها شناخت.
اما ملالی نیست، چون بطور عمده، اعجوبه‌های فرهنگ و هنر ایرانی همیشه دیر شناخته می‌شوند، هریک به دلیلی؛ تا بوده همین بوده!
رمان ملکان عذاب، همچون دیگر آثار ابوتراب خسروی، قدرت عجیبی در زبان دارد. اساساً به گونه‌ای سخن می‌گوید که هر مخاطبی حرف را نه تنها بفهمد، بلکه بیان درست آن را بیاموزد.
محتوای ملکان عذاب، در نکوهش آیین تصوف در ایرانِ سالهای گذشته است. که قضاوتی در رابطه باهاش ندارم.
این را می‌توانم بگویم که داستانش سلیقه‌ی من نبوده، اما حق ندارم روایتش را ضعیف و یا ناقص و یا دیگر چیزهای از این دست بیانگارم.
شاید اگر ابوتراب خسروی، پا به پای منطق هنری خود در خلق شخصیت‌ها، به احساسات درونی آن‌ها رنگ و بو می‌بخشید، الان همه‌ی کتاب‌بازها و کتابخوان‌ها عاشقش بودند.
هرچند، من بخاطر اینکه یک هنرمند واقعی‌ست، تا ابد طرفدارش خواهم بود.
حالا بگویید ببینم... ملکان عذاب خوانده‌ها کجای مجلس نشسته‌اند؟
        
                ابوتراب خسروی را هرکس که شناخته یا اثری ازش خوانده، به توانمندی‌اش در نویسندگی، ایمانِ بی‌نهایت دارد؛ و من نیز!
وی در خط به خط رمان «اسفار کاتبان»، این توانمندی را توی سر مخاطب می‌کوبد. و با لبخندی پیروزمندانه، در ناخودآگاه مخاطب ظاهر می‌شود و می‌گوید: بخوان و ببین، که من هم در نگارش زبان معاصر یکّه‌تازم و هم متون تاریخی و کهن را در جاده‌ای به مسافت عمرم، تاخته‌ام.

تویِ مخاطب، متحیر می‌شوی از این همه ظرافت زبانی و اینکه کسی به نام ابوتراب خسروی، روایت پست‌مدرن را با روایت کهن و تاریخی، اینگونه در جهان معاصر، در هم آمیخته است.

بد نیست این را هم بگویم، که عشق، نبض ثابت این رمان است که البته در لابلای روایت‌ها پرداخت کمتری بدان صورت گرفته است در حالیکه می‌توانست بیشتر از این‌ها میدان‌داری کند. اما نویسنده، انگار به کم قانع بوده و در همین قناعت نیز، انصاف را اگر به داوری وا داریم، قطعاً به ما می‌گوید که در ستایش مقام عشق کم نگذاشته.

القصّه، اسفار کاتبان را با دقت خیلی زیاد بخوانید که از واژه به واژه‌اش لذت بیشتری ببرید.
        
                شاید ۱۰ سال بود که مدام از این و آن می‌شنیدم که: «رمان بوف کور از صادق هدایت عجب رمانی‌ست!»
این می‌گفت: «خوانده‌ای؟»
آن می‌گفت: «حیف است، چرا نخوانده‌ای؟»
و من، انگار که حس عقب ماندگی بهم دست داده باشد، درمانده از هر پاسخی برای چراهایشان به این فکر می‌کردم که بعداً بخوانمش.
اما همین «بعداً» بی هیچ دلیلی ۱۰ سال به طول انجامید و امروز که پس از ۱۰ سال دیدن و شنیدن تبلیغات گسترده، بوف کور را به دست گرفتم و در کمتر از ۲ ساعت از اول تا آخر خواندمش، تنها به یک نتیجه رسیدم. و آن اینکه: از هرچه رمان «سورئال» است، خاصّه همین بوف کور جنجالی، متنفرم!
حوصله سربرتر از این ژانر وجود ندارد.
همین حوصله سربر بودن جریان سورئالیسم در رمان، در طی این ۲ ساعت باعث شد برای فکر کردن به مضامین و مفاهیم بوف کور، حوصله نکنم. تنها به یک چیز اذعان دارم. آن هم اینکه: صادق هدایت، خدای سیاه‌نوشتن است و این بشر، انگار زاده شده بوده تا فقط از پوچی حرف بزند!
در پایان، اگر این یادداشت باعث شد به کسی بر بخورد، عذرخواهم. :)
        
                گاهی اوقات می‌توان راجع به بدِ یک ماجرا ، یک ماجرایِ عریض و طویل -به ساحت و مساحتِ زندگی- درد دل کرد ، آنطور که دل هیچ شنونده‌ای ریش نشود. و یا حسّ ترحّم ، در ضمیر هیچ واکنش‌دهنده‌ای برانگیخته نشود.
اگر بپرسید «چگونه؟» برایتان شرح و وصف روزگار شغلی «نادر ابراهیمی» از دوران نوجوانی تا میانسالی‌اش را مثال می‌زنم که در کتاب «ابن‌مشغله» سربسته و در عین حال مفصّل آمده است. که این البته توانمندی نویسنده را می‌رساند.
ابن‌مشغله ، به هر آدمی با هر شغلی می‌آموزد که نباید بنده‌ی شغل بود و از طرفی ، بنده -نوعی و غیرنوعی‌اش فرقی نمی‌کند- تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند بدون شغل سر کند.
یقین که بین روزگار ابن‌مشغله و روزگاری که ما در آن قرار داریم تفاوت‌ها وجود دارد. اما واقعیت این است که خیلی‌هایمان ابن‌مشغله‌ایم. بنابراین ابن‌مشغله را درک می‌کنیم. فقط یک تفاوت اساسی وجود دارد و آن این است که: درصد پذیرش خطر از سوی ما ، به مراتب خیلی پایین‌تر از ابن‌مشغله است. و همین باعث می‌شود در عین اینکه شرافت کاری را با تمام وجود ستایش می‌کنیم ، بسیاری از حقارت‌ها را به جان بخریم و دم نزنیم؛ متاسفانه! :)
اما آدم ، هرچقدر هم که آرام و صبورانه رفتار کند ، بالاخره یک‌جا طغیان می‌کند و بساط هرچه حقارت کاری را بر می‌چیند.
و من خوشحالم که یک‌بار بر چیده‌امش!
و همینطور ، امیدوارم از این پس تجربه نکنم آنچه را که روزی در احاطه‌اش بوده‌ام و سرانجام آینده‌ی خود را به مشت گرفته ، از سقف بلندش پریده‌ام آن‌ور و لگد محکمی هم به دیوارش کوبیده‌ام.
        
                اولین بار بود که کتابی از جمال صادقی مطالعه می‌کردم.
آن سوی مرگ ، یک پژوهش ارزشمند و قابل تامل است که سه مصاحبه‌ی جنجالی پیرامون تجربه‌های پس از مرگ را در بر دارد.
هر سه‌تای این مصاحبه‌ها به علاوه ده‌ها مصاحبه‌ی دیگری که در این کتاب نیامده‌اند ، اگرچه با کوشش‌های میدانی و مجدّانه‌ی محمدحسین حاجی ده‌آبادی کارگردانی شده‌اند اما با پرسش‌های ترتیبی ، جامع ، هوشمندانه و پژوهشگرانه‌ی جمال صادقی به همراه روایتِ مسحور کننده و گیرای او ، به نقاط عطف خود رسیده‌اند.
جمال صادقی کوشیده است تا علاوه بر خودداری از دخل و تصرف در اصل مصاحبه ، زبانی یک‌دست ، صمیمی و فاخر را بکار گیرد. و همین باعث شده است تا مخاطب ، به دور از هر دست‌اندازی ، در طی مسیر داستانی مصاحبه‌ها ، لحظه‌ای از حرکت باز نایستد.
تجربه‌های پس از مرگِ دیگری را احتمالاً شنیده‌اید که اتفاق افتاده‌اند. اما خواندن این سه مصاحبه‌ و نشستن پای حرف‌های این سه انسان ، که کمی متفاوت‌تر انسانیت را فراتر از جسم و جهان مادی تجربه کرده‌اند ، خالی از لطف نیست و تجربه‌ای تازه را در ضمایر ذهنی شما شکل می‌دهد. بنابراین ، پیشنهاد می‌کنم اگر عاشق زندگی هستید و یا بالعکس از زندگی متنفرید و یا اصلاً حتی دچار روزمرّگی هستید و نظر خاصی در رابطه باهاش ندارید ، حتماً آن سوی مرگ را بخوانید.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

پست‌ها

فعالیت‌ها

            پیش از رود راوی، از ابوتراب خسروی دو رمان به نام‌های اسفار کاتبان و ملکان عذاب خوانده و یادداشت‌هایی درباره‌شان نوشته بودم.
از این سه اثر می‌توان دریافت که ابوتراب خسروی، تاکید بسیار زیادی بر زنده‌بودن کلمات دارد. و با روایت کم‌نظیر و تصویرسازی فوق‌العاده‌اش می‌کوشد تا همین زنده‌بودن کلمات را به درستی برای مخاطب جا بیاندازد.
پیرو همین موضوع، در می‌یابیم که رود راوی به دنبال این است تا مفهوم واقعی و زنده‌‌ای از درد -که حلقه وصل تمامی شخصیت‌های داستان است و برای درمان آن در جستجوی تسکین‌های کاذب هستند- را به مخاطب بچشاند.
برای همین، مانند رمان ملکان عذاب، به یک نقد جامع و بی‌پرده نسبت به نوع دیگری از اعتقاد ناآگاهانه به آیین‌های خرافه‌پرستی و عرفان‌های کاذب می‌پردازد. و در اینجا، مواجهه‌‌ی مستقیمی بین دردمندیِ انسانِ ناآگاه و تسکین‌هایِ کاذب (از جمله اعتقاد به خرافات) را شاهدیم که بسیار تامل‌برانگیز است.
اما حیف...
حیف است که عشق، بعنوان یک درمان‌گر واقعی و زنده برای بسیاری از دردهای انسان، نقش کمرنگی در این رمان دارد. در واقع، در نقطه مقابل خرافه قرار گرفته، اما به نظر من باز هم کمرنگ است.
شاید نویسنده قائل به آن نیست. نمی‌دانم.
به هر حال، خوشحالم که اثر دیگری از ابوتراب خسروی را مطالعه کردم.
          
📝 کُتی برای یک دکمه!

🔻 نمایشنامهٔ «کلاته‌گل» دربارهٔ زن و شوهری‌ست که تصمیم می‌گیرند زندگی شهری را رها کنند و به روستای اجدادی بروند؛ اما شاه که به‌طور اتفاقی از کنار روستای سرسبز آن‌ها عبور می‌کند، تصمیم می‌گیرد روستا را برای تفرج خود تصاحب کند و این سرآغاز کشمکش‌های بعدی‌ست.

🔻 به نظرم شروع کلاته‌گل خیلی ایبسنی است و مرا به یاد نمایش‌های «هدا گابلر» و «روسمرسهولم» می‌اندازد؛ از لحاظ ورود شخصیت‌ها به یک عمارت اربابی و کشمکش‌هایی که قرار است در آن عمارت رخ دهد. اما در ادامه همان مولفه‌های همیشگی ساعدی را به‌وضوح می‌بینیم: صحنه ماکت کوچکی از جامعهٔ در شرف فاجعه است و شخصیت‌ها از اضطراب بحران قریب‌الوقوعی که در انتظارشان است، رنج می‌برند. کلاته‌گل همان ایران تحت ستم استبداد است که ساعدی در آن می‌زیسته. 

🔻 ریتم وقایع خیلی کُند و کسالت‌آور است. هنگامی که نظامی‌ها برای تصرف روستا وارد می‌شوند، نمایش کمی جان می‌گیرد؛ اما تا زمان رسیدن به نقطهٔ اوجِ داستان باید صبر ایوب داشته باشید. این کُندیِ ریتم و سخت‌خوان بودن نمایشنامه را قبلاً در «چوب به دست‌های ورزیل» هم تجربه کرده بودم. احساس می‌کنم ساعدی در ابتدا پایان‌بندی نمایشنامه‌اش را طراحی کرده و قصد داشته برمبنای این پایانِ باشکوه و نمادین، باقی داستان را طراحی کند؛ به همین دلیل مجبور شده برای رساندن داستان به آن انتهای مطلوب تا می‌تواند به قصه آب ببندد و آن را با دیالوگ‌های مطوّل پر کند.

🔻 احتمالاً به همین دلیل است که شخصیت‌ها در گفت‌وگو به ورطهٔ تکرار می‌افتند. مهدی و یعقوب مرتباً نظرات خود را تکرار می‌کنند و نوعی لج‌بازی احمقانه در تکرار جملاتشان دارند یا برای ساکت کردن همدیگر بیهوده تلاش می‌کنند. قبول دارم که این دو شخصیت نمایندهٔ دو تفکر مختلف در جامعه هستند که یکی دعوت به احتیاط و محافظه‌کاری و واقع‌بینی می‌کند و دیگری شور انقلابی دارد و آرمان‌گراست؛ با این حال به قول آن منتقد معروف، دیالکتیک این شخصیت‌ها «درنیامده است!»

🔻 خلاصه اینکه: حکایت خلق «کلاته‌گل» حکایت همان مرد است که دکمه‌ای را نزد خیاط برد و از او خواست برای آن دکمه یک کُت بدوزد! این دکمه همان پایان‌بندیِ شورانگیز و تراژیک نمایش است... هرچند شاید چنین دکمه‌ای ارزش دوختن یک کت را داشته باشد!
            📝 کُتی برای یک دکمه!

🔻 نمایشنامهٔ «کلاته‌گل» دربارهٔ زن و شوهری‌ست که تصمیم می‌گیرند زندگی شهری را رها کنند و به روستای اجدادی بروند؛ اما شاه که به‌طور اتفاقی از کنار روستای سرسبز آن‌ها عبور می‌کند، تصمیم می‌گیرد روستا را برای تفرج خود تصاحب کند و این سرآغاز کشمکش‌های بعدی‌ست.

🔻 به نظرم شروع کلاته‌گل خیلی ایبسنی است و مرا به یاد نمایش‌های «هدا گابلر» و «روسمرسهولم» می‌اندازد؛ از لحاظ ورود شخصیت‌ها به یک عمارت اربابی و کشمکش‌هایی که قرار است در آن عمارت رخ دهد. اما در ادامه همان مولفه‌های همیشگی ساعدی را به‌وضوح می‌بینیم: صحنه ماکت کوچکی از جامعهٔ در شرف فاجعه است و شخصیت‌ها از اضطراب بحران قریب‌الوقوعی که در انتظارشان است، رنج می‌برند. کلاته‌گل همان ایران تحت ستم استبداد است که ساعدی در آن می‌زیسته. 

🔻 ریتم وقایع خیلی کُند و کسالت‌آور است. هنگامی که نظامی‌ها برای تصرف روستا وارد می‌شوند، نمایش کمی جان می‌گیرد؛ اما تا زمان رسیدن به نقطهٔ اوجِ داستان باید صبر ایوب داشته باشید. این کُندیِ ریتم و سخت‌خوان بودن نمایشنامه را قبلاً در «چوب به دست‌های ورزیل» هم تجربه کرده بودم. احساس می‌کنم ساعدی در ابتدا پایان‌بندی نمایشنامه‌اش را طراحی کرده و قصد داشته برمبنای این پایانِ باشکوه و نمادین، باقی داستان را طراحی کند؛ به همین دلیل مجبور شده برای رساندن داستان به آن انتهای مطلوب تا می‌تواند به قصه آب ببندد و آن را با دیالوگ‌های مطوّل پر کند.

🔻 احتمالاً به همین دلیل است که شخصیت‌ها در گفت‌وگو به ورطهٔ تکرار می‌افتند. مهدی و یعقوب مرتباً نظرات خود را تکرار می‌کنند و نوعی لج‌بازی احمقانه در تکرار جملاتشان دارند یا برای ساکت کردن همدیگر بیهوده تلاش می‌کنند. قبول دارم که این دو شخصیت نمایندهٔ دو تفکر مختلف در جامعه هستند که یکی دعوت به احتیاط و محافظه‌کاری و واقع‌بینی می‌کند و دیگری شور انقلابی دارد و آرمان‌گراست؛ با این حال به قول آن منتقد معروف، دیالکتیک این شخصیت‌ها «درنیامده است!»

🔻 خلاصه اینکه: حکایت خلق «کلاته‌گل» حکایت همان مرد است که دکمه‌ای را نزد خیاط برد و از او خواست برای آن دکمه یک کُت بدوزد! این دکمه همان پایان‌بندیِ شورانگیز و تراژیک نمایش است... هرچند شاید چنین دکمه‌ای ارزش دوختن یک کت را داشته باشد!