بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

کتاب فروشی سر نبش

کتاب فروشی سر نبش

کتاب فروشی سر نبش

جنی کالگن و 1 نفر دیگر
3.3
5 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

9

خواهم خواند

6

بگذارید بخوانیم، و بگذارید برقصیم؛ این دو سرگرمی هرگز به جهانیان آسیبی نمی رسانند. ولتراین کتاب تقدیم نامه ندارد چون کل کتاب به شما، خواننده ی آن، تقدیم شده است. به تک تک خوانندگان.چرا که این کتاب درباره ی خواندن و کتاب است، و درباره ی این که این ها چگونه می توانند بر زندگی تان اثر بگذارند، اثری که من ادعا می کنم همیشه مثبت است. نینا ردموند دلال ازدواج ادبی است. رساندن خواننده به کتابی مناسب هم مایه ی اشتیاق اوست و هم مایه ی اشتغالشو یا دست کم چنین بود. تا روز پیش، او کتابداری در شهر شلوغ و پلوغ بود. اما اکنون شغلی که به آن عشق می ورزید دیگر وجود ندارد.نینا، که مصمم است زندگی جدیدی برای خود دست و پا کند، به دهکده ای خواب آلود در فرسنگ ها دورتر نقل مکان می کند. در آنجا خودروی ونی می خرد و آن را تبدیل به کتابفروشی سیار می کند و سوار بر آن از محله ای به محله ی دیگر می رود، و با استفاده از نیروی قصه گویی، زندگی های فراوانی را تغییر می دهد.

لیست‌های مرتبط به کتاب فروشی سر نبش

یادداشت‌های مرتبط به کتاب فروشی سر نبش

            یک دختر درون‌گرای خوره‌ی کتاب که در نقطه‌ای از زندگی‌اش تصمیم می‌گیرد به خودش جرات دهد و برود سراغ یک کار کتابی که همیشه دوست داشته و در نتیجه‌ی این اقدامش یک عاشقانه‌ی تقریبا لوس هم به زندگی‌اش اضافه می‌شود. 
این پاراگراف فقط خلاصه‌ی این کتاب نیست. انگار بیشتر داستان‌های مربوط به کتاب و کتاب‌فروشی که می‌خوانم همین سیر را دارند. «زندگی کتابی نینا هیل»، «کتابفروشی کوچک بروکن ویل»، «انجمن  جین آستین». انگار در همه‌ی این کتاب‌ها یک داستان ثابت، درمکان و زمان متفاوتی اتفاق می‌افتد. انگلستان بعد از جنگ جهانی دوم، لوس‌آنجلس امروز، اسکاتلند و ...
و البته همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شود باز هم  هر داستانی با کلمه‌ی «کتاب» در عنوانش دیدم،  سریع نخوانمش. و باعث هم نمی‌شود از این داستان‌های تقریبا تکراری لذت نبرم. حداقل بخش اشاره به کتاب‌های مختلف و به خود جرات دادنشان را دوست دارم.
در این کتاب به طور خاص این که نینا از یک شهر شلوغ و کثیف، رفت به دهاتی در اسکاتلند که در یک ون کتاب بفروشد، برایم خیلی دوست داشتنی بود. شاید «حسرت برانگیز» توصیف بهتری باشد.

«این‌جا در شمال هوا تمیزتر بود و می‌توانست نفس بکشد و میلیون‌ها انسان دور و برش نبودند که شتابان عبور کنند یا چیزی را بقاپند، یا فریاد بزنند، یا به مدارجی برسند که در فیسبوک یا اینستاگرام پزش را بدهند و کاری کنند که احساس کنی بی‌لیاقتی.»

ولی هنوز ارجاعات کتابیش کم بود:))

پی‌نوشت: هنوز هم موردعلاقه‌ترین داستان کتابی برای من، با فاصله، «زندگی داستانی ای. جی فیکری» است.