یادداشت زهرااحمدیان مقدم

        ✨ بِسـمِه رَبِّ المَهدیــ✿ـے
مگر درس علوم را زیاد دوست نداشتی؟ مگر نمیگفتی «وقتی بزرگ شدم پزشک می‌شوم»؟ زمانی که میخواستی به جبهه بروی،مادرت همین را پرسید: «مگر نمی‌خواهی پزشک بشوی؟» اما تو جوابی دادی که توانست بر احساس مادرانه اش پیروز شود و خودش تو را از میان جمعیت کنار بزند و سوار اتوبوس و راهی آسمانت بکند. مادری که متوجه شد روح بزرگت برای این بدن کم سن و سالت جای مناسبی نیست. 
مادری که با دستان خودش لباس رزمت را برای جثه ی کوچکت آماده کرد. خودش از زیر آب و قرآن ردت کرد و روانه مدرسه عشق کرد.
تو خودت خوب میدانستی که جبهه نزدیک به کربلای معلی است. قبل از اعزام پشت لباس ورزشی زردت نوشته بودی «مسافر کربلا».
گفته بودی که می‌روی و به فرمان رهبرت گوش می‌دهی و اگر به آرزوی توی جبهه‌ات نرسیدی برمیگردی و آرزوی مدرسه ات را ادامه می‌دهی...
میدانی! تو نیازی به ادامه دادن آرزوی مدرسه ات نداشتی...
تو به ما با درس جبهه ات درس سال ها عشق را اموختی حتی خیلی بیشتر از سن ات شهیدِ دوازده ساله...
تویی که آدرس قبرت را در تدفین شهیدی در بی بی سکینه به مادر خود داده بودی و به خاطر علاقه ات به امام رضا(ع) دوست داشتی کنار خواهرشون آرام بگیری.
تو ندای و «وَ مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی» را خوب فهمیدی و تو چه زیبا عاشق خدا شدی و خدا چه خوب خون بهایت را بر خود واجب کرد.
هنوز ندای «هل من ناصر ینصرنی» تو به گوش می‌رسد.
دعا کن آرزوهای خاکی ام ،مثل تو آسمانی شود و غرقِ مدرسه ای که تو آن را رها کردی ،نشوم.
📚#عارف_دوازده‌ساله
✍🏼 سیّد حسین موسوی
انتشارات شهید کاظمی
      
9

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.