یادداشت حمیده کاظمی
1403/10/30
«نمیری دختر» را خواندم. چند صفحه اولش را توی مترو شروع کردم، کشش و جذابیتش آنقدر بود که میتوانستم تا ایستگاه آخر بدون توجه به محیط اطرافم یک نفسه تمامش کنم ولی یک نه محکم گفتم و کتاب را بستم. کتاب را دو روزه خواندم، با اینکه حسابی داغون بودم و دلم گریه میخواست و اصلا حوصله لودگی و مسخرهبازی را نداشتم، اما جملههای کتاب مرا میخنداند و این قدرتِ قلمِ طنز نویسنده بود که گوشه لب من را بالا میبرد. کتاب از نظر ابعاد خوشدست و سبک است. ترکیب رنگ جلد هم، دل را صفا میدهد. اول که کتاب را شروع کردم فکر کردم چاپ کتاب، اِشکال دارد و جوهر در بعضی صفحات پخش شده ولی جلوتر که رفتم و بیشتر دقت کردم دیدم نه، از عمد صفحات کتاب طوسی و تیره است و دایره هایی به صورت عمودی اطراف صفحات کتاب سفید است. قبلتر به چند سطر معرفی کتاب در سایتی، از طرف ناشر نقد داشتم که چرا داستان را لو میدهد، و حالا به این ترکیب رنگ هم نقد دارم که چرا با چشمهای خواننده این کار را میکند؟ حتی صرفه اقتصادی هم به این بود که صفحات سفید باشد و آن دایرههای کنار صفحات تیره. حالا بگذریم از حواشی! با خواندن عبارت روایت سفر تعدادی نوجوان از همه جا بیخبر به کرمان، فکر کردم قرار است کتابی با چند فصل و چند راوی بخوانم به قلم نویسنده، اصلا انتظار این همه منِ راوی با اسم واقعیاش و افشاگری را نداشتم. به نظرم اگر اراذل و اوباش کرج کمی از این جنس کتابها بخوانند میتوانند سوژههای خوبی برای دزدی از خانهها و آشنایی با روحیات سوژههایشان پیدا کنند. مقدمه را که خواندم کمی گیج شدم که نویسنده زمان پیادهروی اربعین نوجوان بوده یا دانشجو. سطرهای پشت جلد کتاب خوب بودند و شروع کتاب هم بعد از مقدمه جذاب بود. سوژه و انتخابِ سبک طنز را خیلی پسندیدم ولی دوست داشتم کتاب به گونهای میبود که مخاطب آنوری به قول نویسنده بیشتر جذب میشد تا اینوری! تعداد اسمهای زیاد، ذکر دقیق جزئیات ساعت و روز و گاهی احساسِ خاطره خواندن، را دوست نداشتم، دلم میخواست بروم در ذهن راوی و کمتر صداهای آدمهای مختلفِ توی اردو را بشنوم. منطق توزیع محتوا در کتاب به درستی رعایت شده بود و انتخاب نام فصلهای کتاب با خلاقیت بود. حدود صفحه 80، دیگر نویسنده طاقت نیاورده بود و خودش اذعان کرده بود که شاید اینجا جای این خبر نباشد ولی هر چه را باید آخرتر میآورد همه را در همین صفحه برای خواننده مطرح کرد. در صفحه 95 نویسنده به در دسترس نبودن معصوم و امام نبودن شهید، اشاره کرده بود، من این قسمت را نقد دارم و به نظرم نباید عصمت امام، به گونهای در ذهن ما ایجاد دوری نماید و دوست داشتم این قسمت جور دیگری مطرح میشد مثلا اینطوری که خردهکاریهای دنیایمان را با شهدا مطرح کنیم و خواستههای معنوی و بالاتر را در سایر اماکن مقدسه مثل قم و مشهد نه اینکه القای دور بودن از معصوم را کنیم. امامانی که شاید به خاطر غیبت آخرینشان و عدم آشنایی با تاریخ، در ذهنهای ما بُعد خاکیشان کمرنگ شده، اما باید این فاصلههای ذهنی را شکست و هر کس آنقدر خود را نزدیک به ائمه ببیند که اگر صدای جواب سلامشان را نشنید تعجب کند. دو جا هم یکدستی متن کتاب به هم خورده بود، یکی جایی که رگباری از شهدا و جزئیاتشان گفته بود و یک جا هم آخرای کتاب که گفته بود «هیچ نمیدانم ...» مستند الی حبیب در انتهای کتاب، خاطرات کتاب را مرور میکرد و استفاده از رمزینهها به نظرم بر جذابیت کتابها افزوده. من کتاب «نمیری دختر» را دوست داشتم و به همه کسانیکه علاقمند به کارهای جهادی و سروکله زدن با نوجوانها هستند، و همه کسانیکه برایشان سوال است که این جمعیت که دور و برِ شهدا میگردند از کجا میآیند، پیشنهاد میکنم کتابرا بخوانند و به نوجوانان هم هدیه دهند. به پسرها هم پیشنهاد میکنم «نمیری دختر» را نخوانید، چون با خواندنش شما وارد حریم خصوصی دو اتوبوس دختر میشوید، حالا خود دانید! #مرور_نویسی
(0/1000)
محدثه قاسم پور
1403/11/1
2