یادداشت صاد

صاد

صاد

1403/10/17

        “لنگرگاهی در شن روان  ” روایت سوگ است. مجموعه‌ای غیرداستانی از جُستار، خاطره‌پردازی و نامه‌نگاری که به سوگ فرصتی دوباره داده. نوشتن از سوگ البته نه جدید و نه کم آوازه‌ است. تقریبا هر که دور و اطرافم بوده، یک بار خاطرات سوگواری بارت را دست گرفته. حرفه هنرمند، نسخه‌ی جیبی و آسان حمل شوی کتاب _و البته جسارت می‌کنم و می‌گویم بارت_ را چند سال پیش چاپ کرد و یادم هست که محض رضای خدا حتی سر میز صبحانه هم از ارجاع‌های بی‌ربط و عقیم به کتاب در امان نبودم. بارت واقعا جالب بوده و هست. رابطه‌ با مادرش هم حتما. من البته مقاومت می‌کردم در خواندن. یکی از همین گروه‌های خوانش جمعی مجابم کرد اتاق روشن را بخوانم. روزهای خوبی هم نبود، ترجمه‌ی خوبی را هم نخواندم و یادم هست که تنها بخش “باغ زمستانی” کتاب چشمم را گرفت و در خاطرم ماند. حواسم بیشتر پی عکس‌ها بود و اینکه چطور من هم قادرم مادرم را از عکس‌ها بیرون بکشم و در سنی که نیست، حتی در سنی که تجربه نکردم، ببینم. یک چیزهایی هم از روایت و نجات‌بخشی ِروایت نوشتم، ولی سوگ هیچ جای ماجرا نبود. بعدتر؛ زمستان همان سال، طوبی مرد. برای نوشتن جمله‌ی قبل کمی تامل کردم، چرا که اول قرار بود بنویسم که دوست عزیزی را از دست دادم ولی نه، واقعیت این است که طوبی مرد. برای اینکه شب بهتر خوابم ببرد، لازم است صریح و بی‌پرده حرف زده باشم؛ هیچ زرورقی دور مرگ عزیز نمی‌شود پیچید. و نه اینکه نباید، نمی‌شود. ماجرا از بعد مرگ طوبی فرق داشت و خویشاوندی‌ ِعمیقی با بارت حس می‌کردم. برایم حالا واضح بود که اتاق روشن کتابی‌ست درباره‌ی سوگ. هر آنچه بارت بعد از مرگ مادرش نوشته کتابی‌ست درباره‌ی سوگ. سطرهای قبل با اینکه تنها نیمی از چیزی ا‌ست که لازم بود بگویم، برای اینکه مقدمه باشند زیادی مفصلند، با این حال چشم‌پوشی کنید و مقدمه به حسابش بیاورید. لازم بود گفته باشم که من ”لنگرگاهی در شن روان” را در وضعیتی ‌خواندم که طوبی دو سال بود که زیر خاک رفته بود و من گاهی برای تاب آوردن به بارت پناه می‌بردم. پس مسلم است که کتاب مشغول و دلگرم نگه‌م داشته و جایی بیش از آن‌چه که روایت می‌طلبیده همدردی و مهر از من بیرون کشیده. 
روایت‌ها
روایت اول؛ “یادداشت‌های سوگ”، روایت چیماندا انگزی آدیچی است از تجربه‌ی سوگ پدرش. نیویورکر سال میلادی گذشته چاپش کرده، بازخورد و هم‌رسانی‌ بسیار گرفته و خوب هم دیده شده. جیم نویه آدیچی؛ پدر نویسنده از نارسایی کلیه مرده. از روایت می‌دانیم که عصر روزنامه دست گرفته، چند خطی خوانده، از یک متخصص کلیه وقت گرفته، موهای بدنش را تراشیده و شب تمام. درست وسط یک پاندامی. مهم است، چون همین یادم می‌آورد سوگ و تسلی، تجربه‌ای اجتماعی‌ست؛ حضور می‌طلبد و امید است حالا که فیزیک هم را نداریم واژه‌ها تسکینی موقت باشند. اگر تجربه‌اش نکردید می‌توانم بهتان اطمینان بدهم که البته این امیدی واهی‌‌ست. چرا که  “سوگ به زبان مربوط است، به ناتوانی زبان، به پرپر زدن برای کلمه‌ها.”   طوبی که رفته بود، حرصم از واژه‌ها درآمده بود. همه‌چیز تو خالی و بی‌مایه بود. نه برای من، بلکه برای دیگری. پیام‌های تسلیت بی‌معنی و احمقانه بودند. “روحش آسوده است تسلایم نمی‌دهد (نمی‌داد) و نیش دردناکی در خودش دارد. چون توی اتاقش و در خانه‌مان در آبا هم می‌شد آسوده باشد. جای بهتری رفته به شکل تکان‌دهنده‌ای گستاخانه است. بالاخره هشتاد و هشت سالش بود خونم را به جوش میاورد   “.آدم‌ها مهربانند، قصد بدی هم ندارند، ولی ماهیت تجربه این است، هر آنکه بیرون ایستاده غیرخودی‌ست؛ بیگانه‌ است. راهی به حقیقت نمی‌برد، طبیعی‌ست که واژه‌ای هم نداشته باشد. روایت که تمام شد، اسم نویسنده را گوگل کردم و خوب به چشم‌هاش نگاه کردم. به لبخندش در نشست‌ها و وقت امضای کتاب. لبخندها دور و غیرواقعی به نظر می‌رسیدند اما لازم بود صورت خویشاوندم را خوب نگاه کنم.

روایت دوم؛ “درنگ تاریک” مجموعه‌ نامه‌هایی‌ست که راینر ماریا ریکله؛ نویسنده و شاعر آلمانی برای تسلی دوستانش نوشته. ده نامه‌ی یک صفحه‌ای، به سیدنی نادرنا؛ محبوبی که برادر از دست داده، به اروین؛ دوستی که سوگوار پدر است، به گروتود که دختر جوانش را از دست داده. من انتخاب این مجموعه بعد از روایت آدیچی را هوشمندانه‌ می‌دانم، چرا که به زبان امیدوار نگه‌مان می‌دارد. نامه‌ها همان‌قدر که از یک شاعر آلمانی انتظار می‌رود پر از جزئیات و دقیقند. آن اوایل که دوست نزدیکم پدر از دست داده بود گوگل کردم که چطور باید برای دوستی سوگوار پیام تسلیت نوشت؟ راهنماهای خودخوان اینترنتی بی‌رحم، کلی و کورند ولی کاربردی هم هستند: همدل باشید، به یک ویژگی مهم از دست رفته که در خاطرتان مانده اشاره کنید و در آخر هم حتما اشاره کنید که اوضاع بهتر می‌شود؛ ته تونل را شما دیده‌اید، روشنی‌ست. ریکله هم شبیه چیزی‌ست که باید برای یک سوگوار بنویسید و هم نه، با دوست عزیز از دست داده‌اش هم همدل است و هم تشویقش می‌کند که دردش را تجربه کند و فکری به حال خودش کند. به کنتس مارگو سیزی که به سوگ مادر نشسته نوشته: “ به گمانم غریزه به ما حکم می‌کند که بعد از فقدانی چنین سترگ خواستار تسلا نباشیم. در عوض باید مشتاقانه و شورمندانه در پی کاویدن و تجربه‌ی تمام و کمال این فقدان و تامل در سرنوشت بی‌همتا و یگانه تاثیرش در زندگی خود باشیم. هرچه تاثیر چنین فقدانی بر ما ژرف‌تر باشد و هرچه بنیانمان را سخت‌تر بلرزاند، تکلیف سخت‌تری بر دوش داریم تا آنچه را از دست داده‌ایم _ و درست به سبب همین از دست رفتن اهمیتی استثایی یافته _دوباره به شیوه‌های نو، متفاوت و سرنوشت‌ساز از آن خود کنیم. ” ببنید واقعیت این است که ته تونل روشن نیست، ته تونل ممکن است تونل دیگری باشد و ریکله قرار نیست به شما دروغ بگوید. خودتان باید دست خودتان را بگیرد، شب ِدردزده را تاب بیاورید و چیزی که رفته را طور دیگری در خود بازآفرینی کنید. من همین واقعیت بی‌رحم را ترجیح می‌دهم، خیلی‌ها هم شاید نه. 

روایت سوم؛ “پس از زندگی” جون دیدیون، ۲۰۰۵ در نیویورک تایمز منتشر شده. جون همسرش را از دست داده و این روایت یادواره‌ای‌ست برای جان گریگوری دان، نویسنده‌ی “دلانو”، “ستاره‌ای متولد شده‌است “ . دیدیون را خیلی‌ها از پرچم‌داران ژورنالیسم نوین می‌دانند. لااقل تام ولف اینطور خیال می‌کرده و من به تام ولف اعتماد دارم و می‌توانیم هم امیدوار باشیم که دیدیون هم با ولف هم‌عقیده بوده، چرا که ولف تا امروز چیزی مشابه آنچه تامسپون برایش نوشته که: “اگر یک بار دیگر اسم من را در این سبک توخالی «ژورنالیسم نوین»تان که دارید یک‌سره حرفش را می‌زنید، بیاورید، استخوان پایتان را قلم می‌کنم”، دریافت نکرده. به هر جهت، ژورنالیسم نوین ژانر موردعلاقه‌ی من است. شکلی از روزنامه‌نگاری که حاضر است به نفع روایت اثرگذار، ساختارهای مرسوم را فدا کند. البته سعی ندارم نویسنده را به این ژانر تقلیل دهم، درست‌تر در مورد نویسنده همان است که جاش رولان گفته، دیدیون سعی کرده از دنیای آبستن مشکل اطرافش سردربیاورد و روایت را راه دیده. “پس از زندگی” هم همین است. صادقانه، با جزئیات فراوان و با این حال به شکلی هم با فاصله. یادم هست که از بین روایت‌ها از همه کمتر با دیدیون اشک ریختم. بیشتر مجذوب این شده بودم که چطور مفصل و سر حوصله به این پرداخته که زندگی مشترکشان چطور گذشت، از چه چیزهایی حرف می‌زدند، چه تجربه‌هایی را مشترک دیده بودند و چه عادت‌هایی از همسرش با او مانده. حسابی سر کیف آمده بودم. بعد از طوبی من بارها سعی کردم سهم ترشی را در خوراکم بیشتر کنم، کشک را طور دیگری دوست داشتم و تلاش می‌کردم مفصل از این حرف بزنم که همسایه‌ام چطور به هرچیز جدیدی کنجکاو بود. چون طوبی دوست داشت. ادای دین زنده بودنم همین بود که بخشی از او را درست و دقیق روایت کنم. این‌ها از نگاه ناظر بیرونی شاید بی‌اهمیت باشند ولی حالا من و دیدیون عضو باشگاه زیرزمینی‌ای بودیم که مخصوص آدم‌های سوگوار بود. پیش او، اجازه داشتم بیشتر ترشی خوردن را برای خودم مجاز بدانم، حتی اگر مینای دندانم آسیب ببیند. 
روایت چهارم؛ “ آکواریوم” الکساندر همن، جستاری‌ست درباره‌ی مردی که دختر خردسالش را از دست می‌دهد. برخلاف روایت‌های قبلی، این جستار از ابتدای درگیری ایزابل؛ دختر کم‌سال همن با بیماری تا لحظه‌ی مرگ را روایت کرده. اعتراف می‌کنم که تکان‌دهنده ترین چیزی بود که در یک ماه اخیر خواندم. چند باری به روایت فرصت دادم تا با ظرف شکننده و کم گنجایش طاقت من خودش را وفق دهد، انقدر کلافه شده بودم که شرمگینانه آرزو می‌کردم دخترک تمام کند. توصیف‌ها به قدری دقیق و کامل بودند که حسابی معذبم کرده بودند. با این همه، چیزی که از خواندن این جستار با خودم نگه داشتم، همان یک پاراگرافی بود که همن از رنج نوشته بود: “ یکی از نفرت‌انگیزترین سفسطه‌های بشر این است که رنج موجب تعالی می‌شود، که رنج گامی‌ است در مسیر وارستگی یا رستگاری. اما رنج و مرگ ایزابل نه برای او، نه برای ما و نه برای جهان فایده‌ای نداشت. تنها پیامد مهم رنج و عذاب ایزابل مرگ اوست، ما هیچ درسی که ارزش آموختن داشته باشد نیاموختیم و هیچ تجربه‌ای که سودی به کسی برساند کسب نکردیم.”  هفته‌های اول بعد مرگ طوبی، بسیار شنیده بودم که رنج تو همان چیزی خواهد شد که تو را متمایز می‌کند. مگر نه اینکه انسان مخزن تجربه‌هاست و همین رنج و خوشی‌هاست که تو را ساخته. چون از دیوید هیوم خوشم می‌آمد و فکر می‌کردم بله؛ آدمیزاد جز تَلی از لباس‌های روی هم چیزی نیست، حرفشان را گوش می‌دادم. من چوب ‌لباسی‌ای زیر تل لباس نمی‌دیدم و زیاد هم دم گوشم خوانده بودند که مرگ عزیز اولین تجربه‌ی مواجهه با وحشتی شخصی‌ست، زمان من کی می‌رسد؟ چطور خواهم مرد؟ روانت را بجور و ببین که از ترس مرگ چه چیزهایی را دور ریخته‌ای. روانت را بجور و ببین حالا که تنهایی چقدر از ترس تنهایی در قفس رابطه‌ها مانده‌ای. همین خودش درس است. همین خودش رشد است.  حالا که دو سال گذشته و من تصویری واقعی‌تر دارم می‌توانم با قطعیت بگویم که نیاز نبود چیزی در شکم دوستم رشد کند و او را بکشد تا من یاد بگیرم که همه‌ی ما به سوی مرگ پیش می‌رویم و تنهاییم. مرگ طوبی هیچ درسی به من نداد، حالا می‌بینم که به جهان بدبین‌تر و سست‌تر نگاه می‌کنم، همانطور که دیدیون گفته بود: “زندگی در لحظه تغییر می‌کند، نشسته‌ای شام بخوری و ناگهان زندگی‌ای که برایت آشناست تمام می‌شود.”  بله، خوب است اگر گاهی در نظرت بیاوری که همه‌چیز می‌تواند در لحظه عوض شود. ولی زیست هر لحظه‌ای با این حقیقت روان رنجورت می‌کند. بابت موفقیتی خوشحال نمی‌شوی، عشقی قلبت را گرم نمی‌کند و مهری را ابدی نمی‌بینی. سوگ رنج بیهوده است. 

روایت پنجم؛ “تجربه“، رالف والدو امرسون، جستار بلندی‌ست که نتیجه‌ی به قدر کافی تنها ماندن با سوگ فرزند است. والدو اولین فرزند امرسون در پنج سالگی به مخملک مبتلا شد و به یک هفته نرسید که کودک از دست رفت. دو سال و نیم بعد از مرگ والدو، امرسون “تجربه“ را نوشت. اقرار می‌کنم که سخت خواندمش، البته که خودم را به خاطر دلزدگی از موعظه و منبر می‌بخشم. در گودریدز که مرور‌ها را دنبال می‌کردم دیدم نوشته‌اند: “که درست مثل هر آنچه امرسون نوشته، نوشتار را دوست دارم و هرآنچه تعالی‌گرایی گفته را رد می‌کنم.” بسیار نزدیک به چیزی که من باور دارم. با این همه با امرسون همدلم که “کسی که خیال می‌کردم جدایی‌اش از من بی گسستن وجودم ممکن نیست و قد کشیدنش ناگزیر جانم را غنی می‌کند، از کفم رفت و زخمی بر جای نگذاشت. مصیبتم گذرا بود   “همین است که می‌گویم سوگ رنج بی‌حاصل است، که البته شاعر بهتر از من گفته که “سوگوارم که سوگ نه چیزی به من می‌آموزد و نه یک گام در وادی درک طبیعت به پیشم می‌برد.” 

روایت ششم؛”قصه‌ی بیوه‌زن” جویس کرول اوتس، گلچینی‌ست از کتابی به همین نام که در آن اوتس مفصل به سوگ همسرش ریموند اسمیت، پرداخته. حسی که به روایت اوتس دارم مشابه حسی‌ست که موقع خواندن کوچک و سخت گالچن تجربه می‌کنم، اینکه موضوعی شخصی حالا نویسنده را مجاب کرده طور دیگری به اطراف نگاه کند، فیلمی که پیش از این ضعیف و اشتباه می‌نامیده حالا حرفی برای گفتن دارد و به نوشته‌های نویسنده راه پیدا کرده است. برخلاف دیدیون، حس می‌کنم روایت اوتس شخصی‌تر است ولی کمتر به دلم می‌نشیند و مچ خودم را می‌گیرم که هنوز از پرداخت صریح به احساساتم در مورد مرگ عزیز گریزانم چرا که خیال می‌کنم درک نخواهند شد، دیگران احتمالا یادم می‌آورند که زیاد سخت می‌گیرم و زندگی همین است. به قول اوتس “میان دوستانم احساس بی‌کسی می‌کنم. مثل مفلوجی‌م که رقصنده‌ها را تماشا می‌کند. حسم به آن‌ها حتی حسادت نیست. کمابیش نوعی ناباوری است. بی‌نهایت با من تفاوت دارند و از این تفاوت غافل‌اند. دوستانم سرنشینان کشتی نورانی راهی دریا هستند و من در ساحل جا مانده‌ام.”  ماه‌های بعد حادثه، هیچ چیز اندازه‌ی این جدا افتادگی اذیتم نمی‌کرد. با این همه مراقب بودم که تجربه‌ام خودبینی محضی نشود که اوتس از آن حرف می‌زند، “نوعی خودشیفتگی و تظاهر به اینکه داغت چنان خاص و استثنایی است که هرگز هیچ داغی شبیه آن نبوده.”  

تمام چیزی که از کتاب هم با خودم برمی‌دارم همین است. همین که سوگ تجربه‌ای تکرارشونده و تقریبا همگانی است. کم‌اند آن‌هایی که تا پایان عمر با نوعی از سوگ مواجه نشده باشند. پس لازم است دست هم را بگیریم و دنبال واژه‌های درست‌تر بگردیم. لنگرگاهی در شن روان تمرین خوبی‌ است برای مواجهه با سوگ، اگر تا به امروز عزیزی از دست نداده‌اید، لازم است وقت تسلیت نوشتن ورزیده باشید، کلمه‌ها چاقوی دولبه‌اند. اگر هم که حالا یا قبل‌تر عزیزی را در خاک گذاشته‌اید توصیه‌ی این خویشاوند دور را بپذیرید و کتاب را بخوانید. آدم همیشه به هم‌درد احتیاج دارد.
      
6

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.