بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

لنگرگاهی در شن روان: شش مواجهه با سوگ و مرگ

لنگرگاهی در شن روان: شش مواجهه با سوگ و مرگ

لنگرگاهی در شن روان: شش مواجهه با سوگ و مرگ

3.7
45 نفر |
20 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

76

خواهم خواند

50

نویسندگان: چیماماندا انگزی آدیچی، رالف والدو امرسون، جویس کرول اوتس، جون دیدیون، راینر ماریا ریلکه، الکساندر همن. گردآورنده و مترجم: الهام شوشتری‌زاده. لنگرگاهی در شن روان شرح تجربه‌ی سوگ و مواجهه با فقدان است از زبان شش نویسنده در سه قالب متفاوتِ جستار، نامه‌نگاری و خاطره‌پردازی‌. نویسندگان این کتاب از تجربه‌ی سوگ و تأمل در مرگ حرف می‌زنند و از احساسات و احوالی که از پی آن می‌آیند و از زندگی که صورت تازه‌ای می‌یابد.

لیست‌های مرتبط به لنگرگاهی در شن روان: شش مواجهه با سوگ و مرگ

نمایش همه

پست‌های مرتبط به لنگرگاهی در شن روان: شش مواجهه با سوگ و مرگ

یادداشت‌های مرتبط به لنگرگاهی در شن روان: شش مواجهه با سوگ و مرگ

sajede

1403/01/11

            با گریه تمام شد.
الهام شوشتری زاده شش جستار از نویسنده های مختلف با موضوع مرگ و سوگ را جمع آوری کرده و کنار هم گذاشته است. مرگ پدر، همسر، فرزند و...  را همراه نویسندگان جستارها تجربه میکنیم. سوگواریشان بعد از وفات عزیزانشان را به تماشا می‌نشینیم و همراهشان التیام می‌یابیم.
نوشته های محبوب من یادداشت های سوگ از چیماماندا انگزی آدیچی و قصه‌ی بیوه زن از جویس کرول اوتس بود.
بعضی ازاین جستارها را دوست نداشتم اما این به معنی بد بودن آن ها نیست. اگر جون دیدیون فکر میکند با نوشتن جزییات قبل از مرگ همسرش میتواند ساکن شود حق با اوست.
اگر جویس کرول اوتس به بیوه شدنش از منظر اجتماعی نگاه میکند و جوانب آن را بررسی می کند، کار درستی می‌کند. اگر ریلکه برای همه دوستانش نامه هایی با مضمون یکسان می نویسد، به خاطر ناتوان بودن در توصیف مرگ است.
اگر یک چیز از این کتاب یادگرفته باشم این است که سوگواری برای هرکسی متفاوت است، شاید هرکدام از این نگاه ها برای کسی آشنا به نظر بیاید و برای دیگری بی‌معنا.
          
            کتاب لنگرگاهی در شن روان در برگیرنده شش مواجهه با سوگ و مرگ است. چهار مورد روایت از افرادی که درگیر سوگ عزیزان‌شان شدند، یک مجموعه از نامه‌هایی پیرامون مرگ نزدیکان گیرنده یا فرستنده و در نهایت جستاری تحت تاثیر سوگ در مورد زندگی. اگر از نامه ‌های راینرماریا ریلکه و جستار رالف والدو امرسون که بگذریم چهار روایت مربوط به سوگ به شدت همذات پنداری را بر می انگیزند، به ویژه اگر خواننده تجربه سوگ نزدیکان و عزیزانش را داشته باشد. 
نکته جالب این روایت‌ها این بود که احساسات، شیوه رفتار و برخورد با سوگ، بسیار آشنا بود. همان پریشانی، همان پرداختن وسواس گونه به کارهای عادی، همان اضطراب ناگهانی بعد از بیداری و ... اما جالب اینجاست  که نتیجه‌گیری روحی و عاطفی اما، متفاوت و گاه غیر منتظره است. 
روایت‌ها و دو متن دیگر، همه ترجمه هستند و از فرهنگ‌های نسبتا متفاوت اما جالب این جاست که درد، برای ما آشناست، شدت سوگ غریبه نیست، انگار خود ما هستیم که با این درد، این سوگ، مواجه شده‌ایم. نکته جالب دیگر این روایت‌ها این است که در همه روایت‌ها، روایت‌گر، خود نویسنده و ماجرایی درگیری یکی نویسنده با سوگ است. یعنی کسی که قدرت بیان و مکتوب کردن اندوهش را داشته است.
ترجمه روان و خوشخوان، ویراستاری خوب، فونت، کمی ریز، و صحافی افتضاح! 
در پایان کتاب با فهرست اسامی خاص به زبان انگلیسی جهت جستجو و ... موجود است.
اگر به تازگی با سوگ روبرو شده‌اید، یا تمایل دارید با این ورطه تاریکی و نور، روبرو شوید، خواندن این کتاب برای شما خالی از لطف و فایده نخواهد بود.
این کتاب با ترجمه خانم الهام شوشتری زاده ، توسط نشر اطراف چاپ و روانه بازار شده است.
روایات این کتاب (غیر از جستار و نامه ها) از افراد زیر است:
چیماماندا انگزی آدیچی
جویس کرول اوتس
جون دیدیون
الکساندر همین
          
            به نام خدای حیات و ممات🖤
مواجهه ی هرکس با سوگ،متفاوت است.
یک نفر گریه میکند و صورت خود را می خراشد،یک نفر بق میکند و عقده میگیرد.
هیچکدام از این واکنش ها،ربطی به سخت یا آسان بودن سوگ ندارد.بلکه به شخصیت فرد بستگی دارد.

کتاب "لنگرگاهی در شن روان" روایتی از مواجهه ی ۶ نفر از افراد مشهور ،با سوگ و فقدان است.
۶ مواجهه در ۳ قالب متفاوتِ جستار،نامه نگاری،و خاطره پردازی.

اگر تجربه ی تجربه کنندگان را داشته باشید،پای بسیاری از پاراگراف های این کتاب اشک خواهید ریخت و اگر چنین تجربه ای نداشته اید،اطلاعاتی از این واقعه ی ناگوار و بی رحم بدست می آورید.

سوگ اتفاقی ست که هیچ گاه نمیتوان به درک عمیقی از آن رسید،مگر به واسطه ی چشیدنِ زَهرش.
به قول جون دیدیون،یکی از نویسندگان این کتاب:
"سوگوار که میشوی،میفمهی سوگ جایی است که هیچ کدام مان،تا وقتی به آن نرسیده ایم،نمیشناسیمش.
دلهره داریم که یکی از نزدیکانمان بمیرد(و میدانیم که چنین اتفاقی خواهد افتاد)اما دور تر از چند روز یا چند هفته بعد از این مرگ تصور شده را نمیبینیم.حتی درباره ی ماهیت آن چند روز یا چند هفته هم اشتباه فکر میکنیم.شاید انتظار داشته باشیم که،در صورت ناگهانی بودن مرگ،شوکه شویم.اما انتظار نداریم این شوک،ویرانگر باشد و جسم و روان مان را پریشان کند."
اما
با نشستن پای روایت ها و خاطره نگاری های افرادِ سوگوار،شاید بتوان احساساتی را که در آن لحظه ها و حتی لحظاتی که در سالهای دور تجربه میکنند،لمس کرد.
شاید بتوان(اندکی)منزوی شدنشان را فهمید.یا اینکه چرا پرحرف و خاطره پرداز شده،و مدام از عزیز سفر کرده شان میگویند.
شاید بشود اندکی به دنیای تاریک و بی روشنای آنها سفر کرد و باهاشان همدرد شد(هرچند که تعلیق به محال است🙂)

✍️🏻مرور نویس:رعناکایدخورده
          
            «ما را گریزی از آموختن مرگ نیست.» این گفتار ریلکه است در کتابی که پیش‌رو داریم. او در نامه‌ای به سیدُنی نادِرنا فن بُروتن می‌نویسد: «و ما باید در هر دو، در زندگی و در مرگ، زنده بمانیم و باید به هر دو چون خانه خو بگیریم.» 
«سوگ خصلتی غریب دارد.» پدر ریلکه چنان برایش عزیز بوده که در تمام کودکی‌ صِرف این فکر که ممکن است پدر روزی دیگر نباشد همه‌ی طبیعت، چه طبیعت بیرون و چه طبیعت درونش، را صامت و ساکن می‌کرده است. با این حال او برای دوستِ «پدر از دست ‌داده» می‌نویسد: «مگر خود تو هزار بار حضور و شفقت پدرت را از آن جهان حس نکرده‌ای؛ از آن جهانِ به راستی ورای فقدان؟ گمان نکن چیزی که جزئی از واقعیت محض ما بوده می‌تواند یکباره ناپدید شود و دیگر نباشد.» در تجربه‌ی او، هر که به اصطلاح مرده، با مرگش در قلب او خانه کرده است و «مگر مرگ می‌تواند کسی را که چنین وصف‌ناپذیر در قلبمان نشانده‌ایم به جایی جز درون همین قلب ببرد؟» 
در کتاب لنگرگاهی در شن روان با روایت‌هایی از شش نویسنده‌ی سوگ‌دیده مواجهیم. در دوره‌ای که «کرونا احتمال مرگ، عمومیت مردن، را به ما نزدیک‌تر کرده»، «تجربه‌ی شخصی و تقدیر ماست که تعیین می‌کند هنگام مصیبت تسلای خاطرمان را در کجا می‌یابیم.» اما «واژه‌ها... آیا واژه‌هایی وجود دارند که تسلا‌بخش باشند؟ مطمئن نیستم.»
«قطعا باید سوگواری کنی، باید درباره‌اش حرف بزنی، باید با غمت رودررو شوی، باید از غمت عبور کنی؛» از نظر چیماماندا انگزی آدیچی، یکی از نویسنده‌های کتاب، این‌ها «بایدها»ی آدم کوته‌بینی است که خودش هیچ‌وقت با سوگ سروکار نداشته. آدیچی دهم ژوئن پدرش را از دست داده. آخرین باری که پدرش را از نزدیک دیده پنجم مارس بوده، کمی قبل از این‌که ویروس کرونا دنیا را زیرورو کند. برادرش تلفن کرده تا خبر را به او بدهد. خبر بی‌رحمانه از دنیایی که از بچگی می‌شناخته‌ پرتش کرده بیرون و بی‌خانمانش کرده. «نفس کشیدن سخت است. شوک همین است؟ همین سنگین و چسبناک شدن هوا؟» «آخر چطور می‌شود صبح، شوخی کند و حرف بزند، و شبش برای همیشه رفته باشد؟» 
«همه‌ی ما، در رویارویی با مصیبتی ناگهانی، مدام به این فکر می‌کنیم که وقتی آن اتفاقِ تصور‌ناپذیر رخ داد همه‌چیز چقدر معمولی بود. «داشت از سر کار به خانه برمی‌گشت، خوشحال، موفق، سالم. و بعدش دیگر نبود.»» از نظر جون دیدیون، نویسنده‌ای که اصلا برای پذیرش قطعیت خبر مرگ همسرش آماده نبوده، «ما در گرماگرم زندگی در دل مرگیم.» اما باز «سوگ که از راه می‌رسد، آن چیزی نیست که انتظارش را داریم.» دیدیون، جایی از وجودش، فکر می‌کرده آنچه اتفاق افتاده برگشت‌پذیر است. «سوگ در هیبت امواج، حمله‌ها و ادراک‌های ناگهانی‌ای می‌آید که زانوهایت را می‌لرزانند و سوی چشم‌هایت را می‌گیرند و روزمرگی زندگی‌ات را نیست‌ونابود می‌کنند.»
«سوگوار که می‌شوی، می‌فهمی سوگ جایی است که هیچ‌کدام‌مان، تا وقتی به آن نرسیده‌ایم، نمی‌شناسیمش. دلهره داریم یکی از نزدیکانمان بمیرد (و می‌دانیم چنین اتفاقی خواهد افتاد) اما دورتر از چند روز یا چند هفته بعد از این مرگ تصورشده را نمی‌بینیم.» «شاید انتظار داشته باشیم که فقدان، ما را از پا بیندازد و آرام و قرارمان را بگیرد و دیوانه‌مان کند. اما انتظار نداریم خانم خوددارِ (به معنای واقعی کلمه) دیوانه‌ای شویم که خیال می‌کند شوهرش برمی‌گردد.»
««مرگ» روی هر چیزی که زندگی را می‌سازد حک شده و هر لحظه از هستی ما فقط یک نفس با آخرین لحظه‌مان فاصله دارد. با این همه، وقتی پخته‌تر می‌شویم و میرایی‌مان را می‌پذیریم، محتاط و وحشت‌زده، به آن فضای خالی سرک می‌کشیم و دل‌ خوش می‌کنیم که مغزمان به نحوی با مرگ کنار می‌آید. اما چطور می‌توانی با مرگ فرزندت کنار بیایی؟» این سوالی است که الکساندر همن می‌کند، درست زمانی که دختر کوچکش ایزابل را دارد برای همیشه از دست می‌دهد. 
«نمی‌دانم برای فهم مرگ چه ظرفیت ذهنی‌ای لازم است و نمی‌دانم آدم‌ها در چه سنی به چنین ظرفیتی می‌رسند، اگر اصلا رسیدن به آن ممکن باشد.»
کتاب با روایت جویس کارول اوتس از مرگ شوهرش پایان می‌یابد، درحالی‌که سرمای بی‌امانِ فصل مرگ رِی، همسری که چهل و هفت سال و بیست و پنج روز تقریبا هر صبح و هر شب با او بوده، آهسته آهسته تسلیم بهار می‌شود. کارول اوتس ایستاده در درگاه خانه، لرزان، خیره به جوانه‌های ریز و سبز لاله در حیاط، لاله‌هایی که بذرشان را شوهرش پیش از مرگ کاشته، مثل آدمی افسون شده به این‌ فکر می‌کند که «نمی‌خواهد بگوید جهان زیبا نیست؛ چیزهای زیبا هم در جهان هستند. اما این جهان برای او، دور و دسترسی‌ناپذیر شده است.» 
توصیه‌ی ریلکه صبر پیشه کردن است. «حالا، در مواجهه با گشاده‌دستیِ وصف‌ناپذیر و بی‌پایان درد، ناگزیری که مرگ را، همه‌ی مرگ را، جزئی از زندگی بدانی، چرا که مرگ به واسطه‌ی شخصی که برایت عزیز بوده به تو نزدیک شده (و تو پیوندی با مرگ یافته‌ای).»
منتشر شده در نشریه‌ی جهان کتاب، شماره‌ی 392، فروردین و اردی‌بهشت 1401
          
حسین

1402/02/21

            یکی از سفسطه‌های بشر این است که رنج موجب تعالی می‌شود، که رنج گامی است در مسیر وارستگی یا رستگاری. اما رنج و مرگ ایزابل نه برای او، نه برای ما و نه برای جهان فایده‌ای نداشت. تنها پیامد مهم رنج و عذاب ایزابل مرگ اوست. ما هیچ درسی که ارزش آموختن داشته باشد نیاموختیم و هیچ تجربه‌ای که سودی به کسی برساند کسب نکردیم. ایزابل که رفت، من و تری با دریا دریا عشقی که دیگر توان ابرازش را نداشتیم باقی ماندیم....

خواندنش تک تک غم‌های قدیمم را زنده کرد. به یاد همه آن‌هایی افتادم که از دست‌شان داده‌ام. همه آدم‌هایی که دوست‌شان داشتم و دوستم داشتند و مرگ آن‌ها را از من گرفت.

همیشه رفتن هست. همیشه هستند آدم‌هایی که امروز در زندگی‌ت هستند و فردا دیگر نخواهی دیدشان. روابطی که روزی ارزش داشته‌اند و با گذشت زمان ارزش‌شان را از دست می‌دهند. آدم‌هایی که مهاجرت می‌کنند و به قاره دیگری می‌روند. همه این‌ها هست. رفتن آدم‌ها بخشی از زندگی‌ست. درد هم دارد. وقتی دیگری از زندگی‌ت می‌رود بخشی از وجودت کنده می‌شود و با او می‌رود. اما هیچ رفتنی مثل مرگ نیست. در مرگ آدم‌ها، یک تکه از وجودت کنده نمی‌شود، بلکه می‌میرد. می‌میرد و باید بعدش با همان تکه مرده زندگی کنی. که بدانی هرچقدر هم زمان بگذرد، هرچقدر هم شاد باشی، باز نمی‌توانی صبح‌ها از خواب بیدار شوی و چشم‌ت به آن تکه از وجودت که مرده، نیفتد.

یک چیزی که در همه سوگ‌ها مشترک است، این است که هیچ کس دردت را نمی‌فهمد. غم‌ت در واژه‌ها نمی‌گنجند. هیچ واژه‌ای هم نیست که تسکین‌ت دهد. جهان برایت معنای دیگری پیدا می‌کند. شاید اگر هایدگر بود می‌گفت که هستی به گونه‌ای دیگر بر تو منکشف و آشکار می‌شود. به آدم‌ها نگاه میکنی و متوجه نمی‌شوی که چطور زندگی‌شان را می‌کنند.
حیرت‌آور است که آدم‌های دیگر زخمی نیستند، که آزادند و می‌توانند به این‌ چیزها اهمیت بدهند، به چیزی بیشتر از زندگی شخصی، به چیزی بزرگ‌تر از مسائل شخصی. اما تو نمی‌توانی...چقدر میان دوستانم احساس بی‌کسی می‌کنم. مثل مفلوجی‌ام که رقصنده‌ها را تماشا می‌کند. حسم به آن‌ها حتی حسادت نیست، کمابیش نوعی ناباوری است. بی‌نهایت با من تفاوت دارند و از این تفاوت غافل‌اند. دوستانم سرنشین‌های آن کشتی نورانی راهیِ دریا هستند و من در ساحل جا مانده‌ام...

به عنوان آدمی که مرگ چندتا از بهترین دوستانم را دیده‌ام، می‌خواهم بگویم که آدم‌های سوگوار را دریابید. بیشتر از همه چیز، آدم‌های سوگوار با از دست دادن عزیزان‌شان تنها می‌مانند. حرف‌هایی از این جنس نزنید که «همه آدم‌ها می‌میرند»، «سوگ انسان رو تعالی می‌بخشه». خیلی وقت‌ها تلاش برای کاستن درد آدم‌ها با واژه‌ها بیهوده‌ست. آدم‌ها خودشان یاد می‌گیرند که چگونه با مسئله مرگ و زندگی کنار بیایند. شاید مهم‌ترین کاری که ما می‌توانیم برای سوگواران انجام دهیم، بودن در کنارشان، در آغوش گرفتن و نگه داشتن دست‌شان است. به قول گاردر: « آخرین چیزی که انسان را محکم نگه می‌دارد، اغلب دست کسی‌ست.»