بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مهاجر سرزمین آفتاب: خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران

مهاجر سرزمین آفتاب: خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران

مهاجر سرزمین آفتاب: خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران

مسعود امیرخانی و 2 نفر دیگر
4.4
166 نفر |
75 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

14

خوانده‌ام

357

خواهم خواند

130

همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم، هیداکی، با توپ پُر به سراغم آمد و، در حالی که پدر و مادرم می شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: «تو هیچ می فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی هایی دارد؟! آن ها هر گوشتی نمی خورند! شراب نمی خورند! اصلاً تو می دانی ایران کجای دنیاست که می خواهی خاک آبا و اجدادیت را به خاطرش ترک کنی؟!»... بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همان جا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم می کرد. ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد...

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به مهاجر سرزمین آفتاب: خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 191

جنگ تحمیلی بی‌هیچ دستاوردی برای متجاوزان بعثی تابستان ۱۳۶۷ به پایان رسید و احساس من به عنوان مادر شهید، سرشار از سربلندی و افتخار بود. بیشتر هفته‌ها به بهشت زهرا می‌رفتم و سر مزار محمد می‌نشستم و به عکس بالای مزار، که معصومانه نگاهم می‌کرد خیره می‌شدم. گاهی با او درد دل می‌کردم. وقتی به خانه برمی‌گشتم انتظار می‌کشیدم هفتۀ دیگری برسد و به زیارت او بروم. صبح چهاردهم خرداد خبر غیرمنتظره‌ای از رادیو و تلویزیون پخش شد. حال امام خوب نیست. برای شفای ایشان دعا کنید. با شنیدن این خبر با آقا به مسجد رفتیم و دعای توسل خواندیم. با چشمانی اشکبار و قلبی امیدوار به خانه برگشتم. آقا همان‌جا ماند و تا صبح خواب به چشمانم نیامد. آقا بعد از نماز جماعت صبح برگشت و دیدم چشمانش از گریه سرخ شده و دنبال پیراهن سیاهش می‌گردد. دلم ریخت. تلویزیون را روشن کردم. هر سه شبکه فقط قرآن پخش می‌کردند. آقا سرش را توی زانو گرفت و یک گوشه نشست. ساعت هفت صبح اولین خبر را گوینده آقای حیاتی با صدایی لرزان و بغض آلود گفت: روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر مسلمین جهان به ملکوت اعلی پیوست. دیگر نتوانستم بقیۀ خبر را گوش کنم. این تلخ‌ترین خبری بود که در تمام عمرم شنیده بودم. حتی خبر شهادت محمد این اندازه زیرورویم نکرده بود. بلقیس هم گریه کنان با زینب آمد. در کوچه مردم سیاه پوش را میدیدم که سر روی شانه هم می‌گذاشتند و در آغوش هم گریه می‌کردند. گویی تمام ملت یتیم شده بودند. امام خمینی نه امپراتور بود نه شاه. او رهبری الهی بود که بر دل‌ها حکومت می‌کرد و هیچ‌کس باور نمی‌کرد روزی در میان ما نباشد. آن شب با بقیه به مصلای تهران رفتیم. پیکر امام را روی یک بلندی داخل یک تابوت شیشه‌ای گذاشته بودند و انبوه مردم دور شمع خاموش وجود او حلقه زده بودند. اطراف مصلی تا چشم کار می‌کرد پُر از فانوس و شمع بود و مردم تا صبح کنار او به دعا، نماز، یا عزاداری مشغول بودند و روز بعد این سیل عظیم جمعیت میلیونی به سمت بهشت زهرا روانه شدند. من و بلقيس مسافت زیادی را پیاده رفتیم و این صحنه چقدر شبيیه روزی بود که امام آمد. آن روز از سر خوشحالی اشک می‌ریختیم و امروز از سر غم!

لیست‌های مرتبط به مهاجر سرزمین آفتاب: خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به مهاجر سرزمین آفتاب: خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران

            «امام خمینی نه امپراتور بود نه شاه، او رهبری الهی بود که بر دلها حکومت می کرد و هیچ کس باور نمی کرد روزی در میان ما نباشد.» صفحه ۱۹۲

از کتاب هایی که اتمام آن، بخشی از وجودم را با خود برد. دل ندارم دوباره سراغش بروم. گریه نکردم اما بارها قلبم فشرده شد.
متن کتاب مملو از هیجان و غم، توصیفات دلکش و روشن از دوران کودکی و فضاسازی های پرجزئیات است. فارق از این، خانم یامامورا تحلیل های خوبی هم در جای جای کتاب ارائه می دهد. به ویژه آنجا که به پیشرفته تر بودن ژاپن کودکی اش از ایران پهلوی  اشاره می کند، اوضاع ژاپن بعد از اشغال آمریکا را با ایران پس از انقلاب می سنجد یا بمباران های جنگ تحمیلی را با بمباران های  ژاپن مقایسه می کند. خواننده در سراسر این فرازهای کتاب با نکات ظریفی مواجه می شود.

[Spoil]
«مهاجر سرزمین آفتاب» روایت دختری از آن سوی کره خاکیست که حق طلبی و خواست خدای مهربان او را به جایی رساند که به آئین روح بخش اسلام مشرف شد. پس از ازدواج با همسر ثروتمند و متدینش كه تا پایان عمر آقا صدایش کرد، در لحظات خطیر سرنگونی نظام ستمشاهی همراه با او و سایر ایرانیان فعالانه به ایفای نقش پرداخت. در جبهه های نبرد حق علیه باطل یک پسرش را به خداوند متعال هبه کرد. او پس از آن هم لحظه ای از مجاهدت دست برنداشت و روایت های دلنشینش از کار جهادی در جریان زلزله بم و شرکت در سمینارهای مختلف در ایران و ژاپن گواهی ست بر گفته همسرش خطاب به او «صبا جان، من تو را مسلمان کردم، اما تو با رفتارت الگوی یک زن مسلمان ایرانی برای همه شدی.»
[Spoil]

محرم ۱۴۰۰
          
            سبا بابایی، مادر شهید محمد بابایی است. همین یک جمله برای ترغیب مخاطب مشتاق به سیره شهدا کافیست که بخواهد از زبان این مادر شهید بخواند. اما کمی دست نگهدارید. مهاجر سرزمین آفتاب، زندگینامه شهید بابایی از زبان مادرش نیست، زندگینامه خود مادر شهید است! مادری که اصالتی غیر ایرانی دارد و به تعبیر دقیق تر بیست سال  به عنوان یک ژاپنی اصیل زندگی کرده و شخصیت و درونمایه بودایی-ژاپنی‌اش در آن بستر فرهنگی کاملا شکل گرفته بوده است. 
مهاجر سرزمین آفتاب بدون شک کتاب جزییات است. جزییاتی دقیق از سالهایی دور . سالهای کودکی و زندگی خانوادگی در ژاپن. که برای مخاطب ایرانی جدید و جذاب است و هنرمندانه و موبه‌مو روایت شده است . 
کتاب از یک نوع قیاس مبارک هم بهره می‌برد. ایران را بعد از نابودی رژیم طاغوتی شاه با ژاپن بعد از حمله و اشغال آمریکا مقایسه می کند. برای مخاطب جوان ایرانی که روزهای انقلاب را درک نکرده و به خاطر وضع امروز جامعه، به انقلاب معترض است، خواندن و مطلع شدن از پیامدهای حضور مستبد در راس قدرت یک جامعه و اثرات بلند مدت اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و روانی آن، لازم و روشنگر است. 
سبا بابایی در وطن خویش نام دیگری داشته است. کونیکو یامامورا. کونیکو یعنی دختر وطن. نامت دختر وطن باشد و خودت را بی وطن بدانی و تا نرسیدن به وطنی که آرام و قرارِ از کف‌داده‌ات را به تو بازگرداند، به استقبال چالش‌ها بروی! حبذا خانم بابایی! حبذا کونیکو یامامورا! آموختنی ها  در این کتاب کم نیستند. از آنچه ما در فرهنگ عامه به آن «کوبیدن و از نو ساختن» می گوییم تا «مسلمان شناسنامه ای نبودن و زیست اسلامی داشتن» . 
مهاجر سرزمین آفتاب، شخص راوی کتاب است اما آنقدر ساده و صمیمی و بی آلایش دست مخاطب را می‌گیرد و با خود به سفر این زندگی می‌برد که گویا ما نیز با او در حال هجرتیم. هجرتی درونی از آنچه به عنوان اعتقاد بر زبان داریم و آنچه در عمل از ما سر می‌زند، به آنچه در واقعیت باید باشیم! هجرتی به وجدان نیمه بیدار بشر امروزی. حتی کمی پا را از این فراتر میگذارم و مدعی میشوم که مهاجر سرزمین آفتاب تلنگری به ما می‌زند که دست از بهانه‌جویی برای کم‌کاری‌هایمان برداریم. دختری که بیست سال در فرهنگ و آدابی ژاپنی-بودایی زندگی کرده، با دل باختن به تاجری ایرانی و جوان و ازدواج با او به ایران می‌آید. اسدالله خان بابایی، که کونیکو از همان آغاز تا فرجام «آقا» صدایش میزند، چنان محکم و استوار و صادقانه اسلام را به او عرضه می‌کند که کونیکو ( که بعد از مسلمان شدن سبا نام گرفت) در بحبوحه مبارزات انقلابی، وقتی طرف حق را تشخیص می‌دهد، فعالانه و داوطلبانه در میدان حضور پیدا می‌کند و پابه پای هم‌وطنانِ ایران، این وطنِ تازه‌اش فریاد مطالبه سر می‌دهد. 
نگاهی که کونیکو به رهبر انقلاب، امام خمینی، دارد هم خود می‌تواند کلاس درسی باشد برای مایی که از نقش ایشان و رهبری مقتدرانه‌شان گاهی غفلت می‌کنیم. ایران، اولین و تنها کشور دنیا نیست که دخالت مستقیم و غیر مستقیم آمریکا را تجربه کرده است اما تنها کشوری است که با چنین انقلاب با عظمتی دست و پای آمریکا و دست‌نشانده‌هایش را برای همیشه از خاک خود کوتاه کرد. و سبا به زیبایی نقش وجود رهبر و قدرت رهبری‌اش را در پیشرفت و موفقیت این اتفاق نادر بیان می‌کند و توجه ما را به این مساله مغفول مانده و مهم حسابی جلب می‌کند. 
حمید حسام نویسنده کارکشته‌ای است. آنقدر که دیدن نام او روی کتاب برای انتخاب آن کافی باشد. در این کتاب هم شاهد این هستیم که ماجرا را به شکل راوی اول شخص نوشته و خط داستانی را چنان حفظ کرده که اگر خانم بابایی را نمی‌شناختم حتما گمان می‌کردم داستان زیبایی است که خود حمید حسام آن را خلق کرده است. 
معمولا درباره طرح و فونت جلد کتاب ها با جملات خوب بود و زیبا بود یا خوب و متناسب نبود اظهار نظر می‌شود اما طرح جلو و فونت جلد این کتاب به معنای واقعی کلمه هنرمندانه است و در متناسب‌ترین حالتی که می‌تواند باشد، است. تلفیق شکوفه‌های گیلاس که چشم هر بیننده‌ای را یاد فرهنگ و ملت ژاپن می‌اندازد، در کنار عمودی قرار گرفتن اسم کتاب، که اشعار خوش‌نویسی شده ژاپن را در نظر تداعی می‌کند، همه و همه نشان از تلاش برای روح بخشی بیشتر به کتاب بودند که موفق هم از آب در آمده است.
          
            ما همیشه فکر می کنیم نحوه زندگی کردن خانواده و اطرافیانمان باعث می شود که ما زندگیمان را مانند انها جلو ببریم و بیرون زدن از جاده زندگی آنها ما را نابود می کند ، کتاب سرزمین آفتاب موضوع بسیار جالب و ترغیب کننده ای را به همراه داشت . داستان دختری ژاپنی که از عقاید،تفکرات….. 
خانواده اش بیرون زد و سعی کرد خودش جاده ای برای زندگی خود بسازد .
او با جوانی مسلمان و ایرانی آشنا می شود و بایکدیگر ازدواج می کنند و ایران را محل زندگی خود انتخاب می کنند. اولین نکته مثبت کتاب روایت کردن از زبان کونیکو یامامورا یا بهتر است بگویم سبا بابایی است که داستان را جذاب کرده است . چون او در اوایل داستان زاویه دیدی متفاوت دارد و به قلم در آوردَن این زاویه دید کتاب را به قول گفتنی خواندنی کرده است .
سبا خود را در ایران از نو میسازد ، عقایدش ، تفکراتش……                                                                                            
و تبدیل به انسانی انقلابی و کوشا می شود . به نظر شما آیا از یک دختر ژاپنی و بودایی ما باید توقع بیشتری داشته باشیم ؟                                                                                                                                                                       اما او می بهتر از این ها باشد شروع کرد به تربیت کردن بچه ای که بتواند در آینده باعث سَربلندی  و افتخار اش شود. سال ها گذشت و با  داستان پیش می رفتیم که کتاب ما را روبه رو با حوادثی مانند 13 خرداد ، دفاع مقدس …. روبه رو کرد و سبا ی داستان ما در این اتفاقات خوش درخشید از فعال بودن خودش که بگذریم هیچ او پسر نوزده ساله خود را به جنگ سپرد و در آخر لایقت اش مادر شهیدی شد و اما بعد از آن واکنش خانواده اش به این مسئله چیست ؟ آیا خودش از تصمیمی که گرفته است پشیمان نمی شود ؟ آیا  هنوز در ایران می ماند و عقاید اش را مانند همیشه استوار تر می کند ؟
 کتاب خیلی خوب و با قلمی روان برای ما روایت می شد و این موضوع باعث ، به سادگی جلو رفتن کتاب بود . زیادی جزئی نبودن در برخی از قسمت های کتاب باعث  لبخند  خواننده می شود و در  بعضی مواقع باعث گیج شدن. موضوع کتاب واقعا مرا تحت تاثیر قرار داد و من هیچ موقع در اول داستان تصور اینچنین روندی را نداشتم ، برای همین دوست داشتم کتاب را بخوانم که شاید مانند اواسط کتاب باز شگفت زده شوم. از لحاظ احساسی بودن کتاب در مرز خوبی قرار داشت و این باعث می شد که خواننده از تمام قلب با سبا همدردی کند. 
 
« همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم، هیداکی، با توپ پر به سراغم آمد و، در حالی که پدر و مادرم می شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: «تو هیچ می فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی هایی دارد؟! آن ها هر گوشتی نمی خورند! شراب نمی خورند! اصلا تو می دانی ایران کجای دنیاست که می خواهی خاک آبا و اجدادی ات را به خاطرش ترک کنی؟!»... بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همان جا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم می کرد. ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد...»
در این قسمت از کتاب ما می توانیم به خوبی دیدگاه خانواده سبا را متوجه شویم و شاید دربعضی ازمواقع  انقدر خوب ما در کتاب فرو رفتیم که شاید بخواهیم به جای او نظر دهیم و از سبا دفاع کنیم.
بنظر من چون کتاب داستان واقعی را روایت می کرد کار نویسنده دو برابر سخت تر می شد  ، نکته این است که روایتی ساده را بدون تغییر های زیادی باید به روایتی ترغیب کننده و جذاب تبدیل می کرد و به نظر من کاملا آقای حسام توانسته بودند این کار را بکنند .
          
            کونیکو یامامورا می‌توانست یک اسم باشد بین همه‌ی چندصدمیلیون نامِ ژاپنی. فوق فوقش ممکن بود یک بازیگر باشد و مثلا توی سال‌های دور از خانه نقش دوست #اوشین را بازی کند و بخش کوچکی از نوستالژیِ ما ایرانی‌ها بشود‌. خدا اما برای کونیکو خواسته‌بود به جای نوستالژی، بخشی از تاریخ ایران باشد. برای همین اسدالله‌خان را گذاشت سرِ راهش و بین‌شان دانه‌ی عشقی کاشت، عینِ عشقِ توی فیلم‌ها. همان‌قدر سخت و پُررنج و البته شیرین. اسدالله‌خان دستِ همسرِ ژاپنی‌اش را گرفت و آورد ایران. این اسدالله‌خان که می‌گویم خودش دنیای غریبی دارد. تاجری که ثروتش را گذاشت توی طَبَق و پیشکشِ انقلاب کرد. چنین مردی باید هم چنین زنی داشته‌باشد. زنی مثل کونیکوی قصه‌ی ما. یک زنِ محکم، متدین، صبور و در یک کلام باشکوه.

#مهاجر_سرزمین_آفتاب قصه‌ی زندگی همین بانوی باشکوه است. دخترِ آفتابِ تابان، به جای زندگی در میان کیمونو و معبد و چای سبز، دل داد به دلِ یک تاجرِ مسلمانِ ایرانی و آجر به آجر، زندگی جدیدی را در ایران ساخت. ریشه‌های اعتقاداتِ این بانوی مسلمان آن‌قدر محکم بود که درختِ زندگی‌اش در ایران، خیلی زود شکوفه دهد. شکوفه‌هایی شبیه شکوفه‌های گیلاسِ ژاپنی. همان‌قدر لطیف و زیبا. شکوفه‌هایی که یکی‌شان لاله شد. از آن لاله‌های دلربای سُرخ. سُرخیِ لاله‌اش دو مصدر داشت. نیم از پرچم ایران و نیمی دیگر، سوغاتِ پرچم سرزمین آفتابِ تابان.

کتاب، به معنای کلمه درخشان است. ساده و روان و خوش‌خوان‌. وقتی تمامش می‌کنی، بغض شیرینی می‌چسبد به گلویت. از آن بغض‌ها که آدم دوستشان دارد. از آن بغض‌ها که جان‌ می‌دهد یکی دوتا تصنیفِ سنتی ضمیمه‌اش کنی و بزنی به خیابان‌های سردِ پاییزی و ساعت‌ها پیاده‌روی کنی و به زندگی این بانوی بزرگوار فکر کنی؛ و به دستِ تقدیر خدا، که چطور زنی از شرقِ دور را مامور می‌کند تا اینجا و در سرزمین ما، سفیرِ اسلام باشد.

سایه‌ی مادران شهدا بر سر ما مستدام.
          
            ____
"پدرم، جوچیرو، در شهرداری اَشیا کار می کرد؛ کارمندی ساده اما با مرامنامه یک سامورایی که برای امپراتور مرتبه خدایگان قائل بود؛ پدری متعصب، سخت گیر، پدرسالار، و وطن پرست و شاید همین عنصر وطن پرستی انگیزه انتخاب نام من از جانب او بود: کونیکو یعنی فرزند وطن"

بخش های ابتدایی کتاب که کودکی تا ازدواج کونیکو یامامورا را روایت می کند، گریز های فراوانی به آداب و سنن کشور ژاپن دارد. از مراسماتی مثل جشن دخترها گرفته تا پوشش کیمونو و کلاه تسونا کاکوشی عروس.
مخالفت ها زورشان به تقدیرالهی نرسید و کونیکوی ژاپنی الاصل از خانواده بودایی به همسری جوانی مسلمان درآمد.
بانویی که از معبد شیتو در ژاپن، سر از تظاهرات انقلاب اسلامی در ایران در می آورد و کف دست خودش و دخترش مشخصات می نویسد تا بعد شهادت گمنام دفن نشوند!
ردپای روزهای انقلاب تا جنگ دفاع مقدس، موزه صلح ایران و فعالیت های دیگر خانم بابایی تا ۸۰ سالگی را در این خاطرات دنبال می کنیم.
روایت این بانو به قدری کشش و پتانسیل دارد که بالتّبع، کمتر از محمد ۱۹ ساله و بیشتر از خانم سبا بابایی می خوانیم. بماند که چرا نام ایشان به سبا بابایی تغییر می کند، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران.
کتاب با پیوست عکس ها، ۲۴۸ صفحه دارد و روایت آن خطی ست‌. مصاحبه و جمع آوری داده ها توسط نویسنده، ۷ سال به طول انجامیده و درنهایت، سال ۱۳۹۹ در انتشارات سوره مهر به چاپ می رسد.کتاب هم اکنون به سری چاپ شصت و هشتم رسیده است.
خانم سبا بابایی در تیر ۱۴۰۱، پس از دویدن های خستگی ناپذیر، در اثر ضایعه تنفسی آسمانی شد.یادش گرامی.
          
            کتاب مهاجر سرزمین آفتاب، داستان زندگی #کونیکو_یامامورا، زنی از سرزمین ژاپن است که در روزهای آغازین جوانی، در یک دیدار، عاشق نماز جوانی ایرانی می‌شود که او را مشغول نماز دیده بودن  و آنقدر سعادتمند بود که آن مرد جوان، یعنی اسداالله بابایی در همان دیدار از او خوشش می‌آید و علی‌رغم مخالفت خانواده با ازدواج با فردی خارجی و از مذهبی متفاوت با او ازدواج می‌کند و راهی ایران می‌شود. از یک مسلمان اسمی، تبدیل به یک مسلمان واقعی می‌شود، و از آنجا که رنج‌های مردم کشورش را بعد از جنگ جهانی دوم و تحقیر شدن عزت ملتش به دست آمریکایی‌ها را دیده بود کم کم جذب انقلاب می شود تا آنجا که فرزند سومش را در جنگ تحمیلی در راه دفاع از وطن انتخابی خودش فدا می‌کند.
زندگی‌نامه کوتاه اما پر از اطلاعات عجیب و تلخ و شیرینی بود. در پایان این کتاب با شخصیت خانم سبا بابایی (نام ایرانی خانم یامامورا) و همسر محترمشان کاملا آشنا می‌شویم. اوایل کتاب با بخش‌هایی از آداب و رسوم پیچیده و غنی ژاپن روبرو می‌شویم که برای من جذاب بود. نکته‌ای گه این زندگینامه را قوی تر می کند تجربه خانم یامامورا از دو جنگ جهانی دوم و جنگ تحمیلی ایران است. تجربه‌ای ویژه، چرا که اگرچه ایران هم جنگ جهانی دوم آسیب دید اما مانند ژاپن بازنده این جنگ نبود و تحقیر و نابودی عزت نفس ملتش را ندید. چیزی که به نظرم بعدها، در انتخاب ها و تصمیم های خانم یامامورا اثر زیادی داشت.
کتاب روان و خوش‌خوان بود و اصلا دلم نمی‌خواست آن را زمین بگذارم. نکته غم‌انگیز برایم این بود که روز بعد از رسیدن کتاب به دستم و زمانی که می‌خواستم کتاب را شروع کنم، خبر فوت تنها مادر شهید ژاپنی را شنیدم و افسوس خوردم که در دوران حیاتش فرصت مطالعه زندگی‌نامه اش را نداشتم.
این کتاب به کوشش آقایان حمید حسام و مسعود امیرخانی توسط نشر سوره مهر چاپ شده است.