حمیده کاظمی

حمیده کاظمی

@hmkazmi

534 دنبال شده

96 دنبال کننده

Hmkazemi
bale.ir/jostarestan
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
حمیده کاظمی

حمیده کاظمی

5 روز پیش

        پائیز آمد را در زمستان خواندم. نیت کرده بودم  کتاب را بخرم اما هنوز نیت‌ام عملی نشده هدیه گرفتمش. عادت دارم نظرات مردم را درباره کتاب می‌خوانم؛ یکی تقسیم بندی جالبی کرده بود: دختر مجرد بخواند فلان، پسر مجرد بخواند میسان، مرد متاهل بخواند بهمان و ...
راستش تعجب کردم چطور از ارشاد مجوز گرفته؛ این را نمی‌گویم که مشتاق خواندنش شوید؛ واقعا بعضی جاها می‌ترسیدم بعدش چه می‌شود ولی چیزی نمی‌شد نگرانی‌ام بی‌جا بود. 
طرح روی جلد جذاب است مخصوصا وقتی دیدم برشی از یک عکس واقعیست. شک ندارم از روی این کتاب فیلم یا سریال می‌سازند، شاید نسخه بدون سانسور و با سانسور هم دربیاورند ازش.
انتظارم از کتاب خیلی بیشتر از چیزی بود که خواندم؛ نمی‌دانم مصادف شدنِ خواندنم با کلاس معماری روایت، این انتظار را ایجاد کرده بود؛ یا به‌به و چه‌چه‌های مربوط به کتاب؛ یا تقریظ عشقی آتشین با ذکرِ نگارشِ زیبا.
هر جمله که کمی شاعرانه و ادبی بود می‌گذاشتم جلوی این سوال: شما اینطوری حرف می‌زنید؟ و بعد که جواب نه می‌دادم یک ستاره از امتیاز کتاب کم می‌کردم.  جمله‌های اینطوری کم نبودند برای همین می‌توانم با اطمینان بگویم نثر کتاب از زبان معیار شفاهی خیلی فاصله داشت.  منطق توزیع محتوایش هم یک جاهایی لنگ میزد، مثلا دو صفحه فقط از شهادت احمد نوشته بود و شاید ده صفحه از فکرِ از دست دادن احمد. قبل از انقلاب چند فصل بود ولی پیروزی و انقلاب و ورود امام سهمی در کتاب برای پرداختن نداشت. تاریخ‌ها درست و حسابی مشخص نبودند و بیشتر احساس می‌کردی یک رمان میخوانی تا یک کتاب تاریخ شفاهی که سی ساعت مصاحبه داشته. خواننده حق داشت از شهادت احمد بیشتر بداند؛ از چرایی دست‌های قطع شده‌اش؛ از تاریخ شهادتش.
برای من غم‌انگیزترین قسمت کتاب فصل نهم بود، جمله‌های مربوط به هاجر ؛ احساس کردم راوی تحمل شرح و بسط این قسمت را نداشته و نویسنده هم خیلی به آن نپرداخته؛ فصلی که خودش به اندازه یک کتاب جایِ حرف داشت.
چیزی که به من اضافه شد از این کتاب، نگاه متفاوت یک مرد مذهبی بود برای حضور همسرش در اجتماع و سفارش و تاکیدش به قرآن، به مهمانی دادن و اطعام. در مورد کهنه‌شستن‌هایش در خانه خیلی تعجب نمی‌کردم چون یک نسخه‌اش را خودم دارم ولی برای ده روز نقاهت زایمانش کمی حسودی‌ام شد.
من از گلستان تا به حال چیزی نخوانده بودم، حتی نمی‌دانستم گلستان اسم است چه برسد به اینکه نویسنده هم باشد. راستش با خواندن این کتاب هم خیلی مشتاق خواندن بقیه کتاب‌هایش نشدم، شاید همه این‌ها برگردد به همان انتظاری که اول متن اشاره کردم.
عقد فخرالسادات هم خیلی برایم غریبانه بود مخصوصا اینکه بین راه  غذا نخوردند.
من پائیز آمد را فقط به مخاطب مرد متاهلِ با جنبه که در ذهنش فانتزی نمی‌سازد پیشنهاد می‌کنم به خواندن؛ تا کمی با اجازه شهید سرک بکشد به زندگی خصوصی‌اش  و همسرش را تشویق کند به حضور در اجتماع نه منع از آن.
پی‌نوشت: چرا پای فخرالسادات را روی جلد هاشور نزدند؟
      

6

        «نمیری دختر» را خواندم. چند صفحه اولش را توی مترو شروع کردم، کشش و جذابیتش آنقدر بود که می‌توانستم تا ایستگاه آخر بدون توجه به محیط اطرافم یک نفسه تمامش کنم ولی یک نه محکم گفتم و کتاب را بستم. کتاب را دو روزه خواندم، با اینکه حسابی داغون بودم و دلم گریه می‌خواست و اصلا حوصله لودگی و مسخره‌بازی را نداشتم، اما جمله‌های کتاب مرا می‌خنداند و این قدرتِ قلمِ طنز نویسنده بود که گوشه لب من را بالا می‌برد.
کتاب از نظر ابعاد خوش‌دست و سبک است. ترکیب رنگ جلد هم، دل را صفا می‌دهد. اول که کتاب را شروع کردم فکر کردم چاپ کتاب، اِشکال دارد و جوهر در بعضی صفحات پخش شده ولی جلوتر که رفتم و بیشتر دقت کردم دیدم نه، از عمد صفحات کتاب طوسی و تیره است و دایره هایی به صورت عمودی اطراف صفحات کتاب سفید است. قبل‌تر به چند سطر معرفی کتاب در سایتی، از طرف ناشر نقد داشتم که چرا داستان را لو می‌دهد، و حالا به این ترکیب رنگ هم نقد دارم که چرا با چشم‌های خواننده این کار را می‌کند؟ حتی صرفه اقتصادی هم به این بود که صفحات سفید باشد و آن دایره‌های کنار صفحات تیره. حالا بگذریم از حواشی!
با خواندن عبارت روایت سفر تعدادی نوجوان از همه جا بی‌خبر به کرمان، فکر کردم قرار است کتابی با چند فصل و چند راوی بخوانم به قلم نویسنده، اصلا انتظار این همه منِ راوی با اسم واقعی‌اش و افشاگری را نداشتم. به نظرم اگر اراذل و اوباش کرج کمی از این جنس کتاب‌ها بخوانند می‌توانند سوژه‌های خوبی برای دزدی از خانه‌ها و آشنایی با روحیات سوژه‌هایشان پیدا کنند.
مقدمه را که خواندم کمی گیج شدم که نویسنده زمان پیاده‌روی اربعین نوجوان بوده یا دانشجو. سطرهای پشت جلد کتاب خوب بودند و شروع کتاب هم بعد از مقدمه جذاب بود.
سوژه و انتخابِ سبک طنز را خیلی پسندیدم ولی دوست داشتم کتاب به گونه‌ای می‌بود که مخاطب آن‌وری به قول نویسنده بیشتر جذب می‌شد تا این‌وری!
تعداد اسم‌های زیاد، ذکر دقیق جزئیات ساعت و روز و گاهی احساسِ خاطره خواندن، را دوست نداشتم، دلم میخواست بروم در ذهن راوی و کم‌تر صداهای آدم‌های مختلفِ توی اردو را بشنوم. منطق توزیع محتوا در کتاب به درستی رعایت شده بود و انتخاب نام فصل‌های کتاب با خلاقیت بود. حدود صفحه 80، دیگر نویسنده طاقت نیاورده بود و خودش اذعان کرده بود که شاید اینجا جای این خبر نباشد ولی هر چه را باید آخرتر می‌آورد همه را در همین صفحه برای خواننده مطرح کرد.
در صفحه 95 نویسنده به در دسترس نبودن معصوم و امام نبودن شهید، اشاره کرده بود، من این قسمت را نقد دارم و به نظرم نباید عصمت امام، به گونه‌ای در ذهن ما ایجاد دوری نماید و دوست داشتم این قسمت جور دیگری مطرح می‌شد مثلا اینطوری که خرده‌کاری‌های دنیایمان را با شهدا مطرح کنیم و خواسته‌های معنوی و بالاتر را در سایر اماکن مقدسه مثل قم و مشهد نه اینکه القای دور بودن از معصوم را کنیم. امامانی که شاید به خاطر غیبت آخرینشان و عدم آشنایی با تاریخ، در ذهن‌های ما بُعد خاکی‌شان کم‌رنگ شده، اما باید این فاصله‌های ذهنی را شکست و هر کس آن‌قدر خود را نزدیک به ائمه ببیند که اگر صدای جواب سلامشان را نشنید تعجب کند.
دو جا هم یکدستی متن کتاب به هم خورده بود، یکی جایی که رگباری از شهدا و جزئیاتشان گفته بود و یک جا هم آخرای کتاب که گفته بود «هیچ نمی‌دانم ...» 
مستند الی حبیب در انتهای کتاب، خاطرات کتاب را مرور می‌کرد و استفاده از رمزینه‌ها به نظرم بر جذابیت کتاب‌ها افزوده.
من کتاب «نمیری دختر» را دوست داشتم و به همه کسانی‌که علاقمند به کارهای جهادی و سروکله زدن با نوجوان‌ها هستند، و همه کسانی‌که برایشان سوال است که این جمعیت که دور و برِ شهدا می‌گردند از کجا می‌آیند، پیشنهاد می‌کنم کتاب‌را بخوانند و به نوجوانان هم هدیه دهند. به پسرها هم پیشنهاد می‌کنم «نمیری دختر» را نخوانید، چون با خواندنش شما وارد حریم خصوصی دو اتوبوس دختر می‌شوید، حالا خود دانید!

#مرور_نویسی
      

10

        کتاب ر، داستان زندگی شهید مجید منتظری مستعار و رسول حیدری واقعی‌ست که در سه فصل، خانم برادران آن را نوشته‌اند. مقدمه خوب بود و  فهمیدم در هر کدام از این سه فصل چه چیزی قرار است بخوانم، و با کدام برهه از زندگی رسول آشنا می‌شوم.  تطبیق ذهنم با سبک نگارش کتاب  کمی برایم سخت بود، مثلا تعدد راوی داشت و صداهای زیادی از کتاب شنیده می‌شد که گاهی گم می‌کردم چه کسی الآن دارد این حرف‌ها را می‌زند. شخصیت رسول و توانایی ارتباط گرفتنش با دیگران، با کردها، با خارجی‌ها، با منافق‌ها و اقشار مختلف خیلی  برایم جالب بود. نامه‌هایش و سیگار گیراندن‌هایش را خیلی دوست داشتم. کاش فصل سوم که از حضور رسول در بوسنی نوشته بود کمی بسط داشت، شهادتش خیلی یک‌دفعه‌ای و غافلگیر کننده بود، احساس کردم به من هم شُک وارد شده. دلم نمی‌خواست آخرین تلفن با مادرش همان تبریک عید باشد.  شرح زندگی رسول در کتاب، غیرخطی بود و سبک جالبی انتخاب شده بود. یک جا تکرر خاطرات دیدم، نمیدانم از عمد بود یا اشتباه تدوین(صفحه ۱۶۸ و ۲۰۲)؛ همان‌قسمت که از غریبی بچه‌ها و قاقالی‌لی می‌گفت. وقتی رسول مجروح شد از جمله‌اش واقعا خنده‌ام گرفت. احتیاط رسول در مورد بیت‌المال را دوست داشتم ولی استفاده از عکس‌های سیاه و مصرف زیاد جوهر در کتاب را نه.
از مهدی حیدری که از خانم برادران خواست که در مورد پدرش بنویسد، ممنونم ، از مرتضی قاضی برای ارائه یک خطی کتاب و تقبل قسمتی از تحقیق، از معصومه همسر شهید بابت صحبت‌ کردن‌هایش و سهیم کردن ما در تماشای زندگی سختش و از جلال بابت جایزه‌اش به این کتاب که مرا ترغیب کرد به خواندن. امیدوارم راه زندگی‌‌مان راه شهدا باشد.  
      

18

        کتاب مهاجر سرزمین آفتاب، کتابیست خوشخوان، خوش جلد و روان. سیر خطی روایت بدون جنگولک کاری مثل یک رود روان خواننده را با خود همراه می‌کند. این کتاب ماجرای یگانه مادرِشهید ژاپنی است که وقتی از شهادت پسرش هم می‌خوانید شاید خیلی گریه‌تان نگیرد. کاری که کتاب با شما می‌کند وادار کردن به تفکر است. به اینکه زن هم میخواهی بگیری ژاپنی‌اش را بگیر؛). می‌توان پولدار بود و بی‌نیاز ولی پر تواضع. می‌توان دنیا دیده و پر سفر بود اما اهل نماز. راستش من بیشتر عاشق آقا شدم، هر چند خانمِ چشم بادامی کتاب هم حسابی دلبری کرد، اما آقا چیز دیگری بود برایم. الآن که این یادداشت را می‌نویسم نه خانم و نه آقای این کتاب هیچکدام در دار دنیا نیستند روحشان شاد و نسلشان پر برکت. 
منطق توزیع محتوا به نظرم به درستی رعایت شده بود و جایی ایطال ندیدم. می توان با دو روز وقت گذاشتن تجربه یک عمر زندگی را در کوله خود جا داد، من صداقت کلام و سادگی خانم سبا را خیلی دوست داشتم. نوعِ خاطراتی که توی این کتاب آمده بود هم برایم جالب بود، مثلا یک یا دو جمله به یاد ماندنی، دلخوری از یک دروغ، انفاق، انفاق و انفاق. می‌شود خانه تو محل رفت و آمد سران و بزرگان مملکت باشد و باز دست دهنده را تو داشته باشی، مثلا سرویس جواهرات هنگ کنگی ات را بدهی برای جبهه حق یا النگوی نوه‌ات را. دلم می‌خواست همه بلاگرهایی که پُز سفرها یا فلان برندهای کالاهایشان را می‌دهند این کتاب را بخوانند تا بفهمند افتخار فقط برای خدا و در راه خداست که افتخار است. الگوی زندگی برای مردم باید این نوع زندگی‌ها باشد. زندگی آقای بابایی تاجر پولدار، مومن و انقلابی که از سرزمین آفتاب دختری را به همسری انتخاب می‌کند، دیدن و خواندن دارد نه زندگی بلاگرهای زرد و صورتی.
      

8

        «آن بیست و سه نفر» کتابیست خوشخوان ولی چاق. قبل از اینکه بروم سراغ اشکالات کتاب، باید اعتراف کنم بعد از خواندنِ این کتاب احساس افتخار کردم به کشورم و جوانان و نوجوانان این خطه، در دلم گفتم اگر یک دقیقه از عمرم را تلف کنم مدیون تمام لحظات و تمام خو‌ن‌های ریخته شده‌ای هستم که این امنیت را به من دادند. تا به حال کتابی از آزاده‌ای آن هم نوجوان نخوانده بودم. من توی این کتاب بازی کثیفِ رسانه را لمس  و قدرت انسان‌ را برای تغییر روایتِ دشمن ستایش کردم. برخلاف آنچه روی جلد کتاب آمده «خاطرات خودنوشت» به نظرم این کتاب بازنویسی خاطرات خودنوشت بود چرا که حین خواندن من احساس نمی‌کردم که یک نوجوان این متن را نوشته و بیشتر تصورم از راوی ،جوانی بود نه جویای نام، که عاشقِ نوشتن، یعنی من نویسنده‌بازی راوی را چون از زبان معیار فاصله  گرفته بود کاملا حس می‌کردم. فضای خالی صفحات و اِسراف کاغذ واقعا آزارم می‌داد. جسارت نوشتن احمد را دوست داشتم و ممنونم از او بابت به بند کشیدن خاطراتش با نوشتن. مشتاقم مستند ساخته‌شده را حتما ببینم. دلم میخواهد یک دستِ سنگین بنشیند رویِ صورت هر قُلدری که به خودش اجازه می‌دهد بنده‌های خدا را بزند. حین خواندنِ کتاب وقتی با ملاصالح، مترجم جنوبی اردوگاه اُسرا، آشنا شدم مثل فنر از جایم پریدم و به کتاب ملاصالح کتابخانه‌ام چشمکی زدم که حتما می‌خوانمت. به نظرم در این کتاب منطق توزیع محتوا رعایت نشده بود اما پایان‌بندی‌اش را دوست داشتم. دلم می‌خواهد از همین تریبون از همه آزادگان کشورم تشکر کنم، مخصوصا آن بیست و سه نفر. بزرگ‌مردان ایرانید!
      

4

        بالاخره « تنها گریه کن» را خواندم؛ چاپ صد و پنجاه و پنجمش را؛ چقدر خوش دست بود. می‌شد با یک دست بخوانی و با دست دیگر دستمال بگیری جلوی بینی‌ات. کتاب را یک دور خواندم و یک دور هم بررسی کردم. تقریظ خفنی دارد؛ تا به حال چهار تا عالی پشت سرهم ندیده بودم: روایت، راوی، نگارش و تدوین؛ همه عالی! 
به نظرم جملات کتاب مثل یک آهنربا نگاهِ خواننده را به دنبالِ خود تا انتها می‌کشد. کاری به کار هیچ کس هم ندارد، یعنی نویسنده زورکی ننوشته، نخواسته نویسنده بازی در بیاورد. کاری به دپو فعل ندارد، به اینکه گاهی معیار و محاوره کمی قاطی شده‌اند یا دیالوگ توی دیالوگ رفته؛ آن قدر چکش‌کاری و تمیز از آب در آورده کار را، که تا تمامش نکنی نمی‌توانی کتاب را وِل کنی. تک و توک ایرادات وارده هم بعد از دورِ دوم دست نقاد می‌آید.
کتاب در 250 صفحه با دوازده فصل تنظیم شده. مقدمه را بخوانید لفظ قلم حرف زدنِ نویسنده دستتان می‌آید، حتی اگر یک ‌بار هم از نزدیک ندیده باشیدش. و همین هنر نویسنده را می‌رساند که توی متن از خودش ردپایی به جا نگذارده و یک متن روان و ساده را تحویل خواننده داده. طوری که خواننده‌ها پشتِ هم ردیف شوند و پای کتاب نظر دهند که کتابی خوشخوان را خوانده‌اند.
تقدیمیه را که به امام حسین(ع) بود دوست داشتم. هم‌چنین شروع جذاب، کوتاه و گیرایش را. گلچین خاطرات هم خوب بود و انتخابی خسته‌کننده و غیرجذاب من ندیدم. لحن شخصیت‌ها قابل تشخیص بود و تا حدی امکان تصویرسازی به خواننده را می‌داد و توصیفات طولانی از مکان‌ها ارائه نشده بود. انتخاب اسم برای فصل‌ها خلاقیت داشت هرچند من ربط بعضی اسم‌ها به محتوای فصل را نفهمیدم مثل فصل هفتم؛ انارهای ترک‌خورده. به نظرم اگر ترکیب بند آخر کتاب بین فصل‌ها تقسیم می‌شد بهتر بود. یا ابتدای فصل می‌آمد، یا توی یک رمزینه چپانده می‌شد و با صدای شاعر برای خواننده پخش می‌شد. انتظارم از گلچین تصاویر هم بیشتر بود، هرچند رنگی بودنشان جایِ تشکر دارد.
راستش من خیلی احساسِ خود تحقیری بهم دست داد با این همه درسی که خوانده‌ام و دو تایی که زائیده‌ام، در مقابل اشرف‌سادات با چند کلاس درس و شش تایی که زائید؛ به نظرم کمی از دوز قهرمانی اشرف سادات کم می‌شد، برای انگیزه‌بخشی، بد نبود. اما عاشق زِبلی اشرف سادات شدم، مخصوصا آن‌جایی که اثاث خانه را با شوهرِ خواهرش فرستاد و خانه‌ای که به چشمش آمده بود را صاحب شد. کلا از طرز برخوردش با همسرش خیلی چیزها یاد گرفتم. و البته عاشقِ حاج حبیب هم شدم. به نظرم حاج حبیب خیلی دوست داشتنی‌ آمد، وقتی می‌دیدم جلوی همسرش و فعالیت‌هایش را نمی‌گیرد و مردانگی را به این نمی‌بیند که صدایش را بلند کند یا اجازه ندهد همسرش زیاد از خانه بیرون رود، بیشتر دلم را می‌بُرد، فازش را دوست داشتم حتی نبودن‌هایش را. و اما محمد؛ بعد از خواندن کتاب دلم می‌خواهد حتما سرِ قبرش بروم. از حرف‌های دیدارِ آخرش کباب شدم و بیشترین اشکی که ریختم همان قسمت‌های کتاب بود. البته وقتی نوزاد بود هم یک‌بار حسابی گریه‌ام را درآورد. محمد واقعا روحی بزرگ داشت.
دوست داشتم کمی بیشتر از بقیه بچه‌های اشرف‌سادات بدانم، یا حداقل یک عکس هشت نفره از آن‌ها آخر کتاب ببینم. واقعا برایم کمی غیر باور است این همه فعالیت با این توالی زایمان‌ها؛ خداقوت دارد. در کل، کتاب «تنها گریه کن» کتابیست خواندنی و پیشنهاد می‌کنم حتما بخوانیدش.
      

9

        « عایده» کتابی‌ست خوشخوان و حدودا 250 صفحه‌ای. نویسنده‌اش خیلی خیلی محکم دست می‌دهد. قسمتم نشد توی رونمایی کتاب شرکت کنم ولی فردایش، نویسنده و عایده را چند دقیقه‌ای ملاقات کردم. من کتاب را یک روزه خواندم یعنی یک شب تا صبح. نزدیک اذان صبح که کتاب تمام شد هر چه منتظر بوی‌ِخوش شدم چیزی احساس نکردم. چشم‌هایم پف کرده‌بود آنقدر گریه کردم.

کتاب در چهارده فصل تنظیم شده و منطق توزیع محتوا در آن کاملا رعایت شده است. نویسنده خیلی خوب از پسِ این کار برآمده و البته کشش کافی برای کشاندن خواننده، تا انتهای آن، بعد از دو سه فصل را هم دارد. اول که کتاب را شروع کردم انتظار داشتم با روایتی داستانی همراه با چند راوی مواجه شَوَم، چون عنوان کتاب را خوب نخوانده بودم؛ خاطرات عایده سرور مادر شهیدِ حزب الله علی عباس اسماعیل، جلوتر که رفتم با مجموعه خاطراتی مواجه شدم که چینشِ خوبِ آن‌ها این انتظار را در من ایجاد کرد. به نظرم «تافکا، دختر مهربان همسایه..» انتخاب خوبی برای شروع نبود چون تا آخر و همین الآن، به سوالاتی که در زمینه تافکا در ذهن خواننده ایجاد شده جوابی داده نمی‌شود و چیزی که از تافکا دستمان را می‌گیرد همان پاراگراف اول است. من اگر می‌خواستم بنویسم از همان 5 سالگی عایده و افتادن موشک توی خانه‌شان شروع می‌کردم یا از خوابی که دو ماه قبلش دیده بود. به نظرم اوج کتاب، فصل دوازدم بود که از شهادت علی گفته و صحبت هایی که قبل از شهادت با مادرش، عایده می‌کند. با خواندن این کتاب، صبرِ زیادی که از جانب خدا به عایده می‌دهند کاملا احساس می‌شود و هر مادری به حال عایده غبطه می‌خورد. اگر بخواهم یک جمله از کتاب را برای خودم پر‌رنگ کنم این جمله‌ی شهید است: « آن کسی که باعث می‌شود به حضرت زهرا سلام کنی منم نه محمدعلی! »

به جز یکی دو مورد، بیشتر تکرار خاطرات، در تدوین متن ندیدم. کتاب که تمام شد اطلاعاتم در مورد لبنان، جنگ‌های آن، اقلیم و سبک زندگی مردمش هم بیشتر شد و تنظیم خوبِ زیرنویس صفحات و دقت نظر روی آن‌ها باعث می‌شود خواننده تحلیل تاریخی هم داشته باشد و به نظرم این خیلی خوب است که با وجود کراماتِ زیاد شهید، نویسنده تنها با احساسات خواننده بازی نکرده و درام و محتوا را درهم تنیده.
دوست داشتم در مورد حجِ عایده و عباس و حتی کرامت شهید در موردِ حج نیابتی خودش هم، بیشتر بدانم؛ اما نویسنده بدجنسی کرده و هیچ توضیحی در این موارد ننوشته و فقط ماجرای حج مادربزرگ عایده را تعریف کرده است. 
کتاب در مورد حاضر جوابی عایده خیلی خوب مثال زده و خواننده حتی ضرب آهنگ صدای عایده را هم احساس می‌کند و آوردن بعضی کلمات عربی داخل متن هوشمندی نویسنده را می‌رساند، هرچند که برگردانِ بعضی قسمت ها به فارسی خیلی خوب انجام نشده مثل عبارت« صحنه‌هایی از ظلم اسرائیلی ها» یا «حقیقت‌های دور و برم» و به نظرم نویسنده همان‌قدر که در مورد عایده خوب مثال زده و نقل قول آورده در مورد علی و شوخ و شنگ بودنش برای خواننده مثال‌های ‌خوبی نیاورده و بیشتر گفته تا نشان دَهد. من طنزِ کلام علی را در وصیت‌نامه، وقتی در مورد موتورش سفارش می‌‌کند لمس کردم و نه در فصل‌های کتاب.

در مورد مادرِ عایده هم بگویم جایی که هسته‌های خرما را برای عباس جدا کرده بود واقعا دوست‌داشتم ولی جایی که موهای عایده را کشید واقعا سرم تیر کشید، من اگر جای نویسنده بودم عکسی از مادرش در انتهای کتاب نمی‌آوردم؛ به جایش برای جذبِ جوان‌ها، از عکس‌‌های علی و مدل موهای جذابش بیشتر انتخاب می‌کردم؛ البته جای عکسِ تکی ذوالفقارِ خونی هم انتهای کتاب خیلی خالیست.
بعضی صفحات کتاب رمزینه‌هایی دارد که با اسکن آن‌ها می‌توان سرود گوش داد و حتی فیلم دید؛ و به نظرم این فرامتن‌ها خواننده را موقع خواندن حسابی به وجد می‌آورد.

در کل، خواندنِ کتاب عایده را به همه پیشنهاد می‌کنم. از این کتاب می‌شود هم فیلم ساخت و هم داستان‌ها نوشت. می‌توان با این کتاب به لبنان رفت، سوار بنزِ ابوجمیل شد و دوازده ساعت جاده را احساس کرد. می‌توان اسم غذاهای لبنانی را یاد گرفت و پُخت. مهم‌تر از همه، می‌توان در وجودِ یک مادر شهید نفس کشید و احساس افتخار کرد.
      

2

        از جنگی که بود تا جنگی که هست
کتاب را به پیشنهاد دوره تاریخ شفاهی شهدای گوهر شاد، از طاقچه خریدم. شور و شوق خاصی داشتم که بخوانمش. برایم افق شهدا و جنگی که بود و جنگی که هست حسابی قلاب شده بود. جمله خواهرم حجابت، برادرم نگاهت خیلی خوب بود. اما در مورد تعداد کتب دفاع مقدس، نظرم متفاوت است با ایشان؛ منظورم ضرب و تقسیم تعداد شهدا و تعداد کتب است. به نظرم برای کارفرهنگی عمق و تاثیر گذاری بیشتر لازم است تا تعداد و کیفیت پائین، اینکه باید همه سرمایه‌های جنگ، تاریخ شفاهی‌شان ثبت و ضبط شود درست؛ ولی تبدیل هر چیزی به کتاب نه. مثلا همین کتاب شهدا برای چه افقی جنگیدند؟ ، به نظر من این ۸۰ صفحه را نمی‌شود اسمش را گذاشت کتاب. هر مجموعه گردآوری شده‌ای کتاب نیست. کتاب حاصل پژوهش و تدوین و محتوای خوب است نه هر مجموعه ‌ای پُر از هم پوشانی یا خلاء. بعضی کارها اِسراف است نه کار. من انتظار دارم وقتی هزینه کتابی را پرداخت می‌کنم واقعا هزینه کتاب باشد، یک نویسنده داشته باشد. چیز تکراری توی فصل‌ها نخوانم. با مقدمه و پایان‌بندی خوبی مواجه شوم. اگر قرار بود صرفا چند مقاله چاپ شده در نشریه‌ای بخوانم خب میرم از همان شماره‌ها همان مقاله‌ها را پیدا می‌کنم و میخوانم از آرشیوش. کتاب، اسمش رویش است، کتاب است. باید کاتب داشته باشد مخصوصا اگر نویسنده‌اش زنده است. رسالتش برای هر چاپی که نامش رویش می‌خورد بیشتر است. نباید اجازه دهد هر کتابی به نامش چاپ شود. هر گردآوری از سخنرانی‌ها یا نگاشته‌هایش تبدیل به کتاب شود. راستش یاد صابر ابر هم افتادم که پست‌های اینستاگرامش را کتاب کرد و چقدر فروخت..
      

1

        بعضی کتاب‌ها را تو انتخاب می‌کنی، بعضی کتاب‌ها تو را. کتاب فتح خون با یک چشمک مرا کِشاند سمت خودش؛ داشتم از ضحاک بن عبدالله مشرقی در ویکی شیعه میخواندم که یک پاراگراف از کتاب برایم شد چشمکی دلربا. پِی‌اش را گرفتم و از طاقچه خریدمش. ۳۴ ساعت تاریخ تحلیلی که از موسسه پُرسمان گوش داده بودم شُد خلاصه توی صفحات این کتاب. چقدر از اسم‌هایی که برایم مرور می‌شد لذت می‌بردم. این اولین کتاب از شهید آوینی بود که می‌خواندم. شهید آوینی توی این سی و اندی سال زندگی‌ام یک پارک بود توی خیابان مطهری که سُرسُره پیچی داشت و من توی سرویس مدرسه کشفش کرده بودم، یک دوربین به دستِ خوشرو توی جاده‌خاکی‌های جنگ که صدای روایتش را گاهی از رادیو و تلویزیون شنیده بودم و این اواخر توصیه مسئول رویداد دو روزه روایت خدمت به من، که گفت از شهید آوینی بخوان.
چون یک کله، دو روزه و از طاقچه خواندم خیلی تفکیک فصل‌ها را متوجه نشدم. فقط ناشئه الیل توجهم را جلب کرد و نگاه متفاوتش از آن شبی که مهلت گرفتند. و بقیه فصل‌ها بیشتر وصل بودند تا فصل. راستش قلم شهید آوینی مثل یک خودنویس طلاکوبِ خاصِ خودش برایم جلوه کرد، دلم می‌خواهد بیشتر از شهید آوینی بخوانم؛ چرا که فکر می‌کنم نوشته‌هایش هم زیباست، هم عمیق و هم دقیق. من توی این کتاب دعوت به تفکر شدم، گاهی اشک ریختم و گاهی شور گرفتم. وقتی یادداشت‌های خوانندگان کتاب را خواندم، از تعداد زیادشان حالم خوب‌تر شد. شهید اوینی دیگر برایم یک پارک، یک صدا و یک توصیه نیست، یک رود است که مرا به دریایی زیبا وصل می‌کند. به دریایی پر موج، مرموز و زیبا. کتاب فتح خون یک دوره واقعی تاریخ تحلیلی است که زحمت تلنگر و تفکرت را جاهایی که راوی حرف می‌زند برایت می کشد. می‌پُرسد تا چشمه‌های سوال درونت نخشکد.. گاهی خودافشاگری می‌کند از ندانستن‌ها و سوال‌های خودش و گاهی استفهام انکاری می‌پرسد. در یک جمله کتاب فتح خون کتابیست خواندنی. شاید هم قایقی‌است که تو را روی رود شهید آوینی سوار می‌کند تا به دریا وصل شوی.
      

2

        کتاب "فرنگیس" را دو روزه خواندم. تعریفش را شنیده بودم که منطق توزیع محتوایش عالی است. سه مثلث درام، گفتمان و محتوا هم دربر دارد. این کتاب دومین کتابی است که از نمایشگاه امسال خریدم و تمامش کردم.
تقریظ، کلمه قلمبه سلمبه‌ای که فقط شنیده بودم بعضی کتاب‌ها دارند و ارتباطی با رهبری دارد. تقریظ این کتاب برای سال 96 است. نویسنده بعد از بازدید سال 90 رهبر به مناطق جنگی غرب، عزمش را جذم می‌کند که خاطرات زنی که تندیسش را با تبر دیده بود، بنویسد. تازه فهمیدم تقریظ به معنای تحسین است، قبلش فکر می‌کردم تقریظ یعنی دست خط رهبر درباره کتابی!
به نظرم اینکه یک کتاب چقدر خواندنی است یک موضوع است و اینکه بعد از خواندنش چه نظری نسبت به آن داری یک موضوع.  این کتاب هم مثل کتاب "دختر شینا" که آن هم اتفاقا تقریظ داشت، بدون تعارف، خواندنی بود. من میخواستم دوهفته برایش زمان بگذارم ولی نتوانستم. اما احساسم بعد از خواندنش نه به شدت ِاحساسِ بدم بعد از خواندن "دختر شینا"، کمی کمتر، احساس خوبی نبود. من سیصد صفحه کتاب خوانده بودم. بعد از این صفحات می‌توانستم آوارگی و فقر را کمی بچشم؛ اضطراب را لمس کنم؛ استقامت را تحسین کنم اما معنویت را چه؟ واقعا نمی‌دانم چرا فرنگیس بعد از دیدن تن بی‌سر آن کودک به یادِ تن بی سر علی‌اصغر(ع) نیافتاد؟ و یا افتاد و از او در این مورد اصلا سوال نشد؟ یعنی نمی‌دانم ضعف از نویسنده است یا راوی؟
من بعد از خواندن این کتاب دلم بیشتر خون شد برای غزه، برای آوارگانی که نمی‌دانند به کجا پناه ببرند؛ به کسانی که دیگر هیچ عضوی از خانواده برایشان باقی نمانده؛ کودکانی که غم‌شان فراتر از گرسنگی و آوارگی است.
من اگر جای نویسنده بودم، قسمت‌هایی از کتاب که ترویج خرافه می‌دهد را حذف می‌کردم. و به نظرم این کتاب از نظر محتوا ارزش نگارش نداشت و یا حداقل باید تعداد صفحاتش کمتر و قیمتش مناسب‌تر می‌بود. من با خواندن این کتاب احساس کردم اهالی روستا نماز نمی‌خوانند و تا این حد معنویت را برایم زیر سوال برد. نمی‌دانم چرا استادم گفت منطق توزیع محتوایش عالی است، اینکه به جنگ پرداخته از فصل چهارم، درست؛ ولی به نظرم آخرش سمبل کاری محض بود. گزارشی برای سر و ته هم آوردن کتاب. من اصلا در این منطق نفهمیدم کی دو پسر آخر فرنگیس به دنیا آمدند و واقعا متاسف شدم از این همه حقی که از بچه‌های آخر ضایع می‌شود. دلم می‌خواست مصاحبه‌کتاب را با متن تطبیق می‌دادم. به نظرم اینکه با احساسات، صرفا کتابی را خواندنی کنیم درست نیست و باید بیشتر برایمان مهم باشد که ارزش افزوده کتاب برای خواننده چه می‌تواند باشد.
      

4

        دو روز است از کار و زندگی افتاده‌ام؛ انگار یک فیلم جذاب می‌بینم. فیلمی واقعی از جنگ ایران و عراق. دوربین گاهی می‌رود جنوب، کنار اروندرود؛ توی کانال و خط مقدم؛ و گاهی می‌رود غرب، کوه و کمر و روستاهای مرزی را نشانم می‌دهد. زیرِ چشمم باد کرد انقدر گریه کردم.
برنامه‌ای برای خواندنش نداشتم خودش را چپاند بین ساعت‌‌هایم؛ کتاب "عملیات فریب" را می‌گویم. بعضی کتاب‌ها هستند که تو را انتخاب می‌کنند نه تو آن‌ها را؛ مثل این کتاب. کاری هم ندارد که مهمان داری؛ بچه‌ات مریض است؛ خوابت به هم ریخته؛ اعصابت داغون است؛ چشمت ضعیف شده؛ باید بخوانی‌اش. آن‌قدر خوش‌خوان است که وقتی گیج خوابی و شروع می‌کنی به خواندن یادت می‌رود که چشمت دنبال لحظه‌ای بود که گرم شود و بسته شود؛ چنان شش دنگ می‌شود که حتی نمی‌خواهد پلک بزند.
توی شهرکمان یک شهید گمنام 18 ساله است که می‌روم پیشش درد و دل می‌کنم و او هم برایم گره‌گشایی می‌کند. حالا که این کتاب را خواندم و رفتم بین جوان‌ها و نوجوان‌های آن سالها دوست دارم بیشتر بروم سر مزارش. نمی‌دانم بعد از سانحه بالگرد رئیس جمهور، خرافاتی شده‌ام یا علم اعداد برمن نازل شده است. همه چیز مرموز و دقیق به هم ارتباط پیدا می‌کنند. واقعا چرا من باید در خرداد 1403 کتابی را بخوانم که حول خاطرات نوشته شدهِ خرداد 1365 است؟. چرا درست همان روزهایی که گرفتن انگشتِ دستی را، با دست‌های کوچکم تجربه می‌کردم انگشت‌های اسدالله داشت خاطراتش را می‌نوشت؟ و انگشت هایم الآن این چیزها را ثبت می کند؟ همان ماه و سالِ تولدم.
همیشه‌عکس‌های کتاب ها برایم جذاب بوده‌اند اما این کتاب عکس‌ها و زیرنویس‌هایش احلی من العسل بود. قبل‌تر تصورش را هم نمی‌کردم که زیرنویس‌هایی ریز، در یک نرم افزار کتاب‌خوان، زیر عکس‌های سیاه‌سفیدِ کم کیفیت بتواند چشم‌هایم را انقدر شیفته خودش کند که بارها و بارها بهشان دوخته شوند. چقدر یک نفر می‌تواند خلاق باشد که با چهار خط زیرنویس تو را ببرد درون عکس و با دیدن عکس، زندگی کنی آن سال‌ها را؛ حتی بفهمی این عکس از کجا گیر آمده؛ عکس‌هایی که زبان باز کرده‌اند و با تو حرف می‌زنند. وقتی روایت راوی را می‌خوانی عکسش را  اولِ کار دیده‌ای و انگار خودش دارد برایت حرف می‌زند.
من از این کتاب خیلی چیزها یاد گرفتم؛ هم در دنیای نویسندگی هم دنیای جنگ. یاد گرفتم با چه سوال‌هایی سرِ زبان کسانی که تن به مصاحبه نمی‌دهند، باز می‌شود. یاد گرفتم چطور تکه‌های پازل یک کتاب را کنار هم بچینم. راستش خواندن روایت برادرانگی من را کشید به این سمت. روایت مرتضی قاضی از برادر مفقود الاثرش محمد قاضی و حالا این کتاب روایتِ او از برادرِ دیگرش شهید اسدالله قاضی. آن روایت یک صفحه‌ای مرا بُرد بین سیصد صفحه. الآن که هر دو کتاب تمام شده است؛ "عملیات فریب" و "فرنگیس" را می گویم؛ دوست دارم عملیات فریب را دوباره بخوانم؛ کتاب واقعی‌اش را ورق بزنم، روی دست خط اسدالله دست بکشم و عکس‌هایش را دوباره نگاه کنم. کتاب "فرنگیس" خاطرات زنی بود از روستایی در غرب کشور که همزمان با "عملیات فریب" خواندمش.
اما کتاب "عملیات فریب" تاریخ کتبی_شفاهی یک طلبهِ کمک آرپیچی زنِ دوران جنگ است که خیلی بیشتر از کتاب‌هایی که سر و صدا داشتند در دسته دفاع مقدس، روی من تاثیر گذاشت. من را بُرد بین حس و حال معنوی رزمنده‌ها. وقتی می‌خواندم که چقدر عاشقانه قبل از عملیات‌ یکدیگر را در آغوش می‌‌گیرند و اشک می‌ریزند؛ با همه خستگی‌شان نماز شب می‌خوانند؛ چقدر انتظار عملیات را می‌کشند؛ من هم همراهشان اشک می‌ریختم. وقتی با هم شوخی می‌کردند؛ از شربت شهادت و بُشکه اش می‌گفتند؛ من هم ریسه می‌رفتم. وقتی ماجرای مجروح شدن دایی را می‌خواندم که برای اولین بار بود تعریفش می‌کرد؛ مثل خواهرش اشک‌هایم را یواشکی پاک نمی‌کنم؛ که زار می‌زدم. انگار من هم تویِ آن شلوغی‌های مجروح‌ها و زخمی‌ها دنبال کمک می‌دویدم. آخرِکتاب حسابی غافلگیر شدم که دارم عملیات فریب از زاویه نگاهِ یک افسرعراقی را می‌خوانم؛ با اینکه یک دستی متن کتاب را کمی به هم زده بود، اما نگاهش برایم جالب بود. و دوباره با عکس‌های جذاب بیشتر و توضیحات شگفت‌آورِ هر عکس در انتهای کتاب، مواجه شدم. خوب که فکر می‌کنم تا به حال چنین خلاقیتی در زیرنویس عکس ندیده‌بودم، سبکی نو که هم می‌روی در ذهنِ نویسنده و هم در فضای عکس. ممنونم از نویسنده کتاب که من را همراه کرد در درکِ ذره‌ای از سختی‌های جمع‌آوری یک کتاب و درکِ دنیایی لذت از خواندنش و ممنونم از اسدالله که باقلم خاطراتش را نوشت و با خونش امضایشان کرد. امیدوارم زودتر کتاب مربوط به محمد قاضی را بخوانم و جواب سوالاتی که برایم ایجاد شده‌است را بگیرم. قلم‌تان توانا و مانا بازمانده برادر، مرتضی قاضی.
      

3

        کتاب دورت بگردم، سفرنامه حج خانم غفار حدادی، کتابیست که دو روزه خواندمش. وقتی کتاب را دست می گیری انگار میشوی هم کاروانی یا هم اتاقی یا نه، یک پرستو، روی شانه های نویسنده. شب ها و روزها را با او سپری می کنی؛ در تولد چهل سالگی اش تو هم مبعوث می شوی؛ اشک میریزی؛ می خندی؛ تو هم دنبال امام می گردی، نمیدانی کتاب و نامه اش را چطور به دست امام برسانی‌. سیر زمانی کتاب را از روزهایی که بالای هر صفحه نوشته شده گم نمی کنی.  
من طواف آخر و شعرهای اون پیرمرد را خیلی دوست داشتم. یادم است خودم هم با شعر یک پیرزن طواف می کردم: "در بازار محبت با رشته کلافی غم سودای تو دارم. "
ابعاد کتاب خیلی خوش دست است؛ میتوانی با یک دست بگیری و با دست دیگر غذا را هم بزنی.
کتاب را که ورق میزنی جدا شدن فصل ها را متوجه نمی شوی و باید روی عنوان های بالای صفحات زوج نگاه بیاندازی. آخرِ بعضی فصل ها با عبارت ر.ک.عنوان ختم می شود که باید خودت حدس بزنی یعنی رجوع کن به عنوان یا از نویسنده معنایش را بپرسی. 
یادم نیست آجیل شهادت را بالاخره در منا خوردند یا نه. دوست داشتم بیشتر در فکر نویسنده بروم مثلا وقتی طواف امام صادق(ع) را انجام میداد، من که به اندازه یک دور طواف هم از امام صادق چیزی نمیدانم چه برسد به هفت دور، یا صحبت هایی که آن هم کاروانی اش با هاجر و اسماعیل می کرد. در مورد طرح  مودت هم بیشتر دوست داشتم بهش پرداخته میشد و همینطور بعد از حج. دلم میخواست از اسرار حج هم لابلای خط های کتاب بیشتر ببینم. 
من مقدمه کتاب را که نوشته بود "مگر حج برای پیرزن پیرمردها نبود؟مگر فلان و مگر میسان..." خیلی دوست داشتم؛ همان صفحه بود که قلابم کرد تا آخر بخوانمش.
ممنون از نویسنده که انقدر زیبا سفرش را به اشتراک گذاشت. به امید دنیایی مشاع با امامی حاضر. راستی من تا به حال از زاویه دید نویسنده به سال های حجی که امام ظهور کرده باشد نگاه نکرده بودم؛اینکه چندین سال بخواهم در نوبت باشم؛  شاید هم اصلا نوبتی در کار نباشد و زمین آنقدر فراخ شود که همه متقاضیان جا شوند مثل اربعین و زمین کربلا و زائرانش.
      

12

        کتاب "دست‌نامه روایت و روایت نویسی ( مجموعه شیوه نامه های نشر مرز و بوم)" کتابی 460 صفحه‌‌ایست، که دو هفته ای خواندمش. کتاب را از سایت مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سفارش دادم و خیلی سریع به دستم رسید. تا به حال دست نامه نخوانده بودم. راستش تا همین چند دقیقه پیش هم نمی‌دانستم چیست؛ کتابیست مرجع شامل مجموعه ای از دستور العمل ها که به درد مراجعه سریع می‌خورد. اگر تعریفش این باشد، دست‌نامه‌ها باید صحافی قوی تری داشته باشند؛ یا حداقل کمی لاغر‌تر و خوش‌دست تر باشد؛ کتابِ من الآن مثل پوشه ای چاق است که چند دسته ورق در آن جای دارد؛ اصلا به دردِ مراجعه سریع نمی‌خورد.
برای کتابی که شانزده نویسنده دارد خیلی سخت است تشخیص دهی هر نویسنده چه می‌خواسته بگوید و چقدر موفق بوده است؛ پس از خیر این قسمت با یک ان‌شاالله می‌گذرم، انشاالله آنچه را می‌خواستند منتقل کنند، کرده اند. با خواندن کتاب، دیدی کلی نسبت به مجموعه شیوه‌نامه های نشر مرز‌و‌بوم پیدا کردم. مزه دهانشان را فهمیدم. یک جا درِ گوشی با هم گفتند نباید کار را به داستان نویسان داد. بهترین و جذاب ترین قسمت کتاب برای من بخش تدوین بود. انقدر خوب یاد گرفتم که حاضرم بروم سرِ وقتِ یک مصاحبهِ پیاده شدهِ چند هزار صفحه ای؛ بدون اینکه بترسم از کجا باید شروع کنم. آقای قاضی خیلی خوب این بخش را توضیح دادند. وقتی این بخش را می خواندم انگار در یک دورهِ حضوریِ تدوین نفس می‌کشیدم. خسته کننده‌ترین بخش کتاب برایم بخش آخر بود؛ وقتی اعلام و نمایه ها را با مثال های واضحش می‌خواندم و به شعورم توهین می‌شد. به نظرم این بخش باید در یک صفحه خلاصه می‌شد و من را به یک رمزینه (کیو آر کد)، فیلمی کوتاه از شیوه فنی استخراج اعلام، مهمان می کرد؛ تا هم خستگی 400 صفحه ای ام در رود و هم یک" آخیش! چقدر خوب بود"، با زبان روزه نثارشان کنم.
بخش "شیوه نامه پیاده سازی مصاحبه در مستند نگاری" را مهمان مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید زیوداریِ اندیمشک بودم. خدا قوت بهشان. حتی انتهای بخش، آدرس و تلفن هم داده بودند. تعارف آمد نیامد دارد، شاید اندیمشک نروم ولی حتما سری به صفحه‌شان می‌زنم.
به بخش "شیوه نامه تحقیق و مصاحبه در مستند نگاری" که رسیدم، کلی مطلب خوب در مورد تحقیق، مصاحبه و تعاملات با راوی یاد گرفتم. منطق چینش این بخش یک مقدار برایم گیج کننده بود؛ بهتر بود در تیترها به جای عدد از عبارات توصیفی استفاده می شد. پیشنهاد می‌کنم این بخش را بدون توجه به تیترها و بولت ها بخوانید تا در ذهن و منطقِ نویسنده گیر نکنید. پرسش های آخرِ این بخش هم می توانید به عنوان تقلب، هنگام مصاحبه با خودتان ببرید.
راستش را بخواهید مثل دست‌نامه که نمی دانستم چیست، شیوه‌نامه هم نمیدانم درست و حسابی چه قالبی دارد و در عمرم فقط یک آئین نامه اجرائی نوشتم که به نظرم خیلی سخت بود. کتاب برای من که یک آماتورم و تازه وارد این وادی شدم مفید بود ولی به گمانم با یک دست نامه خوب و جذاب، کمی فاصله دارد. کتابی که می‌خواهد مرجعِ نشری برای نگارش کتاب باشد رسالت سنگین تری دارد و باید یک نفر مسئولیتش را بپذیرد. شاخ و برگ اضافی اش را بزند؛ در تدوین بخش های کتاب نظارت دقیق‌تری باشد؛ مقدمه مختصرتری بنویسد و پایان بندی بهتری هم داشته باشد. مثلا بخش "فرم ارائه کتاب جهت ارزیابی در انتشارات مرز و بوم" اصلا فرم نبود یک گونی سوال بود که ریخته بودند توی چند صفحه.  با همه این نقدها من تشکر می کنم از عواملی که این مجموعه خوب را به نگارش درآوردند و به بند کشیدند دانسته ها و تجربه هایشان را و از همه مهم تر منتشر کردند آن را. خدا قوت.
همیشه برایم سوال بود که سوژه چیست و چطور می توان یک سوژه را انتخاب کرد؛ مصاحبه را چطور باید پیش بُرد؛ بعد از مصاحبه باید چطور شنیده ها را پیاده کرد و بعد پیاده شده ها را چطور دسته بندی کرد؛ روند کلی نگارش کتاب تاریخ شفاهی چگونه است و چه افرادی در پروژه دخیل اند؛ اسناد تاریخ شفاهی چقدر اهمیت دارد و چقدر در کتاب باید به آن‌ها پرداخت؛ کتاب همه اینها را برایم روشن کرد و حتی ذهنم را در مواردی که سوالی نداشتم به کار گرفت و با سوالاتش مغزم را فعال کرد.
مخاطب کتاب فقط نویسنده ها نیستند و یک طیف افراد اعم از: نویسنده، محقق، ناظر، ارزیاب، کارفرما و .. را شامل می شود. به همه علاقمندان فعال در این حوزه پیشنهاد می کنم این کتاب را بخوانید. من که دید خیلی خوبی پیدا کردم و امیدوارم بتوانم خوانده هایم را روزی عملی کنم.
      

5

باشگاه‌ها

این روزهااا

240 عضو

پس از بیست سال

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

          پائیز آمد را در زمستان خواندم. نیت کرده بودم  کتاب را بخرم اما هنوز نیت‌ام عملی نشده هدیه گرفتمش. عادت دارم نظرات مردم را درباره کتاب می‌خوانم؛ یکی تقسیم بندی جالبی کرده بود: دختر مجرد بخواند فلان، پسر مجرد بخواند میسان، مرد متاهل بخواند بهمان و ...
راستش تعجب کردم چطور از ارشاد مجوز گرفته؛ این را نمی‌گویم که مشتاق خواندنش شوید؛ واقعا بعضی جاها می‌ترسیدم بعدش چه می‌شود ولی چیزی نمی‌شد نگرانی‌ام بی‌جا بود. 
طرح روی جلد جذاب است مخصوصا وقتی دیدم برشی از یک عکس واقعیست. شک ندارم از روی این کتاب فیلم یا سریال می‌سازند، شاید نسخه بدون سانسور و با سانسور هم دربیاورند ازش.
انتظارم از کتاب خیلی بیشتر از چیزی بود که خواندم؛ نمی‌دانم مصادف شدنِ خواندنم با کلاس معماری روایت، این انتظار را ایجاد کرده بود؛ یا به‌به و چه‌چه‌های مربوط به کتاب؛ یا تقریظ عشقی آتشین با ذکرِ نگارشِ زیبا.
هر جمله که کمی شاعرانه و ادبی بود می‌گذاشتم جلوی این سوال: شما اینطوری حرف می‌زنید؟ و بعد که جواب نه می‌دادم یک ستاره از امتیاز کتاب کم می‌کردم.  جمله‌های اینطوری کم نبودند برای همین می‌توانم با اطمینان بگویم نثر کتاب از زبان معیار شفاهی خیلی فاصله داشت.  منطق توزیع محتوایش هم یک جاهایی لنگ میزد، مثلا دو صفحه فقط از شهادت احمد نوشته بود و شاید ده صفحه از فکرِ از دست دادن احمد. قبل از انقلاب چند فصل بود ولی پیروزی و انقلاب و ورود امام سهمی در کتاب برای پرداختن نداشت. تاریخ‌ها درست و حسابی مشخص نبودند و بیشتر احساس می‌کردی یک رمان میخوانی تا یک کتاب تاریخ شفاهی که سی ساعت مصاحبه داشته. خواننده حق داشت از شهادت احمد بیشتر بداند؛ از چرایی دست‌های قطع شده‌اش؛ از تاریخ شهادتش.
برای من غم‌انگیزترین قسمت کتاب فصل نهم بود، جمله‌های مربوط به هاجر ؛ احساس کردم راوی تحمل شرح و بسط این قسمت را نداشته و نویسنده هم خیلی به آن نپرداخته؛ فصلی که خودش به اندازه یک کتاب جایِ حرف داشت.
چیزی که به من اضافه شد از این کتاب، نگاه متفاوت یک مرد مذهبی بود برای حضور همسرش در اجتماع و سفارش و تاکیدش به قرآن، به مهمانی دادن و اطعام. در مورد کهنه‌شستن‌هایش در خانه خیلی تعجب نمی‌کردم چون یک نسخه‌اش را خودم دارم ولی برای ده روز نقاهت زایمانش کمی حسودی‌ام شد.
من از گلستان تا به حال چیزی نخوانده بودم، حتی نمی‌دانستم گلستان اسم است چه برسد به اینکه نویسنده هم باشد. راستش با خواندن این کتاب هم خیلی مشتاق خواندن بقیه کتاب‌هایش نشدم، شاید همه این‌ها برگردد به همان انتظاری که اول متن اشاره کردم.
عقد فخرالسادات هم خیلی برایم غریبانه بود مخصوصا اینکه بین راه  غذا نخوردند.
من پائیز آمد را فقط به مخاطب مرد متاهلِ با جنبه که در ذهنش فانتزی نمی‌سازد پیشنهاد می‌کنم به خواندن؛ تا کمی با اجازه شهید سرک بکشد به زندگی خصوصی‌اش  و همسرش را تشویق کند به حضور در اجتماع نه منع از آن.
پی‌نوشت: چرا پای فخرالسادات را روی جلد هاشور نزدند؟
        

6

          پائیز آمد را در زمستان خواندم. نیت کرده بودم  کتاب را بخرم اما هنوز نیت‌ام عملی نشده هدیه گرفتمش. عادت دارم نظرات مردم را درباره کتاب می‌خوانم؛ یکی تقسیم بندی جالبی کرده بود: دختر مجرد بخواند فلان، پسر مجرد بخواند میسان، مرد متاهل بخواند بهمان و ...
راستش تعجب کردم چطور از ارشاد مجوز گرفته؛ این را نمی‌گویم که مشتاق خواندنش شوید؛ واقعا بعضی جاها می‌ترسیدم بعدش چه می‌شود ولی چیزی نمی‌شد نگرانی‌ام بی‌جا بود. 
طرح روی جلد جذاب است مخصوصا وقتی دیدم برشی از یک عکس واقعیست. شک ندارم از روی این کتاب فیلم یا سریال می‌سازند، شاید نسخه بدون سانسور و با سانسور هم دربیاورند ازش.
انتظارم از کتاب خیلی بیشتر از چیزی بود که خواندم؛ نمی‌دانم مصادف شدنِ خواندنم با کلاس معماری روایت، این انتظار را ایجاد کرده بود؛ یا به‌به و چه‌چه‌های مربوط به کتاب؛ یا تقریظ عشقی آتشین با ذکرِ نگارشِ زیبا.
هر جمله که کمی شاعرانه و ادبی بود می‌گذاشتم جلوی این سوال: شما اینطوری حرف می‌زنید؟ و بعد که جواب نه می‌دادم یک ستاره از امتیاز کتاب کم می‌کردم.  جمله‌های اینطوری کم نبودند برای همین می‌توانم با اطمینان بگویم نثر کتاب از زبان معیار شفاهی خیلی فاصله داشت.  منطق توزیع محتوایش هم یک جاهایی لنگ میزد، مثلا دو صفحه فقط از شهادت احمد نوشته بود و شاید ده صفحه از فکرِ از دست دادن احمد. قبل از انقلاب چند فصل بود ولی پیروزی و انقلاب و ورود امام سهمی در کتاب برای پرداختن نداشت. تاریخ‌ها درست و حسابی مشخص نبودند و بیشتر احساس می‌کردی یک رمان میخوانی تا یک کتاب تاریخ شفاهی که سی ساعت مصاحبه داشته. خواننده حق داشت از شهادت احمد بیشتر بداند؛ از چرایی دست‌های قطع شده‌اش؛ از تاریخ شهادتش.
برای من غم‌انگیزترین قسمت کتاب فصل نهم بود، جمله‌های مربوط به هاجر ؛ احساس کردم راوی تحمل شرح و بسط این قسمت را نداشته و نویسنده هم خیلی به آن نپرداخته؛ فصلی که خودش به اندازه یک کتاب جایِ حرف داشت.
چیزی که به من اضافه شد از این کتاب، نگاه متفاوت یک مرد مذهبی بود برای حضور همسرش در اجتماع و سفارش و تاکیدش به قرآن، به مهمانی دادن و اطعام. در مورد کهنه‌شستن‌هایش در خانه خیلی تعجب نمی‌کردم چون یک نسخه‌اش را خودم دارم ولی برای ده روز نقاهت زایمانش کمی حسودی‌ام شد.
من از گلستان تا به حال چیزی نخوانده بودم، حتی نمی‌دانستم گلستان اسم است چه برسد به اینکه نویسنده هم باشد. راستش با خواندن این کتاب هم خیلی مشتاق خواندن بقیه کتاب‌هایش نشدم، شاید همه این‌ها برگردد به همان انتظاری که اول متن اشاره کردم.
عقد فخرالسادات هم خیلی برایم غریبانه بود مخصوصا اینکه بین راه  غذا نخوردند.
من پائیز آمد را فقط به مخاطب مرد متاهلِ با جنبه که در ذهنش فانتزی نمی‌سازد پیشنهاد می‌کنم به خواندن؛ تا کمی با اجازه شهید سرک بکشد به زندگی خصوصی‌اش  و همسرش را تشویق کند به حضور در اجتماع نه منع از آن.
پی‌نوشت: چرا پای فخرالسادات را روی جلد هاشور نزدند؟
        

6

          این کتاب رو در یک روز پاییزی در حیاط دانشگاه شهید بهشتی خوندم و تا عصر همون روز تموم شد. 

مثبت ۱
به نسبت شرح حال های دیگری که از زبان همسران خونده بودم، نسبتا جذاب تر بود و دلم میخواست سریع ورق بزنم و بعدش رو بخونم. تکرار مکررات و توصیفات الکی نداشت یا خیلی کم داشت. 

مثبت ۲
جزئیات زندگی در دهه ی ۶۰ همیشه برام جالب بوده و هست. اینکه یک دختر جوون داس توی کیفش داشته چون طبیعی بوده که برن کمک کشاورزها بکنن و داس های معمولی دستش رو اذیت می کرده پس داده یک داس گوگولی مخصوص خودش درست کنن و با خودش این ور اون ور می برده.

منفی ۱
من این مشکل رو با اکثر شرح حال هایی که همسران عزیز شهدا می نویسند دارم: همه چیز گوگولی و گل و بلبله. به معنای واقعی کلمه همه چیز! مرد بسیار عاشقه. توی خرید عروسی هرچی خانم بخواد براش می خره. کهنه بچه می شوره. بر خلاف بقیه آقایون توی خونه کمک میده و ظرف میشوره. به خانم میگه بیرون از خونه کار کن و فعالیت اجتماعی داشته باشه ...
همه چیز عالییییهههههههه
و این باعث میشه نتونم به اندازه ی کافی از کتابهای این چنین لذت ببرم.

البته بگم: من مطمئنم حتی یک کلمه از این صحبتها در این کتاب دروغ نیست. مطمئنم شهید  احمد یوسفی عزیز شخصیت خاص و قوی و مهربانی داشته. اما حس می کنم جزئیات ِ کمتر مثبتی وجود داره که توی چنین کتابهایی گفته نمیشه که اگر میشد، باورپذیری داستان رو بیشتر می کرد و لااقل من بیشتر میتونستم با کتاب ارتباط بگیرم

منفی ۲
به نظرم خیلی از شخصیت ها و اتفاق ها میتونستن بسط بیشتری پیدا کنن. مثلا مامان لعیا شخصیت جالبی بود که دوست داشتم بیشتر دربارش بدونم. یا کنجکاو بودم بدونم رابطه ی بین پدرزن و داماد در نهایت به کجا رسید. یا اینکه روزی که انقلاب پیروز شد این دختر پرجنب و جوش و فعال کجا بود و چکار می کرد. به نظرم این داستان ظرفیت های بیشتری داشت که به اندازه ی کافی بهش پرداخته نشده

نظر نهایی

دوستش داشتم. از شخصیت های زن توی خونه نَنشین خوشم میاد و فخری هم همین بود.
        

48

14

          ✨ بِسـمِه رَبِّ المَهدیــ✿ـے
خانم کارکوبِ عزیز:
کتابی که روایت زندگی شماست، قصه‌ی کوه صبر است؛ مادری که سه شهید تقدیم اسلام کرد، همسری که کنار یک جانباز ایستاد، مادری برای یک پسر جانباز و دختری شیمیایی. خواندن این کتاب و توفیق دیدن شما، یکی از افتخارات زندگی من است.
ای کاش در قید حیات بودید و می‌توانستم به شما بگویم:
این چند سالی که همسایه‌تان بودم و در دنیای کودکی‌ام به خانه‌تان رفت‌وآمد می‌کردم، می‌دانستم جنس شما با بقیه فرق دارد. خانه‌ای که همیشه سنگ صبور محله بود، گوش شنوای مشکلات همسایه‌ها.
ای کاش کودکی‌ام آن‌قدر عاقل بود که بفهمد، آن درِ خانه‌ای که همیشه به روی ما باز بود، دروازه‌ای بود به دنیایی از صبر و ایمان.
ای کاش می‌پرسیدم:
اولین شهیدتان را که در راه اسلام فدا کردید، دومی را هم که تقدیم کردید، کافی نبود؟؟ حتماً باید سومی را هم روانه می‌کردید؟
صبوری‌تان را از کجا به ارث برده‌اید؟ از دلِ صبور زینب یا از قلب پرایمانِ ام‌البنین؟
ای کاش می‌پرسیدم:
چگونه سرِ کوچه می‌نشستید و به مردمی که شهدا را به طرف حرم می‌بردند، نگاه می‌کردید؟ چگونه چند قدمی همراهشان می‌رفتید و بر جوانیِ شهدا گریه می‌کردید؟
دردهایتان را چگونه تاب می‌آوردید؟ آن‌ها را در دل خود پنهان می‌کردید یا با خدای خود تقسیم می‌کردید؟
ای کاش برایم تعریف می‌کردید:
چگونه نجوا کردید که شفای محمدرضای فلجتان را از امام رضا (ع) گرفتید؟ چگونه او را دوباره راهی دیار عشق کردید؟ چگونه بودنش مرهم دل خسته، اما پر امیدتان شد؟
ای کاش می‌پرسیدم از آن روزی که حضرت آقا به دیدارتان آمدند. از حسی که مثل پروانه‌ای بال‌شکسته، اطرافشان می‌چرخیدید. آن لحظه‌ها برایتان چه رنگ و بویی داشت؟
خانم کارکوب:
حالا که جای شما در کنار پسرانت و همسر صبورتان خوب است، برای من هم دعا کنید. 
دعا کنید تا روز قیامت هم، مثل این دنیا، توفیق همسایگی شما را داشته باشم.
📚#خانم_کارکوب
✍🏼 رضیه غبیشی
انتشارات شهید کاظمی
        

2

          ✨ بِسـمِه رَبِّ المَهدیــ✿ـے
مگر درس علوم را زیاد دوست نداشتی؟ مگر نمیگفتی «وقتی بزرگ شدم پزشک می‌شوم»؟ زمانی که میخواستی به جبهه بروی،مادرت همین را پرسید: «مگر نمی‌خواهی پزشک بشوی؟» اما تو جوابی دادی که توانست بر احساس مادرانه اش پیروز شود و خودش تو را از میان جمعیت کنار بزند و سوار اتوبوس و راهی آسمانت بکند. مادری که متوجه شد روح بزرگت برای این بدن کم سن و سالت جای مناسبی نیست. 
مادری که با دستان خودش لباس رزمت را برای جثه ی کوچکت آماده کرد. خودش از زیر آب و قرآن ردت کرد و روانه مدرسه عشق کرد.
تو خودت خوب میدانستی که جبهه نزدیک به کربلای معلی است. قبل از اعزام پشت لباس ورزشی زردت نوشته بودی «مسافر کربلا».
گفته بودی که می‌روی و به فرمان رهبرت گوش می‌دهی و اگر به آرزوی توی جبهه‌ات نرسیدی برمیگردی و آرزوی مدرسه ات را ادامه می‌دهی...
میدانی! تو نیازی به ادامه دادن آرزوی مدرسه ات نداشتی...
تو به ما با درس جبهه ات درس سال ها عشق را اموختی حتی خیلی بیشتر از سن ات شهیدِ دوازده ساله...
تویی که آدرس قبرت را در تدفین شهیدی در بی بی سکینه به مادر خود داده بودی و به خاطر علاقه ات به امام رضا(ع) دوست داشتی کنار خواهرشون آرام بگیری.
تو ندای و «وَ مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی» را خوب فهمیدی و تو چه زیبا عاشق خدا شدی و خدا چه خوب خون بهایت را بر خود واجب کرد.
هنوز ندای «هل من ناصر ینصرنی» تو به گوش می‌رسد.
دعا کن آرزوهای خاکی ام ،مثل تو آسمانی شود و غرقِ مدرسه ای که تو آن را رها کردی ،نشوم.
📚#عارف_دوازده‌ساله
✍🏼 سیّد حسین موسوی
انتشارات شهید کاظمی
        

2

          ✨ بِسـمِه رَبِّ المَهدیــ✿ـے
یکی از ویژگی‌های برجسته این کتاب، فهرست‌بندی دقیق مطالب است که برای من نظم ذهنی فوق‌العاده‌ای ایجاد کرد. این کتاب به‌خوبی به نیازهای شیعیان در عصر غیبت پرداخته و با ارائه فهرستی منظم و ساختارمند، موضوعاتی از عصر غیبت و نشانه‌های ظهور را کامل و کاربردی پوشش داده است.
از بخش‌های جالب و قابل‌تأمل این کتاب، تقسیم‌بندی دوره غیبت به سه مرحله بود:
- حیرت نخست: این دوره به آغاز ایام غیبت اشاره دارد، زمانی که جامعه شیعی برای نخستین بار با فقدان حضور امام مواجه شد و دچار سردرگمی و سوالات بسیاری شد.
- دوره میانی: این مرحله به تدریج و با گذر زمان شکل گرفت، دوره‌ای که علی‌رغم ریزش افراد و کاهش برخی اعتقادات، رویش‌های جدید و تقویت ایمان در بسیاری از افراد اتفاق افتاد.
- حیرت دوم: این دوره که شامل آستانه ظهور و سال‌های پایانی غیبت امام زمان (عج) است، به حیرت و بحران‌های عمیق‌تری نسبت به دوره نخست اشاره دارد، زمانی که افراد با چالش‌ها و آزمون‌های بزرگی روبه‌رو می‌شوند.
این تقسیم‌بندی، نه‌تنها دیدگاه تازه‌ای نسبت به تاریخ مهدویت ارائه می‌دهد، بلکه نشان می‌دهد که هر دوره، درس‌ها و ویژگی‌های خاص خود را دارد که می‌تواند کمک حال دوران خودمان باشد.
مطالعه این کتاب به من نشان داد که تاریخ، برخلاف تصور همیشگی‌ام، نه‌تنها خشک و بی‌روح نیست، بلکه دریچه‌ای است برای درک عمیق‌تر زمان حال و آینده. این کتاب با ارائه مطالب منظم و دیدگاهی روشن، به من کمک کرد تا نسبت به موضوع مهدویت و عصر غیبت، درک تازه‌ای پیدا کنم و به سوالات بسیاری که در ذهنم بود، پاسخ دهم. همچنین، مطالعه این اثر باعث شد اهمیت آمادگی فردی و اجتماعی در این دوران را بیشتر درک کنم.
📚#عصر_حیرت
✍🏼دکتر محمود مطهری نیا
انتشارات کتاب جمکران
        

2

          «برای میلگرد‌ها سعدی بخوان»
به نظرم بعضی کتابها مظلومند. یعنی همه کتابها مظلومند اما بعضی مظلوم‌تر.
مصداقش همین کتاب که نه طرح جلدش جذبت می‌کند نه نامش نه جنس کاغذش...
فقط نام شش نویسنده‌اش که ریزتر از این نمی‌شد آن را نوشت مشتاقت می‌کند.
و بعد می‌فهمی که طرح جلدش همان معدن روباز چادرملوست.
شنیده بودم روایت پیشرفت است. اما این هم هیچ مشتاقم نمی‌کرد وقت بگذارم.
تا اینکه جلسه نقد این کتاب را نزد استاد عباسلوی گرامی رفتم. انسان دانشمند و متواضعی که با دقت و وسواس از کتاب می‌گفت.
جلسه نقد را گندله به دست آمدم و رفت توی مخم که باید هر چه سریعتر کتاب را بخوانم و اینکه اصلا چرا کتاب را نخوانده برای نقد می‌روم.
درست خواندید. گندله! باید کتاب را بخوانید تا بفهمید چیست. من هم نمی‌دانستم.
اما طول کشید تا امروز. که خواندم. بارها اشک ریختم. بارها مو به تنم راست شد و بارها احساس غرور کردم.
اصلا فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که این کتاب چقدر می‌تواند جذاب باشد‌.
کتاب کم حجم است بنابراین برای کسانی که وقت ندارند مناسب است.
اصلا نمی‌شود بخشی از کتاب را انتخاب کرد. چند بار شد که برخی صفحاتش را استوری و منتشر کردم. این بخش را انتخاب می‌کنم:

اشک منتظر یک تعارف است. بی سر و صدا از جمع جدا می‌شوم. می‌روم یک گوشه سکو، زیر پرچم ایران.
نفس عمیق می‌کشم. باد به پرچم افتاده است و تق تق ریزی می‌کند. این صدا برایم صدای آرامش است...
        

5

4

          «چگونه به ۵۰ یا شصت سالگی برسیم، پیش از آنکه بخواهیم تفنگ روی شقیقه‌مان بگذاریم.» احتمالا وقتی بدانید نویسنده این کتاب خودش از پس رسیدن به هدف این جمله‌ی کتاب بر نیامده است، برایتان عجیب باشد! اما خب ما که نمی‌دانیم، او با چه رنجی دست و پنجه نرم کرده است. درباره کتاب بگویم که باعث شد من بسیار بیشتر به دنبال شناخت شخصیت نویسنده اش یعنی دیوید فاستر والاس بروم، آنگونه که بعدتر جستارهای دیگری از او خواندم و یک جستار از یک نویسنده‌ی دیگر که دوست نزدیک او بوده، جاناتان فرنزن، به نام "آن دورترها" که در آن به خودکشی دوستش، دیوید اشاره می‌کند و اینکه از دید او به چه علت بوده و چگونه با آن کنار میآید. اگر دوست داشتید آن را هم بعد از کتاب بخوانید و همینطور کتاب خود فرنزن از همین نشر با نام "درد که کسی را نمی‌کشد".
اما درباره محتوای کتاب باید بگویم که فصل اول بسیار مسحور کننده بود. این نکته که ما تا به حال جهان را از دید هیچکس به غیر از خودمان تجربه نکرده ایم و همواره خودمان و زندگی خودمان بوده که برایمان در مرکزیت هستی قرار داشته است، برایم بسیار "به فکر فرو برنده" بود! اما دو فصل میانی به جذابیت سخنرانی ابتدایی نبود، فصل دوم درباره حادثه ۱۱ سپتامبر از نگاه مردم ایالتی از آمریکا بود که خب طبیعی است ما نتوانیم چندان با آن ارتباط بگیریم هرچند در آن فصل هم پاراگراف‌هایی فوق‌العاده با طنزی زیرکانه و گیرا داشت، جایی می‌گفت؛ انگار هرگز نمی‌شود در جمعی بنشینی بی‌انکه کسی در آن جمع باشد که از او متنفر باشی.
فصل سوم درباره‌ی جشنواره لابستر به نظرم از نظر جستار نویسی، یکی از بهترین ساختارهای جستار را داشت که چگونه این مرد توانسته بود از مسئله پیش پا افتاده ای مثل جشنواره خوردن لابستر، همچین مفاهیم عمیقی بیرون بکشد مانند انسانیت و حد برتری انسان بر حیوان. گرچه مجددا واضح است که مخاطب ایرانی سخت تر با این موضوع نیز می‌تواند ارتباط بگیرد چنان که تجربه ای از آن ندارد. فصل آخر هم به نظرم برای پایان دادن به کتاب عالی بود، درباره اش فقط می‌توانم بگویم من در زندگی ام نیاز به لحظه‌‌های فدرری بیشتری دارد و سه خط پایانی جستار بسیار عمیق است. ای کاش در نبرد با افسردگی تو پیروز میدان بودی آقای فاستر والاس.
        

2

3

          چند جُستار از حقایق زندگی روزمره"  اثر دیوید فاستر والاس، ترجمه معین فرخی، نشر اطراف
کتاب را یک نفس خواندم و چقدر نفهمیدمش؛ خواندنش مثل خوردن یک میوه ممنوعه از بهشت بود.
برای یادداشت این کتاب چنان مست بودم که تصمیم گرفتم به جای لم دادن توی هر حالتی و نوشتن با یک انگشت، با ده تا انگشت بنویسم؛ وسط نوشتنم چند بار بلند ‌شدم و جوابِ «دشنمه، چی بخورم؟» بچه ام را ‌دادم و مواظب بودم که تخم‌مرغ‌اش حتما عسلی باشد؛ نیم‌نگاهی به ساعت می‌انداختم تا دیر نکنم و آن یکی بچه‌ام کنارِ در پیش‌دبستانی گریه نکند.
چقدر حیف که والاس داوطلبانه ناداستان ننوشت و شاید بهتر باشد بگویم کاش بیشتر، با او تماس می‌گرفتند تا بنویسد. اصلا چرا او چنین فکری می‌کرد که خواننده برایش تره خورد نمی‌کند و علاقه ذاتی به موضوعی که برای او جذاب است ندارد؟ چرا بعضی‌ها برای به اشتراک گذاشتن مسخره‌ترین و پیش‌پا‌افتاده‌ترین چیزها با دیگران، چنین فکری نمی‌کنند؟ چرا خزعبلات زندگی‌ آن‌ها برای خیلی‌ها جذاب است؟
برخلاف بیشترِ وقت‌ها، پیش گفتار و سخن مترجم را هم خواندم (کاش نمی‌خواندم) و شروع کردم به خواندنِ اولین جستار یعنی" آب این است." و حالا می فهمم که چرا گیج می‌زدم و فکر می‌کردم که نویسنده، متنِ سخنرانی شخصِ دیگری را (فدرر نامی را مثلا)، تبدیل به جُستار روایی کرده و هِی دنبال منِ نویسنده و نظراتش لابه لای متن سخنرانی می‌گشتم و دریغ از یافتی. حالا می‌فهمم که شاید نخواندن بهتر از سرسری خواندن باشد؛ مثل نفهمیدن که بهتر است از سوءتفاهم.
بعد از اینکه تازه فهمیدم ببر با پلنگ فرق دارد؛ در این شگفتی فرو رفتم که والاس نه تنها نویسنده خوبی که گوینده‌ بی‌نظیری نیز بوده (اگر گفته‌هایش را قبلا خط به خط ننوشته باشد!) و باز چه حیف که تنها یک سخنرانی در زندگی نافرجام چهل و چند ساله‌اش ثبت کرده. (دیوید در چهل و چندسالگی خودکشی کرد.)
او حتی در تعریف داستان و ناداستانش و جا‌انداختن فرق‌هایشان نیز خلاق بود و تفاوت‌های این دو را نه تنها آبکی که به طرز شگفت‌انگیزی با چند جمله در خالِ سیاهِ فهم نشانه گرفت؛ واقعا راست گفت که نوشتنِ ناداستان سخت‌تر است؛ چون بین انتخابِ بی نهایت واقعیتِ مغز پُکان باید انتخاب کنی که کدام‌ها را به هم وصل کنی و کدام‌ها را نه.
به نظرم همذات پنداری با متنِ ترجمه‌شده در مورد جُستاری که از واقعیت‌هایی مثال می‌زند که تو با آنها بیگانه‌ای خیلی سخت است؛ چه زیبا در پیشگفتار، دبیرِ نشرِ اطراف به آن اشاره کرد؛ و چه عالی مترجم در این کتاب نقش‌اش را ایفا کرد. من، به جز یکی دو مورد (در جُستار یک نما از خانه خانم تامپسون) خیلی احساسِ خواندن یک متن ترجمه شده را نداشتم و متن من را لابلای سیم پیچِ مغز نویسنده با خود همراه می‌کرد؛ نه تنها همراه که دعوت به تفکرش چنان کاری بود که اندازه ساعت‌ها تحقیق و تفحص فکرم را به کار می‌گرفت. البته بخشی از آن مربوط می‌شد به جستجو در مورد فکت‌هایی مثل یازده سپتامبر، لابستر و فدرر، تنیس باز سوئیسی.
اگر این کتاب را خواندید دوست‌ دارم بدانم آیا شما هم نظر والاس در مورد رئیس‌جمهورِ آمریکا را فهمیدید که مغرضانه است و او را سیاست مداری شجاع و شریف نمی‌داند؟ یا اینکه خیلی ریز این را، از اعماق قلبش فقط به من الهام کرد؟ 
با خواندن جُستار فدرر من هم همراه شدم با بندبازی نویسنده و به قدرت نوشتن اندیشیدم که چقدر یک متن بیشتر از آنچه تصاویر و فیلم‌ها به بیننده انتقال می‌دهند، می تواند تصویر ایجاد کند در ذهن؛ تصاویری چند بعدی! و نویسنده چقدر می‌تواند خواننده را در هزارتوی مغز خود همراه کند؛ راستش اینجا بود که کمی ترسیدم از نوشتن.
با خواندن جُستار لابستر، صداهای افراد مختلف را شنیدم؛ حتی صدایِ خودِ لابستر را؛ در حالی که چشم‌های بزرگش را به چشم‌هایم دوخته بود و چنگک‌هایش را به دیواره قابلمه می‌کشید، بدون آنکه حرف بزند. من شخصیت‌های مختلفِ داستان را در این جُستار دیدم بعد از آنکه صداهایشان را شنیدم و به استفاده از عناصر داستان در تار و پود ناداستان فکر کردم.
این یادداشت را بعد از مرور اخبار، حین درخواست‌های همان کوچولو دُشنه، بینِ دو نماز، بعد از تنفس هوای پاکِ تهران نوشتم وخواندن کتاب را به هر موجود زنده‌ای پیشنهاد می‌کنم.
        

4