سجاد نجاتی

@S.njt

409 دنبال شده

156 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                ‌‌✅ آیا می‌توانیم در این شک کنیم که اصولاً اعتقاد به رهبری #علی انحطاط‌آور است؟ و یا دل‌بستگی به نهضت و رسالت #حسین خمودی و سستی و ذلت می‌آورد؟ نه، حتی یک روشن‌فکر غیرمذهبی هم اگر آزادی‌خواه باشد چنین شکی نمی‌کند. پس هزار و یک دلیل هم اگر در اثبات عقیده و تلقی فعلی‌مان از #تشیع علی و عشق به حسین بیاورید، مسلّم است که نوع تلقی‌ای که از این دل‌بستگی، از این نهضت و این نوع تصویری که از چهره‌ی علی یا حسین در ذهن داری غلط است. این را باید تصحیح کنی؛ جز این امکان ندارد. پس می‌بینیم که یک ملاک محکم و روشن که همه می‌توانند به سادگی بفهمند و درک آن فلسفه و کلام و فیزیک و شیمی نمی‌خواهد، در دست همه‌مان هست و آن این‌که اگر شیعه هستیم، اگر مسلمان هستیم و به اصول اسلامی یا شیعی معتقدیم ولی این اصول در سرنوشت‌مان اثری نداشته، معلوم می‌شود در نوع شناختی که از این اصول داریم باید شک کنیم. زیرا همه‌ی ما به این اصل اعتقاد مشترک داریم که امکان ندارد یک ملتی مسلمان باشد و به رهبری علی و راه او معتقد، ولی این اعتقاد هیچ فایده‌ای در زندگی او نداشته باشد.
        

6 نفر پسندیدند.

9 نفر پسندیدند.

                ‌‌✅ اساساً این ضابطه بد ضابطه‌ای است که ما برای روشنفکر و مرتجع ساخته‌ایم. به این معنی که عقاید موجود را به همان شکل خرافی که هست، کسانی که باور دارند مرتجع‌اند و آن‌ها که باور ندارند و مطلقاً می‌کوبند، روشنفکر. در حالی که ضابطه را باید این گرفت که آن‌ها که عقاید موجود در میان توده را به همان شکل منحط مسخ‌شده‌ی خرافی‌اش می‌فهمند و باور دارند، مرتجع و ناآگاه و عامی‌اند و آن‌ها که ریشه‌ی اصلی آن را می‌شناسند و تحول‌ها و زیاده‌ها و نقصان‌هایی که در طول تاریخ در آن راه یافته و عوامل و علل مختلف سیاسی، سنتی، فرهنگی، اقتصادی و طبقاتی آن را بررسی و تحلیل علمی و تاریخی و جامعه شناسی می‌کنند و دست‌هایی را که در این دگرگونی‌ها و انحراف‌ها در کار بوده‌اند و هستند پیدا می‌نمایند و صورت ذهنی و فعلی و نقش عینی اجتماعی آن عقاید را ارزیابی می‌کنند و آن را با حقیقت راستین و نخستین آن می‌سنجند، روشنفکرند...وگرنه به این شکل که الآن در جامعه‌ی ما هست، روشنفکر همان اندازه بی‌اثر و بی‌نقش است که مرتجع ناآگاه.
        

28 نفر پسندیدند.

                ‌‌✅ شینگو از شدت خستگی به بالش تکیه داد. قلبش هنوز تند می‌تپید. سینه‌اش را مالید و نفس‌های عمیق و منظم کشید.
"کی‌کووووو. کی‌کووووو."
شوئیجی خودش را به در می‌کوبید.
شینگو فکر کرد نفسی تازه کند و سپس بیرون برود.
ولی بعد منصرف شد و در این فکر بود که شاید این کار درستی نباشد. به نظر می‌رسید شوئیجی با قلبی شکسته و دردمند از عشق فریاد می‌زند. صدایش مثل صدای کسی بود که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. ناله‌اش مانند بچه‌ای بود که مادرش را از درد، یا از شدت ترس صدا می‌زند. به نظر می‌رسید ناله‌اش از اعماق وجود یک گناه‌کار بر می‌خیزد. شوئیجی، کی‌کوکو را با قلبی که از شدت اندوه در سینه فشرده شده بود، صدا می‌زد؛ به امید آنکه حس ترحمش را تحریک کند. شاید مستی‌اش بهانه‌ای برای بخشیدنش می‌شد، با صدایی که محبت را گدایی می‌کرد، او را می‌خواند و گمان می‌کرد صدایش را نمی‌شنود. از رفتارش چنین بر می‌آمد که گویی پشیمان شده و قصدش دل‌جویی و طلب بخشش باشد.
"کی‌کوووو. کی‌کوووو."
ناراحتی‌اش به شینگو هم سرایت کرد.
آیا خودش، حتی یک‌بار، زنش را با صدایی این‌طور آکنده از عشقِ توام با نومیدی خوانده بود؟ شاید زمانی نومیدی را در میدان جنگی دور از وطن بی‌آنکه خودش بداند احساس کرده بود.  





        

16 نفر پسندیدند.

                ‌‌✅ بعداً فیلم دیدار #آقا با یکی دیگر از خانواده‌های شهدا را هم دیدم. پسر شهید دکتر عمومی بود و مدیر دانشجویی دانشگاه کردستان. همسرش هم ماما بود.
آقا بهشان گفت: چطور شما دکتر و ماما هستید و هنوز بچه‌دار نشدید، نخواستید یا نشده؟ همسر پسر چادرش را کشید روی صورتش و از خجالت قرمز شد. آقا ادامه داد که امکان بچه‌دار شدن یک نعمت است؛ اگر از این نعمت استفاده نکنید ناشکری کرده‌اید.
پسر بالاخره مُقُر آمد که: ما توراهی داریم.
آقا خوشحال شد و گفت: خب پس حرف تمامه. ان‌شاءالله سزارین هم نکنید. خودتان هم که ماما هستید و بهتر می‌دانید بچه‌ای که طبیعی به دنیا می‌آید سالم‌تر است.
زن دیگر از خجالت نمی‌دانست چه کار کند.
آقا به دختری که کنار صندلی‌اش نشسته بود (دختر شهید) گفت: شما خانم ازدواج نکردید؟
دختر سری به نفی تکان داد.
آقا گفت: خواستگار خوب اگر آمد سریع ازدواج کنید؛ اصلاً معطل نکنید؛ این توصیه‌ی من به شما. به پول و موبایل و جایگاهش نگاه نکنید. نجابتش را ببینید.
        

26 نفر پسندیدند.

31 نفر پسندیدند.

                بخشی از کتاب:
✅ عزیزترین:
امروز رفتم سوپرمارکت. ده قوطی لوبیا خریدم که تاریخ انقضاشان ۶/۱۲ بود. این تاریخ را یادت می‌آید.
دوست‌مان مدتی‌است به دیدارم نیامده. همچو امروزی ترکم کرد. دقت کرده‌ام اگر سر ساعت شش صبح صبحانه‌ام را بخورم، کمتر احتمال دارد سروکله‌اش پیدا شود. نکند این کار توست که به او یاد داده‌ای این‌طور رفتار کند؟ آره، تو می‌خواهی من سر ساعت شش صبح صبحانه بخورم؟ فکر کنم عاقبت از کارهایت سر درآورم. انگار محاسباتم درست از کار درآمد. هوم! عزیزم، دارم پیر می‌شوم و انگار چیز چندانی برای گفتن ندارم. بگذار چیزی بهت بگویم: تو حتماً زرنگ‌تر از من بودی که زودتر رفتی. اگر از من بخواهند #زندگی را دوباره شروع کنم، من هم مثل تو زود می‌روم. فکر کنم باید این عمر طولانی را می‌کردم تا به چنین خواستی برسم. می‌گویند #خدا شما بندگانش را که به #جوانی از دنیا رفتید از برگزیدگانش می‌داند. می‌خواهد هرچه زودتر پیش او بروید. من این حرف را واقعاً قبول دارم.
        

14 نفر پسندیدند.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

3 نفر پسندیدند.

5 نفر پسندیدند.

6 نفر پسندیدند.

1 نفر نظر داد.

6 نفر پسندیدند.

1 نفر نظر داد.

6 نفر پسندیدند.

6 نفر پسندیدند.

7 نفر پسندیدند.

1 نفر نظر داد.