بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سارا رحیمی

@sararahimi

97 دنبال شده

82 دنبال کننده

                      معلم ادبیات و نگارش و دوستدار کلمه! 
                    
_sara_rahimi_
korraseh

یادداشت‌ها

نمایش همه
                [شش از صد]

کشتن شخصیت‌ها کار من نیست. از بیست‌سی صفحه‌ی آخر همه‌ی زندگی‌نامه‌ها می‌ترسم. دلم نمی‌خواهد بخوانمشان. چندین زندگی‌نامه توی کتابخانه‌ام هست که آخر هیچ‌کدام را نخوانده‌ام. کتاب نا را هم برای همین تمام نمی‌کردم. نمی‌توانستم ببینم این مرد را، این مردی را که از سر دنیا زیاد بود را، کفن‌پوش کنند. من این کتاب را به‌زور تمام کردم. خواندنش بیشتر از بیست روز طول کشید، فقط به‌خاطر همین.
دیشب این مرد پر کشید. حسین‌وار و اسطوره‌ای، زندگی کوتاهش را تمام کرد و رفت.
مردی که دکتر شریعتی در وصف یکی از کتاب‌هایش گفته بود:  «مرغی دورپرواز که شهری عظیم را دیده و به‌شتاب از آن گذشته» که توصیف درستی برای شخصیت او هم هست.
شهید صدری که نا نشان آدم می‌دهد، همچین آدمی است. دورپرواز، بی‌حاشیه، روادار، خوش‌سلیقه و دانشمند. خیلی دانشمند!

و اما بعد، 
نثر کتاب تمیز و برخوردهای ذکرشده از شهید، گاهی تأمل‌برانگیز و گاهی میخکوب‌کننده است. نمی‌شود کتاب را بخوانی به عمر کوتاه این مرد و قدرندیدنش حسرت نخوری. کتاب واقعاً هم ویراسته بود. خداقوت به خانم فهیمه شانه، ویراستار محترمش. 
من دوست داشتم از آمنه (بنت‌الهدی) خواهر شهید صدر و فاطمه، همسرش بیشتر بخوانم، تصویرشان در کتاب برایم واضح نمی‌شد. مواجهه‌ها برایم کافی نبودند، اما این سلیقه‌ی من است و از این حیث، دینی گردن کتاب نیست.
خواندن نا، با روایت خوب و تمیزش برای من مهم‌ترین فایده‌ای که داشت، این بود که شهیدصدر را از آن‌همه کتاب نظری و سنگین برایم بیرون کشید و او را دوست‌داشتنی‌ کرد. خیلی دوست‌داشتنی. 

همین. 

        
                [پنج از صد] 

«سلام بر قصیده‌ای که قافیه‌اش بعد تو گم شد... »


بعضی کتاب‌ها در دسته‌بنده‌ای قرار می‌گیرند به نام:  «کتاب‌هایی که دنیا را از چیزی که می‌شناسی برایت بزرگتر می‌کنند»  البته که این خاصیت عام کتاب‌هاست ولی به گمانم بعضی‌هایشان در این فقره خاص‌ترند. البته این ویژگی در موضوع معناپیدا نمی‌کند. در این قفسه هم می‌تواند جای کتابی باشد درباره‌ی فیزیک کوانتوم، هم زندگانی عرفا هم هر موضوع دیگر. 

این نوع کتاب‌ها همیشه برای من دوست‌داشتنی بوده‌اند از همین حیث که وقتی آنها را بسته‌ام، نسبت به چیزهایی که هیچ‌درکی از آنها نداشته‌ام پذیراتر و منعطف‌ترم کرده‌اند.

کهکشان نیستی برای من چنین کتابی بود. کتابی درباره‌ی احوال سالکان که از عالمی حرف می‌زد که من هیچ از آن سر در نمی‌آورم و مثل یک گردشگر به تماشا و حیرت آمده‌ام. 

اوایل خیلی دلم می‌خواست کتاب را زمین بگذارم و بروم رد کارم. اینهمه عجیب و بدیع بودن ماجراها و شبیه‌بودن بعضی از آنها به بهم، باعث می‌شد حوصله‌ام سر برود. انگار داشتم به آن نوع شگفت‌زده شدن عادت می‌کردم. ولی کمی بعدتر اوضاع بهتر شد. 

من کتاب را یواش‌یواش در نشست‌های کوتاهی در ماه رمضان خواندم و همین آهستگی باعث شد کم‌کم با کتاب انس بگیرم و حتی از زمانی به بعد برایش دلتنگ شوم. البته این چند روز خیلی به این فکر کردم که اگر ایام ماه رمضان نبود شاید کتاب را نیمه رها می‌کردم. اما برای ماه مبارک نسخه‌ی خوبی بود. 

تنها وجه کتاب که شاید تا انتها اذیتم می‌کرد، این بود که ٧۵ فصل نزدیک به ٧٠ راوی متفاوت دارد ولی در اکثر فصل‌ها لحن راوی‌ها به هم نزدیک است. 

در کنار این، اهتمام نویسنده بر ذکر کردن همه‌ی منابعش کار بسیار ارزشمندی بود. قلم را هم دوست داشتم، اگرچه ضعف‌هایی داشت. 

والسلام 




        
                (این یادداشت مال حدود ٣ سال قبل است.) 
همان زمان که کتاب در آمد، یعنی حدود دو سال قبل ، پوستر جشن امضای کتاب را در صفحات اینستاگرامی رفقای هیئتی می‌دیدم. حسینی‌نسب را هم از نوشته‌هایش در همشهری می‌شناختم اما هیچ‌کدام از این دو مؤلفه آنقدر جذبم نکرد که کتاب را بخرم؛ چه رسد به این که روز جمعه بلند شوم بروم جشن امضای کتابی که نه عنوانش چنگی به دلم زده نه طرح جلدش. 
اینکه بعضی عکاسان پروژه را دورادور می‌شناختم، قلقلکم می‌داد؛ اما نه چندان که مجابم کند برای یک‌نفس خواندن. پس چرا خریدمش؟ از سر فصولی. می‌خواستم بدانم این عکاسانی که می‌شناسمشان، وسط آن‌همه شلوغی و خاک و خل از چه عکس گرفته‌اند؟ این‌همه تجهیزات و بند و بساط را برده‌اند وسط آنهمه غبار و شلوغی که چه؟
نمی‌دانم این عادت از کجا پدید آمده اما اکثریت قریب به اتفاق موارد، عینکی که روبه‌روی کتاب‌ها به چشمم می‌زنم، معمولاً عینک بدبینی است. همیشۀ خدا در اولین مواجهه، لباس عیب‌جویی می‌پوشم و دنبال سوتی و غلط املایی و متن و روایت نامنسجم می‌گردم. در مواجهه با «به سفارش مادرم» هم چنین کردم‌. اخم‌آلود نشستم پیش روی کتاب تا ببینم خودش شیرین‌زبانی می‌کند یا نه. صبر کردم ببینم شکَر گفتن و دُر سفتن می‌داند یا از آن‌هایی است که زحمت خریدن چاپ اول و آخرش می‌افتد گردن فک و فامیل و دوست و آشنا.

شروع کردم به خواندن. توصیف کلیشه‌ای و فرمایشی به چشمم می‌خورد یا نه. وسط این کلنجار، کنج به‌نشر شعبۀ انقلاب، در پاراگراف دوم، رسیدم به جمله‌ای که به گمانم قلابم به همان گیر کرد.
حسینی‌نسب نوشته بود:
«خودت هم خوب می‌دانی که اگر بنا بود من روزی برای سفر به جایی از دنیا حق انتخاب داشته باشم، آن انتخاب عراق نبود.»
همین یک جملۀ ساده، خیال من را راحت کرد که نویسنده بنا نیست حرف پرشور بزند و کلیشه‌ ردیف کند.
معمولاً روایت در این‌طور ماجراهایی که به قلب و اعتقاد آدم مربوط‌اند، گم می‌شود میان تقلا و توصیفات عاشق و فرصت نمی‌دهد مخاطب کشش معشوق را حس کند. حسینی‌نسب اما از همان روی جلد تکلیفش را با روایت روشن کرده: «بیست‌و‌چند روایت از مأموریتی خانوادگی در عراق» جمله‌ای که بالاتر گفتم هم توضیحی است بر همین مدعا. حسینی‌نسب در کتابش به مأموریت آمده. مأموریت از جانب مادری که دل در گرو این طریق و صاحبش دارد و خود مأموریت دارد خانه بماند و از مادر پیرش پرستاری کند.
همین مأموریت در قبال مادر، صداقت و تیزبینی قلم را دوچندان کرده. نویسنده در روایت، خودش را ملزم کرده به دیدن، نه نتیجه گرفتن، نه جبروت و شکوه را به رخ کشیدن. و همین دیدن و خوب دیدن، سر کتاب را بالا نگه داشته.
همین عقب ایستادن و شور نگرفتن و صداقت، از کتاب اثری می‌سازد که با خیال راحت به کسی که میان خودش و اربعین حسین نسبتی نمی‌بیند، معرفی‌اش کنم؛ چرا که معتقدم تا حد خوبی در به‌تصویرکشیدن اقیانوس حسین(ع) موفق بوده و در مسیر روایتش به نرمی و ظرافت، لابه‌لای شخصیت‌ها وسعت حسین(ع) را به تصویر کشیده و لذت تماشا را با توضیح اضافه حیف نکرده. 
خوب روایت کردن اگر نگه داشتن مرز سکوت و سخن باشد، حسینی‌نسب راوی لایقی است و می‌شود گفت که در این اثر، کم‌تر از دو لبۀ این تیغ لغزیده.

این کتاب گویا قرار بوده مجموعه عکس باشد. اما کیفیت کم چاپ، عکس‌ها را شهید کرده و دیدنشان احتمالاً کیفورتان نکند. اما همین که بعد از خواندن پنج‌شش‌هزار کلمه آدم بتواند پرترۀ قهرمان داستان را ببیند، لذتی است که به گمانم کیفیت کم عکس‌ها از لطفش کم نمی‌کند.

چند روز قبل، وقتی رفتم کتابفروشی، با مرد کتابفروش بحث سفرنامۀ خوب اربعین شد. میانۀ کل‌کل، ذهنم آمد سمت این کتاب. گفتم به سفارش مادرم را خواندید؟ سر تکان داد که نه. پیروز گفتم: «صبوری کنید و بخوانید و مطمئن باشید که ناامیدتان نمی‌کند.»
حرف آخرم باشد همین جملۀ چند روز قبل.
والسلام



        

باشگاه‌ها

هری پاتر

205 عضو

هری پاتر و محفل ققنوس

دورۀ فعال

پست‌ها

فعالیت‌ها