بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره

این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره

این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره

3.5
55 نفر |
26 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

83

خواهم خواند

30

دوازدهم سپتامبر 2008 خبری جهان ادبی را لرزاند. دیوید فاستر والاس، نویسند? آمریکایی، در 46سالگی خودکشی کرد. خبر بهت آور بود چون تمام آثار والاس تأملاتی هستند برای یافتن معنای زندگی. مردی از نسل تلویزیون و عصر هجوم داده ها که می خواست بداند چطور به کمک ادبیات و با خودآگاهی و مشاهد? دقیق می توان به لایه هایی از زندگی معنا بخشید مه در دنیای سرگرمی، پول و قدرت نادیده می مانند. جستارهای او، فارغ از مضمون شان، بخشی از این تلاش اند؛ تلاش برای وصل شدن به لایه های زیرین آدم ها و جهان، نه با ساده انگاری، که با دیدنِ تام و تمام هیاهوی جهان؛ با بندبازی بر فراز مغاکِ سکونِ پرآشوبِ اشیاء و تجربه ها، با آشتی دادن آدم ها با حقایق پنهان زندگی روزمره، حقایقی که آن قدر به حضورشان عادت کرده ایم که یادمان می رود آن ها را ببینیم.

لیست‌های مرتبط به این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره

            خانم #نفیسه_مرشد_زاده رو از دوران #داستان_همشهری خوانی میشناسم. سردبیر خلاقی که عاشق #سرمقاله هاش بودم. سرمقاله هایی که با روایت های داستانی شروع میشدن و یک جوری به موضوع اصلی مجله ربط پیدا میکردن. 
اما یک جایی مجله رو ترک کردن و رفتن به سوی دنیای نشر.
حالا اسم نفیسه مرشد زاده نشسته کنار اسم #نشر_اطراف. نشری که که با وجود تازه تاسیس بودن مخاطب خودش رو پیدا کرده.  اولین کتابی که از این نشر خوندم #کآشوب بود. کتابی که در نوع خودش خاص بود. و بالاخره یه کتاب دیگه از نشر اطراف. #این_هم_مثالی_دیگر.
با اینکه خودم داستان نویس هستم ولی علاقه زیادی به روایت دارم. اصلا یکی از دلایل علاقه ام به داستان همشهری روایت های مجله داستان بود.
این هم مثالی دیگر در واقع یک کتاب رواییه. چهار جستار از #دیوید_فاستر_والاس
یک سخنرانی در جمع دانشجویان. سخنرانی جالب و تاثیرگذار
یک روایت درباره حادثه #یازده_سپتامبر و #برج_های_دوقلو که از زاویه دید متفاوتی روایت شده. 
یک روایت درباره جشنواره #لابستر که بیشتر به مذمت این جشنواره پرداخته. و کلا به مذمت شیوه طبخ لابستر. میگوهای بزرگی که زنده طبخ میشن. روایتی که به انسانیت آدم تلنگر میزنه.
و یک روایت درباره یک بازیکن تنیس و تماشای بازی #راجر_فدر یکی از نوابغ تنیس که البته این بخش برای من جذاب نبود.
اما بقیه بخش های کتاب انقدز جذابیت داشت که منو مجاب کنه بقیه جستارهای نشر اطراف رو بخونم.
          
            معمولا از اینجور کتاب‌ها نمی‌خونم.
حالا نمی‌خوام توضیح بدم چی شد که خوندمش، ولی از مطالعه‌ش خوشحال و راضی‌ام.
به نظرم نکته اصلی و مهم این جستارها، موضوعاتی نیست که درباره‌شون نوشته. مهم، نگاه نویسنده و اندیشه‌ای هست که در مواجهه با هر موضوع، به جهات مختلفش می‌پردازه و مثلا وقتی نشریه‌‌ای بهش میگه درمورد جشنواره لابستر بنویس، یهو می‌بینیم داره از این بحث می‌کنه که پختن یه حیوون از نظر اخلاقی و فلسفی تا چه اندازه می‌تونه کار درستی باشه؛ یا اینکه زیبایی ورزشی مثل تنیس تا چه حد به امری ماوراء طبیعی بر می‌گرده! برای من که مهم‌ترین و جذاب‌ترین چیز کتاب، همین نگاه ناب و ویژه‌ی نویسنده به زوایای مختلف موضوع بود و از این جهت واقعا کتاب خوبی خوندم و ازش لذت بردم.
یک امتیازی هم که کم کردم به خاطر این بود که بعضی جاها (مثل همون جستاری که درمورد تنیس و راجد فدرر بود) دیگه بیش از اندازه وارد جزئیات می‌شد و تا حدی حوصله آدم رو سر می‌برد؛ که البته شاید برای طرفدارهای اون موضوعات هم بیشتر جذاب باشه تا حوصله‌سربر.
          
سیدطٰهٰ

1402/08/02

            «چگونه به ۵۰ یا شصت سالگی برسیم، پیش از آنکه بخواهیم تفنگ روی شقیقه‌مان بگذاریم.» احتمالا وقتی بدانید نویسنده این کتاب خودش از پس رسیدن به هدف این جمله‌ی کتاب بر نیامده است، برایتان عجیب باشد! اما خب ما که نمی‌دانیم، او با چه رنجی دست و پنجه نرم کرده است. درباره کتاب بگویم که باعث شد من بسیار بیشتر به دنبال شناخت شخصیت نویسنده اش یعنی دیوید فاستر والاس بروم، آنگونه که بعدتر جستارهای دیگری از او خواندم و یک جستار از یک نویسنده‌ی دیگر که دوست نزدیک او بوده، جاناتان فرنزن، به نام "آن دورترها" که در آن به خودکشی دوستش، دیوید اشاره می‌کند و اینکه از دید او به چه علت بوده و چگونه با آن کنار میآید. اگر دوست داشتید آن را هم بعد از کتاب بخوانید و همینطور کتاب خود فرنزن از همین نشر با نام "درد که کسی را نمی‌کشد".
اما درباره محتوای کتاب باید بگویم که فصل اول بسیار مسحور کننده بود. این نکته که ما تا به حال جهان را از دید هیچکس به غیر از خودمان تجربه نکرده ایم و همواره خودمان و زندگی خودمان بوده که برایمان در مرکزیت هستی قرار داشته است، برایم بسیار "به فکر فرو برنده" بود! اما دو فصل میانی به جذابیت سخنرانی ابتدایی نبود، فصل دوم درباره حادثه ۱۱ سپتامبر از نگاه مردم ایالتی از آمریکا بود که خب طبیعی است ما نتوانیم چندان با آن ارتباط بگیریم هرچند در آن فصل هم پاراگراف‌هایی فوق‌العاده با طنزی زیرکانه و گیرا داشت، جایی می‌گفت؛ انگار هرگز نمی‌شود در جمعی بنشینی بی‌انکه کسی در آن جمع باشد که از او متنفر باشی.
فصل سوم درباره‌ی جشنواره لابستر به نظرم از نظر جستار نویسی، یکی از بهترین ساختارهای جستار را داشت که چگونه این مرد توانسته بود از مسئله پیش پا افتاده ای مثل جشنواره خوردن لابستر، همچین مفاهیم عمیقی بیرون بکشد مانند انسانیت و حد برتری انسان بر حیوان. گرچه مجددا واضح است که مخاطب ایرانی سخت تر با این موضوع نیز می‌تواند ارتباط بگیرد چنان که تجربه ای از آن ندارد. فصل آخر هم به نظرم برای پایان دادن به کتاب عالی بود، درباره اش فقط می‌توانم بگویم من در زندگی ام نیاز به لحظه‌‌های فدرری بیشتری دارد و سه خط پایانی جستار بسیار عمیق است. ای کاش در نبرد با افسردگی تو پیروز میدان بودی آقای فاستر والاس.
          
                قدرت تصویرسازی فاستر والاس بی نظیر است .
با اینکه لابستر از نزدیک ندیدم ولی رنج آب پز شدن زنده اش را چشیدم گویی خود لابسترم ،جستار جوکویچ اش هم عالی بود 
کلا قلم خوبی در توصیف وقایع دارد 
حیف که خودش را دار زد 
گرچه اگر قیمت رمان اش را در ایران می دید (یک میلیون و صد هزار تومان )و حساب می کرد با پول ایران چند دلار است و یک ایرانی چقدر باید کار کند تا کتاب او را بخواند 
سکته می کرد و می مرد
در کل خدابیامرزتش
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            زمان را برگردانید به قبل از هشت سپتامبر ۲۰۰۸ و از لحاظ مکانی هم از این جایی که ایستاده‌اید یکی دو قاره و اقیانوس را بپرید تا به آمریکا و شهر کلرمونت برسید، احتمالا آن جا در جایی که کسی فکرش را نمی‌کند که محل کار یک نویسنده باشد، یعنی گاراژ، مردی با قد و احتمالا موی بلند خواهید یافت که یا دارد می‌نویسد یا بلند شده کش و قوسی به خودش بدهد. اگر احیانا بتوانید سراغ یکی از نوشته‌هایش که در کارتن‌های منظم گوشه گاراژ چیده شده، بروید، این چهار جستار را پیدا خواهید کرد که اگر شروع به خواندنش کنید آقای والاس جلویتان زنده خواهد شد و با سرعت، زوایای مختلفی از زندگی روزمره را نشانتان خواهد داد که دیگر روزمره نباشد! در چند صفحه ی اول که درواقع سخنرانی‌اش در یک جشن فارغ‌التحصیلی است، در حالی که نور صحنه توی صورتش افتاده و جلو جمعیت ایستاده‌است می‌گوید زندگی‌تان روی یک تپه، در حال سقوط است مگر مدام با فکر کردن به آن، به سمت نیفتادن هل‌ش دهید! ورق که بزنید و به صفحه‌های بعدی بروید می‌توانید او را ببینید که با فنجان قهوه‌ای به دست توی آشپزخانه ایستاده و سقوط برج‌های دو قلو را از تلویزیون نگاه می‌کند، در حالی که چیز‌هایی را می‌بیند که ما نمی‌بینیم، این که مجری‌هایی که این خبر سهمگین را می‌دهند، کت تنشان نکرده‌اند یا حالت چشم‌های رئیس‌جمهور چه به ما می‌گوید، اگر از حرف‌های جزئی‌نگرانه‌اش خسته نشوید و تا دو جستار بعدی ادامه دهید می‌توانید با او در خیابان‌های یک بندر ساحلی راه بروید که دعوا سر خرچنگ است، و مساله ی خرچنگ بزرگ‌تر می‌شود وقتی که هنگام پخته شدن در قابله تلاش می‌کند خودش را نجات دهد و این جا یک دوگانه ی اخلاقی بزرگ را به جانتان خواهد انداخت. پس از آن ناگهان می‌افتید وسط زمین تنیس، امیدوارم بتوانید از توپی که به سرعت به سمتتان می‌آید جاخالی دهید، این جا والاس یک گزارش ورزشی با جزئیات را برای شما اجرا می‌کند که از فرط هیجان این که فدرر می‌تواند پاسخ نادال را بدهد یا نه، باید بلند شوید و کتاب‌به‌دست راه بروید! والاس هم‌چنین آدمی است، اول فکر می‌کنید دارد با شما حرف می‌زند، اما ناگهان خودتان را در میان شهرها و آدم‌ها و مسابقه‌ها می‌یابید که قدم جای پای او گذاشته‌اید و از چشمان او چیزهایی را که ندیده بودید می‌بینید. فقط حواستان باشد بعد از ۸ سپتامبر ۲۰۰۸ وارد گاراژ او نشوید، وگرنه به جای کارتن‌های کتاب حواستان به طنابی جمع خواهد شد که والاس در کمال ناباوری خودش را با آن از دیدن جزئیات زندگی و فکر کردن به آن خلاص کرده‌است.