بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

آن بیست و سه نفر

آن بیست و سه نفر

آن بیست و سه نفر

احمد یوسف زاده و 1 نفر دیگر
4.2
138 نفر |
32 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

8

خوانده‌ام

346

خواهم خواند

70

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

"آن بیست و سه نفر" عنوان کتابی است از "احمد یوسف زاده" در حوزه ادبیات پایداری و دفاع مقدس که توجهات زیادی را به خود جلب ساخته است. داستان "آن بیست و سه نفر"، خاطرات نوجوانانی است که طی عملیات بیت المقدس، به اسارت ارتش بعثی عراق درآمدند و رژیم بعث سعی داشت با استفاده از "آن بیست و سه نفر" نوجوان، جنگ روانی علیه ایران سازمان دهد. "احمد یوسف زاده" این کتاب را بر اساس دست نوشته های خود به نگارش درآورده و مطالبی تکان دهنده از آنچه بر سر این بیست و سه نوجوان آمده به رشته ی تحریر درآورده است. روزهای طولانی اسارت، شرایط بد بهداشتی و عدم استحمام تا گاهی چهل روز، اعتصاب غذا و خوردن گوشت بدمزه و تاریخ مصرف گذشته فقط بخشی از چیزی است که "آن بیست و سه نفر" تجربه کرده اند.نثر کتاب ساده و قابل درک است و از روحیات، احساسات و ترس های نوجوانانی می گوید که در یکی از بدترین اتفاقاتی که می تواند برای هر کشوری بیفتد، تنها افتاده اند و به دست دشمن اسیر شده اند. خبری از سربازان با تجربه و صبوری های استراتژیک نیست؛ در عوض هر چه که از آن ها سر می زند، شهامت و پایمردی خالص است. ایستادگی در اوج ترس و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات اسارت، وقایع و رویدادهایی که طی آن اتفاق می افتاد، برخورد گروه ها و احزاب مختلف که در آنجا اسیر بودند و تلاش های دولت بعثی برای تضعیف روانی ایران به وسیله ی آنان و دیگر اسرا، ترکیبی دلهره آور و در عین حال غرورآمیز از رشادت و دلیری های نوجوانانی است که "احمد یوسف زاده" با بیانی گرم و صمیمی در کتاب "آن بیست و سه نفر" به خوانندگان عرضه داشته است.

لیست‌های مرتبط به آن بیست و سه نفر

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به آن بیست و سه نفر

فهیمه

1400/10/23

            فوق العاده خواندنی...
راوی، به خاطر سن و سالش در زمان جنگ و اسارت چیزهایی دیده و تعریف کرده که برای من تازگی داشت. مثلاً:
آسایشگاه 24 مرکز فرماندهی معنوی اردوگاه است. اسرای مهم در آن آسایشگاه نگهداری می شوند. یکی از آن آدم های مهم طلبه ی جوانی است که ولایت اردوگاه با اوست. آنجا همه ی بچه مذهبی ها تابع ولایت اویند و حرف او فصل الخطاب است. هر دستوری بدهد شرعاً لازم الاجراست و سرپیچی از فرمان او گناه محسوب می شود. اگر روزی او را به اردوگاه دیگری منتقل کنند، جانشین او معرفی و مسئولیت او به جانشینش منتقل می شود. در هر آسایشگاه یک نفر نماینده ی طلبه ی جوان است و حکم نماینده فقط برای افراد آسایشگاه خودش مطاع است. ولایت طلبه ی جوان و نواب او در آسایشگاه ها در امتداد ولایت امام خمینی و به تبع آن ائمه اطهار است...
بعدها فهمیدم آن احکام و مقررات را همه ی اردوگاه رمادی نپذیرفته اند. بسیاری از کردهای اهل حق و ارتشی ها با آن قوانین مشکل داشتند. آن ها حرف خودشان را می زدند و راه خودشان را می رفتند و آزارشان هم به کسی نمی رسید. عده ای دیگر اما نه تنها با آن قوانین مخالف بودند، بلکه با آن مبارزه هم می کردند. آن ها خودفریفته و جاسوس بودند و سعی می کردند سرپل ها ارتباطی با آسایشگاه 24 را شناسایی و به عراقی ها معرفی کنند. اما گروه سومی که با شیوه ی طلبه ی جوان مخالف بودند نه کردهای اهل حق و جماعتی از ارتشی های بی اعتنا بودند و نه جاسوس های خودفروخته. آن ها بچه های مذهبی و باسوادی بودند که این نوع فرماندهی در اسارت را قبول نداشتند. آن ها بر این باور بودند که چون طلبه ی جوان اسیری معمولی، مثل دیگران، است و حلقه ی ارتباطی هم با ولی فقیه زمان، حضرت امام خمینی، در ایران نداردو اساساً از جانب ایشان تعیین نشده نمی شود سرنوشت صدها اسیر را به او سپرد، که راه خطا بر او بسته نیست...
بعدها برای من معلوم شد نظر افراد گروه سوم به صواب نزدیک تر بوده است. شیوه ی مدیریت طلبه ی جوان و هم فکر های او مبتنی بر طرد و سختگیری بی حد بود. قدرت دافعه ی این گروه بیش از جاذبه شان بود. به تحریم هایی دست می زدند که نتیجه ای جز سرخوردگی افراد ضعیف نداشت. مثلا هر گونه توپ بازی را تحریم کرده بودند...
          
            من این کتاب را واقعا دوست داشتم چون نگاه شخصی نویسنده در آن پررنگ بود و خیلی به دنبال تکرار کردن یک قرائت رسمی نبود.
فصل اول و قبل از اسارت بچه ها فصلی خواندنی است. یکهو حاج قاسم سلیمانی جوان و لاغر و محکم وارد میشود بین نیروهای آماده به اعزام که توی زمین ورزشگاه جمع شده اند قدم میزند و بچه های کم سن و سال را میکشد بیرون. 
جزو قسمت های خیلی جالب بود

روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی[فرمانده لشکر ثارالله و فرمانده کنونی سپاه قدس، که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه‌ نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند. در دسته‌های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم. قاسم میان نیروها قدم می‌زد و یک به یک آن‌ها را برانداز می‌کرد. 
حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما می‌آمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچک‌ترها از غربال او فرو می‌افتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون می‌کشید و می‌گفت: «شما تشریف ببرید پادگان. انشالله اعزام‌های بعدی از شما استفاده می‌شه!» 

...

 "وقتی فیلم اسرای ایرانی که در بصره با نان و سیب پذیرایی می‌شدند از تلویزیون دولتی عراق پخش میشود از قضا صدام آن را می‌بیند. پخش تصاویر اسرای کوچک ایرانی که من هم جزو آن ها بودم صدام را به فکر می‌اندازد به حیله ای دست بزند. فرمان می‌دهد اسرای کوچک را به اردوگاه نفرستند..."

قسمتهای مربوط به ملاقات با صدام خوب درآمده بود اما شاید جا داشت بیشتر به غلیان و هیاهوی درونی بچه‌ها بپردازد.
"یک افسر بعثی مرا مجبور کرد دست در دست یک دختر ۸ ساله عراقی عکس بگیرم.
روی تابلوی بزرگی نوشته بود «مدینه الالعاب» ما را به شهربازی برده بودند! چه افتضاحی! داشتیم از خجالت آب می‌شدیم! تحقیری بزرگ تر از این نمی‌شد.
ما را به صف کردند و بردند داخل پارک. از ما فیلم می‌گرفتند برای ما که شهرستانی بودیم دیدن آن شهربازی مجهز باید جالب می بود اما در شرایطی نبودیم که از دیدن شهربازی لذت ببریم.
خجالت آور بود!"
باز از جمله قسمتهای خوب کتاب توصیفاتی است که از زندانیان عراقی هم بند با بچه ها دارد:

 "بعثی ها هر روز مقداری سیگار به صالح می‌دادند. او در ماه رمضان که روزه داشت با معامله سیگارهای ش با سربازهای عراقی شربت پرتقال برای ما می‌خرید.
آن روز افطار شربت را در آب قوطی مخلوط کردیم. منصور یک نصف لیوان شربت برای پیرمرد عراقی سنی هم بند ما برد.
پیرمرد چیزی گفت که صالح ترجمه کرد:
«میگه وقتی بچه‌های ایرانی این قدر خوب هستند بزرگتر هایشان چی هستند!»"

یکی دو بار شخصیت های خائت از جبهه خلق عرب و سازمان مجاهدین خلق وارد ماجرا می‌شوند ولی متاسفانه خیلی زود ازشان می‌گذرد و گزارش دقیقی از بحث ها نمیدهد که احتمالا علتش فاصله زمانی واقعه تا نوشته شدن کتاب است
"با تعجب دیدم مجله ای که در صندوق مینی بوس است به زبان فارسی است! با اجازه راننده یکی را برداشتم. نامش مجله «حقیقت» بود. لوگوی آن با خط نستعلیق نوشته شده بود.
نقشی از امام خمینی را به هیبت خیام کشیده بودند در باغی که تمام درختانش از بیخ قطع شده بودند و روی هر درخت قطع شده نام یکی از شهدای بزرگ انقلاب نوشته شده بود: مطهری، مفتح، بهشتی و...
مجله حقیقت را سازمان منافقین برای پخش در میان اسرای ایرانی ماهیانه منتشر می‌کرد."

ماجراهای توی اردوگاه هم بسیار خواندنی و دقیق ازآب درآمده از جمله دسته بندی ها و برخی خاطره ها از نحوه اسارت رزمندگان مثل این یکی:
"در جبهه کوشک ترکش بزرگی دستش را قطع می‌کند. ترکش آخته و سرخ شریان های بازوش را می‌سوزاند و به این ترتیب خونریزی ش به حداقل می‌رسد و زنده می‌ماند. سه چهار روز در بیابان سرگردان می‌شود و سرانجام از شدت تشنگی خودش را آماده شهادت می‌کند اما درست در آخرین لحظه که شهادتین می‌گوید باران تندی می‌گیرد و او لب های خشکش را در مسیر جویباری که در دشت راه افتاده می‌گیرد. روز بعد گشتی بعثی‌ها او را پیدا می‌کند و به اسارت می‌گیرد."


"گونتر گراس توی کتاب "کندن پوست پیاز" در خاطراتش از اسارت در اردوگاه متفقین میگوید برای پر کردن وقتش در کلاس آموزش آشپزی شرکت میکرده. کلاسی که همه مواد لازمش! خیالی بوده! این جا هم یکهو یکی از بچه ها میگوید خیال کن ابر این بالش یک کیک بزرگ است و رفیقش یادش می آید که چند ماه است هیچ چیز شیرینی نخورده است

 "استوار 50 ساله ای هم گاهی وارد زندان میشد و مشکلات را بررسی میکرد. سربازها از او حساب میبردند. یک روز با عربی نیم بندی که یاد گرفته بودیم مشکلاتمان را به او منتقل کردیم و گفتیم غذایی که روزانه به ما میدهند دو نفرمان را هم سیر نمیکند. مجبور شدیم در حضور او ظرف شوربایی را که برای 23 نفرمان آورده بودند بدهیم به حمید و منصور تا دو نفری بخورند. آنها هم ماموریت را به خوبی انجام دادند و جیره 23 نفر را به راحتی خوردند"

"ابووقاص همان بعثی مرموز که ما هیچ وقت نفهمیدیم درجه ش چیست و حتی در کاخ صدام دوستان صمیمی داشت و افسران گارد صدام به احترامش پا می‌کوبیدند،با شنیدن «اعتصاب غذا» شده بود بشکه باروت.
گفت «صالح بهشون بگو شما میدونید در عراق مجازات اعتصاب مرگه؟!
بگو توی عراق هر کس اعتصاب کند میارنش استخبارات، حالا شما توی زندان استخبارات اعتصاب غذا می‌کنید؟!»
این را گفت و سینی صبحانه را با پایش هل داد سمت ما. کسی از جایش تکان نخورد..."

"باید یکی یکی در اتاق نگهبان ها بازرسی بدنی می‌شدیم. بازرسی از یحیی کسایی بیش از بقیه طول کشید. نگرانش شدیم. منصور گفت قرار بود شعر حفظ کنیم. چند تا شعار علیه رجوی و بنی صدر به انگلیسی و فرانسه حفظ کردیم که اگه بردن مون فرانسه توی فرودگاه بی کار نباشیم.
یک کاغذ از یحیی گرفته بودند. بعثی‌ها کاغذ را باز کردند و به زحمت خواندند: خمینی ای امام، خمینی ای امام
بعثی‌ها کابل ها را برداشتند و رفتند داخل اتاق..."

 "غروب اولین روز اعتصاب غذا حال و هوای ماه رمضان را داشت. نه چندان تشنه اما خیلی گرسنه بودیم. نمازمان را خوانده بودیم و تکیه زده بودیم به دیوار که شام رسید. یک سینی پلوی چرب عربی با تکه های بزرگ گوشت که بویش زندان را پر کرد. نگهبان سینی را گذاشت کنار دو سینی مانده از صبح و ظهر. همین طور تکیه زده بودیم به دیوار. هیچ کس به طرف سینی پلو و گوشت نرفت. یک ساعت مانده به نیمه شب یک نگاهبان آمد و هر سه سینی را برد..."
          
            هشت سال و سه ماه و هفده روز!
فک کردن بهش ،به تک تک روزهاش،به میزان طولانی بودنش توی دل آدمو خالی می کنه.
هشت سال و سه ماه و هیفده روز اسارت!
چهل روز حموم نرفتن!شپش!اعتصاب غذا!خوردن گوشتی که تاریخش گذشته و مزه ی بدی میده(اگه برام یه همچین اتفاقی توی زندگی عادی بیفته مطمئنم تا عمر دارم لب به گوشت نمی زنم)!فرود بی امان کابل روی تن بچه های شونزده هیفده ساله!
هر کدوم از اینا،حتی یکی شون؛ساده ترینشون؛ برای من اتفاق بیفته ها تا یه مدت شایدم تا آخر عمرم کابوس ببینم!خدا وکیلی!

 کتاب صادقی بود.و چقد قابل درک و تصور.چقدر قابل فهم بود ترس نوجوونی از این که مبادا از دوستش جداش کنن و اون ماجراهای هولناک رو تنهایی باهاشون مواجه شه.مبادا از آدم بزرگی که بهش تکیه کرده بود دور بیفته،انگار نه انگار ترس های دیگه ای هست تا وقتی رفیق کنارته یه جوری میتونی جمعش کنی.دقیقا حال و هوای همین سن وسالاس.از اون وارستگی  توی زندگی آدم بزرگای توی جنگ خبری نیست ؛اون معرفت و آرامشی که توی باقی کتاب های خاطرات جنگ پیداشون می کنی.  اما از یه صعود دل نشین به میانه های این وارستگی  خبرایی هست، همراهی کردن با این نوجوون ها و رسیدن به یه همچین حس خوش واقعا دل نشین بود دمشون گرم.دم همشون گرم.خیلی مردن.خیلی قهرمانن. خیلی به شجاعتشون و پایمردیشون غبطه می خورم. تموم حسرتی که تو مواجهه با داستانایی که پر از اسطوره ان میان سراغت و دلت میخواد خودت یک تنه تجربه شون کنی و توی دنیای دور برت ببینی توی این آدما  و داستاناشون هست.
 از وقتی جدی نشستم پاش یه کله خوندمش و هرجای خنده دارش واقعا می خندیدم و هرجای دردناکش ،تموم تنم مور مور می شد

"هرچه غیبت منصور طولانی تر می شد اضطراب ما هم بیشتر می شد.چند دقیقه بعد در زندان باز شد و منصور،در حالی که می خندید،آمد داخل.
دوره اش کردیم و همه با هم پرسیدیم:« چی شد منصور؟» گفت:«هیچی بابا!یه خانواده ی عراقی رو کمپلت آوردن زندان.پسر بزرگشون ترسیده بود.هی می لرزید و گریه می کرد.سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد.یکی زد توی سرش و بهش گفت:گاو گنده! این بچه ی ایرانی دوازده سالشه.نه ماه هم هست که اسیره.همیشه هم داره می خنده.اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی؟بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه می کنی؟پسره وقتی این رو شنید گریه ش بند اومد!»و"ئ