بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سارا مستغاثی

@SMostaghaci

20 دنبال شده

123 دنبال کننده

                      تصویرساز و انیماتور دوبعدی فعلی🎨
مهندس و فلسفه‌خوان سابق🎓
داستان‌نویس آینده (؟)🖋

                    
SMostaghaci
s_mostaghaci

یادداشت‌ها

نمایش همه
                فهرست کتاب داستان تعدادی آدم تنهاست که هرکدام مشکلات خودشان را دارند. تا این که یک فهرست کتاب پیدا می‌شود و به شکل‌های مختلف به دست این آدم‌های تنها می‌رسد. شخصیت‌های این داستان‌ها و ماجراهایشان این آدم‌های تنها را کم کم با شیب نسبتا قابل باوری، بهم نزدیک می‌کند.
تا این جای قضیه داستان نسبتا آرامش‌بخشی با شخصیت‌های متوسط و پیرنگ ساده و قابل قبول و تقریبا می‌شود گفت با این که خیلی فوق‌العاده نبود، از خواندنش لذت می‌بردم. رسیده بودم به آخرهای کتاب و منتظر بودم همین طور همه چیز بهتر شود و آدم‌های تنها بیشتر دوست پیدا کنند و برای مشکلاتشان راه حل پیدا کنند و داستان با یکی هپیلی اور افتر راضی‌کننده تمام شود که یک دفعه یکی از این آدم‌های تنها خودش را انداخت جلوی قطار! یکی از آن دوست‌داشتنی‌هایشان!
نمی دانم چون انتظارش را نداشتم این قدر غافل‌گیر شدم یا مشکل از نویسنده و داستانش بود ولی انگار یکی محکم زد در گوشم. هرچی هم فکر می‌کردم به ریویوها و معرفی‌هایی که از این کتاب خواندم یادم نمی‌آمد کسی بهم هشدار داده باشد. 
تقریبا تا یک ماه یا بیشتر دیگر دست و دلم نمی‌رفت بقیه‌ی کتاب را بخوانم. تا این که دیشب رفتم سراغش و تمامش کردم و پایانش هم مثل بقیه‌ی کتاب معمولی بود. فکر می‌کنم تنها قسمت این کتاب که از معمولی بالاتر بود بخش توصیف سوگ و از دست دادنش بود که شاید به خاطر تجربه‌ی شخصی‌ای از نویسنده باشد🤔

پی‌نوشت: وسوسه شدم بعد از این کتاب شروع کنم به ترتیب کتاب‌های "فهرست کتاب" را بخوانم.😛 امیدوارم ناامید نکنند.

فهرست کتاب:
کشتن مرغ مقلد
ربکا
بادبادک‌باز
زندگی پی
غرور و تعصب
زنان کوچک
دلبند
شوهر دلخواه
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                اصلا هم آن طور که پشت کتاب نوشته است، این رمان بخش‌هایی ندارد که در انیمه هم نیامده است (یا طبق این نوشته "آنیمه"!). کلمه به کلمه‌اش عین فیلمش بود، با این تفاوت که دیگر خبری از آن موسیقی‌ها و تصاویر فوق‌العاده هم نبود‌. و حتی اگر نخواهم بگویم همه، اکثر حرف‌هایی که شخصیت‌ها در ذهنشان می‌زدند هم آقای شینکای در انیمه آورده بود و واقعا نمی‌فهمم فایده‌ی نوشتن این کتاب چه بوده. 
البته شاید خواندنش یک فایده برای من داشت و این که مستقل از زیبایی‌های انیمه‌اش این دفعه فقط داستان را دیدم. و نقطه قوت ماکوتا شینکای داستان‌گویی نیست:) عمق شخصیت‌ها زیاد نیست و به نظرم می‌شد از ایده‌ای به این خوبی داستان بهتری درآورد. 

پی‌نوشت: ۱. (یک ذره اسپویل که ارزشش رو نداشت کل یادداشت را پنهان کنم:)) انصافا پایانش هم می‌توانست بهتر باشد (هرچقدر که در انیمه "قشنگ" است). نه این که قهرمان داستان صرفا "زنده‌ماندن کسی را که دوست دارد، به شادی اکثریت مردم" و زیر آب رفتن توکیو ترجیح دهد. حداقل می‌توانست روی این که دنیا از اول همین طور بوده بیشتر مانور دهد.
۲. خواندن کتاب را پیشنهاد نمی‌کنم ولی به نظرم دیدن انیمه‌اش را از دست ندهید.
        
                یک دختر درون‌گرای خوره‌ی کتاب که در نقطه‌ای از زندگی‌اش تصمیم می‌گیرد به خودش جرات دهد و برود سراغ یک کار کتابی که همیشه دوست داشته و در نتیجه‌ی این اقدامش یک عاشقانه‌ی تقریبا لوس هم به زندگی‌اش اضافه می‌شود. 
این پاراگراف فقط خلاصه‌ی این کتاب نیست. انگار بیشتر داستان‌های مربوط به کتاب و کتاب‌فروشی که می‌خوانم همین سیر را دارند. «زندگی کتابی نینا هیل»، «کتابفروشی کوچک بروکن ویل»، «انجمن  جین آستین». انگار در همه‌ی این کتاب‌ها یک داستان ثابت، درمکان و زمان متفاوتی اتفاق می‌افتد. انگلستان بعد از جنگ جهانی دوم، لوس‌آنجلس امروز، اسکاتلند و ...
و البته همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شود باز هم  هر داستانی با کلمه‌ی «کتاب» در عنوانش دیدم،  سریع نخوانمش. و باعث هم نمی‌شود از این داستان‌های تقریبا تکراری لذت نبرم. حداقل بخش اشاره به کتاب‌های مختلف و به خود جرات دادنشان را دوست دارم.
در این کتاب به طور خاص این که نینا از یک شهر شلوغ و کثیف، رفت به دهاتی در اسکاتلند که در یک ون کتاب بفروشد، برایم خیلی دوست داشتنی بود. شاید «حسرت برانگیز» توصیف بهتری باشد.

«این‌جا در شمال هوا تمیزتر بود و می‌توانست نفس بکشد و میلیون‌ها انسان دور و برش نبودند که شتابان عبور کنند یا چیزی را بقاپند، یا فریاد بزنند، یا به مدارجی برسند که در فیسبوک یا اینستاگرام پزش را بدهند و کاری کنند که احساس کنی بی‌لیاقتی.»

ولی هنوز ارجاعات کتابیش کم بود:))

پی‌نوشت: هنوز هم موردعلاقه‌ترین داستان کتابی برای من، با فاصله، «زندگی داستانی ای. جی فیکری» است.
        
                برای موضوع این ماه چالش‌کتابخوانی طاقچه رفتم سراغ کتاب‌هایی که چاپی و طاقچه‌ای، صد سال است گذاشتمشان در فهرست "بالاخره یک روزی می‌خوانمشان" و سعی کردم حدس بزنم کدامشان می‌توانند «جان تازه‌ای به تن امیدم بدمند».

کتاب حفره را دو سه سال پیش در طاقچه خریده بودم. از بین کتاب‌های مجموعه‌ی «تجربه‌ی جوانی» نشر اطراف، این یکی برایم جذاب‌تر به نظر می‌رسید. هم نویسنده‌اش را می‌شناختم و هم درباره‌ی کسی بود که نهایتا نویسنده شده است! درنتیجه این جلد را نگه داشته بودم که بعد از دو جلد دیگر بخوانم. البته بماند که در نهایت کمتر از همه برایم جذابیت داشت. وقتی دیدم ماجرای کتاب درباره‌ی کسی است که مدتی درگیر قاچاق مواد مخدر و زندان شده ولی در نهایت توانسته نجات پیدا کند و نویسنده‌ی خوبی هم شود، گفتم حتما به موضوع چالش این ماه می‌خورد.

البته تقریبا نیمه‌ی اول کتاب، که جک هنوز دستگیر نشده است، هیچ امیدی به تن آدم نمی‌دمد. درباره‌ی جوان سرگردانی است که فقط می‌داند دوست دارد نویسنده شود و بزرگ‌ترین خصلتی که از جوانی در این نیمه‌ی کتاب به چشم می‌خورد خامی است! و گرفتن تصمیم‌های به شدت هیجانی (همان جوگیرانه). مثلا جک با خواندن کتاب «در جاده»یِ جک کرواک تصمیم می‌گیرد که هرچه دارد را بفروشد و با ماشینش برود آن طرف کشور، یا با خواندن کتاب «نشان سرخ دلیری» احساس می‌کند شجاعت هنری فلمینگ را دارد و به طرز احمقانه‌ای می‌رود داخل یک شهر در معرض طوفان شب را بگذراند. حتی همان وقتی هم که همه‌چیزش را فروخته است و آماده‌ی سفر است، وقتی از یکی از دوستانش درباره‌ی فواید (!) حشیش می‌شود، تصمیم می‌گیرد با او در فروش حشیش همکاری کند و کل پولی که برای سفر و دانشگاه کنار گذاشته را سر این کار خرج کند و آخر هم سرش کلاه می‌رود و کل پولش را از دست می‌دهد. حتی به خاطر کتاب «مارتین ایدن» جک لندن تصمیم‌ می‌گیرد درون دریا بپرد تا ببیند چه حسی دارد در آن عمق از دریا مرگ را از نزدیک حس کند. به نظرم بیشترین حد این خامی را می‌شود وقتی دید که جک بعد از خواندن کتاب‌های نویسنده‌هایی که خبرنگار جنگ بوده‌اند یا از تجربیات شخصی‌شان در حادثه‌ای تاریخی نوشته‌اند، در اوج التهابات اجتماعی بین سفید پوستان و سیاه‌پوستان آن موقع، با دفتر و قلم وارد پایگاه شورشیان سیاه‌پوست می‌شود تا از خواسته‌هایشان بنویسد و درنهایت مجبور می‌شود از ترس جانش فرار کند! برایم جالب این بود که بعد از هرکدام از کارهای احمقانه‌اش پشیمان می‌شد ولی باز هم ادامه می‌داد. البته این عجیب نیست که آدم در زندگی تصمیم‌های احمقانه بگیرد، کدام یکی از ما از این تصمیم‌ها نمی‌گیرد؟ برای من این عجیب بود که داشتم ذهن نویسنده را در هر کدام از این تصمیم‌ها می‌خواندم و تقریبا در فرآیند هیچ‌کدام اثری از منطق و فکر دیده نمی‌شد. انگار همه یک سری تصمیم‌ آنی و کاملا هیجانی بودند. نیمه‌ی اول داستان را می شود در همین جمله‌‌ی نویسنده خلاصه کرد:

«آن‌قدر هیجان‌زده بودم که می‌دانستم نمی‌توانم خطر این کار را سبک و سنگین کنم. از خود بی‌خود شده بود. حس می‌کردم از همه‌ی خطرها در امانم.»

البته که فکر کنم اتفاقات نیمه‌ی دوم داستان توانست جک را بزرگ‌تر کند:)

در نیمه‌ی دوم کتاب، که به مراتب جذاب‌تر از نیمه‌ی اولش بود، تمرکز نویسنده روی تلاشش برای دوام آوردن بود. مثلا این که وقتی تقریبا فهمیده بود مدتی را باید در زندانی‌های خشن بگذراند، شروع کرد به خواندن کتاب‌هایی درباره‌ی کسانی که در شرایط خیلی بدتری داشتند ولی در نهایت دوام آورده بودند.

خلاصه این که، به طور کلی، این کتاب امید خاصی به من اضافه نکرد و آن قدر که قبل خواندنش فکر می‌کردم از «حفره» خوشم نیامد. ولی از کل کتاب، جالب‌ترین بخشش این بود که خود نویسنده برای زنده‌ نگه‌داشتن امیدش از کتاب‌ها استفاده می‌کرد.

« هرجا دستم به ادبیان زندان می‌رسید، می‌خواندمشان. حیاط زندان، پاپیون، خاطرات یک دزد و هفت سال آزگار. وقتی کتاب زندان پیدا نمی‌کردم، کتاب‌های اردوگاه‌های کار اجباری و اسرای جنگی می‌خواندم.

... با صدای رنج دیگران زندگی‌ام را سر می‌کردم. اوضاع آن نویسنده‌ها خیلی بدتر از من بود اما توانسته بودند نجات پیدا کنند و درباره‌ی تجربه‌شان بنویسند.»
        
                از خواندن این کتاب تا حدودی لذت بردم. قلم نویسنده خوب بود. کشش و طنازی خوبی هم داشت. ولی می توانستم بیشتر هم از آن لذت ببرم اگر اصلیت نویسنده ایرانی نبود. البته خیلی بی انصافی است که بگویم اگر خانم جزایری مثلا ژاپنی یا ایتالیایی بود، دیگر جنبه های آزار دهنده ی کتاب اذیتم نمی کرد.
من در این کتاب فقط دو نوع ایرانی دیدم. ایرانی هایی که در تظاهرات علیه شاه شرکت می کنند و خویی ترسناک و کمی وحشی دارند و اعمال زشتی مثل گروگان گیری را انجام می دهند و گروهی دیگر انسان های خوب و صلح طلب ولی ساده و عقب افتاده اند و حتی گاهی تا مرز حماقت هم پیش می روند. دلم برای خانواده ی نویسنده به خصوص پدرش سوخت.
خانواده ی دوما به عنوان مهاجرانی که در این کتاب مطرح شده اند باید نماد ایران باشند. چند نفر در ایران از بزرگترین دل خوشی هایشان جلوه های ویژه ی دزدان دریایی کارائیب است؟ واقعا آن قسمتی که پدر و عمویش نهارشان را از کالا های رایگان خوردند بهم برخورد.
البته اگر این کتاب در ایران چاپ می شد وضعیت فرق می کرد ولی وقتی این کتاب را کسانی بخوانند که اصلا نمی دانند ایران کجای نقشه است راجع به ما چه فکری می کنند؟
الان که فکر می کنم شباهتی می بینم بین این کتاب و "خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت". با این تفاوت که در آن کتاب گفته بود چرا مردمش به آن بد بختی رسیدند.
با همه ی این حرف ها خوش حالم که این کتاب را خواندم و از بعضی بخش هایش واقعا لذت بردم.

پی نوشت: با تشکر از خانم توکلی و لیلی البته:))
        
                اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اجْعَلْنَا مِمَّنْ يَعْتَصِمُ بِحَبْلِهِ، وَ يَأْوِي مِنَ الْمُتَشَابِهَاتِ إِلَى حِرْزِ مَعْقِلِهِ، وَ يَسْكُنُ فِي ظِلِّ جَنَاحِهِ، وَ يَهْتَدِي بِضَوْءِ صَبَاحِهِ، وَ يَقْتَدِي بِتَبَلُّجِ أَسْفَارِهِ، وَ يَسْتَصْبِحُ بِمِصْبَاحِهِ، وَ لَا يَلْتَمِسُ الْهُدَى فِي غَيْرِهِ.

بار خدايا بر‌ محمد ‌و‌ آل‌ او‌ درود فرست، ‌و‌ ما‌ را‌ از‌ كسانى قرار ده‌ كه‌ به‌ ريسمان قرآن چنگ مى زنند، ‌و‌ از‌ چيزهائى كه‌ مانند يكديگرند ‌و‌ به‌ هم اشتباه مى شوند به‌ پناهگاه محكم ‌و‌ استوارش پناه مى برند، ‌و‌ در‌ سايه ‌ى‌ بال ‌آن آرام گيرند، ‌و‌ به‌ روشنى بامدادش راه مى يابند، ‌و‌ به‌ درخشيدن روشنائى ‌آن اقتداء مى كنند، ‌و‌ از‌ چراغ ‌آن چراغ مى افروزند ‌و‌ هدايت ‌و‌ رستگارى را‌ در‌ غير ‌آن نمى طلبند.


 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ احْطُطْ بِالْقُرْآنِ عَنَّا ثِقْلَ الْأَوْزَارِ، وَ هَبْ لَنَا حُسْنَ شَمَائِلِ الْأَبْرَارِ، وَ اقْفُ بِنَا آثَارَ الَّذِينَ قَامُوا لَكَ بِهِ آنَاءَ اللَّيْلِ وَ أَطْرَافَ النَّهَارِ حَتَّى تُطَهِّرَنَا مِنْ كُلِّ دَنَسٍ بِتَطْهِيرِهِ، وَ تَقْفُوَ بِنَا آثَارَ الَّذِينَ اسْتَضَاءُوا بِنُورِهِ، وَ لَمْ يُلْهِهِمُ الْأَمَلُ عَنِ الْعَمَلِ فَيَقْطَعَهُمْ بِخُدَعِ غُرُورِهِ.

 بار خدايا بر‌ محمد ‌و‌ آل‌ او‌ درود فرست ‌و‌ به‌ وسيله ‌ى‌ قرآن بار سنگين گناهان را‌ از‌ ما‌ بيانداز، ‌و‌ خوهاى نيكوى نيكوكاران را‌ به‌ ما‌ ببخش، ‌و‌ ما‌ را‌ پيرو نشانه هاى كسانى بگردان كه‌ در‌ ساعات شب ‌و‌ بامداد ‌و‌ شام قرآن را‌ براى تو‌ بپا داشتند تا‌ به‌ سبب پاك كردن ‌آن ما‌ را‌ از‌ هر‌ چركى پاك نمائى، ‌و‌ پيرو نشانه هاى كسانى گردانى كه‌ به‌ روشنائى قرآن روشنى جستند ‌و‌ آرزو آنها را‌ از‌ كار (بندگى) باز نداشته كه‌ به‌ فريبهاى مغروركننده اش آنان را‌ فرا گرفته تباه گرداند.


اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ شَرِّفْ بُنْيَانَهُ، وَ عَظِّمْ بُرْهَانَهُ، وَ ثَقِّلْ مِيزَانَهُ، وَ تَقَبَّلْ شَفَاعَتَهُ، وَ قَرِّبْ وَسِيلَتَهُ، وَ بَيِّضْ وَجْهَهُ، وَ أَتِمَّ نُورَهُ، وَ ارْفَعْ دَرَجَتَهُ

بار خدايا بر‌ محمد ‌و‌ آل‌ محمد درود فرست، ‌و‌ بناء (دين) او‌ را‌ بلند كن، ‌و‌ دليل او‌ (قرآن) را‌ بزرگ گردان، ‌و‌ ترازوى (حسنات) او‌ را‌ سنگين نما، ‌و‌ شفاعتش را‌ بپذير ‌و‌ منزلتش را‌ (نزد خود) نزديك، ‌و‌ رويش را‌ سفيد فرما ‌و‌ نورش را‌ كامل ساز، ‌و‌ درجه ‌و‌ مرتبه اش را‌ بالا بر، 



 وَ أَحْيِنَا عَلَى سُنَّتِهِ، وَ تَوَفَّنَا عَلَى مِلَّتِهِ وَ خُذْ بِنَا مِنْهَاجَهُ، وَ اسْلُكْ بِنَا سَبِيلَهُ، وَ اجْعَلْنَا مِنْ أَهْلِ طَاعَتِهِ، وَ احْشُرْنَا فِي زُمْرَتِهِ، وَ أَوْرِدْنَا حَوْضَهُ، وَ اسْقِنَا بِكَأْسِهِ

و ما‌ را‌ بر‌ طريقه ‌و‌ روش او‌ زنده بدار، ‌و‌ بر‌ دين او‌ بميران، ‌و‌ در‌ راه آشكارش سير ده، ‌و‌ به‌ راه ‌و‌ طريقه اش ببر، ‌و‌ از‌ فرمانبران او‌ قرار ده، ‌و‌ در‌ گروه او‌ محشور فرما، ‌و‌ به‌ حوض او‌ وارد ساز، ‌و‌ از‌ جام ‌آن سيرابمان گردان.

بخش هایی از دعای چهل و دوم صحیفه سجادیه
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها